هدایت شده از جنت المهدی۳۱۳
19.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترجمه و توضیح تصویری صفحه 43
#قرآن_کریم
🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
🔶اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🔶
┄┅═✧❁🌷❁✧❁🌷❁✧═┅┄
💠کانال جنت المهدی۳۱۳
╔═ ⚘════⚘⚘════⚘═╗
🌷@jannatolmahdi313 🌷
╚═ ⚘════⚘⚘════⚘═╝
#کتاب_خدای_خوب_ابراهیم
ویژگی هجدهم
۱۸. تجهیز رزمندگان☑️
📝میرفت بازار و از دوستانش که وضع شده مالی خوبی داشتند کمک میگرفت. میگفت: طبق آیات قرآن باید از همه لحاظ نیروهای رزمنده را تقویت کرد تا در عملیات ها موفق شوند.
📝از وسایل تدارکات تا چفیه و موتور و ماشین تهیه میکرد و به جبههها میفرستاد. میدانست خدای خوبش فرموده:
📝وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِبَاطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّكُمْ وَآخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لَا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ يَعْلَمُهُمْ ۚ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَأَنْتُمْ لَا تُظْلَمُونَ
برای مقابله با آنها[=دشمنان]، هرچه در توان دارید از نیرو و از اسبهای ورزیده آماده سازید، تا به وسیله آن، دشمن خدا و دشمن(شناخته شده) خویش را بترسانید . (انفال/۶٠)
•➕• ↷ #ʝøɪɴ ↯
➺♡http://eitaa.com/joinchat/2226126881Ca7d5b4f15f
🍄در این ...
⭐️آفرینش #بزرگ شهیـــ🌷ــــد
🍄تنهـا #موجودیست که
⭐️میلاد دارد امّا #مرگ ندارد ...❌
#شهید_مدافـع_حـرم🌸
#سرهنگ_محمدرضا_الوانی🌸
ولادت:۱۳۶۱/۱/۲🌸
شهادت:۹۵/۷/۷
این عکس بی نظیره!
#شهید_مهدی_باکری فرمانده لشگر ۳۱ #عاشورا
در کنار یک #رزمنده دیگر!
پوری حسینی!
رئیس سابق سازمان خصوصی سازی!
حاج مهدی #باکری یک خاطره جالب دارد
یک روز گرم #تابستان در آن گرمای وحشتناک #خوزستان که از محور عملیاتی به #قرارگاه برمی گشت،یکی از رزمنده ها که #تشنگی او را دید،برایش یک کمپوت #گیلاس خنک باز کرد!
حاج مهدی کمپوت را در دست گرفت،خنکای فلز سرد را حس کرد
خواست که بالا برود،از رزمنده پرسید آیا همه #بسیجی ها کمپوت خورده اند؟
رزمنده گفت نه در جیره نبود،فقط یک کمپوت بود ،چه کسی بهتر از شما #فرمانده لشگر،شما میل کنید
حاج مهدی نخورد!
و گفت اگر همه خوردند من هم میخورم!
لعنتی ها یه کمپوت و نخورد!
تو گرمای تابستون خوزستان نخورد!
نفر کنار دستش پوری حسینیه!
رئیس سابق سازمان خصوصی سازی!
#هفت_تپه ،#ماشین_سازی ،#دشت_مغان ،#هپکو !
#کارخونه رو با اهلش، آش و با جاش با یک صدم قیمت میداد به نور چشمی ها
یکی وسط جنگ یه کمپوت ویژه خواری نمیکنه!
یکی نیشکر هفت تپه رو با زمین هاش،با کارگرهاش،با تجهیزات و دستگاه هاش ،با مواد خام و اولیه اش هلو برو تو گلو ،میکنه تو حلق #آقازاده ها!
هردو کنار هم،دوشادوش
دیوونه کننده است این عکس
باید با توضیحاتش همه جا پخش کنند
در و دیوار بزنن
که چی میشه ،#شیطان چطور نمیتونه یه کمپوت اضافه، ای تف تو ذات لیبرالتون، یه کمپوت اضافه نمیتونه به خورد باکری بده
از اونور بدون دخالت شیطان میلیارد دلار میلیارد #دلار #ارز میزنن به بدن
دوست دارم تو دنیای #جهانگیری ها و پوری حسینی ها #محمود_صادقی ها
مهدی باکری بودن رو
مهدی باکری باشید
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#خاطره
حاج شیخ محمودرضا امانی فرزند مرحوم شیخ علی اصغر، در روستای مهاجران زندگی می کرد و معروف و مشهور به حاج آخوند بود.
اما حاج آخوند چیز دیگری بود
روحانی ،ِ ملّا ، ادیب و نکته دان و عارفی که از مدرسه و شهر گریخته بود.
شیخی شاد که خانقاهی نداشت. دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و باغ انگورش می گذشت
آقای اخوان ، هم مدیر مدرسه بود هم معلم ، خوب درس می داد.
تا این که یرقان گرفت و در خانه ما بستری شد و از حاج آخوند خواهش کرد به جایش درس بدهد.
حاج آخوند روز اول حضور در کلاس گفت :
بچه ها! امروز ما می خواهیم در باره خدا صحبت کنیم ، فرقی ندارد ارمنی باشید و مسلمان ، همه ما از هر دین و مسلکی با خدا حرف می زنیم ، حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته اید و می خواهید با خدا حرف بزنید.
حالا از هر کلاسی از اول تا ششم ، یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف می زند؟
از خدا چه می خواهد؟در همین حال مملی دستش را بالا گرفت و گفت :
حاج آخوند ، حاج آخوند اجازه من بگویم ؟
حاج آخوند گفت: بگو پسرم!مملی گالش های پدرش را پوشیده بود.
هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می آمد، مملی چشمانش را بست و گفت:
خداجان !همه زمین های دنیا مال خودته .پس چرا به پدر من ندادی ؟ این همه خانه توی شهر و ده هست ، چرا ما خانه نداریم ؟ خدا جان، تو خودت می دانی ما در خانه مان بعضی شب ها نان خالی می خوریم ، شیر مادرم خشک شده حالا برای خواهر کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد!
خداجان! گاو و گوسفندم نداریم.
اگر جهان خانم به ما شیر نمی داد ،خواهرم گرسنه می ماند و می مرد ! خدا جان، ما هیچ وقت عید نداریم. تاحالا هیچ کدام از ما لباس نو نپوشیده ایم. اگر موقع عید مادرِ هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی داد ، توی خانه ما عید نمی شد.
کلاس،ساکت ساکت بود ، مملی انگار یادش رفته بود توی کلاس است.حاج آخوند روبه روی پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه می کرد ، بعضی بچه ها گریه می کردند.
حاج آخوند آهسته گفت :
حرف بزن پسرم ، با خدا حرف بزن ، بیشتر حرف بزن!مملی گفت : اجازه ! حرفم تمام شد.حاج آخوند برگشت و مملی را بغل کرد و گفت : بارک اله پسرم ، با خدا باید همین جور حرف زد.
کلاس تمام شد و حاج آخوند به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که باغ پدری اش را که بهترین باغ انگور در روستای مارون بود ، به خانواده مملی بخشید .
کتاب حاج آخوند_سید عطاء الله مهاجرانی
9.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختری که به جرم حجاب، با چادرش خفه کردند!😭
#شهیده_زینب_کمایی