11.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نقشهایی شوم برای حمله به ایران
یوقت، نقشِ سربازِ دشمنو بازی نکنیم
#سکوی_پرواز_سادات_شهید
جاده اهواز- خرمشهر
#سه_راهی_کوشک
اول مرداد 1367
شهیدان..
#سید_صاحب_محمدی
#سید_علیرضا_جوزی
#سید_داود_طباطبایی
#سید_حسین_حسینی
#سید_مهدی_موسوی
@alvaresinchannel
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🍃🌺
#حماسه_شهادت
#سادات_شهید_در_سه_راه_کوشک
#تیپ_حضرت_زهراء_سلام_الله_علیها_لشگر_10
✍️✍️✍️✍️ راوی: #برادر_جانباز_اباذری
هنوز آفتاب روز اول مرداد 67 طلوع نکرده بود که با #ستونی_از_تانک روبرو شدیم به کامیونها گفتم زود سرو ته کنید تا دشمن ما رو ندیده.
به بچه ها گفتم نماز صبح رو توی ماشین و در حال حرکت بخونید و خودم به کامیون آویزون شده بودم وراننده هم که ترسیده بود با حداکثر سرعت توی جاده خاکی به سمت سه راهی کوشک میتازید.... دیدم ماشین #فرمانده_تیپ_برادر_خادم به سرعت تمام از کنار ما گذشت.
توی دلم گفتم این ها هم جونشون رو بر داشتند و از معرکه فرار کردند و ما رو تنها گذشتند میون این همه تانک...
همینطور که با سرعت میرفتم کنار جاده تعدادی لوله تانک از خاکریز بالا اومده بود و بچه ها به تصور اینکه خودی هستند براشون دست تکون دادند اما غافل از اینکه تانک های دشمن هستند و نفراتش با دیدن کامیون ها لوله های تانک رو به سمت جاده نشانه رفتند و از پهلو با توپ مستقیم تانک به سمت ما شلیک میکردند.
من میدیدم گلوله ها وسط جاده میخوره و یا از کنار ماشین ها رد میشه اما به کامیون ها نمیخوره.
با هر زحمتی بود به #سه_راه_کوشک رسیدیم از دور دیدم برادر خادم با یه تعداد بچه ها موضع گرفتن و منتظر ما هستند تازه متوجه شدم دلیل عجله اونها چی بوده .
اونها حدس میزدند که احتمال داره دشمن ما رو محاصره کنه و بچه ها اسیر بشن....
سر سه راه به #برادر_خادم گفتم ما مهمات نداریم و ایستادن مقابل این همه تانک گلوله آرپی جی میخواد و اگرنه همه بچه ها قتل عام میشند.. ایشون هم با کلامی که توش آرامش موج میزد و مواظب بود استرسی به نیروها نده.
گفت برید به #سمت_اهواز و یه جایی موضع بگیرید و من همه به بچه ها گفتم سوار ماشین ها بشید تا بریم عقب..... بچه ها سوار شدند و من هم با حاج خادم هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای انفجار شنیدم .
هردو برگشتیم به سمت کامیون که یه دفعه خشکمون زد.
#دیدیم_عقب_کامیون_سوراخ شده و صدای ناله بچه ها میاد.
چند لحظه هر دوی ما توان هیچگونه حرکتی نداشتیم.
به سوی کامیون دویدیم.
همه جا رو بوی دود و خون گرفته بود.
بچه ها رو آروم کردیم.
برادر خادم گفت : برادر ابوذری مکث نکنید همینجوری برید عقب تا تلفات بیشتر نشده.
دستور فرمانده بود .عقب اومدیم اما چه عقب اومدنی.
مثل اینکه قرار بود در رفت و برگشت ما توی خط 5 تا بچه سید به معراج برند.
توی اون کامیون و از اون دسته یه عده مجروح شدند و 5 تا سید اجازه ورود به بهشت رو کسب کردند.
شهیدان..
#سید_صاحب_محمدی
#سید_علیرضا_جوزی
#سید_داود_طباطبایی
#سید_حسین_حسینی
#سید_مهدی_موسوی
🍃🌺
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@alvaresinchannel
تخریبچی شهید علیرضا عباسیان در اولین روز از مرداد ماه سال 67 در #جاده_اهواز_خرمشهر شربت شهادت نوشید و به لقاء حق رسید ودرگلزار شهدای #بهشت_زهراء_سلام_الله_علیها قطعه 40 ردیف58 شماره 8 میهمان خاک شد.
@alvaresinchannel
🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🌺
🍃🌿🌺
#تخریبچی_تپل_مپل
#شهید_علیرضا_عباسیان
شهادت : #جاده_اهواز_خرمشهر
تاریخ شهادت : 67/5/1
✍️✍️✍️✍️ راوی: #حسین_گودرزی
زمستان سال ۶۶(اسفند ماه) بود .
برف مقر #شهید_ضیایی را سفیدپوش کرده بود. نیمه های شب به منظور قضای حاجت از سوله ای که عراقیها دردل کوه درست کرده بودن و بعدا شده بود سنگر محل استراحت ما خارج شدم .
درآن تاریکی و سرما صدایی مرا بسمت خودکشید . به سمت صدا که از گوشه ای دنج از مقر به گوش میرسید رفتم. شهید علیرضا عباسیان را دیدم که درحال کندن قبری برای راز و نیاز خود بود . درهمان حال گفتم: “علی دعا یادت نره”. #شهید_عباسیان که تازه متوجه من شده بود منوصدا کرد و باچشمانی اشکبار گفت #من_خودم_خیلی_به_دعا_نیاز_دارم. علیرضا خودشو غرق گناه میدونست اما همه میدونن شهدا همشون خودشونو گنهکار میدونستن ولی مزد اعمالشون را باشهادت گرفتن.
اواخر اردیبهشت سال 67 بود #شهید_علیرضا_عباسیان آماده رفتن به مرخصی بود ولی خیلی پکر و غمگین بنظر میرسید. معمولابچه ها وقتی برای مرخصی میرفتند شاد وشنگول بودند
ازش پرسیدم علیرضا چرا پکری؟
باغصه بمن گفت: شاید برم مرخصی دیگه برنگردم .
پرسیدم چرابرنگردی؟
گفت چون مادرم ناراحتی قلبی داره میترسم برگردم حالش بد بشه .
بهش گفتم: علیرضا این شیطونه که میگه بخاطر بیماری مادرت برنگرد و توصیه کردم حیفه این فضای معنوی را از دست بدیم و گفتم برو مرخصی تا مادرت با دیدنت کمی بهتر بشه ولی برگرد.
دوهفته بعد علیرضا برگشت و دیگر به مرخصی نرفت و ملائکه او را به معراج بردند .
تخریبچی شهید علیرضا عباسیان در اولین روز از مرداد ماه سال 67 در #جاده_اهواز_خرمشهر شربت شهادت نوشید و به لقاء حق رسید ودرگلزار شهدای #بهشت_زهراء_سلام_الله_علیها قطعه 40 ردیف58 شماره 8 میهمان خاک شد.
🍃🌿🌺
🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🌺
@alvaresinchannel
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظهر عاشورای فکه نزدیکترین مکان به کربلا.گودال قتلگاه رزمندگان عملیات والفجر مقدماتی.منتظر قدوم سبز زائران به فکه سرزمین ملائک هستیم...
🌹 اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است 👇
🌻 یادمان شهدای فکه
@shohaday_fakke
🍂 خورشید مجنون ۳۰
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
یک روز که روی سیل بند شرقی بودم عبدالرضا مؤمنی را دیدم که با یک وانت لندکروز به طرف هور می رود. او مسئول آموزش تیپ ۸۵ بود. صدایش زدم گفت: «چند مرتبه است مسافتی را از این راه با ماشین جلو می روم و قدری جلوتر پیاده میشوم و چند ساعتی را پیاده دور میزنم. شاید اثری از برادران پیدا شود.» آن روز خودم هم با عبدالرضا جلو رفتم. در هور یک اسکلت خشک شده دیدیم که شاید از زمان عملیات خیبر به جا مانده بود؛ یا شاید از ماهیگیران بود. فقط استخوان بود.
آن روزها تمام وجودم پر از غم و اندوه بود. نارسایی ها، فشارهای مضاعف دشمن، انتظار نیروها و بالاتر از همه از دست دادن علی هاشمی پیرم کرده بود. غم این فراق برایم خیلی سنگین بود. اصلاً آرام و قرار نداشتم و بدتر از همه این بود که کاری از دستم برنمی آمد. زمانی که بین بچه های یگانها و قرارگاه بودم، تظاهر میکردم اوضاع خیلی هم بد نیست. اما تنها که بودم، آرام نداشتم. حتی گریه هم کارساز نبود. روزی چند بار خانواده علی هاشمی با قرارگاه یا هر
جا که بودم تماس می گرفتند و از علی می پرسیدند. گاهی خجالت میکشیدم پاسخ بدهم و لحظاتی هم آنها را به صبر و شکیبایی دعوت میکردم و فقط میخواستم که دعا کنند. از نظر جسمی ضعیف شده بودم. کمتر غذا می خوردم. از آنجا که شیمیایی شده بودم گاهی نفسم میگرفت و دل و روده ام می سوخت. از نظر روانی هم آسیب دیده بودم. گاهی تمام شب بیدار بودم. زمانی هم که کمی به خوابمی رفتم خواب های بد میدیدم. در آن زمان جسم و روحم تحمل این همه فشار و ناملایمات را نداشت. دشمن در چند نقطه از مرز تک های محدودی انجام می داد و از نیروهای ما اسیر میگرفت.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
#عکس | #کرمانشاه
سفری در زمان 3
به سر پل ذهاب که سفر می کنی، در نقطه ای میایستی که روزی
جای پای قدم های شیرودی و صیاد و یارانش بوده.
چشم که می اندازی هنوز هم همان ساختمان ها خودنمایی می کنند.
دقیقا همان جا...
همان قاب!
تو انگار در نقطه ای از تاریخ ایستاده ای که زمان متوقف شده و تو را به فکر فرو می برد.
گویی امروز ما هستیم و شهدا رفته اند...
اما اگر کمی تامل کنی در مییابی
"حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند..."
______________
📌موقعیت ثبت عکس: پادگان ابوذر، سرپلذهاب، کرمانشاه
عکس اول: احتمالا تابستان 61 صبحگاه.
عکس دوم: بهار 1402 پادگان ابوذر
قاب هایی از ناب ترین لحظات مهمانی شُهـــدا در مرکز عکاسان راهیـان نـور