2.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔼 استوری
✅ رژیم غاصب رفتنی است
2.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 محمدحسین دعا کرد یا گمنام باشد یا تکه تکه شود تا شرمنده حضرت زهرا(س) نباشد
🔹️ خوش به حالِ شهدایی که رسیدند آخر ؛ با شهادت به سرانجامِ حضرت اباعبدالله که دعای شهید محمد حسین حمزه بود و در فرازی از وصیتنامه اش نوشت :
◇ « از خدا خواستم که به گونهای مرا قبول کند که جنـازه این حقیر باز نگردد و یا درصورت بازگشتن سالم نماند و از پیکر اباعبدالله الحسین (؏) پـاره پـارهتر باشد !
◇ چرا که اگر سالم باشد ، جلو مادرمان حضرت زهرا (س) شرمنـده می شوم و پاسخی ندارم به ایشان بدهم »
🔹️ و چه زیبا ...
خداوند خواسته او را برآورد
◇ گلوله گلویش را درید و با پیکری پاره پاره به دیدار اربابش شتافت.
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_محمدحسین_حمزه
🔹️ در بهار ۱۳۹۵ در موقعیت پدافندی حضرت زهرا (س) شهر حلب ، عناصر شناسایی داعش در حملهای اقدام به پرتاب توپ ۱۰۶ میکند که تعدادی از بچههای فاطمیون شهید میشوند. و ترکش توپ به دو ناحیهی گردن (شاه رگ) و شکم و پهلو به شهید محمد حسین حمزه اصابت و در همان موقعیت به شهادت میرسد.
#شهید_محمد_حسین_حمزه
#شهید_مدافع_حرم
♦️شهیدیکهبرایآبنامه مینوشت♦️
●شهید یوسف قربانی
محل تولد : زنجان
تاریخ تولد : ۱۳۴۵
تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۱۹
نام عملیات: کربلای۵
منطقه عملیاتی: شلمچه – پاسگاه کوت سواری
شهید غواص، یوسف قربانی در این دنیای فانی هیچکس را ندارد
۶ ماهش بود که پدرش را از دست داد
در ۶ سالگی مادر و در ۸ سالگی مادر بزرگش را هم از دست داد
برادرش را هم در سانحه رانندگی از دست داد...
زمانی هم که شهید میشه ، غریبانه دفنش می کنند🖤🔗
چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟
او پاسخ داده بود: غواص یعنی مرغابی امام زمان عجالله
نامه برای آب...
همرزم یوسف میگوید هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هر روز.
یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟
دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم ، کسی را ندارم که...
بیاییم برایش ، پدری ، مادری ، برادری و خواهری کنیم و در گروههایی که هستیم ارسال کنیم تا سیلی از فاتحه و صلوات به روح مطهرش هدیه کنیم .
تا ابد مدیون شهداء هستیم...♥️
🌸شهدا را یاد کنیم با صلوات بر محمد و آل محمد
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 فرزند شهیدی که دوبار طعم یتیمی را چشید
🔹️ محمدرضا مومنی که بعد از شهادت پدرش با شهید سعید شاهدی زندگی میکرد روایت میکند :
💠 زمانی كه مرا از مدرسه به خانه آوردند حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشد.
◇ دلم لرزید و با خودم گفتم: سلام بابا، همیشه كه به خانه میآمدی من و صادق را درآغوش میكشیدی و میبوسیدی، اما حالا چرا بلند نمیشوی؟ نكند دوباره یتیم شده باشم.
◇ آن لحظه كه در كانون ابوذر بدن مجروحت را غسل میدادند غم بزرگی در دلم ریخت. هرچه به آنها اصرار كردم اجازه ندادند ببینمت.
◇ به آنها گفتم بابا سعیدم مرا از پسر خودش هم بیشتر دوست دارد. باید به اندازه تمام سالهای یتیمی چهرهاش را ببینم. یك بار دیگر دستش را بلند كنم و بر سرخود بكشم. دستان پر مهری كه خیلی چیزها را به من یاد داد.
◇ پدر شهیدم را به خاطر ندارم ولی هیچگاه بابا سعید را فراموش نمیكنم. خصوصاً زمانیكه با هم نماز میخواندیم.
◇ میدانم از چند روز دیگر بهانهگیریهای فرزند کوچکش هم شروع می شود. به عكس بابا خیره می شود و بزرگ که شد خواهد فهمید پدرش برای چه و به كجا رفته است.
#شهید_سعید_شاهدی
#شهید_رضا_مومنی
📌 درسی از شهید باکری درباره قدرشناسی از نعمت ها
🔹️ محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود.
◇ در چادر بودم که آقا مهدی درجلو چادر تدارکات بهداری مرا صدا کرد.
◇ یک گونی را با یک دست گرفته بود و تکه نانی از داخل آن برداشت، تا آخر قضیه را خواندم.
◇ سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را ا به من نشان داد و گفت: برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!
◇ گفتم: بله، آقا مهدی می شود.
◇ دوباره تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد و گفت: این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟
◇ من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟
◇ آقا مهدی ادامه داد و گفت: الله بنده سی... پس چرا کفران نعمت می کنید؟
◇ آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟
◇ هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید؟
◇ بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت.
◇منبع: کتاب «خداحافظ سردار»
#شهید_مهدی_باکری
#دفاع_مقدس
یا ابا صالح المهدی ادرکنی
همواره دلم به این ندای جانبخش خوش بوده و هست
هر بار که به جبهه اعزام می شدم، دو سه تا ماژیک رنگی می خریدم و با خودم می بردم
لباس های مان را که تحویل می گرفتیم، بلافاصله شروع می کردم به نوشتن پشت پیراهن خودم و بقیه که التماس دعا داشتند:
یا ابا صالح المهدی ادرکنی
اینقدر این نوشته برایم قوّت قلب داشت و انرژی مثبت می داد که عاشقش بودم.
در میانۀ نبرد تن با تانک، آنجا که چیزی نمانده بود ترس بر ایمانم غلبه کند، پنداری امام عصر مستقیم نشسته جلویم و حرف دلم را می شنود
در سخت ترین شرایط جنگ، انگاری خود آقا سرم را در آغوش می گرفت و بهم آرامش می داد
و در میانۀ بارش تیر و ترکش و خمپاره، وقتی بدن زخم خورده ام، نه می سوخت و نه درد می کرد، مطمئن بودم از قدرت و قوّت این کلام زیباست:
یا ابا صالح المهدی ادرکنی
این عکس را تابستان 1362 در سقّز کردستان، روستای حسن سالاران، "سید احمد جلالی پروین" دوست و بچه محلم، با دوربین ساده و معمولی خودم ازم گرفت.
این عکس دو نکتۀ قشنگ دارد:
نوشتۀ پشت پیراهنم
پوکۀ گلوله که در هوا معلق است!
و در این دوران وانفسا، برایم دنیایی از خاطرات دلنشین و ایمانبخش در دل این عکس ها جاریست.
✍ حمید داودآبادی
┄┅☫🇮🇷 دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰