eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
278 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3هزار ویدیو
280 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
📃 نوشتن نامه از جمله رایج ترین راه ها برای ارتباط با خانواده ها توسط رزمندگان بود
💠 انتقال مهمات به خطوط مقدم جبهه با پای پیاده ⏳ دوران پنجوین عراق ، منطقه عملیاتی والفجر ۴ - مهر ۱۳۶۲ 📷 عکاس اباصلت بیات
📷 گردان مقداد قلاجه ،قبل از عملیات والفجر ۴ ردیف جلو: ۱. شهید حاج ابراهیم حسامی ۲.سردار حسن تاجیک ردیف عقب از سمت راست: ۳.سردار حاج منصور نامور ۴.شهید اسد الله صدقی ۵.شهید حاج علی جزمانی ۶.شهید سیدعبد الله رضوی ۷.برادر صفوی مسئول تسلیحات گردان لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
22.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۲۷ مهر ماه ۱۳۶۲ ٱغاز عملیات والفجر ۴ در منطقه عملیاتی مریوان نبرد رزمندگان سپاه اسلام با دشمن بعثی و سپاه یکم ارتش عراق و گارد ریاست جمهوری در منطقه مرزی پیشرفتگی دره‌ شیلر عراق در سرزمین ایران و در شمال مریوان . این منطقه، منطقه ای کوهستانی است که از نظر عملیات نظامی از جمله صعب‌العبورترین مناطق بین ایران و عراق به شمار می‌رود، اما رزمندگان ما توانستند شکست سنگینی به دشمن بعثی وارد کنند 🎥 بخشی از تصاویر اختصاصی عملیات والفجر چهار در این فیلم دیده می شود
💠 «عزت قیصری» امدادگر داوطلب در مریوان از شهادت یکی از رزمندگان عملیات والفجر ۴ 🔹 «قرارگاه و بیمارستان کولان در روستای کولان بود. آنجا مرکز فرماندهی عملیات والفجر ۴ بود که کارکرد بیمارستانی هم داشت. یکی از مجروحان این عملیات بسیار بدحال بود. رفتم کنارش، سر و پیشانی و چشمانش را با چفیه مشکی بسته بودند. چفیه را باز کردم. چفیه آغشته به خاک و خون و سنگین شده بود. دور دوم نیز چنین بود. دست‌هایم خونی شد. دور آخر را باز کردم. قسمتی از مغز و دو تا چشم او که لای چفیه بود، روی مقنعه‌ام افتاد. گوشه‌ی مقنعه‌ام را گرفتم تا روی زمین نیافتد. از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدم. به چهره‌اش نگاه کردم، قسمت سر از ناحیه چشم و پیشانی در اثر تکه‌ ترکش از بین رفته و نیمی از کاسه‌ سرش را برده بود. به داخل نیمه‌ باقیمانده کاسه سرش نگاه کردم، خالی و تمیز بود. مغزش به‌طور کامل از کاسه درآمده و داخل چفیه ریخته بود. انگار مغزی وجود نداشته است. با دیدن این صحنه تکان شدیدی خوردم و عجیب ترسیدم. بسیار وحشت کردم. گویی تمام آسمان روی سرم خراب شد. ساختمان دور سرم می‌چرخید. چشمانم سیاهی می‌رفت. سرم گیج رفت و روی زمین افتادم. لحظه‌ای که افتادم، مغز و چشمی که گوشه‌ی مقنعه‌ام نگه داشته بودم، روی زمین ریخت. بعد از چند لحظه به خودم آمدم، به هر زحمتی بود به اعصابم مسلط شدم. روحیه‌ام را با یاد خدا حفظ کردم و در آن لحظه‌ها فقط وظیفه‌ام صبر و تحمل بود. بلند شدم، دیدم دو تا چشم و مغز روی زمین ریخته است. آن‌ها را جمع کردم و بعد داخل نیمه‌ باقیمانده‌ کاسه سرش ریختم. در هنگام جمع کردن مغز، نیمی از مغز روی زمین ماند و نیم دیگرش در میان دستم باقی ماند. واقعا تماشای این صحنه‌ها و انسانی که بین مرز مرگ و زندگی زجر می‌کشید، بسیار دردناک بود. صدای خرخر گلویش را می‌شنیدم. دست به دامن دکتر شدم: «تو را به خدا کاری کنید.» دکتر گفت: «زحمت کشیدن برای سری که مغز ندارد، بی‌فایده است.» دستم را روی بدن او گذاشتم و احساس کردم بدنش سرد شده. او به شهادت رسید.» ┄┅☫🇮🇷 دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
نماز پشت به قبله با لباس نجس به حبیب گفتم وضع خط خوب نیست گردان را ببر جلو آهسته گفت : بچه ها به خاطر خوردن کنسرو فاسد همه مسموم شدند . . . ! امکان برگرداندن آن ها به عقب نبود و بچه ها با همان حال خراب شش روز در حال دفاع بودند….. حبیب گفت : اگه می تونی یکی از بچه های مجروح را ببر گفتم صبر کن با بقیه بفرستشون عقب حبیب اصرار کرد سابقه نداشت تا آن روز حبیب با من بحث کند گفتم باشه دیدم با احترام زیاد نوجوانی را صدا زد ترکشی به سبنه اش اصابت کرده بود جای زخم را با دست فشار می داد . سوار شد تا حرکت کردم صدای اذان از رادیو ماشین بلند شد . تصمیم گرفتم کمی با این نوجوان حرف بزنم گفتم برادر اسمت چیه جواب نداد نگاهش کردم دیدم رنگ به رو نداشت زیر لب چیزهای می گوید فکر کردم لابد اولین بار جبهه آمده و زخمی شده کپ کرده برا همین دیگه سوال نکردم مدتی بعد مودب و شمرده خودش را کامل معرفی کرد . گفتم چرا دفعه اول چیزی نگفتی گفت نماز می خواندم نگاهش کردم از زخمش خون می زد بیرون… گفتم ما که رو به قبله نیستیم تازه پسرجون بدنت پاک نیست لباست هم که نجسه . گفت حالا همین نماز را می خونیم تا بعد ببینیم چی میشه و ساکت شد . گفتم نماز عصر را هم خوندی گفت بله گفتم خب صبر می کردی زخمت را ببندند بعد لباست را عوض می کردی ان وقت نماز می خوندی گفت: معلوم نیست چقدر دیگه تو این دنیا باشم فعلا همین نماز را خوندم رد و قبولش با خدا. گفتم : بابا جون تو چیزیت نیست یک جراحت مختصره زود بر می گردی پیش دوستات.. با خودم فکر کردم یک الف بچه احکام نماز را هم شاید درست بلد نیست والا با بدن خونی و نجس تو ماشین که معلوم نیست قبله کدوم طرفه نماز نمی خونه.در اورژانس پیادش کردم و گفتم باز همدیگر را ببینیم بچه محل! گفت: تا خدا چی بخواد.با برانکارد آمدند ببرنش گفتم خودش می تونه بیاد زیاد زخمش جدی نیست فقط سریع بهش برسید… بیست دقیقه ای آن جا بودم بعد خواستم بروم رفتم پست اورژانس پرسیدم حال مجروح نوجوان چطوره؟ گفتند شهید شد با آرامش خاصی چشم هایش را روی هم گذاشت و رفت….. تمام وجودم لرزید. بعدها نواری از شهید آیت الله دستغیب شنیدم که پاییز ۶۰ در تجلیل از رزمندگان فرموده: آهای بسیجی خوب گوش کن چه می گویم من می خواهم به تو پبشنهاد یک معامله ای بدهم که در این معامله سرت کلاه برود ! من دستغیب حاضرم یک جا ثواب هفتاد سال نمازهای واجب و نوافل و روزه ها و تهجدها و شب زنده داری هایم را بدهم به تو، و در عوض ثواب آن دو رکعت نمازی را که تو در میدان جنگ بدون وضو پشت به قبله با لباس خونی و بدن نجس خوانده ای از تو بگیرم آیا تو حاضر به چنین معامله ای هستی ؟! —(کتاب: "مهتاب خین"، خاطرات سردار شهید حسین همدانی ┄┅☫🇮🇷 دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
19.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 | معرفی عملیات والفجر ۴ 🎞 ☝️ صحبت های شهید ابراهیم همت، فرمانده لشگر ۲۷ ┄┅☫🇮🇷 دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
🍂 🔻 شاهد عینی عملیات غیوراصلی خاطرات غلامرضا رمضانی ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ ✍ راه را با دویدن به طرف اهواز ادامه دادیم تا وسیله ای مهیا کنیم برای بردن عبدالله به عقب که با ماشین غیور اصلی و غلامپور و سیاف مواجه شدیم. وقتی آن لحظه یادم می آید خدا را شکر می‌کنم که در آن تاريکی به آنها شلیک نکردیم. شهید غیور اصلی با دیدن ما گفت غلام چه خبر شده؟ کجا دارید می روید؟ تمام جریان را برایش تعریف کردم، گفت شما بیایید سوار بشوید، عبدالله را با یکی از این ماشین ها می‌فرستیم اهواز. بعد از این جریانات سر پیچ حمیدیه (اول جنگل مصنوعی ) آمد و گروه را به دو ردیف تقریباً ۱۵ نفره تقسیم کرد. هر آرپی جی زن یک کمکی داشت و دو نفر دو نفر آنها را قرار داده بودند. او گفت باهم باشید. عراقی‌ها کمتر از ۱۰۰ متر با ما فاصله داشتند. تقریباً از آخر جنگل بطرف اهواز در حال آرایش گرفتن بودند. شهید غیور اصلی بچه‌ها را جمع کرد و گفت: برادرا بشینید. همه نشستند بصورت آهسته گفت: قبل از اینکه به طرف این بعثی‌ها برید یه چيزی می‌خوام بهتون بگم . افرادی رفتن پیش امام و گفتن خبر آمده که فردا اهواز بدست بعثی های عراقی می‌افتد. می‌دونید امام چه گفته؟ گفته مگر اهواز پاسدار ندارد. (مگه جوانان اهواز مرده‌اند که عراق اهواز را بگیرد) و بعد ادامه داد: هر کاری هست باید امشب انجام بدهیم والا فردا زن و بچه های ما مورد تعرض بعثی‌ها قرار می‌گیرن. همه به گریه افتادیم. می‌گفتیم نکنه ما در این‌جا کشته بشیم و فردا بعثی‌ها اهواز را بگیرند و قلب امام به‌درد بیاد. توی دل من که همچین چيزی بود. مطمئنم که بقیه هم همین‌طور فکر می‌کردن. همه عاشق امام خمینی بودند و نمی توانستند غم امام را ببینند. بعداً متوجه شدم این جریان بین حضرت امام و دکتر بهشتی بوده که فرموده بودن پس جوانان‌ اهواز کجایند؟ بعد غیور گفت که فقط همین را می‌خواستم بگ‌یم. دیگه برید به امید خدا. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد
روایت اول؛ مصطفی مومن واقعی.pdf
446.4K
📜 فیش راوی به مناسبت اول آبان سالگرد شهادت شهید مصطفی صدرزاده 📖عنوان: مصطفی مومن واقعی 👥مخاطب: عموم مذهبی و انقلابی