3.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 شهید آوینی و وعده آزادی قدس...
17.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 صوتی از شهید آوینی در خصوص ماجرای فلسطین و اسرائیل که بسیار امیدبخش است.
21.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 بنیاد فرهنگی «روایت فتح» رونمایی می کند.
🔸لحظاتی دیده نشده از شهید زاهدی در کنار شهیدان همت، باکری، خرازی، باقری و صحبت های ایشان در خصوص آرزوی شهادت با صدای شهید آوینی و مداحی صادق آهنگران
852.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پس، ای نفس بر خدا توکل کن و صبر داشته باش!
🔹20 فروردین سالروز شهادت سید مرتضی آوینی سید شهیدان اهل قلم
و روز هنر انقلاب اسلامی گرامی باد.
دورد می فرستم به روح بلند این مرد بزرگ و هنرمند عاشق حقیقت و ماندگار تاریخ در هنر روحش شاد یاد ش گرامی باد
بنده ارادتمند چنین انسان های بزرگ و خاکِ پای چنین انسان های مؤمن و ایثارگر — کاش هزار آوینی داشتیم . ..
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅
📷 عکس شهید آوینی هنگام شهادت👆👆
ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
▫️نقل از سردار سعید قاسمی: 👇
🎤 من مدتها در لبنان بودم. این عکس لحظه شهادت شهید آوینی پیش من بود ؛ بعضی ها که اونجا پیش من می آمدند و این عکس را می دیدند می گفتند: این کی هست؟ و ماجرایش چیه؟
وقتی شهید را معرفی می کردم، می گفتند: اینکه در لحظه شهادت هم هنوز آرام دارد فکر می کند!!!
áÍÙå ÔåÇÏÊ ÔåíÏ Âæíäí ÇÒ ÒÈÇä ÓÚíÏ ÞÇÓãí14_Qasemi_ShahidAvini_(www.rasekhoon.net).mp3
زمان:
حجم:
20.53M
۲۱ شهریور ۱۳۲۶. -- سالروز ولادت شهید سید مرتضی آوینی
#بشنوید
🌴 #آوینی که بود و چه کرد؟؟
📢 صوت👆 | هنر شهید آوینی از زبان سردار سعید قاسمی
در این کلیپ صوتی، قاسمی که خود از فرماندهان دوران دفاع مقدس بود و پس از پایان جنگ چند صباحی در تهیه مستندهای روایت فتح با آوینی همکاری داشت؛ خاطرات خود را از نحوه شهادت آوینی بیان می کند. او در هنگام انفجار مین در فکه نزدیکترین فرد به سیدمرتضی بود و حتی از ترکش های انفجار مین بی بهره نماند.
▫️ علاوه بر آن، سعید قاسمی به بیان ویژگی های هم شاگردی خود در دانشگاه یعنی شهید یزدانپرست (همکار نزدیک شهید آوینی که به اتفاق هم در بیستم فروردین 72 در مقتل شهدای فکه پرکشیدند) می پردازد. شهیدی که شاید تا کنون زیر سایه نام مرتضی آوینی دیده و یا شنیده نشده باشد
⚪️ تحلیل سعید قاسمی از جو وادادگی فرهنگی و دور شدن برخی از مسئولین از ارزش های جهاد و دفاع مقدس پس از جنگ - بایکوت شدن آوینی توسط شبه روشنفکران - رانده شدن او از صدا و سیما -به فراموشی سپردن حال و هوای جبهه ...
🎤تاریخ مصاحبه: فروردین ۱۳۹۲
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••
سه روایت از شهیدآوینی
نترسید،هنوزآنقدر کم نیاوردم که به"خاطرهسازی"روی بیاورم.
نه باشهیدآوینی رفیق بودم،نه دوست،نه همکار و همرزم،که مثل ماههای آخرحیاتش،به او ظلم کنم و اشکش رادربیاورم!
منهم مثل اکثرشما،فقط اورا ازصدای دنشین و نَفَس حقّش میشناختم،وگرنه اوکه اصلامرانمیشناخت.
کلا4بار اورا دیدم.
باراول فقط سلام وعلیک بود وبس.
باردوم آن خاطرۀ تلخ پیش آمد.
بارسوم هم،چندروز قبل ازشهادتش،توفیقی شد بااو همنشین وهمصحبت شوم و باهم دیداری داشته باشیم باپیرمردی که...
بارآخر هم زیرتابوتش بود وحضورآقا
خاطرۀ اول:مظلومیت آقا سیدمرتضی آوینی
صدایش خیلی دلنشین و آرامبخش بود.بقول آن عزیزدل:
"حتی اگر ازعملیاتی ناکام وشکست خورده برنامه میساخت وسخن میگفت،همچنان شیرینی فتح را درذائقۀ خوداحساس میکردیم."
خیلی دوست داشتم صاحب آن صدای زیبا رابشناسم وببینم.
فکرکنم پاییز71بود،ولی هنوز آتش حملهها،آنچنان پرحجم نشده بود.
هنوز"زم"ـرئیس آنروز پالایشگاه وحوزۀ هنری ومیلیاردر وقهوهخانهدار امروز-آوینی را ازحوزۀ هنری اخراج نکرده بود.هنوز روزنامۀ مثلاجمهوری اسلامی-دست به تکفیر سید نزده بود و به هزارویک اسم وعنوان،علیه اوبیانیه صادرنمیکرد.
هنوزقمحمد هاشمیرفسنجانی"رئیس وقت جعبۀ جادو،دستور ممنوعیت پخش روایتفتح وبخصوص صدای اورا ازتلویزیون،نداده بود.
دم غروب بودکه با دوسه تااز دوستان اهل ادب وهنر!روی تختهای حیات حوزۀ هنری نشسته بودیم و چای سرمیکشیدیم.
از دور کسی پیداشد که بادیدنش خیلی ذوق کردم.دومین باری بود میدیدمش.چندروز قبل،همینجا برای اولینبار دیده بودمش.جلوکه آمد،طبق عادت،باهمه سلام و احوالپرسی کرد.به ماکه رسید،به احترامش برخاستم و بالبخند،با او دست دادم.بغل دستیام اما،همچنان دودسیگار ازهمۀ سوراخهایش بیرون میزد،برنخاست و دربرابر سیدمرتضی آوینی که دستش را درازکرده بود،بابیاهمیتی فقط دست داد،ولی رویش رابرگرداند.
سید،چندقدمی دورنشده بودکه مثلادوست ما،شروع کرد به هَتّاکی و هرچه فحش ناموسی ازدهان ناپاکش خارج میشد،نثار سید کرد.هرچه گفتم:
ـمردمومن،اگه حرفها و نظراتش روقبول نداری،به خودش فحش بده.به ناموسش چیکارداری.
وقتی دید من ناراحت شدهام،لج کرد و بدتر و رکیکتر فحش داد.
وقتی فروردین1372سیدمرتضی دربیابانهای فکه رفت روی مین و آسمانی شد،یکی از اولین کسانی که دروصف سیدمرتضی زور زد ومقاله نوشت،همو بود.
وقتی دیدم عکسی بزرگ ازسید در اتاقش زده و دربارۀ وَجَنات و حَسَنات سید منبرمیرود،یاد آن غروب تلخ افتادم وفقط سوختم.
ادامه دارد
@hdavodabadi
سه روایت از شهید آوینی
روایت دوم: از قاچاقچی تا بلدچی
همه هفته، هنگام نمازجمعه، در "چهارراه لشکر" میدیدمش.
صدای گرمش در روایتفتح، آنقدر روحم را مدیون کرده بود که برای آشنایی با او، هر لحظه در پی فرصت باشم.
روز جمعه 28 اسفند ماه 1371، به آرزوی دیرینهام رسیدم. آرزویی که با دیدن اولین قسمتهای روایتفتح در سالهای گذشته، در وجودم شعله کشید تا بر دستان مبارک سازندگانش بوسه زنم.
خودش آمد. من نخواستم. فکرش هم برایم مشکل بود. آمد کنارم. بله، درست کنارم روی لبهی باغچه نشست.
چهارراه لشکر خلوت بود. نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتم آخرین جمعهی سال را زودتر از دفعات قبل به نمازجمعه بروم.
سجاده را بر زمین گذاشتم و بر لبهی باغچه نشستم. دقایقی نگذشت که او نیز آمد. اتفاق یا هر چه که بود، سجادهاش را کنار سجادهی من پهن کرد؛ نگاهی به اطراف انداخت، کسی را نیافت. آمد طرف من. نزدیک که شد، به احترامش برخاستم. حیفم آمد چنین لحظهای را مفت از دست بدهم. دستم را دراز کرده و پس از مصافحه، روبوسی کردم. دست گرمش را فشردم. بیهیچ تکبّر، با اخلاصی بسیجیوار و لبخندی زیبا، جوابم را داد.
نشست کنارم روی جدول. چشمانش از لبانش تشنهتر بودند؛ و گوشهایش هم. همه را میپایید.
وقتی گفتم:
ـ آقاسید، نَفَسِت خیلی حقّه. صدات گرمه. خدا خیرت بده.
محجوبانه سرش را پایین برد و تنها عذرخواست و گفت:
ـ ما که کاری نکردیم ...
هر که را با دست نشان میدادم و از رشادتهایش در جنگ میگفتم، با چنان نگاه نافذی دنبال میکرد، پنداری دارد حرکاتش را ضبط میکند. خوب میشد از چهرهاش خواند با هر نگاه، برنامهای از روایتفتح در ذهنش نقش میبندد.
دوست داشتم در آغوش بگیرمش و رخسار خسته از جفای روزگارش را غرق بوسه کنم. چرا که سید، مثل دیگر بسیجیان، هنوز نان را به نرخ سال 60 میخورد.
با همّتی که داشت، شاید که میتوانست تشکیلات بزرگ اقتصادی بزرگی راه بیندازد و سود سرشاری به جیب بزند؛ اما او، از همهی دنیا فقط جبهه را برگزید و از آدمیانش فقط بسیجیها را. او هم مثل امام و رهبرشان، مُشتی از خاک جبهه را به مُشتی طلا نمیداد و همان بود که لحظهای آرام و قرار نداشت.
همینطور که نشسته بودیم و میگفتیم و میگفتم، از دور نمایان شد. سریع دم گوش سید گفتم:
ـ آقاسید، حواسترو خوب جمع کن. این پیرمرده رو که داره میاد طرفمون، خوب بهش دقت کن.
ـ مگه چییه؟
ـ بذار بیاد و بره، شما فقط بهش دقت کن من میگم.
آمد. نزدیک شد. مثل همیشه، با خنده. چشمانی ریز که از میان پلكهایی نزدیک بههم، بهزور آدم را نگاه میکردند. طبق روال همیشه، دست در جیب کُت چروکیده و رنگ و رو رفتهاش برد و به هر کداممان یک شکلات داد. با همان لهجهی غلیظ آذری، حال و احوال کرد و عید را پیشاپیش تبریک گفت. عمدا برخاستم و با او روبوسی کردم تا سید هم همینکار را انجام بدهد، که داد.
وقتی از ما رد شد، سید با نگاهش داشت او را میخورد. دور که شد، مشتاقانه برگشت و گفت:
ـ اون کی بود؟
و گفتم:
ـ اون یه قاچاقچی بود. نه ببخشید، اون یه بلدچی بود. اون خوراک کار شماست.
وقتی داستان او را برایش گفتم، با حسرت، او را از دور نگاه کرد و گفت:
ـ واقعا خوراک یه برنامهی خوبه. چهطوری میشه اون رو پیداش کرد؟
ـ همینجا. هر هفته همینجاست. خواستی، باهاش هماهنگ میکنم بشینید پای حرفاش.
و رفت و قرار شد هماهنگ کنم که ...
سید رفت که بیاید، ولی نیامد. در فکه پرواز کرد. آن پیرمرد نیز چندسال پیش، خسته و دلشکسته از روزگار، در گوشهای از این شهر غبار گرفته، خُفت و دیگر برنخاست و کسی از او نپرسید:
ـ حاجی، تو کی بودی؟
و این، همهی آن چیزی است که آن روزجمعه، برای سیدمرتضی تعریف کردم. فقط اسمش را نپرسید که معذورم:
حمید داودآبادی
HDAVODABADI:
سه روایت از شهیدآوینی
نترسید،هنوزآنقدر کم نیاوردم که به"خاطرهسازی"روی بیاورم.
نه باشهیدآوینی رفیق بودم،نه دوست،نه همکار و همرزم،که مثل ماههای آخرحیاتش،به او ظلم کنم و اشکش رادربیاورم!
منهم مثل اکثرشما،فقط اورا ازصدای دنشین و نَفَس حقّش میشناختم،وگرنه اوکه اصلامرانمیشناخت.
کلا4بار اورا دیدم.
باراول فقط سلام وعلیک بود وبس.
باردوم آن خاطرۀ تلخ پیش آمد.
بارسوم هم،چندروز قبل ازشهادتش،توفیقی شد بااو همنشین وهمصحبت شوم و باهم دیداری داشته باشیم باپیرمردی که...
بارآخر هم زیرتابوتش بود وحضورآقا
خاطرۀ اول:مظلومیت آقا سیدمرتضی آوینی
صدایش خیلی دلنشین و آرامبخش بود.بقول آن عزیزدل:
"حتی اگر ازعملیاتی ناکام وشکست خورده برنامه میساخت وسخن میگفت،همچنان شیرینی فتح را درذائقۀ خوداحساس میکردیم."
خیلی دوست داشتم صاحب آن صدای زیبا رابشناسم وببینم.
فکرکنم پاییز71بود،ولی هنوز آتش حملهها،آنچنان پرحجم نشده بود.
هنوز"زم"ـرئیس آنروز پالایشگاه وحوزۀ هنری ومیلیاردر وقهوهخانهدار امروز-آوینی را ازحوزۀ هنری اخراج نکرده بود.هنوز روزنامۀ مثلاجمهوری اسلامی-دست به تکفیر سید نزده بود و به هزارویک اسم وعنوان،علیه اوبیانیه صادرنمیکرد.
هنوزقمحمد هاشمیرفسنجانی"رئیس وقت جعبۀ جادو،دستور ممنوعیت پخش روایتفتح وبخصوص صدای اورا ازتلویزیون،نداده بود.
دم غروب بودکه با دوسه تااز دوستان اهل ادب وهنر!روی تختهای حیات حوزۀ هنری نشسته بودیم و چای سرمیکشیدیم.
از دور کسی پیداشد که بادیدنش خیلی ذوق کردم.دومین باری بود میدیدمش.چندروز قبل،همینجا برای اولینبار دیده بودمش.جلوکه آمد،طبق عادت،باهمه سلام و احوالپرسی کرد.به ماکه رسید،به احترامش برخاستم و بالبخند،با او دست دادم.بغل دستیام اما،همچنان دودسیگار ازهمۀ سوراخهایش بیرون میزد،برنخاست و دربرابر سیدمرتضی آوینی که دستش را درازکرده بود،بابیاهمیتی فقط دست داد،ولی رویش رابرگرداند.
سید،چندقدمی دورنشده بودکه مثلادوست ما،شروع کرد به هَتّاکی و هرچه فحش ناموسی ازدهان ناپاکش خارج میشد،نثار سید کرد.هرچه گفتم:
ـمردمومن،اگه حرفها و نظراتش روقبول نداری،به خودش فحش بده.به ناموسش چیکارداری.
وقتی دید من ناراحت شدهام،لج کرد و بدتر و رکیکتر فحش داد.
وقتی فروردین1372سیدمرتضی دربیابانهای فکه رفت روی مین و آسمانی شد،یکی از اولین کسانی که دروصف سیدمرتضی زور زد ومقاله نوشت،همو بود.
وقتی دیدم عکسی بزرگ ازسید در اتاقش زده و دربارۀ وَجَنات و حَسَنات سید منبرمیرود،یاد آن غروب تلخ افتادم وفقط سوختم.
ادامه دارد
@hdavodabadi
سه روایت از شهید آوینی
از قاچاقچی تا بلدچی
من نمیدونم. یعنی اصلا روم نشد از خودش بپرسم. آخه پیر بود. سنّش کم نبود. چه جوری برم بهش بگم:
ـ ببخشید برادر ... این بچهها راست میگن شما زمان شاه "قاچاقچی" بودی؟
خب فکر میکنید چی بههم میگفت؟
ـ به تو چه بچه ...
ـ اصلا تو غلط میکنی در مورد من اینجوری حرف میزنی ...
ـ خجالت نمیکشی با من که همسن پدرتم، اینجوری حرف میزنی؟
ـ اصلا به شماها چه که من چیکاره بودم؟
ـ بودم که بودم ... امروز مثل همهی شما، مثل خود تو، لباس بسیج تنمه ...
ـ اصلا تو روت میشه توی روی کسی که اومده جبهه تا جونش رو فدا کنه، این حرفارو بزنی؟
ـ ...
خب ... خب. غلط کردم. اصلا ازش نپرسیدم. ولی خب قیافهش تابلو بود. موهای حنا زدهی ژولیده، چهرهی سیهچرده، سبیلهای سیخسیخی لای دندونایی که از بس لب به سیگار زده، سیاهِسیاه شده بودند ... اصلا اینها هیچی، دستاش ... از روی دستاش تا بالا، همهاش خالکوبی بود.
رستم و سهراب، زال و تهمینه ... خلاصه میشد یه شاهنامهی کامل روی بدنش خوند. کافی بود تا برای وضو گرفتن آستینش رو بالا بزنه ...
آخ گفتم وضو ...
آره ... وضو هم میگرفت ... وضوی خالی که نه، کنار بقیه، شونهبهشونهی بچهها، نماز هم میخوند. تازه، توی دعای توسل و زیارت عاشورا هم میاومد، یه گوشه مینشست و با دستمالیزدی سبز و بنفش، اشکاش رو پاک میکرد ...
ولی خب، خیلی بو میداد. اصلا انگار خود کارخونهی دخانیات نشسته بغلت. نمیشد تحملش کرد. مخصوصا وقتی میخواست باهات روبوسی کنه. وقتی میخندید، ته حلقش معلوم بود. همون چندتا دندونی هم که داشت، اونقدر سیاه و لتوپار بودند که دلت نمیاومد صورتش رو ببوسی.
میگفتند زمان شاه، قاچاقچی بوده. نه قاچاقچی مواد مخدر، که از راههای سخت و پر پیچ وخم کوهستانهای غرب کشور بهخصوص قلهی "بمو"، اجناس و لوازم از عراق میآورده و میبرده.
جنگ که شد، مثل همهی مردم، همهی اونچه رو ناشایست میپنداشت، کناری نهاد و با رزمندگان اسلام همراه شد.