" هَلْ رَأیْتُ
الْفَجر یَطْلَعُ
مِن أصابع مَن تُحبُّ؟ "
آیا ندیدی
خورشید از انگشتان کسی که،
دوستش میداری طلوع میکند؟
#محمود_درویش
یه چیز بگم! قیافش که روی تراسه و داره نگام میکنه یادم میوفته از یه ور ذوق میکنم از یه ور دیگه حالم بد میشه بغض میکنم:")
بغضشو نمیفهمم..
«ازت متنفرم...»
بُهت زده به من خیره شد. چیزی که شنیده بود رو باور نمیکرد.. آب دهنش رو به زحمت قورت داد. انگار برای حرف زدن عجله داشته باشه با دست، عینکش رو کمی عقب داد و گفت:
«این رو جدی نمیگی نه؟»
گفتم: «هیچوقت به این قاطعیت در مورد کسی حرف نزدم.»
روش رو برگردوند، سعی کرد خودش رو بیتفاوت نشون بده، کولهاش رو مرتب کرد و ازم دور شد. نگاهم به امتداد خیابون بود که دوباره برگشت، یه نفس عمیق کشید، دستش رو توی سینهاش جمع کرد و گفت: «چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟» خودم رو به یک قدمیش رسوندم، سعی کردم چند ثانیه به چشماش خیره بشم، نگاهش رو که دزدید گفتم: بچه که بودم، یه باغبون پیر داشتیم که خونهی پسرش زندگی میکرد. توی بهار و تابستون، ماهی دوبار میومد و کمک بابا میکرد. عصر یکی از روزهای تابستون، بابا من رو فرستاد تا چندتا بستنی بگیرم، تاکید هم داشت که حتما بستنی عروسکی بخرم، اون روزا بستنی عروسکی تازه اومده بود و قیمتش، دو برابر بستنی چوبیهای معمولی بود. پیرمرد از دیدن بستنی عروسکی بی نهایت متعجب و هیجان زده به نظر میومد. با یه لذت خاصی به تن بستنی حمله میکرد و بعد از هربار گاز زدن، با دقت به قیافهی تیکه پاره شدهی عروسکِ وارفته نگاه میکرد. یه جا خجالت رو گذاشت کنار و با لبخند رو به بابا گفت: «مهندس اینا چند قیمتن؟»
وقتی بابا قیمت حدودی بستنی رو گفت، خنده روی لبای پیرمرد ماسید، آخرین ته ماندههای روی چوب بستنیش رو لیسید و اون رو توی باغچه انداخت و روش خاک ریخت. بندهی خدا تا آخر اون روز حرف نزد.
موقع پرداخت دستمزد، بابا یه کم پول بیشتر بهش داد و گفت: «اینم همرات باشه، سر راه، از همین کوچه اول برای خونه چندتا بستنی عروسکی بخر ببر با خودت.» پیرمرد سرش رو انداخت پایین، پول رو به بابا برگردوند و گفت: «نه مهندس، پیش خودتون باشه. من نمیخوام..»
بابا که نگران بود پیرمرد ناراحت شده باشه گفت: «اصلن از طرف من بگیر، هدیه هس، ناراحت نشو.»
پیرمرد قبول نکرد، عقب عقب به سمت در رفت و گفت: «موضوع این نیست مهندس، همهی دلخوشی نوههای من به اینه که هر شب، وقتی میرسم خونه، از سر و کولم برن بالا و از دستم بستنی دوقلو بگیرن، من پیشونیشون رو ببوسم و اونا هم برن گوشه حیاط با لذت بستنیشون رو بخورن. من وُسعم نمیرسه که هر روز براشون بستنی گرون بخرم، اگر امروز براشون از اینا بخرم، دیگه هیچوقت بستنی دوقلو خوشحالشون نمیکنه!»
«من ازت متنفرم، چون بعد از تو، هیچکس و هیچچیز خوشحالم نمیکنه».
| پویا جمشیدی |
من هنوزم دچار چشماتم
چیزی جز تو توو مغزِ پوکم نیست
گرچه اسمت دیگه توو گوشیم و
توو « فـِـرندای فیس بوکم» نیست
عکست ُ احمقانه می بوسم
تو که احساسم ُ نمی فهمی
حسم ُ وقت ِ دیدن ِ پسری
که نمیشناسم ُ نمی فهمی
وقتی « لایکش » میوفته رو عکست
بی هوا پشت ِ میــز می لرزم
وقتی لحنش صمیمی و گرمه
وقتی میگه عزیــــز .. می لرزم
تک تک ِ دوستات مشکوکن
پسرای ِ مجرد ِ خوشتیپ
حتی اون آدمایی که رفتن
با یه دختر توی « ریلیشن شیپ »
گاهی دستم میره رو « دیوارت »
بنــِـویسم که دوستت دارم
بنــِـویسم چقــــــــــــــــدر بدبختم
اما دستم میره به سیگارم
از سر ِ حوصله م که سُر خوردم
از هوای ِ ترانه افتادم
« پروفایلت » تموم ِ دنیامه
من به چک کردن تو معتادم
گیر کردم میون ِ دنیا و
زندگی ِ مجازی ِ مطلق
من هنوزم دچار چشماتم
من بی کله ی خر ِ احمق
| احسان رعیت |
بارونُ میبوسم
چشمات نمناکه
این قطره ها حیفه
این قطره ها پاکه
قبل از خداحافظ
تسکینِ من باش و
توو لحظه هاى تلخ
شیرینِ من باش و
لعنت به تقدیر و
هر سرنوشتى کن
آغوشِ برفیمو
اردیبهشتى کن
| یلدا انگالی |