eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
276 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3هزار ویدیو
280 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
11.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نقشه‌ایی شوم برای حمله به ایران یوقت، نقشِ سربازِ دشمنو بازی نکنیم
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🍃🌺 ✍️✍️✍️✍️ راوی: هنوز آفتاب روز اول مرداد 67 طلوع نکرده بود که با روبرو شدیم به کامیونها گفتم زود سرو ته کنید تا دشمن ما رو ندیده. به بچه ها گفتم نماز صبح رو توی ماشین و در حال حرکت بخونید و خودم به کامیون آویزون شده بودم وراننده هم که ترسیده بود با حداکثر سرعت توی جاده خاکی به سمت سه راهی کوشک میتازید.... دیدم ماشین به سرعت تمام از کنار ما گذشت. توی دلم گفتم این ها هم جونشون رو بر داشتند و از معرکه فرار کردند و ما رو تنها گذشتند میون این همه تانک... همینطور که با سرعت میرفتم کنار جاده تعدادی لوله تانک از خاکریز بالا اومده بود و بچه ها به تصور اینکه خودی هستند براشون دست تکون دادند اما غافل از اینکه تانک های دشمن هستند و نفراتش با دیدن کامیون ها لوله های تانک رو به سمت جاده نشانه رفتند و از پهلو با توپ مستقیم تانک به سمت ما شلیک میکردند. من میدیدم گلوله ها وسط جاده میخوره و یا از کنار ماشین ها رد میشه اما به کامیون ها نمیخوره. با هر زحمتی بود به رسیدیم از دور دیدم برادر خادم با یه تعداد بچه ها موضع گرفتن و منتظر ما هستند تازه متوجه شدم دلیل عجله اونها چی بوده . اونها حدس میزدند که احتمال داره دشمن ما رو محاصره کنه و بچه ها اسیر بشن.... سر سه راه به گفتم ما مهمات نداریم و ایستادن مقابل این همه تانک گلوله آرپی جی میخواد و اگرنه همه بچه ها قتل عام میشند.. ایشون هم با کلامی که توش آرامش موج میزد و مواظب بود استرسی به نیروها نده. گفت برید به و یه جایی موضع بگیرید و من همه به بچه ها گفتم سوار ماشین ها بشید تا بریم عقب..... بچه ها سوار شدند و من هم با حاج خادم هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای انفجار شنیدم . هردو برگشتیم به سمت کامیون که یه دفعه خشکمون زد. شده و صدای ناله بچه ها میاد. چند لحظه هر دوی ما توان هیچگونه حرکتی نداشتیم. به سوی کامیون دویدیم. همه جا رو بوی دود و خون گرفته بود. بچه ها رو آروم کردیم. برادر خادم گفت : برادر ابوذری مکث نکنید همینجوری برید عقب تا تلفات بیشتر نشده. دستور فرمانده بود .عقب اومدیم اما چه عقب اومدنی. مثل اینکه قرار بود در رفت و برگشت ما توی خط 5 تا بچه سید به معراج برند. توی اون کامیون و از اون دسته یه عده مجروح شدند و 5 تا سید اجازه ورود به بهشت رو کسب کردند. شهیدان.. 🍃🌺 🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @alvaresinchannel
تخریبچی شهید علیرضا عباسیان در اولین روز از مرداد ماه سال 67 در شربت شهادت نوشید و به لقاء حق رسید ودرگلزار شهدای قطعه 40 ردیف58 شماره 8 میهمان خاک شد. @alvaresinchannel
🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🌺 🍃🌿🌺 شهادت : تاریخ شهادت : 67/5/1 ✍️✍️✍️✍️ راوی: زمستان سال ۶۶(اسفند ماه) بود . برف مقر را سفیدپوش کرده بود. نیمه های شب به منظور قضای حاجت از سوله ای که عراقیها دردل کوه درست کرده بودن و بعدا شده بود سنگر محل استراحت ما خارج شدم . درآن تاریکی و سرما صدایی مرا بسمت خودکشید . به سمت صدا که از گوشه ای دنج از مقر به گوش میرسید رفتم. شهید علیرضا عباسیان را دیدم که درحال کندن قبری برای راز و نیاز خود بود . درهمان حال گفتم: “علی دعا یادت نره”. که تازه متوجه من شده بود منوصدا کرد و باچشمانی اشکبار گفت . علیرضا خودشو غرق گناه میدونست اما همه میدونن شهدا همشون خودشونو گنهکار میدونستن ولی مزد اعمالشون را باشهادت گرفتن. اواخر اردیبهشت سال 67 بود آماده رفتن به مرخصی بود ولی خیلی پکر و غمگین بنظر میرسید. معمولابچه ها وقتی برای مرخصی میرفتند شاد وشنگول بودند ازش پرسیدم علیرضا چرا پکری؟ باغصه بمن گفت: شاید برم مرخصی دیگه برنگردم . پرسیدم چرابرنگردی؟ گفت چون مادرم ناراحتی قلبی داره میترسم برگردم حالش بد بشه . بهش گفتم: علیرضا این شیطونه که میگه بخاطر بیماری مادرت برنگرد و توصیه کردم حیفه این فضای معنوی را از دست بدیم و گفتم برو مرخصی تا مادرت با دیدنت کمی بهتر بشه ولی برگرد. دوهفته بعد علیرضا برگشت و دیگر به مرخصی نرفت و ملائکه او را به معراج بردند . تخریبچی شهید علیرضا عباسیان در اولین روز از مرداد ماه سال 67 در شربت شهادت نوشید و به لقاء حق رسید ودرگلزار شهدای قطعه 40 ردیف58 شماره 8 میهمان خاک شد. 🍃🌿🌺 🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🌺 @alvaresinchannel
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظهر عاشورای فکه نزدیکترین مکان به کربلا.گودال قتلگاه رزمندگان عملیات والفجر مقدماتی.منتظر قدوم سبز زائران به فکه سرزمین ملائک هستیم... 🌹 اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است 👇 🌻 یادمان شهدای فکه @shohaday_fakke
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۳۰ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یک روز که روی سیل بند شرقی بودم عبدالرضا مؤمنی را دیدم که با یک وانت لندکروز به طرف هور می رود. او مسئول آموزش تیپ ۸۵ بود. صدایش زدم گفت: «چند مرتبه است مسافتی را از این راه با ماشین جلو می روم و قدری جلوتر پیاده می‌شوم و چند ساعتی را پیاده دور می‌زنم. شاید اثری از برادران پیدا شود.» آن روز خودم هم با عبدالرضا جلو رفتم. در هور یک اسکلت خشک شده دیدیم که شاید از زمان عملیات خیبر به جا مانده بود؛ یا شاید از ماهیگیران بود. فقط استخوان بود. آن روزها تمام وجودم پر از غم و اندوه بود. نارسایی ها، فشارهای مضاعف دشمن، انتظار نیروها و بالاتر از همه از دست دادن علی هاشمی پیرم کرده بود. غم این فراق برایم خیلی سنگین بود. اصلاً آرام و قرار نداشتم و بدتر از همه این بود که کاری از دستم برنمی آمد. زمانی که بین بچه های یگان‌ها و قرارگاه بودم، تظاهر می‌کردم اوضاع خیلی هم بد نیست. اما تنها که بودم، آرام نداشتم. حتی گریه هم کارساز نبود. روزی چند بار خانواده علی هاشمی با قرارگاه یا هر جا که بودم تماس می گرفتند و از علی می پرسیدند. گاهی خجالت می‌کشیدم پاسخ بدهم و لحظاتی هم آنها را به صبر و شکیبایی دعوت می‌کردم و فقط می‌خواستم که دعا کنند. از نظر جسمی ضعیف شده بودم. کمتر غذا می خوردم. از آنجا که شیمیایی شده بودم گاهی نفسم می‌گرفت و دل و روده ام می سوخت. از نظر روانی هم آسیب دیده بودم. گاهی تمام شب بیدار بودم. زمانی هم که کمی به خواب‌می رفتم خواب های بد می‌دیدم. در آن زمان جسم و روحم تحمل این همه فشار و ناملایمات را نداشت. دشمن در چند نقطه از مرز تک های محدودی انجام می داد و از نیروهای ما اسیر می‌گرفت.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت     
| سفری در زمان 3 به سر پل ذهاب که سفر می کنی، در نقطه ای می‌ایستی که روزی جای پای قدم های شیرودی و صیاد و یارانش بوده. چشم که می اندازی هنوز هم همان ساختمان ها خودنمایی می کنند. دقیقا همان جا... همان قاب! تو انگار در نقطه ای از تاریخ ایستاده ای که زمان متوقف شده و تو را به فکر فرو می برد. گویی امروز ما هستیم و شهدا رفته اند... اما اگر کمی تامل کنی در می‌یابی "حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند..." ______________ 📌موقعیت ثبت عکس: پادگان ابوذر، سرپل‌ذهاب، کرمانشاه عکس اول: احتمالا تابستان 61 صبحگاه. عکس دوم: بهار 1402 پادگان ابوذر قاب هایی از ناب ترین لحظات مهمانی شُهـــدا در مرکز عکاسان راهیـان نـور