📢 رویداد مهارتی رسانه ای ماهر
🎯 آموزشهای ویژه خادمان هنر و رسانه:
1️⃣ تولید محتوا با هوش مصنوعی
2️⃣ موبایلمحوری در تولید محتوا
3️⃣ کمپینسازی حرفهای
4️⃣ خبرنگاری هوشمند
📆 زمان: 11 تا 14 آذر
⏳ مهلت ثبتنام: 9 آذر
🎓 گواهی معتبر برای شرکتکنندگان
🌐 لینک ثبتنام:
https://B2n.ir/j00077
فرصت رو از دست ندید!
📢 شهید سلیمانی؛ احیاگر جبهه مقاومت
👈 خدمات بزرگ شهید سلیمانی به ملت ایران و امت اسلامی به روایت رهبر انقلاب
✏️ حضرت آیتالله خامنهای: مقاومتِ ماههای اخیر غزه به علت وجود جبهه مقاومت است و مهمترین نقش شهید سلیمانی نیز احیای جبهه مقاومت در منطقه است.
❤️ ویژه ساعت شهادت شهید سلیمانی در فرودگاه بغداد #baghdad0120 | 📥 [نسخه با کیفیت](https://ble.ir/khamenei_ir/7196043099621414681/1704044496132)
💻 Farsi.Khamenei.ir
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت بیست و دوم:
شبها در تاریکی من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام کنار نور فانوس می نشستیم صدای خمپاره ها لحظه ای قطع نمی شد شبها سكوت بیشتر بود و صداها بلندتر به نظر میرسید. چند بارخانه های اطراف خمپاره خوردند با وجود این خطرها میخواستم در شهر خودم باشم در خانه خودم راحت و راضی بودم و حاضر بودم همه با هم کشته بشویم اما دیگر آواره نشویم. همیشه هم اعتقاد داشتم که اگر میل خدا نباشد، برگی از درخت نمی افتد اگر میل خدا بود، ما زیر توپ و خمپاره هم سالم می ماندیم؛ وگرنه که همان روزهای اول جنگ کشته میشدیم.
اسفند ماه مهرداد از جبهه آمد، مهران خبر برگشتن ما را به او داده بود. مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هم در دستش داشت. او با توپ پُر و عصبانی به خانه آمد تا خواست لب باز کند و دوباره ما را مجبور به رفتن کند، مادرم او را نشاند و همه ماجراهای تلخ رامهرمز را برایش گفت شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرفهای مادرم خاطرات تلخشان را تعریف کردند، مهرداد از شدت عصبانیت سرخ شد. او از من و بچه ها شرمنده بود و جوابی نداشت. مهران و مهرداد هنوز هم با ماندن ما در آبادان مخالف بودند آنها نگران توپ و خمپاره و بمباران بودند. مواد غذایی در آبادان پیدا نمی شد، آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند. در منطقه جنگی تهیه مواد غذایی کار آسانی نبود. اول جنگ، رزمنده ها در پایگاههای خودشان هم مشکل تهیه غذا داشتند؛ ما هم اضافه شده بودیم. پسرها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم. مهران دوستی به اسم حمید یوسفیان داشت خانواده حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند حمید به مهران پیشنهاد کرد که با هم به اصفهان بروند و برای ما خانه ای اجاره کنند مهران همراه او به اصفهان رفت و در محله دستگرد اصفهان در خیابان چهل توت خانه ای برای ما اجاره کردند. خانواده حمید آدمهای با معرفت و مؤمنی بودند، آنها به مهران کمک کردند و یک خانه ارزان قیمت در محله دستگرد اجاره کردند.
مهران به آبادان برگشت دو ماه میشد که ما آبادان بودیم در این مدت برق نداشتیم و از آب شط استفاده میکردیم، از اول جنگ لوله آب تصفیه شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلاً فقط برای شست وشو و آبیاری باغچه بود، برای خوردن و پخت غذا استفاده کنیم با همه این سختیها حاضر نبودم برای بار دوم از خانهام جدا شوم ولی مهران و مهرداد وجدان و غیرتشان اجازه نمیداد ما در شهر نظامی بمانیم.
ادامه دارد...
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت بیست و سوم:
زینب گریه میکرد و اصرار داشت که آبادان بماند، او حاضر نبود به اصفهان برود. مهران به زور و زحمت با ماندن مهری و مینا در بیمارستان آن هم با شرط و شروط راضی شده بود. وقتی حال زینب را دید گفت همه دخترا باید برن اصفهان و مینا و مهری هم حق موندن ندارن مینا که وضع را این طوری دید و میدانست که اگر کار بالا بکشد مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنها را میگذارند زینب را به اتاق برد و با او حرف زد. مینا به زینب گفت مامان به تو و شهلا و شهرام وابسته تره اون طاقت دوری تو رو نداره، تازه تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی اگه آبادان بمونی از درست عقب میمونی اگه تو بنای مخالفت رو بذاری و همراه مامان به اصفهان نری، مهران و مهرداد من و مهری رو مجبور میکنن که با شما بیایم اون وقت هیچ کدوم نمی تونیم آبادان بمونیم و به شهرمون کمک کنیم تو باید کنار مامان بمونی تا مامان بتونه دوری ما رو تحمل کنه. زینب که دختر مهربان و فهمیده ای بود و حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود حرف مینا را قبول کرد. او با وجود علاقه زیادش برای ماندن در آبادان که این علاقه کمتر از علاقه مهری و مینا هم نبود راضی به رفتن شد. هر وقت حرف من وسط میآمد زینب حاضر بود به خاطر من هر چیزی را تحمل کند. مینا به او گفت: مامان به تو احتیاج داره. زینب با شنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد از وقتی بچه بود آرزو داشت که وقتی بزرگ شد کارهای زیادی برای من انجام دهد همیشه میگفت: مامان وقتی که بزرگ شدم تو رو خوشبخت میکنم.
بعد از اینکه همه ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند مهران با هر دوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند. دوماً مراقب رفتارشان باشند، مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورادور مراقبشان باشد. من دو تا دخترم را در منطقه جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچه های کوچک ترم راهی دستگرد اصفهان شدم دوباره همه ما با ساکهای لباس راهی چوئبده شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم چند تا تخم مرغ آب پز و مقداری نان برای غذای بین راه برداشتیم که بچه ها گرسنه نمانند زینب خیلی ناراحت و گرفته بود چند بار از من پرسید مامان، اگه جنگ تموم بشه به آبادان برمیگردیم؟ مامان به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمونیم؟ زینب میخواست مطمئن شود که راه برگشت به آبادان بسته نیست و بالأخره یک روز به شهرش بر میگردد.
ادامه دارد...
هدایت شده از آلبوم خاطرات
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎨 لوح | شهریاری دانشمندی بسیجی
✏️ رهبر انقلاب، در دیدار اخیر: بسیج، هم در دفاع مقدّس نقش ایفا کرد، هم در ایمنسازی و در حفظ امنیّت کشور نقش ایفا کرد، هم در کار سازندگی، هم در کار علمی. این کسانی که توانستند آن توطئهی خباثتآلود آمریکا را در قضیّهی اورانیوم غنیسازیشدهی ۲۰ درصد که مورد احتیاج کشور بود بشکنند، بسیجی بودند؛ #شهید_شهریاری بسیجی بود، شهدای هستهای ما اساتید بسیجی کشور بودند. ۱۴۰۳/۹/۵
📥 نسخه قابل چاپ
🗓 ایام سالگرد شهادت شهید مجید شهریاری
💻 Farsi.Khamenei.ir