eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
282 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
335 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🍂 خورشید مجنون ۷ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 در سنگر مخابرات دراز کشیده بودم. در حالتی بین خواب و بیداری بودم که یک باره زمین به شدت لرزید و صدای وحشتناک و مهیب انفجاری شنیده شد. لرزش زمین ادامه داشت. آتش، پرحجم و انبوه به نظر می‌رسید. علی در سنگر فرماندهی بود. وارد سنگر مخابرات شد. ساعت سه بامداد بود. علی گفت: «حاجی، از خط مقدم چه خبر؟» هنوز تماس نداشته‌اند؟ بچه های مخابرات و عملیات - اطلاعات همه آماده و پای کار بودند. آتش دشمن خیلی سنگین بود به محوطه قرارگاه رفتم. زمین زیر پایم بی وقفه از شدت انفجارها می لرزید. به بالای سنگر رفتم. انفجارها در تاریکی شب مانند رعد و برق بود. خیلی زود همه جا را دود و غبار گرفت و دیگر چیزی دیده نمی شد. از آنجا که زمین منطقه باتلاقی بود، سنگرهایی که بر روی آن ساخته شده بودند گویی حرکت می‌کردند و جابه جا می‌شدند! محوطه و اطراف قرارگاه به شدت کوبیده می‌شد. ترکش بود که به این سو و آن سو می خورد. به اتاق مخابرات برگشتم. یگان‌های مستقر در منطقه یکی پس از دیگری با قرارگاه تماس می‌گرفتند و از شدت آتش در بین دو جزیره و داخل جزیره شمالی می‌گفتند. کسی از پیشروی دشمن چیزی نمی‌گفت. آتش دشمن با شدت هرچه تمام تر ادامه داشت و حدود یک ونیم تا دو ساعت طول کشید. بیشتر یگان‌ها می گفتند نیروهایشان شیمیایی شده اند؛ به خصوص نیروهای توپخانه و پشت خطوط، که عمدتاً در داخل جزیره شمالی بودند. تماس تلفنی با بعضی از یگانها قطع شده بود و مجبور شدیم از بی سیم استفاده کنیم. توپخانه یگانهای خودی تقریباً خاموش شده بود. اخبار ناگواری از جلو به ما می رسید؛ بیشتر خدمه توپها بر اثر مواد شیمیایی دشمن شهید یا مصدوم شده بودند. توپخانه قرارگاه روی جاده شهید شفیع زاده هنوز تا حدودی فعالیت داشت. در بعضی از یگانهای مستقر در ضلع غربی جزیره شمالی، به خصوص پدهای ۱ و ۲ ، ادوات خودی هنوز فعال بودند و مختصر آتشی داشتیم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت     
🍂 🍂 خورشید مجنون ۷ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸   حدود ساعت پنج و نیم صبح شنبه مخابرات داخل جزیره مجنون تماس گرفت. این ایستگاه مخابراتی در مرکز جزیره شمالی در حقیقت مخابرات سپاه ششم و قرارگاه تاکتیکی بود و کارش برقراری ارتباط بین یگان ها با قرارگاه تاکتیکی و با بیرون بود؛ هم بیسیم داشت هم ماکس مخابراتی که به وسیله اف ایکس ارتباط تلفنی برقرار می‌کرد. یک کابل چندرشته ای تلفن هم از بیرون جزیره به این مرکز وصل شده بود. بچه های مخابرات در این مرکز مصدوم شیمیایی شده بودند. کسی که با من تماس گرفت جانباز و نابینا بود. او به رغم اینکه قبلاً چشم‌های خود را از دست داده بود اما جبهه را رها نکرده و همچنان خدمت می‌کرد. نامش مرادی بود. خیلی هم طبع شوخی داشت و گاهی جوک می‌گفت. با من تماس گرفت و گفت «حاجی بچه ها همه کور شده اند و جایی را نمی بینند دارند به در و دیوار می‌خورند! حالا چه کار کنم؟» در آن لحظه نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم! گفتم: «خونسرد باش! سعی کن با یگانهای مجاور تماس بگیری تا کسی به کمک‌تان بیاید. اگر وضع بچه ها بد است آنها را از منطقه تخلیه کنید.» دشمن هم زمان با اجرای آتش شدید، از گلوله‌های شیمیایی یا حتی شاید از بمباران هوایی شیمیایی هم استفاده می‌کرد. یگانها از همه جای منطقه اعلام می‌کردند که نیروهایشان شیمیایی شده اند. برای من و علی هاشمی لحظات سخت و دردناکی بود. ساعت حدود شش صبح احمد غلام پور به قرارگاه آمد. بیشتر نگران شدم. همه ما غلام پور را دوست داشتیم و راضی نبودیم ایشان به منطقه ای که اینگونه زیر آتش دشمن قرار داشت بیاید. برادر گرجی زاده، رئیس ستاد سپاه ششم نیز به قرارگاه آمد. جلسۀ کوتاهی داشتیم. بعد من دست گرجی زاده را گرفتم و از سنگر بیرون رفتیم. در محوطه قرارگاه آتش دشمن کمی سبک تر شده بود. همه جا از دود و غبار ناشی از انفجار تیره و تار بود. چند روز گذشته درخواست‌هایی از سپاه داشتم که تأمین نشده بود. در یک جلسه که حدود یک هفته پیش در همین قرارگاه داشتیم با برادران سپاه ششم چون گرجی زاده و مسئول پشتیبانی، محمد علی شکیبا، قدری تندی کردم و حتی کار به مشاجره کوتاهی هم کشید. مشاجره و بحث ما درباره کار بود و تأمین نیازهای منطقه. در لحظاتی که با گرجی زاده در محوطه قرارگاه قدم می‌زدم او را در آغوش گرفتم و روی همدیگر را بوسیدیم. ناراحتی چند روز پیش برطرف شد. در همان حال گفتم: «آن اصرارها و حرف‌های آن روز برای این بود که این طور وضعی را پیش بینی می‌کردم. الان خودت داری می‌بینی چه جهنمی برپا شده است. - راست می‌گویی واقعاً همین طور است. اما ما توان برآورده کردن همه نیازهای منطقه را نداشتیم و نداریم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت     
🍂 🍂 خورشید مجنون ۸ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 حدود ساعت هفت صبح، عده ای از فرماندهان همچون برادر مرتضی قربانی خود را به قرارگاه رساندند. احمد غلام پور به من گفت: "ما اینجا هستیم. خودم کنار علی هاشمی می‌مانم شما باید به جاده خندق بروید و آنجا را حفظ کنید. الان سیف الله حیدرپور فرمانده تیپ ۴۸ فتح تنهاست. می ترسم تماس هم قطع شود. شما آن منطقه را اداره کنید و آنجا را محکم نگه دارید." زمانی که می خواستم حرکت کنم علی هاشمی را بغل کردم. علی به من گفت: از جاده همت به شط‌علی و از آنجا از جاده امام حسن به خندق بروید. الان جاده بدر - جاده ای که جزیره شمالی را به پد خندق وصل می‌کرد- برای تردد شما امن نیست. ماشین من جیپ کره‌ای بود و روی آن بیسیم نصب شده بود. هنگام حرکت همه برادران قرارگاه را دیدم. به همه بچه ها سفارش علی هاشمی و غلام پور را کردم و در آخر به علی و غلام پور گفتم: «قرارگاه خاتم ۳ را در شرق سیل بند شرقی هور آماده کرده ایم همه جور امکانات هم دارد. یک قرارگاه فرعی هم در پد مهمات، چند کیلومتر عقب تر در همین منطقه، یعنی روی جاده شهید همت داریم. اگر وضع بدتر از این شد، به آنجا بروید.» لحظاتی بعد حرکت کردم اما دلم در قرارگاه مانده بود. نگران بودم اما نه برای خودم؛ بیشتر دلهره ام برای احمد غلام پور و علی هاشمی بود. غلام پور فرمانده قرارگاه کربلا بود و علی هاشمی فرمانده سپاه ششم. دلم آرام نمی گرفت. ارتش عراق هردوی آنها را خوب می‌شناخت. ماندن این دو فرمانده بزرگ در قرارگاه تاکتیکی آن هم با این اوضاع بحرانی و خراب اصلا صلاح نبود. در قرارگاه سپاه ششم برادران فداکاری چون سردار قنبری، هوشنگ جووند، فضل الله صرامی، و دلاوران دیگری داشتیم که همه آنها دوستان من و علی بودند، اما باز هم دلم آرام نداشت. به دلم بد افتاده بود که ممکن است حادثه ای رخ بدهد. آن قدر نگران غلام پور و علی بودم که از برادران قرارگاه کسی را با خودم نبردم و فقط به یک نفر آن هم به عنوان راننده و بی سیم چی اکتفا کردم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت     
🍂 🍂 خورشید مجنون ۱۰ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸    از همان ابتدای حرکت با پد خندق که برادر حیدرپور در آنجا مستقر بود، تماس گرفتم و او از آتش شدیدی خبر داد. از آنجا که می‌دانستم دشمن بی سیم های ما را شنود می‌کند به ایشان گفتم: «اصلا نگران نباشید، خودم دارم می آیم. دو گردان نیرو از لشکر ۸ نجف هم به طرف شما می آیند!» ساعت حدود هشت به پد خندق رسیدم. وارد جاده خندق شدم. در ابتدای جاده خندق سراغ فرمانده تیپ برادر حیدرپور را گرفتم. قرارگاه تاکتیکی کوچکی در ابتدای جاده خندق راه اندازی شده بود. چشمم به سنگری افتاد. حدود دو در سه متر که سقف آن را با چوب پلیت و یک ردیف گونی پر از خاک پوشانده بودند. حیدرپور به همراه سه، چهار، نفر و دو سه دستگاه بی سیم در آنجا بود. آتش دشمن سنگین بود و مرتب اطراف جاده را می‌زد. تک گلوله هایی هم روی جاده اصابت می‌کرد. گلوله های توپ‌های دشمن که در کناره های جاده داخل نیزار به زمین می خوردند و منفجر می شدند، آب، گل ولای و نی را به هوا و اطراف پرتاب می‌کردند. تا از ماشین پیاده شدم و به طرف سنگر رفتم سر و صورت و لباسم پر شد از لجن های کف هور . حیدرپور از سنگر بیرون آمد و مرا به داخل کشید و با ناراحتی گفت اصلاً شرایط خوبی نداریم. او آخرین وضعیت جادۀ خندق و دژ یا محراب را برایم توضیح داد تا این ساعت دشمن هنوز روی جاده خندق نیامده بود. کمین‌های اطراف مستقر بودند و مقاومت می کردند. چند روز پیش از این یک دسته تانک (چهار دستگاه تانک و دو نقربر) را برای تقویت خط وتقویت روحیه نیروهای مستقر روی پد و جاده خندق به تیپ ۲۸ فتح مامور کرده بودیم. سراغ تانک ها را گرفتم. حیدرپور گفت: یک دستگاه تانک خراب شد. راننده یک دستگاه دیگر هم دستپاچه شده و تانکش در کنار جاده گیر کرده است! تانک ها و تنفربرها را برای اینً می‌خواستیم تا اگر دشمن در مقطع ای از جاده بالا آمد با تیربار تانک و حتی در صورت لزوم توپ تانک سرکوب شود. مرتب با نیروهای مستقر در دژ یا محراب در تماس بودیم. دژ یک سنگر بزرگ و محکم بود که صد نفر گنجایش داشت. این دژ نقطه قوت پد خندق بود و دشمن جرئت نزدیک شدن به آن را نداشت. به نفربرها و تانک‌ها گفته شد روی جاده حرکتی داشته باشند و در صورتی که قایق‌های دشمن را داخل هور یعنی چپ و راست جاده مشاهده کردند بدون فوت وقت با تیربار تانک آنها را از بین ببرند. حدود ساعت نه ونیم با غلام پور و علی هاشمی تماس گرفتم و آخرین وضعیت جاده و در خندق را برایشان گزارش کردم ما آن روز با کد و رمز صحبت نمی کردیم، بلکه از یک نوع زبان زرگری استفاده می‌کردیم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت     
🍂 خورشید مجنون ۱۲ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 به تدریج نیروها جاده را خالی کردند و به ابتدای جاده آمدند و در کنار جاده یا در سنگرها و کانالها و حفره ها جای گرفتند. البته جاده هنوز به طور کامل تخلیه نشده بود. نیروهای مستقر در دژ و سنگرهای پشت آن کماکان مستقر بودند و مقاومت می‌کردند. حیدرپور سؤالی را چندین مرتبه از من پرسید؛ مثل این بود که از من جواب می‌خواست. مرتب می‌گفت: "به من به من به من بگو تکلیفم را انجام داده ام یا نه؟" این سؤال را آن روز و در آن چند ساعت مرتب از من می پرسید. این در حالی بود که هر آن ممکن بود یکی از ما دو نفر یا هردوی ما، ترکش بخوریم. آن روز تا من در آنجا بودم روی سقف سنگر کوچکی که ما در آن بودیم توپ نخورد اما صدای صدها ترکش که به دیوارهای بلوکی سنگر می‌خوردند شنیده می‌شد. هر چند دقیقه یک بار غلامپور و علی هاشمی از من گزارش می خواستند. من هم از وضع آنها می پرسیدم. می گفتند: «اینجا هم تعریفی ندارد! حدود ساعت بازده صبح دوباره غلام پور و هاشمی پرسیدند: آنجا چه خبره؟ بدون کد و رمز به آنها گفتم ،"اینجا کربلاست! لشکر عمر سعد بر طبل پیروزی می کوبد." بعد به سید طالب گفتم به آنها بگوید: «آنجا نمانند! چند دقیقه بعد از بی سیم ها صحبت های ناجوری شنیدم. از غلام پور پرسیدم "وضع جاده سیدالشهدا چطور است؟" - از آنجا هم دارند می آیند! تازه فهمیدم دشمن از طلائیه و پیچ کوشک به جفیر و سه راه فتح راه پیدا کرده است و از جاده مرزی و از روی سیل بند شرقی کنار هور به جاده سيد الشهدا رسیده و به طرف جزایر می‌آید و این یعنی تمام شدن کار ما در منطقه و به خصوص در جزایر خیبر، آتش شدید توپخانه هواپیماها و حرکت زرهی نیروهای دشمن نیز گویای همین وضع بود. مجدداً به غلام پور گفتم:" دیگر صلاح نیست شما در آنجا بمانیدا" ساعت یازده و نیم شده بود و هر لحظه به اضطراب و نگرانی ام افزوده می شد. خودم در شرایط بدی قرار داشتم ولی بیشتر دلهره غلام پور و علی هاشمی را داشتم.  تصورم این بود که جاده سیدالشهدا بسته شده است و می‌ماند فقط جاده شهید همت که این جاده هم به خاطر عقب نشينی نيروها باید خیلی پرترافیک و شلوغ باشد.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت     
🍂 خورشید مجنون ۱۲ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 از کسانی که در کنار ما بود برادری بود اهل یاسوج به نام عظیمی فر؛ او نمی توانست صحبت کند و بر اثر موج انفجار در عملیاتهای قبل زبانش بند آمده بود. عظیمی فر از مسئولان تیپ ۴۸ فتح از استان کهگیلویه و بویراحمد و از برادران بسیار فعال و دلسوز بود. در آن چند ساعت چند بار نزد برادر حیدرپور آمد و مرتب با زبان اشاره اوضاع نیروها را می‌گفت یا برای ما می نوشت. او خیلی به خودش فشار می آورد تا مطالب را به ما بفهماند. از شدت ناراحتی چهره اش سرخ می‌شد. مرتب از دشمن می‌گفت و از تجمع نیروهای تیپ در سه‌راه خندق، شاید می‌خواست بگوید آتش دشمن در اینجا زیاد است. به آسمان اشاره می‌کرد، می‌خواست بگوید: «مثل باران آتش می بارد. نزدیک ساعت دوارده ظهر نیروهای نسبتاً زیادی از جزیره شمالی به طرف خندق و از آنجا به طرف شط‌علی رفتند. یک حالت عقب نشینی، آن هم به صورت نامنظم. متوجه شدم کمین‌های غرب جاده بدر، یعنی حد فاصل بین خندق و جزیره شمالی هم تخلیه شده و نیروهایشان عقب نشینی کرده اند. این وضع روحیۀ نیروهای تیب ۲۸ فتح را بیشتر تضعیف می کرد. حیدر پور خیلی ناراحت بود و مرتب می‌گفت الان شما فرمانده ما هستید بگویید چه کار کنیم. با قرارگاه تماس گرفتم گفتند همین الان برادران غلام پور و هاشمی حرکت کردند! دیگر به سید طالب هم دسترسی نداشتم که با زبان زرگری همه چیز را درباره سقوط قریب الوقوع جزایر خیبر و عقب نشینی نیروهای خودی برایش بگویم و او هم به برادران فرمانده انتقال بدهد. وقفه ای پیش آمد. در قرارگاه سپاه ششم دیگر کسی جواب مرا نمی داد. خیلی نگران بودم....             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت     
🍂 خورشید مجنون ۱۳ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 ما همچنان حدود صد نفر نیرو داخل در خندق و پشت آن داشتیم که مقاومت می کردند. حیدرپور مرتب به من فشار می آورد و می پرسید چه کار باید بکنم؟ در آن لحظات تصمیم گیری واقعاً برایم سخت بود. از طرفی نگران غلام پور و علی هاشمی بودم که نزدیک پانزده دقیقه می‌شد تماسم با آنها قطع شده بود و از طرفی وضع خودمان هم روی خندق و چپ و راست خندق تا منطقه ترابه که بچه های تیپ بدر و ۵۱ حجت (عج) در آن مستقر بودند، اصلا خوب نبود. نیاز به تماس با غلام پور یا علی هاشمی داشتم اما بی سیم جواب نمی‌داد. یک مرتبه کسی در قرارگاه تاکتیکی خودمان به من گفت: "برادر غلام پور حرکت کرده است، اما علی هنوز اینجاست! نمی دانم چرا علی هاشمی جوابم را نمی داد. احتمالاً در محوطه قرارگاه بود. حدود ساعت دوازده و نیم یا کمی بیشتر صدایی از بیسیم شنیده شد که می گفت: «چند کبوتر در لانه نشسته اند.!. منظورش را خوب متوجه نشدم. از بچه های مخابرات بود. از نیروهای مهدی نریمی، صدای او را شناختم مجدداً گفت: «با آنجایی که کار داری کبوترها نشسته اند.» یک باره همه چیز را فهمیدم. احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد! معنی حرفش این بود که چند هلی کوپتر دشمن در قرارگاه تاکتیکی ما فرود آمده اند! با خودم گفتم: "خدایا، چه اتفاقی افتاده؟" کسی در آن اطراف به من گفت: هلی کوپترهای زیادی در آسمان منطقه بین خندق و جزیره دیده شده‌اند که به طرف شرق می‌روند. یعنی اینکه دشمن به طرف جادۀ همت و قرارگاه رفته است در آن دقایق واقعا نمی دانستم باید چه کار کنم. حیدرپور هم مرتب می گفت: "بالاخره بگو چه کار کنم ؟!" خودم هم نیاز داشتم یکی از فرماندهان به من دستور بدهد که چه کاری انجام بدهم. همین طور که از طریق بی سیم غلام پور را صدا می‌زدم یک نفر با بی سیم به من گفت: "الان رسیده است به بلال!" منظورش این بود که غلام پور به دکل بلال رسیده است. بلال محل دکل مخابرات در چهارراه هست. یعنی تقاطع جاده شهید همت با سیل بد شرقی هور بود. به حیدرپور گفتم: "تکلیف ما این است که تا هر مان که لازم باشد، اینجا بمانیم. شما همین جا باشید تا من برگردم!" بعد از آن همه بمباران و آتش توپخانه جیپ ما سالم مانده بود. راننده آن را در جای امنی قرار داده بود. سریع به طرف دکل بلال حرکت کردم. حدود چهل و پنج دقیقه طول کشید تا ابتدا به شط علی و بعد به چهارراه شهید همت برسم. در چهارراه شهید همت یکی از تانکهای تیپ ۷۲ محرم مستقر بود؛ یک تانک هم در پایین جاده قرار داشت. یک خودرو احتمالاً . جیپ استیشن برروی جاده، مقابل تانک پارک شده بود که برادران کریم هویزه و ابوالقاسم امیرجانی در آن نشسته بودند. سراغ غلام پور را گرفتم. گفتند: ،"در سنگر دکل نشسته است!"             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت     
🍂 خورشید مجنون ۱۴ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 تا سنگر دکل حدود صدو پنجاه متر فاصله بود. به طرف سنگر دکل رفتم. در ابتدای جاده دکل مسئول بهداری. سیدهانی را دیدم. فقط از او پرسیدم ه غلام پور را دیده ای؟؟ اين سؤال بدون مقدمه و احوال پرسی بود و برای آنها نامنتظره، چون تا به حال پیش نیامده بود برادرانی مثل کریم هویزه که در آن زمان رئیس ستاد تیپ ۸۵ موسی بن جعفر (ع) بود و امیرجانی یا سیدهانی را ببینم و با آنها احوال پرسی نکنم. می‌خواستم به طرف دکل حرکت کنم که هواپیمای دشمن تانک خودی و جیپ استیشنی را که کریم هویزه و امیرجانی داخل آن بودند هدف قرار داد. به سنگر دکل رسیدم. غلام پور پای تلفن و بی سیم بود. اصلا حال خوبی نداشت. در این چند سال هیچ وقت حال غلام پور را به این بدی ندیده بودم. طوری نگاه می کرد که هرکس او را می‌دید از دیدن چهره اش گریه اش می گرفت. دلم شکست جرئت نداشتم سراغ علی را از او بگیرم. از پاسخ او می ترسیدم. بالاخره با ترس و نگرانی پرسیدم "حاج احمد، علی چه شد؟" سخت جوابم را داد:" علی آنجا ماند. نمی‌دانم چه شد. هرچه اصرار کردم نیامد. ابتدا آمد و بنا شد با هم عقب تر بیاییم، اما بعد پشیمان شد و گفت شما بروید من بعد از شما حرکت می‌کنم. غلام پور حال خوبی نداشت. در حال صحبت بودیم که یک نفر وارد سنگر شد و گفت "هویزه و امیرجانی شهید شدند؟" من و حاج احمد بهت زده به هم نگاه کردیم. غلامپور پرسید:"خندق چه شد؟" هنوز در دژ مقاومت داریم. اما با این وضع یعنی سقوط جزایر و جاده سیدالشهدا و احتمالاً جاده بدر، کار خندق هم تمام است. - حیدرپور چه شد؟ - به حیدرپور گفته ام همان جا باشد تا برگردم. از احمد غلام پور پرسیدم:"من برای کسب تکلیف آمده ام! بالاخره چه کارکنم؟» برای غلام پور سخت بود به من بگوید عقب نشینی کنید. احمد را که با آن حال دیدم واقعاً به حالش گریه ام گرفت. غلام پور مرد بزرگ و فرمانده لایقی بود. آن روز برای ایشان در جایگاه فرمانده قرارگاه کربلا روز سختی بود. چند نفر از برادران چون حاج نعیم الهایی کنار ایشان بودند. به بچه ها سپردم مواظب حاج احمد باشند. موقع حرکت باز از حاج احمد پرسیدم: «بالاخره چه کار کنم؟» احساس کردم دلش نمی آید و زبانش نمی چرخد که بگوید عقب نشینی کنید. گفت: "شما خودت فرمانده هستی! تصمیم بگیر." سوار ماشین شدم و حرکت کردم. از آنجا که تانک و خودرویی روی چهارراه همت در حال سوختن، بودند از دکل بلال به صورت میان بر به طرف سیل بند شرقی هور رفتم. با سرعت به طرف شط علی و از آنجا به طرف خندق رفتم. حدود ساعت سه بعداز ظهر به پد خندق رسیدم. روی جاده نزدیک پد خندق آتش شدید بود. جیپ و همین طور خودمان از گل ولای پوشیده شده بودیم، اما گلوله و ترکش نمی خوردیم. به حیدرپور رسیدم. نگاهی به من کرد و گفت: «دلت نیامد ما تنها بگذاری بعد پرسید: «بالاخره چه شد؟» او را کنار کشیدم و آهسته گفتم آن طرف کار تمام شده است! اینجا هم دیگر نمی شود ماند! یعنی نمی شود مقاومت کرد الان وظیفه داریم نیروها را سالم از منطقه خارج کنیم. قطعاً دشمن طی امروز بعد از ظهر تا فردا جاده های چپ و راست خندق را می بندد آن وقت نیروها حتماً شهید یا اسیر می شوند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت     
🍂 بعد از عملیات خیـبر که منطقه کمی آرام شده بود، مـادر علی اصرار کرد که باید برویم خواستگاری. علی سعی میکرد از زیر این اصرارها در برود؛ می گفت: «من مرد جنگـم؛ دوست ندارم دختر مردم را بی سرپرست رهـا کنم.» 🔹 بالاخره اصرارهای مادر جواب داد و علی برای ازدواج با دختر خاله اش موافقت کرد؛ قرار خواستگاری هم گذاشته شد. 🔸 موقع رفتن، علی یک کتابی درباره حضرت زهــرا (س) با خود برداشت و رفتند. بین مراسم گفتند که عروس و داماد بروند اتاق دیگری تا صحبت هایشان را بکنند. وقتی نشستند علی کتاب را گذاشت جـلوی عـروس خانم: «این کتاب را حتـما بخون! توی زندگی بایستی حضرت عـلی و حضرت زهـرا (س) الـگوی من و تو باشه. شغلم هم میدونی که خطـرناکه. ممکنه فقط یا یک روز کنارت باشم یا یک عمـر؛ فکرهات رو بکن.» 💐 خیـلی زود این وصلت سـرگرفت. 🔸 "هـــوری" زندگی نامه و خـاطرات انتشارات شهید ابراهـیم هــادی             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 🍂 خورشید مجنون ۱۶ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• من و حیدرپور تا حدود ساعت شش بعد از ظهر در شمال پد خندق ایستاده بودیم. تعداد نیروها رفته رفته کمتر می‌شد. هواپیماها و هلی کوپترهای دشمن به تعداد زیاد بین جاده امام حسن و جاده شهید همت دیده می شدند، اما بالای سر ما نمی آمدند و از حدود دو یا سه کیلومتری جاده (شرق جاده) در حال پرواز بودند. نمی دانم شاید لطف خداوند بود که عراقی ها را کور کرده بود، زیرا آن روز تا غروب می توانستند نیروهای در حال عقب نشینی ما را که روی جاده بودند قتل عام کنند. کافی بود هواپیماها و هلیکوپترها با تیربار به جان نیروهای در حال عقب نشینی ما بیفتند. آن روز دعا می‌کردم هرچه زودتر هوا تاریک شود تا لااقل نیروهای روی جاده دیده نشوند. من آن روز هیچ چیز نخورده بودم. یعنی کسی حال خوردن نداشت. فقط چون احساس می‌کردم شکمم از تأثیر مواد‌ شیمیایی می‌سوزد. گاهی کمی آب یا اگر پیدا می‌شد یخ می‌خوردم. آن شب تا ساعت ده در مرز ماندم. تا آن ساعت دیگر نیرویی روی جاده نمانده بود. فقط به من  گفتند: "تعدادی از کمین‌های بچه های تیپ بدر روی ترابه و تعدادی هم در کمین‌های شمال جاده حضور دارند که به آنها پیام داده شد از آن سوی مرز به داخل برگردند. در آن لحظات همه تلاشم این بود تا آنجا که می‌توانم کاری کنم نیروها نجات یابند و نیرویی شهید، زخمی، یا اسیر نشود. خدا خیلی کمک کرد. با وجود آن همه آتش باری حتی یک نفر را هم ندیدم که روی جاده بر اثر بمباران دشمن شهید شود. حدود ساعت ده شب به امیر هواشمی فرمانده تیپ ۵۱ حضرت حجت (عج) گفتم: «شما باید از همین الان شروع کنید و در همین نقطه دقیقاً روی مرز داخل هور و روی جاده خط تشکیل بدهید و به آنهایی که از آن طرف می‌آیند کمک کنید تا تخلیه شوند. از این طرف هم نگذارید کسی جلو برود." که حدود ساعت ده ونیم از طریق بی سیمی که روی ماشین داشتم از هویزه با من تماس گرفته شد. پیام این بود "حاج آقا غلام پور با شما کار دارد. خود را به اینجا برسانید!" تا آن ساعت هنوز خبر دقیقی از وضعیت علی هاشمی نداشتم. سفارش‌های لازم را به امیر هواشمی کردم و گفتم: "باید به عقب برگردم. مسئولیت این منطقه با شماست." به هویزه رفتم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت     
🍂 🍂 خورشید مجنون ۱۷ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ساعت حدود دوازده شب شده بود. غلام پور جلسه ای تشکیل داده بود و عده ای از فرماندهان محورها و بچه های قرارگاه حضور داشتند. آخرین وضعیت گزارش شد. کسی حال حرف زدن نداشت. خود غلام پور حالش از همه بدتر بود. از بچه ها پرسیدم: «از علی چه خبر؟» هیچ کس چیزی نمی‌دانست. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. به هر حال کارها تقسیم شد. از یگان‌ها خواسته شد روی جاده شهید همت تا هرجا که می‌شود جلو بروند و خط تشکیل بدهند. منظور این بود در نزدیکی مرز مشترک مستقر شوند و روی سیل بند شرقی نیرو مستقر کنند و مواظب منطقه بستان و چزابه باشند. بعد از جلسه با یگان‌ها  نشستی با غلام پور و چند نفر از برادران قرارگاه داشتیم. آن شب عبدالله طرفاوی خیلی گریه می‌کرد. خود من هم بغض گلویم را گرفته بود، اما نمی‌شد گریه کنم. بعد از علی همه بچه ها نگاهشان به من بود. نباید روحیه آنها را تضعیف می‌کردم. باید تظاهر می‌کردم چیزی نشده است؛ جنگ است و جنگ هم سختی‌های خاص خودش را دارد. غلام پور گفت: «از همین امشب به فکر باشید که چند گروه را آماده کنید و اگر تا فردا خبری از‌ علی هاشمی و دیگر بچه ها نشد جست وجو را شروع کنید.» همان شب لیستی از نیروهای بومی آشنا به منطقه تهیه کردم و گفتم: «برای فردا این افراد آماده شوند.» تعداد مفقودان ما زیاد بود اما عده ای از آنها همان شب برگشتند. سردار قنبری، فضل الله صرامی قاسم باوی و تعدادی دیگر، از کسانی بودند که برگشتند؛ اما علی هاشمی مهدی نریمی، بهنام شهبازی، حسن بهمنی، محمود نویدی، حسین اسکندری، گرجی زاده، هوشنگ جووند، محمد درخور، و چند نفر دیگر مفقود ماندند. روزهای بعد بهنام شهبازی و محمد درخور هم برگشتند اما از بقیه همچنان خبری نبود. حدود ساعت دوی شب تصمیم داشتم به منطقه برگردم که غلام پور گفت: «با خانه تماس بگیر!» واقعاً نمی توانستم. یعنی برایم سخت بود که در چنین اوضاعی، آن هم زمانی که از علی هاشمی خبری نداشتم با منزل تماس بگیرم؛ اما غلام پور گفت: حتماً با خانه تماس بگیر تا از حالت مطلع شوند. با اکراه با منزلمان تماس گرفتم. همسرم گوشی را برداشت. همین که صدای مرا شنید، زد زیر گریه. ترسیدم گفتم: «چه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟؟ رادیو عراق مرتب پیام می.دهد و می‌گوید: «ما همه فرماندهان ایرانی را در هور‌ کشته یا اسیر کرده ایم. از صبح روز گذشته تا الان کارمان گریه بوده است! خیلی کوتاه با همسرم صحبت کردم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت     
🍂 🍂 خورشید مجنون ۱۸ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• اصلا حال خوشی نداشتم. تا آن لحظه هنوز چیزی نخورده بودم. یعنی میل به غذا نداشتم؛ فقط از فلاسک آب یخی که در ماشین گذاشته بودند هرچند دقیقه یک تکه کوچک یخ در دهانم می‌گذاشتم. احساس می‌کردم داخل شکمم می سوزد. صورتم سیاه شده بود؛ چشمانم قرمز بود و سوزش داشت. سرفه‌های تندی داشتم و گاهی نفسم می گرفت. از هویزه به طرف منطقه حرکت کردم. مقداری از سیل بند شرقی هور را، که نیرو روی آن مستقر شده بود دیدم. به شط علی و از آنجا از طریق جاده امام حسن(ع) به طرف مرز رفتم. بچه ها در نزدیکی مرز یک قرارگاه تاکتیکی دایر کرده بودند. احتمالاً برادران سید محمد مقدم و عبدالامیر جاسم پور در آنجا بودند. در قرارگاه پیاده شدم. بچه ها با دیدنم شروع به گریه کردند. سراغ علی هاشمی را می گرفتند. جوابی برایشان نداشتم. یک ساعتی در آنجا بودم. نماز صبح را همان جا به جای آوردم. نمی‌دانم چطور شد که از شدت خستگی خوابم برد. با روشن شدن هوا، قبل از طلوع آفتاب بیدار شدم. برای دیدن خط جدید که بنا بود روی نقطه صفر مرزی ایجاد شود جلو رفتم. قرار بود تیپ ۵۱ حضرت حجت (عج) روی مرز روی جاده و داخل هور یعنی چپ و راست جاده خط و کمین تشکیل دهد. نزدیک مرز چند سنگر در چپ و راست جاده امام حسن(ع) به طول پنجاه تا صد متر زده شده بود که در آنها نیرو مستقر بود. کمی ایستادم و با این خیال که روی نقطه صفر مرزی هم نیرو مستقر است به جلو رفتم. کمی مانده به جایی که جادۀ ترابه از جاده امام حسن(ع) منشعب می شود به آینه بغل ماشین نگاه کردم و متوجه شدم یک ماشین با سرعت پشت سرم می آید و مرتب چراغ می‌زند. ابتدا اهمیت ندادم، اما چون مستمر این کار را انجام می‌داد به راننده گفتم: «ماشینی پشت سرمان می آید. احتمالاً با ما کار دارد.» در این لحظه به محل انشعاب جاده که تقریباً سر مرز بود، رسیده بودیم. ماشین پشت سرما ایستاد و راننده با عجله و ترس و لرز گفت: - کجا می روید؟ - مگر نیروها جلوتر مستقر نیستند؟ - نه ! ما هیچ نیرویی در جلو نداریم!     او سید جوانی بود به نام نزاری که احتمالاً از اهالی شادگان یا رامشیر بود. مرتب اصرار می‌کرد و می گفت «حاجی برگردید عراقی ها جلوتر هستند! اینکه تیراندازی نکرده اند، حتماً می‌خواهند شما را اسیر کنند، چون ماشین شما جیب فرماندهی است و آنتنهای بیسیم شما هم از دور پیداست.» حدود صد متر جلوتر روی جاده دو چادر اجتماعی نصب شده بود. اینها را شب گذشته دیده بودم و فکر می‌کردم در آنجا هم نیرو داریم. جاده نیز حدود دویست متر جلوتر کمی پیچ می‌خورد و دید را کم می‌کرد. سید راست می‌گفت؛ اگر جلوتر می رفتیم و به پیچ دوم می‌رسیدیم کشته یا اسیر می شدیم. مشیت الهی براین بود که زنده بمانیم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت