eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
275 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3هزار ویدیو
278 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
زینب علیها سلام عقیله بنی هاشم👈دانلود ۲۰۰داستان از حضرت زینب سلام الله علیها👈دانلود مدافعان حرم👈دانلود اساور من ذهب فی احوال زینب👈دانلود زینب علیها سلام،عقیله بنی هاشم👈دانلود زینب الکبری👈دانلود
🔷️برگزاری مراسم یادواره شهدای محله مسجد حضرت ابوالفضل (ع) و بزرگداشت شهدای جبهه مقاومت🔷️ ⚫️حمایت از مردم مظلوم غزه‌ولبنان⚫️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔶️باروایتگری:حاج حمیدپارسا 🔶️بانوای:کربلایی مجتبی فخری تاریخ: یکشنبه ۲۰ آبان ماه زمان: همزمان با نماز مغرب و عشا مکان:مسجدحضرت ابوالفضل علیه السلام 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
| 🍃 مکه برای شما،فکه برای من بالی نمیخواهم! همین کفش های کهنه ام مرا تا آسمان میرساند. 📍 یادمان شهدای فکه،محل عروج شهید سید مرتضی آوینی •شعارسال راهیان نور• @rahianenoor_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برپایی نمایشگاه عکس شهدای نوجوان استان البرز ایستگا مترو میدان 7 تیر پایتخت
25.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽فیلم/ 🇮🇷در دل خاک سرخ فکه، در جوار یادمان شهید اسکندرلو، دانش‌آموزان کرجی، با دل‌هایی مملوء از ارادت به شهدا، به زیارتگاه عشق و ایثار آمدند. 🌐 @basijalborz110
26.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽فیلم/ 🇮🇷 دانش‌آموزان کرجی در اردوی راهیان نور، به موزه دفاع مقدس خرمشهر، نگین مقاومت ایران قدم نهادند. 🌐 @basijalborz110
23.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍️ورود سامری‌ها در همین حوالی ⬅️غربال های شدیدی در راهه، بیدار بشیم!!
19.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شب عملیات شد ... ✅روایتی از اردوی راهیان نور دانش آموزی نسل ایثار کرج 📌با ما همراه باشید : 🔻🌐@Basijnewsir_Karaj
🕊 فرشته بی‌گناه ▫️ به مناسبت شهیده‌ فوزیه‌ شیردل، در نوجوانی وارد بهداری شد و بمدت ۲ تا ۳ سال خدمت کرد او به یکی از بیمارستان‌های پاوه منتقل شد، پیرو خط امام بود و آشکارا این را اعلام می‌کرد. در روز ۲۵مرداد۱۳۵۸ در سن ۲۰سالگی در جریان حمله گروهک ضد انقلاب دموکرات و در حالیکه درگروه شهید چمران و در همان بیمارستان یاری‌رسان بود،‌ هنگام کمک به سوار شدن مجروحان به هلیکوپتر، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و‌ پس از ۱۶ساعت تحمل درد، هلی‌کوپتری که پیکر ایشان و چند تن دیگر را حمل می‌کرد، مورد حمله‌ی ضدانقلاب قرار گرفت و سقوط کرد و فوزیه و چندین نفر دیگه به شهادت رسیدند... شهید چمران در وصف شهیده‌ فوزیه شیردل: 《دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود خون، لباس سفیدش را گلگون کرده بود، ۱۶ساعت مانده بود و خون از بدنش می‌رفت و پاسداران هم که کاری از دستشان بر نمی‌آمد گریه می‌کردند. این فرشته بی‌گناه، ساعاتی بعد در میان شیون و زاری بچه‌ها جان به جان آفرین تسلیم کرد.》 🌱 زنی که به انسانها زندگی میبخشید و از نفسانیات و خودخواهی ها آزاد بود
دست‌های مهربان پرستاران در مداوای مجروحین جنگ
📷 مجاهدت‌های پرستاران در دوران دفاع مقدس از دریچه لنز دوربین
اندیمشک - سال ۱۳٦۲ مداوا و پرستاری از مجروحین جنگ
📷 پرستاری از مجروحان جنگ
💠 خاطرات پرستار دوران جنگ، سرکار خانم "مریم کاتبی" 🔹بر عکس بانوانی که به صورت داوطلبانه و با شجاعت به جبهه می رفتند اصلا شجاع نبودم. با آغاز تحرکات ضدانقلاب در کردستان شهید دکتر فیاض بخش(وزیر کابینه شهید رجایی) از من خواست که به سنندج بروم اما من قبول نمی کردم و دکتر تصمیم گرفت که این مساله را با مرحوم مادرم در میان بگذارد. 🔸مادرم به من اصرار کرد که به استان کردستان بروم اما من باز هم سز ناسازگاری گذاشتم چرا که اصلا دوست نداشتم به آنجا بروم و حتی به او گفتم: تو می خواهی من را به کشتن بدهی. با تمام این ناخرسندی ها من به کردستان رفتم در آنجا با شهید محمد بروجردی ملاقات کردم. او از من پرسید که دوست داری به پاوه بروی یا مریوان؟ من که از قبل می دانستم اوضاع شهر پاوه بسیار خطرناک است بی درنگ گفتم مریوان! ▪️دیدن صحنه هایی از شجاعت ، ایثار و مظلومیت رزمندگان باعث شد تا آخرین روز جنگ در جبهه بمانم و در آخر هم بعد از عملیات «مرصاد» با اشک جبهه را ترک کردم. 🔺پس از ختم غائله کردستان و با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان «ماما» به جبهه جنوب رفتم و در بیمارستان شهید «کلانتری» اندیمشک حضور یافتم. در ماه رمضان سال 1362 در پی عملیات «والفجر» دشمن چند پاتک به ما زد که در آن تعداد زیادی از رزمندگان مجروح شدند. از جمله رزمندگانی که در این پاتک ها به شدت مجروح شده بودند می توان به نیروهای گردان تخریب استان فارس اشاره کرد چرا که آنها بر اثر انفجار «مین»، از ناحیه دست و پا دچار آسیب دیدگی شده بودند. ▫️در آن سال من مسئول بخش «ریکاوری» بودم و با پایان یافتن کارم در این بخش به اتاق های دیگر سر می زدم. با ورود به بخش «ارتوپدی» به همراه دوستانم مجروحان را پانسمان می کردیم. بعد از پایان کارهای این بخش نیز باید غذای مجروحان را آماده می کردیم و به آنها می دادیم. 🔹وقتی به آشپزخانه بیمارستان رفتم تا برای مجروحان غذا بیاورم متوجه شدم که ناهار آنها قورمه سبزی است و از آنجایی که روزه بودم و بسیار قورمه سبزی را دوست داشتم گفتم: «وای خدا چند ساعت دیگر باید تا افطار صبر کنم؟» ─ پرستاران، مسئول غذا دادن به مجروحان بودند. در میان آنها رزمنده ای بود که هر دو دست و پاهایش شکسته بود به همین دلیل باید من به او غذا می خوراندم. با هر قاشقی که به دهان او می گذاشتم اشک می ریخت تا اینکه به قاشق ششم رسید.از او پرسیدم: «چرا اشک می ریزی؟» چیزی نگفت دوباره پرسیدم تا اینکه گفت: خدا من را بکشد ، شما باید در حالی که روزه هستید به من غذا بدهید. از قورت دادن آب دهانتان معلوم است که با هر قاشق که من می خورم شما نیز دلتان می خواهد از این قورمه سبزی بخورید! ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 💠 خاطره دیگر: در ماه رمضان سال 1360 برق اندیمشک بر اثر موشک باران عراق قطع شد. در آن زمان آب بیمارستان ها از طریق پمپ هایی که با برق کار می کردند تامین می شد. هوا به شدت گرم بود و هیچ وسیله خنک کننده ای نداشتیم. برای آنکه بتوانیم گرما را تحمل کنیم بر روی کاشی های بیمارستان می خوابیدیم تا کمی از حرارت بدنمان کاسته شود و چون احساس می کردیم که شاید کاشی ها بر اثر ریختن خون مجروحان نجس شده باشد خدا خدا می کردیم که برق تا زمان افطار وصل شود. 🔹ماه رمضان سال های 59،60،62 به دلیل شرایط سخت از جمله ماه هایی بود که به سختی روزه گرفتیم اما این روزه داری عاملی بود تا دامنه صبر و استقامتمان را در برابر مشکلات افزایش دهیم.
بر مرهم‌ گذاران زخم‌ها در روزهای آتش و خون مبارک
همسران جانبازان ، پرستارانی که خود جانبازند ...
در جنگ قشر پزشکی و پرستاری و امدادی که به صورت اعزامی به جبهه می رفتند، محجبه بودند. مشخصه ما حجاب مان بود و ما را به عنوان "خواهـران زینـب" می‌شناختند. در اوج بی حجابی ما حجاب داشتیم. من آن وقت‌ها با همین ترکیب چادر جلو دوخته، مقنعه‌ی بلند و چانه دار که تازه هم باب شده بود و مانتو شلوار کار می‌کردم. اوایل جنگ در ادارات و بیمارستان‌ها هنوز پرسنل بی حجاب بودند. پرستاران آن زمان کلاه داشتند و روپوش سفید آستین کوتاه با جوراب و کفش سفید می پوشیدند. پوشش شان مربوط به قبل از انقلاب بود. لباس آنها چسبان بود و درست به هیکل شان می نشست. ما را که حجاب داشتیم، مسخره می‌کردند. در سال های ۵۸ و ۵۹ چادر و مقنعه برای برخی لباس غریبی بود. اوایل انقلاب کمتر کسی مقنعه دوختن بلد بود. در مسجدها و مدرسه ها همه جور کلاس فرهنگی و آموزشی برگزار می شد، دوختن مقنعه و چادر را هم یاد می دادند. ما زیر نگاه سنگین اطرافیان بودیم. نگاه سنگین دیگران را حس می کردم، ولی ما تحمل می‌کردیم و از اسلام و حجاب‌مان دفاع هم می‌کردیم و حرف و حدیث ها هیچ تأثیری روی ما نداشت. این موضوع را برای خودمان حل کرده بودیم. اصلا احساس کسر شأن نمی‌کردیم. حجاب بر روحیه ی رزمندگان بسیار مؤثر بود و در تقویت روحیه‌ی آنها تأثیر زیادی داشت. حضور ما در جبهه موجب دلگرمی رزمندگان می‌شد. در هنگام تحویل دارو و یا تزریق آمپول، بعضی از رزمندگان می گفتند: ما نمی خواهیم پرستاران بدحجاب به ما دارو بدهند یا آمپول تزریق کنند و زخم هایمان را درمان کنند... سخت شان بود. بیشتر پرستاران حجاب درستی نداشتند. آنها همچنین می گفتند: حرف زدن با این پرستارهــا برای‌شان گناه محسوب خواهد شد و از این که آنها کارهای پرستاری‌‌ شان را انجـام می‌دهند، ناراحت بودند. اما چاره ای نداشتند و می گفتند: به خواهران رزمنده و محجبه بگویید باید آنها کارهای پرستاری ما را انجام دهند. مجروحان وقتی ما را در کنار خود می دیدند، بیشتر روحیه می‌گرفتند. با ما راحت بودند و هر پیغامی داشتند به ما می‌گفتند. وقتی می‌دیدم که رزمندگان با حجاب من خوشحال می‌شوند، حجابم را کامل‌تر می‌کردم. 📚 منبع : بخشی از کتاب دادا خاطرات سرکار خانم عزت قیصری
🤣 🌱 گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟" گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم". گفتم:" خب! گفت:" نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار می دید.فقط دیدم چند تا حوری دور و برم قدم می زنند.😅 یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام. خوشحال شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اما صدام در نمی اومد. تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد!! می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛ اما نمی شد. داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم. خوشحال شدم. گفتم: حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم! چرا خبری از ما نمی گیری؟! خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!. بعد گفتم:"نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدر درد می کنه؟! داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد تو بدنم.😅 صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد. چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره؟ خنده ام گرفت. گفت:" چرا می خندی؟".😁 دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاش کردم و تو دلم گفتم: خوبه که این حوری نیست ... ؟!😂😂 دوران جنگ تحمیلی
👆📷 وسط معرکه ... وقتی چوب لباسی، آویز سرم میشه!! دوران جنگ تحمیلی
یک فنجان کتاب☕📖 🔶️برشی از کتاب حوض خون، روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس 💠 خاطرات زهرا ملک‌نژاد، قسمت ششم: یکدفعه تمام بدنم یخ کرد. انگار سر شده‌بودم، نمی‌دانستم چکار کنم. نگاه‌ها روی من خیره بود. نمی‌دانم از کجا قدرت پیدا کردم و توانستم خودم را جمع‌و‌جور کنم. سرم را بالا آوردم و گفتم: الحمدلله، خون پسرهای من و تو در راه اسلام ریخته‌شده. کبری با شوهرش رفت خانه. من ماندم سرکلاس. به هر زحمتی بود کلاس را ادامه دادم تا تمام شد. پسرم محمود* و خواهرزاده‌ام احمد همیشه باهم بودند. خیلی از همرزم‌های محمود می‌گفتند شهید شده. اما از جنازه خبری نبود. هر لحظه منتظر بودم خبری از محمود برایم بیاورند. عملیات والفجر۸ بود و باز بیمارستان‌ها پر از مجروح. روزهایی بود که آرام و قرار نداشتم. وجدانم قبول نمی‌کرد توی آن اوضاع رخت‌شویی نروم. می‌رفتم، می‌نشستم پای تشت، خون و تکه‌های پیکرها لای رخت‌ها محمود را می‌آورد جلوی چشمم. از مادرهای شهدا خجالت می‌کشیدم که بی‌قراری کنم. پا به پای آن‌ها رخت می‌شستم و برایشان حین کار مداحی می‌کردم. چهل روز با هول‌و‌ولا و اشک و دلشوره گذشت. نیمه‌شب بود، با صدای در از خواب پریدم. دویدم توی حیاط و در را باز کردم؛ لاغر و با دست آتل بسته و سرو صورت زخمی جلویم ایستاد. نشناختمش. با نفسی که سخت بیرونش می‌داد گفت: سلام مامان. خوبی؟ اجازه هست بیام تو؟! *محمود حسین‌پور در جنگ مجروح و شیمیایی شده بود و ۵ آذر ۱۳۷۷ بر اثر عارضه‌ی شدید شیمیایی و مجروحیت به شهادت رسید. ادامه دارد... عکس: شهید محمود حسین‌پور و شهید احمد کلانی
یک فنجان کتاب☕📖 🔶️برشی از کتاب حوض خون، روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس 💠 خاطرات زهرا ملک‌نژاد، قسمت هفتم: سرش را گذاشتم روی سینه ام و گفتم مامان دورت بگرده محمودم خوش اومدی. توی عملیات شدید مجروح شده بود اعزامش کرده بودند شهر دیگری و این مدت ازش بی خبر بودیم. . . . نوه‌ام سه چهار ماهه بود او را گرفته بودم بغل، باهاش بازی میکردم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم یک دفعه صدای هواپیماها و انفجار بمب‌ها خانه را به لرزه درآورد. بچه را بغل زدم و با عروسم پناه گرفتیم زیر درخت کُنار جلوی خانه. مردم با جیغ و داد از خانه‌ها فرار می‌کردند. هواپیماها را می‌دیدیم که دسته دسته می‌آمدند بالای شهر بمب می‌ریختند و می‌رفتند بیشتر راه‌آهن را می‌زدند. اصلاً بمب‌هایشان تمامی نداشت. خیلی از همسایه‌ها می‌دویدند سمت اطراف شهر تعدادی‌شان توی خیابان زیر درختها و حتی توی جوی فاضلاب پناه می‌گرفتند. چشمم به آسمان راه آهن بود آتش و دود سیاه و غلیظ آنجا را گرفته بود اکثر اقوام و خانواده خواهرم راه‌آهن بودند آرام و قرار نداشتم بچه را گذاشتم بغل مادرش و دویدم سمت راه‌آهن هرکس به طرفی می‌رفت و توی سر خودش می‌زد. نرسیده به میدان راه‌آهن بچه‌های بسیج راه را بسته بودند گفتند خطر داره لطفاً برگردید. با گریه گفتم: خونه‌م راه آهنه بذارید برم. ادامه دارد...
💢 معرفی شهدای واحد طرح و عملیات قرارگاه همیشه پیروز کربلا در دوران دفاع مقدس 🔰 ۲. سردار سرتیپ شهید 📌مسئولیت‌ها: 🔺 فرمانده يگان دریایی سپاه آبادان 🔸جانشین فقید معاونت طرح و عملیات قرارگاه لشگری قدس، قرارگاه کربلا و قرارگاه نجف در دوران دفاع مقدس 🔹 معاون امور دریایی قرارگاه نجف زندگی‌نامه شهید👇👇👇 🆔 @shahid_sayafzadeh