eitaa logo
انجمن راویان دفاع مقدس کاشان
471 دنبال‌کننده
28هزار عکس
29.5هزار ویدیو
103 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
گزارش دادم. ناگهان علی گفت: «برادر گرجی، همین الان پیگیری کن که هر چه سند و مدرک در قرارگاه است جمع آوری شود و همه را بفرست عقب. در ضمن نیروهای اضافی قرارگاه را هم عقب بفرست.» کار اول را انجام دادم. اما انتخاب افراد برای عقب فرستادن مشکل بود. هیچکس راضی نمی شد. می گفتند: «مگر می شود ما عقب برویم و شما را در این طوفان شیمیایی عراق تنها بگذاریم.» بعضی هم عصبانی می شدند و می گفتند: «چرا می خواهی ما را از علی هاشمی جدا کنی؟» ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂🍂 🔻لحظات نفس‌گیر چهارم تیرماه ۶۷ چگونه گذشت؟ 3⃣ عده ای از بچه ها انگار می دانستند آنجا آخر خط است. به سنگر علی هاشمی می رفتند و با او خداحافظی می کردند. صحنه وداع و خداحافظی خاصی بود. آنها در آغوش علی گریه می کردند و می گفتند: «بگذار کنار شما باشیم.» و علی می گفت: «نه، الان وظیفه شما عقب رفتن است و وظیفه من و گرجی و این چند نفر ماندن.» دیگر خبری از شلوغی صبح نبود. فقط من و علی و چند نفر از بیسیمچی ها و فرماندهان یگان‌ها مانده بودیم. احمد غلامپور مدام با فرماندهی کل (محسن رضایی) تماس داشت و اخبار را اطلاع می داد. علی آرام و مطمئن سرگرم انجام دادن کارهایش بود و انگار نه انگار جزیره در آتش و خون می سوخت. سؤال کرد: «گرجی، الان وضع قرارگاه چطور است؟» گفتم: «بچه ها همراه اسناد و مدارک رفتند و جمعاً دوازده نفر در قرارگاه هستیم.» غلام پور، وقتی دید دیگر مقاومت و درگیری سودی ندارد، به علی هاشمی گفت: «حاج علی! دیگر ماندن در اینجا معنا ندارد. عراق با سرعت در حال پیش روی است. بهترین کار عقب نشینی نیروهاست. هر چه زودتر نیروها عقب بیایند تلفات و خسارت کمتری می دهیم.» علی بی مقدمه گفت: «یعنی همه چیز به همین راحتی تمام؟» غلام پور جواب داد: «برادر من، عزیز من، حاج علی، به همین راحتی یعنی چه؟ مگر نمی بینی عراق چهار نعل دارد جلو می آید؟ به خدا بهترین دستور همین کاری است که می گویم. اصلاً خودت هم جمع کن و بیا عقب. دیگر ماندن به صلاح نیست. عراق حتماً برای قرارگاه شما برنامه دارد. از تعلق خاطر تو به جزیره خبر دارم. ولی باور کن راه دیگری نمانده است. احساس تو را درک می کنم. علی جان، می دانی اگر قرارگاه سقوط کند و به دست عراقی ها بیفتی یعنی چه؟ پس لطف کن همراه گرجی و نیروهایت بعد از من عقب بیا. منتظرت هستم.» علی هم گفت: «احمد آقا، من عقب بیا نیستم! نمی توانم به این راحتی جزیره را رها کنم…» غلام پور اصرار داشت؛ من، به عنوان فرمانده قرارگاه کربلا و از سوی آقا محسن، دستور می دهم که باید عقب بیایی. حالا خود دانی! تو نباید به دست عراقی ها بیفتی. می فهمی چه می گویم؟ تو یعنی سپاه، یعنی فرماندهی، یعنی جزیره. عراقی ها تو را خوب می شناسند. همه فرماندهان موقع رفتن به علی گفتند سریع جمع کند و به عقب برود. با هم روبوسی کردند. آنها را تا در ورودی قرارگاه بدرقه کردم. چهار پنج ماشین پشت سر هم به سمت عقب حرکت کردند. بعد از رفتن فرماندهان کنار علی نشستم و او با حاج عباس هواشمی تماس گرفت و از اوضاع خط مقدم پرسید. حاج عباس، که صدایش به خوبی به گوش نمی رسید، گفت: «در جاده خندق وضع خیلی خراب بود. مجبور شدیم عقب نشینی کنیم. اینجا عراق بدجوری حمله کرده است. هیچ چیز جلودارش نیست. بیشتر نیروها از پا درآمده اند. باقی مانده نیروها هم در حال عقب نشینی اند. سعی می کنم نیروها را هر طور شده به عقب بیاورم تا کسی اسیر نشود.» حاج علی پرسید: «گرجی، در قرارگاه چند ماشین داریم؟» گفتم: «دو ماشین داریم که یکی اش هم آمبولانس است.» حاج علی ادامه داد: «دو ماشین برای ما کافی است. ماندن دیگر به صلاح نیست. آماده عقب رفتن باشید. دیگر نمی شود اینجا ماند. عراق احتمالاً به سمت قرارگاه می آید. هر چه زودتر باید قرارگاه را خالی کنیم، هر لحظه ممکن است عراقی ها با هلی برن روی سرمان فرود بیایند.» در حین حرف زدن علی، صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم، صدای عصبانی غلام پور بود: «شما هنوز آنجا هستید؟ بابا، چرا حرف گوش نمی دهید؟ بیایید عقب دیگر! آخر چند بار باید بگویم؟ این بار آخر است که می گویم. شما شرعا باید برگردید به عقب. صدای بی سیم دوباره به گوش رسید. حاج عباس هواشمی بود می گفت: «حاج علی، خوب گوش کن. من دارم سه هلیکوپتر می بینم که خط حرکتشان نشان می دهد به سمت قرارگاه می آیند. احتمالاً قصد محاصره آنجا را دارند. قرارگاه لو رفته است. شما را به خدا سریع از آنجا بروید بیرون.» با شنیدن این حرف ها از قرارگاه زدم بیرون ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻لحظات نفس‌گیر چهارم تیرماه ۶۷ چگونه گذشت؟ 4⃣ با شنیدن حرف های عباس هواشمی و خبر دادن از نزدیک شدن هلی کوپترها، از قرارگاه زدم بیرون و آسمان را نگاه کردم. بوی شیمیایی سراسر منطقه را پر کرده بود. برای آرامش خودم گفتم: «نه، اینها در حال گشت زنی هستند و کاری به قرارگاه ندارند. حاج عباس حتماً اشتباه می کند.» وقتی دوباره به اتاق علی برگشتم گفت: «گرجی، هلیکوپترها را دیدی؟ چند تا هستند؟» گفتم: والا من هلیکوپتری ندیدم! شاید به محور دیگری رفته اند! فضای قرارگاه به قدری سنگین بود که نفس کشیدن را هم مشکل کرده بود. عراقی ها در حال آتش ریختن روی جزیره بودند. اطراف ما هیچ مقری نبود و همین برای لو رفتن ما کافی بود. محل قرارگاه هم، چون سر جاده بود، به راحتی تشخیص داده می شد و آنها می توانستند در کمترین زمان ما را محاصره کنند. با خودم فکر کردم: «چرا عراقی ها قرارگاه را بمباران نمی کنند؟ اینکه برایشان کاری ندارد.» و نتیجه گرفتم آنها به دنبال اسیر کردن علی هاشمی اند. اطراف قرارگاه هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی به زمین می خورد. حالت تهوع داشتم. چفیه ام را خیس کردم و روی صورتم گذاشتم ولی اثری نداشت. در طول این مدت، علی، در حالی که دو دستش را پشت کمرش گره کرده بود، در سنگرش قدم می زد. انگار به مسئله ای فکر می کرد. گفتم: «حاج علی، عجب بوی سیبی می آید! بوی گلابی هم می آید!» با خنده گفت: «البته بوی خورش سبزی را هم اضافه کن.» بعد پیراهنش را توی شلوارش کرد و فانسقه اش را محکم بست و گفت: «گرجی، بچه ها را آماده کن به عقب برویم. احساس خوبی ندارم.» ناگهان گلوله توپی به پشت جا کولری سنگر علی خورد و صدای مهیبی بلند شد. من و علی از شدت انفجار هر یک به طرفی پرت شدیم. خدا رحم کرد. چون کولر گازی به داخل پرتاب شد و اگر به هر یک از ما می خورد، له می شدیم. نوع شلیک گلوله این پیام را داشت که عراقی ها ما را دقیقاً زیر نظر دارند. علی صدا زد: «گرجی، قبل از رفتن یک بار دیگر از وضعیت جلو سؤال کن تا ببینیم چه خبر است.» همه فکرش متوجه بچه های خط مقدم بود. همه توانش را گذاشته بود تا بچه های جلو سریع به عقب منتقل شوند. به ساعتم نگاه کردم. حوالی اذان ظهر بود. وضو داشتم. علی هم طبق معمول وضو داشت. گفت: «نماز اول وقت را بخوانیم. چون فکر نمی کنم بعد از اینجا فرصت نماز خواندن پیدا کنیم.» صدای بوق ماشینی مرا به بیرون قرارگاه کشاند. پابرهنه دویدم بالا. دیدم راننده ای طبق معمول هر روز توقف کرد و با آوردن دو قابلمه برنج و خورش وارد قرارگاه شد. تا ظرف ها را زمین گذاشت، گفتم: «برادر، دستت درد نکند. بزن به چاک که وضع خیلی خراب است. تا اسیر نشدی سریع فرار کن.» او را هل دادم تا از قرارگاه بیرون برود. مجال خوردن غذا برای هیچیک از بچه های داخل قرارگاه نبود. با بیسیم از جلوی خط خبر گرفتم. حاج عباس گفت: «گرجی، هلیکوپترهای عراقی به طرف شما می آیند. حواستان را جمع کنید تا محاصره نشوید.» حاج علی با شنیدن این خبر گفت: «حاج عباس، تو را به خدا هر کاری می توانی بکن. بچه های مردم را از دست عراقی ها نجات بده و عقب بیاور. شما وظیفه تان را به بهترین وجه انجام دادید. الان جای ماندن نیست. آقا محسن دستور داده همه نیروهای جزیره، از فرمانده تا جزئی ترین نیروها به عقب بیایند.» علی این حرف ها را با کمال بی میلی می زد. او قلبا راضی نبود عقب برود. ولی چه می توانست بکند. وقتی غلام پور گفت که عقب نشینی دستور آقا محسن است او کوتاه آمد. به امامت علی نماز ظهر و عصر را خواندیم. او شمرده شمرده و با تأنی نماز می خواند. هر لحظه صدای انفجار گلوله های توپ در اطراف قرارگاه بیشتر می شد. نماز که تمام شد علی به سجده رفت و های های گریه کرد. اولین بار بود صدای گریه او را می شنیدم. صدای زنگ تلفن آمد. غلام پور بود که با عصبانیت می گفت: «گرجی، مگر تو آدم نیستی؟ مگر تو حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟ مگر کر شدی که صدای هلیکوپترهای عراقی را در آسمان جزیره نمی شنوی؟ آخر چرا این قدر این دست و آن دست می کنید؟ لامذهب ها، بس کنید! بیایید عقب. شما اعصاب مرا خرد کردید.» گوشی را به علی دادم و او گفت: «آقای غلام پور، داریم از قرارگاه خارج می شویم. ناراحت نباش. در حال بیرون آمدن هستیم. آمدیم … آمدیم…» از قرارگاه بیرون رفتم تا مقدمات رفتن را مهیا کنم. ناگهان صدای غرش چند هلی کوپتر را شنیدم که از بالای سرمان رد شدند. آنها در فاصله پانصد متری ما روی جاده در حال پرواز بودند. حدوداً هفت هلیکوپتر بودند که در آنها باز و آماده درگیری بودند. دو تا از هلی کوپترها می خواستند فرود بیایند و جاده را ببندند. این کار اگر اتفاق می افتاد، امکان عبور از آنها وجود نداشت. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻لحظات نفس‌گیر چهارم تیرماه ۶۷ چگونه گذشت؟ 5⃣ با دیدن هلیکوپترها مبهوت شدم. برگشتم و پله های ورودی را یکی چهار تا پشت سر گذاشتم و فریاد زدم: «حاج علی، بدو که هلی کوپترها بالای سرمان دور قرارگاه اند.» هر دو راننده به سرعت پشت فرمان ماشین ها نشستند و با روشن کردن آنها و سوار شدن نیروها آماده حرکت شدیم. آن دو راننده یکی راننده من، مرتضی نعمتی، بود و دیگری راننده علی هاشمی. من و علی در یک ماشین نشسته بودیم. او به کتف راننده زد و گفت: «گاز بده. به سرعت به طرف دژبانی شهید همت برو!» به محض اینکه راننده دنده یک را زد و حرکت کرد، در یک صد متری هلی کوپترهای عراقی به زمین نزدیک شدند و سه موشک به طرف ماشین های ما شلیک کردند. باورم نمی شد کماندوهای عراقی به راحتی در هلیکوپتر دیده می شدند که با تیربار به سمت ما شلیک می کردند. یکی از موشک ها په ساختمان قرارگاه اصابت کرد و صدای مهیبی بلند شد. موشک دوم در نزدیکی ماشین همراه ما به زمین خورد و آن را بلند کرد و محکم به زمین کوبید. اما هیچکس آسیب ندید. راه بسته شده بود و تصمیم گیری در آن لحظه مشکل بود. جاده ای غیر از جاده روبه رویمان نداشتیم. پشت سرمان نیزار بود و راهی برای فرار از دست عراقی ها نبود؛ جز اینکه پیاده به طرف نیزار فرار کنیم. باران گلوله بود که از هلیکوپترهای عراقی به سمت ما می آمد. علی فریاد زد: «همه از ماشین ها پیاده شوید و بروید میان نیزارها.» با این حرف چهار در ماشین ها به سرعت باز شد و همه به طرف نیزارهای عقب جزیره، که در اثر بارش گلوله های توپخانه سوخته بود، دویدیم. من و علی کنار هم بودیم. علی می گفت: «گرجی، بدو که اگر یواش بیایی، در چنگ عراقی هایی.» من با آن وزن زیاد نمی توانستم مثل علی سریع بدوم. ولی چاره ای نداشتم. هر چه قدرت داشتم در پاهایم جمع کرده بودم و می دویدم. نیزارهای پشت قرارگاه سوخته و زمین کاملاً مسطح و عریان بود و امکان پنهان شدن به ما نمی داد. تنها کاری که باید می کردیم دویدن بود و دویدن. در حقیقت عقب نشینی ما از همان لحظه شروع شد. علی لباس خاکی به تن داشت. ولی من شلوار سپاهی پوشیده بودم؛ شلواری که می توانست برایم خطرناک باشد. وقتی از قرارگاه زدیم بیرون، من بند پوتین هایم را نبسته بودم و همین سبب می شد پوتین هایم از پایم بیرون بیاید و حرکتم را کندتر کند. از طرفی زمین هم ماسه و رملی بود و پوتین هایم در زمین فرو می رفت و با کلی گِل بیرون می آمد. دیدم با این وضع نمی توانم بدوم. پوتین هایم را در آوردم و پابرهنه شروع به دویدن کردم. نیزارها در اثر گلوله های توپ آتش گرفته و به صورت تیغ در آمده بود. هر بار که پایم روی یکی از آنها می رفت ضعف می کردم. من و علی حدود پانصد متر میان نیزارها همراه هم بودیم. وقتی عراقی ها به سوی ما شلیک می کردند یقین داشتند افراد آن دو ماشین از عناصر اصلی قرارگاه اند. آنها به خوبی می دانستند قرارگاه خاتم ۴ محل فرماندهی سپاه ششم است. اطلاعاتشان کامل بود. پس در کنار قرارگاه فرود آمدند و وارد درگیری شدند. از شانس بد ما، چون نیزارها سوخته بود، امکان توقف و استراحت نداشتیم و باید تا نفس داشتیم می دویدیم. هر کس وارد نیزارها می شد به راحتی قابل شناسایی بود؛ به خصوص وقتی با هلیکوپتر از بالا تعقیب می کردند. صدای هلیکوپترها لحظه ای قطع نمی شد. آنها از بالا و عده ای از پایین دنبال ما بودند. عرق از سر و رویمان می بارید. به هیچ چیز غیر از فرار فکر نمی کردیم. من، علی هاشمی، بهنام شهبازی و … همراه هم می دویدیم و هلیکوپترها از بالا با موشک و گلوله به جانمان افتاده بودند. آن طور که عراقی ها از بالا شلیک می کردند نشان می داد هدفشان کشتن ما بود و حتی دنبال اسارت ما هم نبودند. یقین کردم این طور که گلوله می آید جان سالم به در نخواهیم برد. چند دقیقه ای از دویدن ما می گذشت که یکی از هلیکوپترها موشکی به طرف ما شلیک کرد. با انفجار موشک من و علی، هر یک، به سمتی از نیزار پرتاب شدیم. احساس کردم لحظه شهادت رسیده است و دیگر از جا بلند نخواهم شد. هیکل سنگین من با شلیک موشک مثل یک برگ درخت به هوا بلند شد و محکم در میان نیزارهای سوخته فرود آمد. با شلیک موشک، نیزارهای نیم سوخته آتش گرفت. بوی سوختن نیزارها، گرمای بالای پنجاه درجه جزیره، و هوای آلوده شیمیایی به جانمان چنگ زده بود و رهایمان نمی کرد. شدت تخریب و آتش موشک به قدری زیاد بود که با سوختن نیزارهای اطرافم شلوارم سوخت. اول از شدت ضربه متوجه نبودم؛ ولی کمی بعد از بوی سوختن شلوار و گوشت ران و کف پایم فهمیدم هر دو پاهایم به شدت درد می کند. سوزش سوختگی پای راستم مزید بر علت شد. تشنگی و اضطراب اسارت از یک طرف و سوختن پایم و شدت درد از سوی دیگر گریبانگیرم بود. آبی برای رفع تشنگی و چیزی که درد پایم را کم کند نبود. قدرت فریاد زدن هم نداشتم. یک آن درد پا را فراموش کردم و با خودم گفتم:
پس حاج علی چی شد.
🍂 🔻لحظات نفس‌گیر چهارم تیرماه ۶۷ چگونه گذشت؟ 6⃣ نای فریاد زدن نداشتم. تشنگی اذیتم می کرد. از یک طرف می ترسیدم با فریاد زدنم عراقی ها جایم را پیدا کنند و از طرفی دیگر گلویم خشک شده بود و رمقی برای فریاد زدن نداشتم. چند مشت خاک روی شلوار آتش گرفته ام ریختم تا خاموشش کنم. از بوی سوختن موهای پایم حالت تهوع پیدا کردم. خورشید وسط آسمان قرار داشت و با همه وجود می تابید. وقتی خبری از علی نشد با خودم گفتم: «هر چه می خواهد بشود. به درک!» و شروع کردم به فریاد زدن: «علی هاشمی… حاج علی… علی آقا…» هر چه قدرت داشتم جمع کردم و فریاد زدم؛ ولی دریغ از شنیدن صدای علی هاشمی! از جایم بلند شدم و گفتم: «احتمالا موج انفجار علی را چند متری جلو یا عقب پرت کرده. شاید بدجوری زخمی شده و قدرت جواب دادن ندارد.» پنجاه متر جلو رفتم. خبری نبود. پنجاه متر عقب برگشتم. خبری نبود. انگار علی آب شده بود و در آن خاک سوخته فرورفته بود. نمی خواستم قبول کنم جواب مرا نمی دهد. به اطراف نگاه کردم و گفتم: «خدایا، پس چه بلایی سر علی آمده؟ اگر زخمی شده که باید همین اطراف باشد. یعنی علی مرا رها کرده و خودش فرار کرده است؟ یعنی علی را اسیر کردند و بردند؟» هزار سؤال در ذهنم آمد؛ ولی پاسخ همه آنها منفی بود. علی آدمی نبود که مرا در آن گیرودار ترک کند و جانش را بردارد و برود. این کارها در ذات علی نبود. برای یک لحظه گفتم: «یعنی ممکن است علی شهید شده باشد؟» بلافاصله به خودم گفتم: «نه بابا! اگر قرار بود شهید شود، هر دوی ما شهید می شدیم. ما کنار هم بودیم. مگر می شود یکی شهید بشود یکی نه؟ امکان ندارد. تازه، اگر هم شهید شده باشد، باید جسد او را ببینم. نه، او شهید نشده است.» تصور شهادت علی برایم کشنده بود. آن قدر میان نیزار علی را صدا زدم که دیگر صدایم درنمی آمد. خوب که خسته شدم، برای آرامش خودم گفتم: «حاج علی، هر جا هستی به خدا می سپارمت.» خودم را دلداری می دادم و با خود می گفتم: «او کسی نیست که به سادگی تسلیم شود. او دارد ادامه مسیر می دهد…» اطراف قرارگاه پرنده پر نمیزد. تا چشم کار می کرد و دید داشتم هلی کوپترها را نگاه کردم. با خودم گفتم: «یعنی آنها از ما ناامید شده اند که دارند می روند؟ شاید مطمئن شده اند با این همه موشک و گلوله ما کشته شده ایم. نکند آنها علی را اسیر کرده اند و همراهشان برده اند!» افکار مأیوس کننده ای به ذهنم می آمد. دوباره با خود گفتم: «به احتمال زیاد یقین کرده اند با آن همه موشک و به آتش کشیدن نیزارها کسی نمی تواند جان سالم به در ببرد؛ وگرنه به این راحتی ما را رها نمی کردند.» آرام آرام صدای هلیکوپترها کم و کمتر شد، تا جایی که دیگر صدایی از آنها نشنیدم. عراقی ها با رفتن به سمت دژبانی شهید همت، یعنی قسمت ورودی جزیره، قصد داشتند نیروهای ایرانی در حال عقب نشینی را از بین ببرند. ظاهراً آنها هنوز مأموریتشان را به آخر نرسانده بودند. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻لحظات نفس‌گیر چهارم تیرماه ۶۷ چگونه گذشت؟ 7⃣ ..نبود علی نفسم را گرفته بود. انگیزه ای برای فرار از آن وضعیت نداشتم. برای لحظه ای گفتم: «شاید علی، مثل من، خودش را جایی پنهان کرده و حالا که هلیکوپترها رفته اند او هم دارد به سمت قرارگاه می رود تا همراه باقی نیروها سوار ماشین ها بشود و به عقب برود.» این تصور آنقدر به من روحیه داد و وجودم را مملو از امید کرد که با وجود سوختگی پاهایم به طرف قرارگاه راه افتادم. یک درصد هم احتمال نمی دادم عراقی ها در اطرافم باشند. با اطمینان از پشت قرارگاه به طرف آنجا حرکت کردم. بعد از حدود ده دقیقه به قرارگاه رسیدم. سکوت عجیب و غریبی قرارگاه را فراگرفته بود. خبری از عراقی ها نبود. آرام و با احتیاط از پله های پشت قرارگاه داخل رفتم. یک راست به سنگر علی رفتم. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود. تشنگی اذیتم می کرد. نمی دانم چرا حسی به من می‌گفت سریع از قرارگاه برو بیرون. میان سنگرهای قرارگاه صدا زدم: «حاج علی… حاج علی…» جوابی نشنیدم. سریع به طرف آن رفتم و به مرکز فرماندهی تلفن کردم. گفتم می خواهم با آقای غلام پور صحبت کنم. بعد از چند لحظه آقای غلام پور پشت خط آمد. تا صدای مرا شنید، گفت: «گرجی، چه خبر شده؟ شما کجایید؟ علی هاشمی کجاست؟ قرارگاه چه شد؟» گفتم: «حاج احمد، قرارگاه سقوط کرد. هلی کوپترهای عراقی با عملیات هلی برن به ما حمله کردند. درست موقعی که سوار ماشین ها شدیم ما را محاصره کردند و به گلوله و موشک بستند. ما به دستور علی هاشمی به پشت قرارگاه فرار کردیم. بعد از شلیک موشک به طرف من و علی، دیگر از او خبری ندارم. حاج احمد، اگر می توانی، چون امکان فرار ما مشکل است، از سمت جاده سیدالشهدا ماشینی برای بردن ما بفرست…» کل مکالمه من و غلامپور شاید یک دقیقه طول نکشید. گوشی را سر جایش گذاشتم و به سمت پشت قرارگاه دویدم. در حال خروج از قرارگاه بودم که متوجه شدم تعدادی از عراقی ها در سنگرهای ورودی قرارگاه مشغول پاکسازی هستند و دارند قدم به قدم جلو می آیند. در حال رسیدن به سراشیبی پشت قرارگاه بودم که در اوج ناباوری با دو عراقی در فاصله ای حدود پنجاه متر چهره به چهره شدم. لحظه ای یکدیگر را نگاه کردیم. باورم نمی شد گرفتار شده ام. بعد از چند ثانیه، عراقی ها لوله های کلاش را به طرفم گرفتند و آماده شلیک شدند. با آن هیکل سنگین و مجروحیت به سرعت به سمت نیزار فرار کردم. گلوله بود که از اطرافم رد می شد. عراقی ها تا خشابشان گلوله داشت پشت سر هم شلیک کردند؛ اما یک گلوله هم به من نخورد. از قرارگاه آن قدر دور شدم که دیگر صدایی از تیراندازی و تعقیبشان به گوش نمی رسید. فهمیدم از خیر دستگیری یا کشتن من گذشته اند. با خودم گفتم: «گرجی، خدا را شکر کن که تو را در سنگر فرماندهی نگرفتند؛ وگرنه بدبخت شده بودی.» در طول عمرم آن قدر ندویده بودم. حدود ساعت سه عصر، دوباره صدای شلیک توپخانه های عراقی شروع شد. سعی کردم روحیه ام را حفظ کنم. هیچ وسیله دفاعی همراهم نبود. فراموش کردم حتی یک کلاشینکف بردارم. وقتی حاج علی گفت سوار ماشین ها بشویم، هیچیک سلاح برنداشتیم. من نه کلت، نه سرنیزه، نه نارنجک، نه حتی یک خودکار همراهم نبود. جیب های شلوار و پیراهنم را گشتم تا کارت شناسایی یا مدرکی را که دال بر سپاهی بودن و وضعیت خاص من باشد دور بیندازم. در آن ساعات تنهایی بیشترین چیزی که آزارم میداد نبود علی هاشمی بود. انگار قطره آبی شده و در زمین فرورفته بود. با خودم گفتم: «شاید حاج علی یا یکی از بچه ها بین نیزارها زخمی افتاده و قدرت راه رفتن و حرف زدن ندارد.» آرام آرام میان نیزارهای سوخته قدم زدم و بچه ها را صدا کردم. هیچکس جوابم را نمی داد... تمام خاطرات شهادت سردار علی هاشمی به روایت سردار آزاده، گرجی و بقلم دکتر بهداروند از کتاب زندان الرشید @defae_moghadas 🍂
چهارم تیرماه شهادت سردارهورعلی هاشمی وحاج مهدی نریمی گرامی باد 🌹 اینجانب جمعی گردان انبیائ به فرماندهی حاج مهدی نریمی گروهان ماکس ارتباطات راه دور محورهای سپاه وارتش بودم ورفت وامدم باقرارگاه تاکتیکی جزایر مجنون زیاد بود چند روز قبل ازسقوط حاج نریمی گفت تمام ابزار ودستگاه ها وسائل مخابراتی ازجمله مرکز تلفنی لیله القدر که درجزیره بود را جمع کنید وبه عقب انتقال داده شود ورادیو ماکس ودستگاه سانترال مرکز تلفن لیله القدر را جمع کردیم خطوط را بوسیله کابلهای زمینی که قبلا از سایت امام صادق جنب سه راهی مرگ تا جزیره شمالی وقرارگاه تاکتیکی کشیده بودیم انتقال داده شد وحاج نریمی وسردارعلی هاشمی تا اخرین لحظات با ما ارتباط داشتند درخواست کمک کردند سواربرعقب لندکروز شدیم درحال حرکت بودیم که بچه ها صدازدند برگردید برگردید حاج نریمی میگه هلیبرد شدیم خداحافظ حلال کنید، روحشان شادخدارحمت کنه، صلوات راوی ضامن مرادی
🖍یاد جبهه بخیر که دانشگاه خود سازی بود وکنکورش صداقت واخلاص ومتون آنرا انتشارات شهادت در کربلا با مرکب خون به چاپ میرساند. 🖍یاد موقعیت هایی‌ بخیر که کسی به فکر موقعیت نبود وقرارگاههایی که دل را بی قرار میکرد 🖍یادسنگر بخیر که به غار ثور میماند وایستگاه صلواتی که محل استراحت ملائک بود. 🖍یاد جاده بخیر که ترجمه صراط المستقیم بود‌ وبه تفکر چپ وراست مهر باطل شد می زد 🖍یاد معبر بخیر که به پل صراط می ماندو به سنگر کمین که فاصله بین دنیا وآخرت بود 🖍یاد آبادان بخیر که به آبادی دل می پرداخت، خرمشهر که خرم به خون شهیدان شد، بستان که مزرعه عشق بود وسوسنگرد که بالاله وسوسن انس گرفت 🖍یاد هویزه بخیر که علم الهدی راتربیت کرد، دهلران که مردمان ساده ای داشت، موسیان که قوم موسی را به مسخره گرفت، مهران که بوی مهربانی میداد. کله قندی که مرگ در آن از عسل شیرین تر بود، قلاویزان که نردبان عروج بود و مجنون که داستان لیلی را بهتر بازگو میکرد. 🖍یاد هور العظیم بخیر که عظمت اسلام را به نمایش گذاشت، کارون که بارها به رنگ خون در آمد و اروند که روند جنگ را تغییر داد 🖍یاد فاو بخیر که کلاس وفاداری بود، دریاچه نمک که دل را به شور می انداخت وکانال ماهی که به زیبایی آکواریوم ‌پایان داد. 🖍یاد شلمچه بخیر که تکرار اُحُد وعاشورا بود وطلایه که ارزش طلا را شکست. 🖍یاد کلاه آهنی بخیر که نگهبان سجده گاه ملائک بود، چفیه که سجاده عبادت بود وپلاک که شماره پرواز را نشان میداد. 🖍یاد لباسهایی بخیر که هیچ درجه ای نداشت، لباسهایی که ساده وبی اتو بودند پوتین هایی که بدون واکس بودن و هیچگاه بر پدال بنز و پورشه و لامبورگینی قرار نگرفتند. 🖍یاد آفتاب جبهه بخیر که به گرمی می تابید وماهش که شرمنده ماههای زمینی بود و ستارگانش که به ستاره های زمینی چشمک می زد وعطرش که بوی باروت میداد. 🖍یاد گلوله هایی بخیر که قاصد وصال بودندو ترکش هایی که امر به معروف می کردند. 🖍یاد گونه هایی بخیر که برآن اشک استغفار می غلتید ومحاسنی که بر آن غبار تبرک می نشست، دعای کمیلی که پایانش پاکی بود وقنوتی که درآن توفیق شهادت طلب می شد 🖍یاد جهان آرا بخیر که به آرایش جهان پرداخت، نامجو که به دنبال نام ونشان نبود ،کلاهدوز که از نمد انقلاب کلاهی برای خود نساخت، چمران که معلم اخلاق بود، زین الدین که زینت دین بود، باکری که مجسمه اخلاق بود ، خرازی که بجز با خدا معامله نمیکرد آبشناسان که کسی او را نشناخت‌و صیاد که دلها‌را شکار میکرد. 🖍یاد پیکرهایی که هیچگاه برنگشت، یاد مادرانی بخیر که بی صدا میگریستند وبچه هایی که هیچ گاه پدرانشان را ندیدند. 🖍یاد لبخندهایی بخیر که قهقهه شهادت بود، دستانی که به عباس اقتدا کردند وپاهایی که زوتر به بهشت پیوستند. 🖍ما ماندیم وما،،ما ماندیم ودرد فراق یاران 🖍ما ماندیم‌ و بار مسئولیت،، ما ماندیم وشرمندگی. 🖍خدایا در محضر شهدا مارا شرمنده مکن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یه روز یه خانم مثل هر روز بعد ازکلی آرایش کنار آینه ،پوشش نامناسب راهی خیابونای شهرشد. همینطوری که داشت می رفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش را جلب کرد:خواهرم حجابت خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن نگاه کرد،دید یه جوون ریشوئه ازهمونا که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار به دوستش گفت باید حال اینو بگیرم،وگرنه خوابم نمیبره. تصمیم گرفت مسیرش و به سمت اون آقا کج کنه ویه چیزی بگه دلش خنک شه وقتی مقابل پسر رسیدچشماشو تا آخر باز کرد و دندوناشو روی هم فشار داد وگفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با اون ریشای مسخره ات، بعدشم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن ، پسر سرشو رو به آسمون بلند کردو گفت: خدایا این کم رو ازمن قبول کن بعدازچندلحظه بعد یک پسری ازاراذل واوباشها از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زدو به یک بار حمله کردو به زور اورا به سمت ماشینش کشید. دختر شروع کرد به داد و فریاد، اما این بار کسی جلو نیومد، این بار با صدای بلند التماس کرد، اماهمه تماشاچی بودن ، هیچکس ازاونایی که تو خیابون بهش متلک می انداختن وزیباییشو ستایش می کردن 'حاضر نبودن جونشو به خطر بندازن دیگه داشت نا امید می شد دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه، آهای بی غیرت ولش کن، مگه خودت ناموس نداری ، وقتی بهشون رسید ،سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو.و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد دختر درحالی که هنوز شوکه بود و دست وپاش می لرزید یکدفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید جوون ریشو از همونا که پیرهن روی شلوار میندازن و ازهمونا که ب نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خون و ناخوادآگاه یاد دیروز افتاد وقتی خواستن به زور سوارش کنن همون کسی ازجونش گذشت که توی خیابون بهش گفت:خواهرم حجابت!
مرگ می آید، ولی چه بهتر که خودمان به سراغ مرگ برویم و در خون بغلتیم، نه اینکه مرگ به سراغ ما بیاید و در رختخواب ذلّت بمیریم "شهید سردار علی هاشمی" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 من تو را دارم 💠 اگر می‌خواهید از بیان و صحبت کردن کودک بگیرید دقیقاً برایش مشخص کنید که کار یا رفتارش اشتباه است و آن را نمی‌پسندید، نه خود کودک را. 💠 خوب و بد بودن به کودک ارتباطی ندارد و طوری صحبت نکنید که او احساس گناه و کودکِ بد بودن کند، به کودک دهید که او را دوست دارید اما غلط است و به خاطر این تنبیه شده است. 🆔 @khanevadeh_313
: همراز علی 🍃حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ... - اتفاقی افتاده؟ ... رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ... - اینها چیه علی؟ ... رنگش پرید ... - تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ... - من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ... 🍃با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ... - هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ... 🍃با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ... 🍃نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت... 🍃خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ... 🍃- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه... 🍃زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ... 🍃- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ... خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ... - این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ... - خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ... 🍃توی چشم هاش نگاه کردم ... - نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ... 🍃تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... 🍃یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ... 🍃چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ... 🍃ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... 🍃چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ... 🍃چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... 🍃اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ... 🍃دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...
هدایت شده از جنت المهدی۳۱۳
به نام دوست گشاییم دفتر دل را به فر عشق فروزان کنیم محفل را رشته اسرارهرکاری است بسم الله الرحمن الرحیم بهر ما بهتر زهر یاری است الهی_به_امیدتو 🌹 🍀اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🍀 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 💠کانال جنت المهدی۳۱۳👇••🇮🇷•• ❁❁═༅ ═🌸🌸🌸═❁❁═༅     @jannatolmahdi313 ❁❁═༅ ═🌸🌸🌸═❁❁═༅
هدایت شده از جنت المهدی۳۱۳
💠🌸💠🌸💠🌸💠🌸💠🌸💠 🗒امروز ☉ ۵تیرماه ۱۳۹۹ ه ش 🌙 ۳ذی القعده ۱۴۴۱ ه ق 🎄 25 ژوئن ۲۰۲۰ میلادی 🌸به کانال جنت المهدی ۳۱۳خوش آمدید.🌸 🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌷 🍀اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ🍀 🌷کـانال جـنـت الـمـهـدی۳۱۳👇••🇮🇷•• ••※[🌷∷∷※∷∷🌷]※•• @jannatolmahdi313 ••※[🌷∷∷※∷∷🌷]※•• 💠🌸💠🌸💠🌸💠🌸💠🌸💠
هدایت شده از جنت المهدی۳۱۳
. 🍀اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🍀 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 💠کانال جنت المهدی۳۱۳👇••🇮🇷•• ❁❁═༅ ═🌸🌸🌸═❁❁═༅     @jannatolmahdi313 ❁❁═༅ ═🌸🌸🌸═❁❁═༅
هدایت شده از جنت المهدی۳۱۳
تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القرآن ایُّها الاِمامُ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان 💠کانال جنت المهدی۳۱۳👇••🇮🇷•• ╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮ @jannatolmahdi313 🌸 ╰━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╯ 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
هدایت شده از جنت المهدی۳۱۳
4_5931494876821587490.mp3
18.06M
🎬 مناجات امام زمان عج 🎤 🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌷 🍀اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ🍀 🌷کـانال جـنـت الـمـهـدی۳۱۳👇••🇮🇷•• ••※[🌷∷∷※∷∷🌷]※•• @jannatolmahdi313 ••※[🌷∷∷※∷∷🌷]※••
هدایت شده از جنت المهدی۳۱۳
ا ❀✿🌺❀✿🌺❀✿ ا 🌺❀✿🌺❀✿ ا ❀✿🌺❀✿ ا 🌺❀✿ ا ❀✿ ا 🌺 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 💠کانال جنت المهدی۳۱۳👇••🇮🇷•• ╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮    @jannatolmahdi313 ╰━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╯ 🌹 ذکر روز پنج شنبه : لا اله الا الله الملک الحق المبین🌹 🌸 دعای روز پنج شنبه 🌸 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ اللَّيْلَ مُظْلِما بِقُدْرَتِهِ وَ جَاءَ بِالنَّهَارِ مُبْصِراً بِرَحْمَتِهِ وَ كَسَانِي ضِيَاءَهُ وَ أَنَا فِي نِعْمَتِهِ اللَّهُمَّ فَكَمَا أَبْقَيْتَنِي لَهُ فَأَبْقِنِي لِأَمْثَالِهِ وَ صَلِّ عَلَى النَّبِيِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ لا تَفْجَعْنِي فِيهِ وَ فِي غَيْرِهِ مِنَ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامِ بِارْتِكَابِ الْمَحَارِمِ وَ اكْتِسَابِ الْمَآثِمِ وَ ارْزُقْنِي خَيْرَهُ وَ خَيْرَ مَا فِيهِ وَ خَيْرَ مَا بَعْدَهُ وَ اصْرِفْ عَنِّي شَرَّهُ وَ شَرَّ مَا فِيهِ وَ شَرَّ مَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ إِنِّي بِذِمَّةِ الْإِسْلامِ أَتَوَسَّلُ إِلَيْكَ وَ بِحُرْمَةِ الْقُرْآنِ أَعْتَمِدُ عَلَيْكَ وَ بِمُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَسْتَشْفِعُ لَدَيْكَ ، @jannatolmahdi313 ┅┅🍁✿❀🌺❀✿🍁┅┅ فَاعْرِفِ اللَّهُمَّ ذِمَّتِيَ الَّتِي رَجَوْتُ بِهَا قَضَاءَ حَاجَتِي يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ اللَّهُمَّ اقْضِ لِي فِي الْخَمِيسِ خَمْساً لا يَتَّسِعُ لَهَا إِلا كَرَمُكَ وَ لا يُطِيقُهَا إِلّا نِعَمُكَ سَلامَةً أَقْوَى بِهَا عَلَى طَاعَتِكَ وَ عِبَادَةً أَسْتَحِقُّ بِهَا جَزِيلَ مَثُوبَتِكَ وَ سَعَةً فِي الْحَالِ مِنَ الرِّزْقِ الْحَلالِ وَ أَنْ تُؤْمِنَنِي فِي مَوَاقِفِ الْخَوْفِ بِأَمْنِكَ وَ تَجْعَلَنِي مِنْ طَوَارِقِ الْهُمُومِ وَ الْغُمُومِ فِي حِصْنِكَ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اجْعَلْ تَوَسُّلِي بِهِ شَافِعاً يَوْمَ الْقِيَامَةِ نَافِعاً إِنَّكَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 💠کانال جنت المهدی۳۱۳👇••🇮🇷•• ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.══════╗ @jannatolmahdi313 ╚══════. ♡♡♡.═╝ 🌺 ❀✿ 🌺❀✿ ❀✿🌺❀✿ 🌺❀✿🌺❀✿ ❀✿🌺❀✿🌺❀✿
هدایت شده از جنت المهدی۳۱۳
1_149657422.mp3
737.4K
🔮صوت بسیار زیبای🔮 @jannatolmahdi313 دعای روز پنج شنبه 💐 🔷بهترینها نصیبتان🔷 🌹التماس دعا🙏 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 💠کانال جنت المهدی۳۱۳👇••🇮🇷•• ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @jannatolmahdi313 ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ┅┅🍁✿❀🌺❀✿🍁┅┅
هدایت شده از جنت المهدی۳۱۳
ا ❀✿🌺❀✿🌺❀✿ ا 🌺❀✿🌺❀✿ ا ❀✿🌺❀✿ ا 🌺❀✿ ا ❀✿ ا 🌺 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 💠کانال جنت المهدی۳۱۳👇••🇮🇷•• ❁❁═༅ ═🌸🌸🌸═❁❁═༅     @jannatolmahdi313 ❁❁═༅ ═🌸🌸🌸═❁❁═༅ 🌲 روز پنجشنبه به نام حضرت عسکرى علیه السّلام است🌲 🌹 السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ اللهِ وَ خَالِصَتَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِینَ وَ وَارِثَ الْمُرْسَلِینَ وَ حُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِینَ صَلَّى اللهُ عَلَیْکَ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکَ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ أَنَا مَوْلًى لَکَ وَ لِآلِ بَیْتِکَ وَ هَذَا یَوْمُکَ وَ هُوَ یَوْمُ الْخَمِیسِ وَ أَنَا ضَیْفُکَ فِیهِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکَ فِیهِ فَأَحْسِنْ ضِیَافَتِی وَ إِجَارَتِی بِحَقِّ آلِ بَیْتِکَ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ. 🌹 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 💠کانال جنت المهدی۳۱۳👇••🇮🇷•• ❁❁═༅ ═🌸🌸🌸═❁❁═༅     @jannatolmahdi313 ❁❁═༅ ═🌸🌸🌸═❁❁═༅ 🌺 ❀✿ 🌺❀✿ ❀✿🌺❀✿ 🌺❀✿🌺❀✿ ❀✿🌺❀✿🌺❀✿