eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
170 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:الهام تیموری 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چه جوری زهرا خانوم؟مگه میشه آخه +داستانش مفصله دخترم _توروخدا بگید مامان حداقل هم پناه بفهمه هم من بدونم و شروع می کند به تعریف کردن +"اون روز که منو حاجی از مسجد اومدیم و ناغافل چشمم افتاد به شما که وسط حیاط وایستاده بودی یهو انگار رفتم به سال ها پیش.درسته خیلی تفاوت بود اما بی نهایت به مادرت شباهت داری اولش نفهمیدم کی و کجا دیدمت اما همین که غرق خاطره ها شدم ، گفتم که این دختر رو یک جایی دیدم. اومدم جلو و به چهرت بیشتر دقت کردم،بله اگر آرایش سنگین صورتت رو پاک می کردی و موهای قشنگت رو مثل مادرت می بافتی و زیر روسری پنهونش می کردی می شدی همون دوست و همسایه ی قدیمی که سال ها بود حتی یادش نبودم که خدابیامرزی نصیبش بکنم. همین که فرشته اسمت رو گفت، یاد پناهم گفتن های مادرت افتادم و خوشحال شدم که یه آشنای قدیمی پاش به خونم باز شده.اما نمی دونستم چرا انقدر مستاصل! هی منتظر شدم تا بگی منم دختر فلانی،اومدم اینجا که چشمم بیفته به در و دیوار خونه ای که توش حق آب و گل داشتم!که اومدم برای این یا اون... اما وقتی حاجی ندونسته جوابت کرد و تو سربه زیر و با بغض و سکوت رفتی، فهمیدم نقل تجدید خاطرات و این صحبت ها نیست نخواستم سادگی کنمو خودم رک بپرسم که دختر آقا صابر چه خبر و چه عجب از این ورا؟حتما سکوتت حکمتی داشت و دلیلی نمی تونستمم تحمل کنم با این وضع و احوال پات رو از در بذاری بیرون.این بود که پیش قدم موندنت شدم و همون شب دور از گوش حتی فرشته،برای حاجی توضیح دادم که چه خبره!اون بنده ی خدا از من بیشتر تعجب کرد تجربه به ما می گفت یه جای کار لنگ می زنه و سکوت مشکوک این مسافر آشنای تازه از راه رسیده حکایت ها پشتش داره سال ها پیش بعد از فوت مادرت خدابیامرز، آقا صابر گفت دیگه نمی تونم توی این خونه بمونم که خاطره هاش خوره شده و افتاده به جون خودم و بچم و مادرزن بیچارم که داغ بچش هنوز روی دلش سنگینی می کنه.گفت می خوام بفروشم برم شهر و دیار پدریم برم مشهد مجاور آقا بشم و به درد خودم بسازمو بسوزم.ما تازه خونمون رو که همین کوچه پشتی بود گذاشته بودیم برای فروش،دیوارای حیاطش نم کشیده و کلنگی شده بود.گفتم حاجی دست دست نکن که از این خونه تا بوده صدای سلام و صلوات آقا صابر بلند بوده و مجلس روضه های مادرزنش شبای جمعه منو نمک گیر کرده.من دلم بند این خونه و درختای تازه قد کشیدش شده.اگه می تونی و می خوای هم کار یه همسایه رو راه بندازی و هم خونه ی خودمون رو به نحو احسن تغییر بدی کلید همینجا رو بگیرو بسم الله... دروغ نمیگم دلم نمیومد تو چهاردیواری باشم که یه زن هنوز پا به سن نذاشته رو با تمام آرزوهایی که داشت و نداشت به خوشی نرسونده بود!اما خب قسمت و تقدیر بود شاید،نمی دونم.معامله زودتر از اونی که فکرش رو بکنی جور شدو ما یه کوچه پس و پیش شدیم و پدرت شما رو به امید اینکه دوری بهترتون بکنه خونه به دوش شهر آقای غریبم کرد... عجیبه که تو منو یادت نمیاد،هرچند خیلی سری از هم سوا نبودیم اما کمم ندیده بودیم هم رو توی مجالس و روضه ها.با همین فرشته و شهاب هم بازی بودی چند وقتی قبل از فوت مادرت. از همون روزی هم که مادرت عمرش را داد به تو و دست از این دنیا شست،از زبون مادربزرگت شنیدم که این پناه بی پناه شده دیگه رنگ خوشی و بچگی به خودش ندیده که ندیده" هرچه بیشتر می گوید،عمیق تر غرق خاطره های دور دوران کودکی می شوم یاد بچه های کوچه و بازی ها و مدرسه و مادر و زهرا خانوم و فرشته و حتی شهاب! ادامه دارد... 🌹 @ansar_velayat_313
⚫️ دوشنبه عزای عمومی اعلام شد/ تشیع شهدا روز دوشنبه 🔹مدیر کل بنیاد شهید و امور ایثارگران خوزستان با بیان اینکه روز دوشنبه این هفته هم زمان با خاکسپاری شهدای حادثه تروریستی اهواز عزای عمومی اعلام می‌شود، گفت: قرار بر این شد که تشیع شهدای حادثه تروریستی اهواز روز دوشنبه از محل حسینه ثارالله تا چهارراه سلمان فارسی انجام شود. 🔷اطلاع رسانی شود
🌺آغاز سال تحصیلی و هفته دفاع مقدس را گرامی می داریم. 🔶امام علی (ع): آن که برای تحصیل علم بیرون رود ، همانند مجاهد در راه خداست 📚میزان الحکمه ، ج 6 🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:الهام تیموری 🇮🇷 @ansar_velayat_313 تصویرهای گنگی توی کوچه پس کوچه های سرم چرخ می خورد اما قبل از اینکه چیزی را با وضوح به یاد بیاورم با جیغ فرشته از خاطرات بیرون می پرم:وای مامان چرا زودتر نگفته بودی آخه مگه من غریبه بودم اِمی بینی تو رو خداهی من می گفتم چرا بابا یهو پشیمون شد که بگرده یا بسپره برای پناه خونه پیدا کنن ها،نگو داستان ها داشته این قضیه و ما بی خبر بودیم!وایسا ببینم پناه اینجوری که مامان میگه منو تو باید همو بشناسیم که شانه ای بالا می اندازم و می گویم:گیج شدم بخدا،نمی دونم خودمم آخه اسمتم یجوری که آدم نمی تونه یادش بره یا اشتباه بگیره اما من هرچی الان به مخم فشار میارم جز بنفشه و نسترن دوست پایه ی دیگه ای تو این کوچه نداشتم.البته یه دختره عنق بود که خیلیم لوس بود و یه بار منو هول داد تو جوب آب و با چشم های درشت شده نگاهم می کند تو که نبودی؟ در اوج تعجب خنده ام می گیرد و می گویم چی میگی فرشته؟ آره دیگه یه بارم به شهاب پیشنهاد بازی داد که چون قبول نکرده بود منو از حرص هول داد تو جوب چون اهل مردم آزاری بود می زند زیر خنده و من هنوز گیجم چیزهایی همچنان یادم می آید و نمی آید زهرا خانم یاعلی می گوید و بلند می شود،هول می شوم و دستش را می گیرم و می پرسم: نمی خواین باقی حرفتون رو بگید کدوم حرف؟ اینکه چرا راضی شدین بدون هیچ سوالی بهم جا و مکان بدین می نشیند اما دستم را رها نمی کند و می گوید:یه بار تو زندگی از روی نادونی دست رد زدم به سینه کسی که نیاز به کمکم داشت،سال ها تاوان دادم بخاطرش نمیگم خدا انتقام کمک نکردنم رو گرفت،نه خدا کریمه اما من توی خجالت عذاب وجدانم مونده بودم و دنیا به کامم تلخ شد از همون موقع قسم خوردم تا روزی که جون دارم و توان،هرکسی که گره ای به کارش بود رو در حد توانم یاری بکنم تا بلکه لطف خدا شامل حال منو بچه هامم بشه.نمیگم تو نیاز به کمک ما داشتی،میگم گره ای که اون شب به کارت افتاده بود رو باید یکی باز می کردکی بهتر از ما که اصل و نسبت رو می شناختیم.با حاجی که مشورت کردم گفت شماره آقا صابر رو پیدا می کنم تا ببینم این استیصالی که شما میگی توی این دختر هست یا نه اما نه هیچ ردی بود نه هیچ نشونی تا اینکه چند وقت پیش تلفن خونه زنگ خورد و خودم برداشتم،یه دختر جوان بود و در مورد تو پرس و جو می کرد می خواست ببینه اینجا کجاست و پناه از کجا بهش زنگ زده بوده می گفت دخترعمته،لاله شماره ی خونه ی ما اون روز که برق رفته بود و تو اومدی پایین بهش زنگ زدی،افتاده بوده روی گوشیش کور از خدا چی می خواد نشستم باهاش به حرف زدن گفت و گفت و شنیدم از دلتنگی ها و دلخوری هات،از اشک های مردونه و یواشکی پدرت و از دردی که به قلب کم جونش چنگ زده بخاطر دوری یکدونه دخترش از سرزنش کردن های خود افسانه و سرکوفت خوردنش از این و اون که زن بابایی بالاخره و دختره رو پر دادی رفته از شهر و دیار خودش از بهانه گرفتن های داداش کوچکترت و جون به لب شدن پسری که می گفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست و چجوری داره سر می کنه تک و تنها تو خوابگاه و تهران،از حال خرابش بعد از برگشتنو چیزایی که دیده و شنیده بود از اینکه بابا صابرت بعد از شنیدن واگویه های بهزاد پس افتاده از غم و غیرت و تا چند روز کنج بیمارستان آه و ناله خوراکش بوده فقط. عرق شرم نه فقط روی پیشانی ام که انگار روی تمام تنم نشسته و ذوبم می کند از خجالت سرم را زیر انداخته و خیره مانده ام به گل های چندرنگ قالی کف اتاق،حال شاگردی را دارم که دور از چشم مهربان ترین معلمش تقلب کرده و حالا به بدترین وجه ممکن دستش رو شده،دست یخ زده ام را پس می کشم اما زهرا خانم مانع می شود و محکم تر از قبل نگهش می دارد بین دست های چروک خورده و گرمش گره افتاده بوده،نه پناه جان؟اشک های هول شده ام تند و تند راه باز می کنند و دهانم قفل شده ذهنم قدرت حلاجی ندارد و همه چیز مثل آش شوربا درونش قاطی و مخلوط شده سکوت سنگین اتاق را صدای ناله های نصفه مانده در گلویم هرازچندگاهی می شکند.نمی دانم چرا اما ناغافل می گویم:کور گره افتاده چیزی نمی گوید و ادامه می دهم: ستار العیوب نبود مگه؟ و نگاهش می کنم.با گوشه ی روسری گلدار بزرگش اشک های صورتم را پاک می کند و می گوید:هست،اما کو عیبی هر چی بوده بدی نبوده ان شاالله بیشتر از این تاب ماندن و آب شدن ندارم،تنهایی می خواهم و سکوتی عمیق.میشه برم بالا هر وقت خوب شدی بروخوبم اما اگه بمونم نه انگار جنس عجز درون چشمانم را می شناسدسرمی که حالا قطراتش تمام شده اند را می کند و دستمالی روی جای سوزنش می گذاردبلند می شوم و بی هیچ حرفی راه می افتم.نمی دانم فرشته از کی نبوده و نیست در را که می بندم و هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب درراه پله می پیچد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:الهام تیموری 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب الدین است که در راه پله می پیچد: +بهترین ان شاالله؟ دستم به سمت گره ی روسری ام می رود و برمی گردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی... نگاهش که به صورتم می افتد اخم می کند و می پرسد: _گریه می کنید؟ به همه شک دارم؛احساس می کنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند...یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس. +مزاحم نمیشم خیره ان شاالله هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده می کنم و می گویم: _شمام می دونستین؟ +چی رو؟ به گره ی ابروانش نگاه می کنم _علت اومدن من به خونتون با انگشت پیشانی اش را می خارد و می گوید: +خب بله خشکم می زند _از کی؟! +همون موقع که اومدین پایین _پایین؟ انگار کلافه اش کرده ام،دستی به موهایش می کشد و می گوید: +مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون می فرستم.بیخودی می پرسم: _شیرینی برای چیه؟ حتی چشم هایش می خندد +امر خیر دلم می خواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه می گویم _بسلامتی +چرا تنها میرین بالا؟راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره... _ممنون میرم بالا و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم می روم.پشت در می نشینم و زانوانم را بغل می کنم،می زنم زیر گریه. چه روز پر ماجرایی بوده و هست!خیال تمام شدن هم ندارد انگار..تازه باید داستان شیدایی شیدا را می دیدم و می شنیدم!البته برای پسر پاکی مثل شهاب،چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام. کسی در می زند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند می شود +پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم... پناه...باتوام ها! خبرای جدید دارم،نمی خوای تو مراسم خواستگاری باشی؟الو...عمو اینا قراره بیان خواستگاری در را باز می کنم،با خوشحالی بغلم می کند و می گوید: _بالاخره بختم باز شد و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم... ادامه دارد... 🌹 @ansar_velayat_313
🌹گرامیباد شهادت مظلومانه هموطنان وتعدادی از نیروهای مسلح عزیزمان در مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز 🌹 @ansar_velayat_313
ایمان به خدا ... به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ ❤️ ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.ﮔﻔﺘند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.  ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟؟؟؟!!!! ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ 😢 🌹 @ansar_velayat_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه زیبا پر کشیدی برادرم... امروز 14 محرم مصادف با پنجمین سالگرد قمری شهادت✨ ❤️ یاد شهدا با ذکر 🍃🌹
اگـر هنـوز هـم کـودکان را نشـانـه میـرونـد: یعنیـ هنـوز یادشانـ هستـ امامیــ فرمود:☝️ سربازانــ منــ در گـهواره هـا هسـتنـد ... #اهواز شهادتت مبارک طاها جان🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:الهام تیموری 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نگاه های گاه و بی گاه عمه مریم که رویم زوم می شود و می خندد معذبم می کند .دلم می خواهد در حال و هوای خودم سیر کنم یا شاید اصلا به حرکات شهابی خیره بشوم که در نهایت احترام و مثل همیشه سلام کرد و حتی جویای حالم شد! چرا اوایل انقدر نسبت به او بدبین بودم و موضع می گرفتم؟مگر حالا چه اتفاقی افتاده بود که نظرم نسبت به اعضای این خانواده که هیچ،انگار به کل مذهبی ها داشت عوض می شد. من پایم را فراتر از دایره ای گذاشته بودم که خانواده ی خودم و افسانه را شامل می شد.تنها پسر مذهبی که خیلی از نزدیک دیده بودم افشین برادر لاله بود که شکاک بود اصلا!و انقدر نامزدش را اذیت می کرد که بنده ی خدا را به ستوه آورده بود. مشکل من این بود که افسانه تا کوچک ترین آتویی گیر می آورد یا مستقیم مرا به باد نصیحت می گرفت یا کف دست پدر می گذاشت اما من اینجا چند ماه در خانه ای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و به رویم نیاوردند.که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی مهر و محبت داشت.طودی که بدتر من را جذب می کرد!این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم می خواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم. _خوبی دختر گلم؟ به مریم خانوم نگاه می کنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم می نشیند. +متشکرم شما خوبین ؟ _سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت +نوش جان _دوست فرشته جون هستی؟ +تقریبا _حالا چرا تقریبا؟یا هستی یا نه دیگه +خب...خب چون تازه دوست شدیم _آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟ +چند ماهی میشه _عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست +بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن _وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟ +خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا _اما بازم عجیبه عمه جان +چرا؟ _چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد +بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن _اون که صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم +پناه عمه جون،نه پگاه _آره؛ببخشید +البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها _خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زن داداش نبودم رفته بودم با بچه ها کرمان +بله یادمه _کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه +لطف دارین مرسی فرشته ضربه ای به پهلویم می زند و می خندد.یاد حرفش می افتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش می گردم. کنار گوشم پچ پچ می کند _گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم.حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا،اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه.حسام...ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال! نگاهم را زوم می کنم روی حسام.راست می گوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام.می خندم و می گویم +چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟ _بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت می داد جذاب بود؟ می خندیم،سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را می کنم و به سمت شهاب بر می گردانم.اخم ظریفی می کند و دقیقا شبیه اتفاقی می افتد که منزل عمویش پیش آمد.... 🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:الهام تیموری 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 می میرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخم های در هم کشیده ی شهاب. عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش می گوید و من حتی یک کلمه اش را هم نمی توانم بخاطرم بسپارم.حسام که به من روسری نداده بود!اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیال های دخترانه ی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من،همین کار را می کرد! اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچ وقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود... انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم.بلند می شوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمی دارم و سمت آشپزخانه می روم. هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را می شنوم. _شما خانوما کلا ماشالاتون باشه +چرا داداش؟ _از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین +ول کن این حرفا رو،چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟ _لا اله الا الله!دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو،من سر پیازم یا تهش الان؟ +وا چه اخمو شدیا!قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟ _بیا،اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین.بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟ +نه خب!ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟ _من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور ... استغفرالله +عمه چی؟ _هیچی،بده به من اون سینی رو +دیگه همه می دونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمی دونستی بدون که امشبم مثل همیشه ست.منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی _چه فرقی؟ +چه می دونم _مرد باش حرفتو تا ته بزن +زنم و نصفه حرف می زنم ،کجا؟خب حالا داداش جان شوخی کردم،بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو می بوسه _بده به من،همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردی شما،دیگه زحمت بقیش گردن خودم، در ضمن فرشته خانوم شما حواست به خودت باشه نه فرق کج محمد و فرق های من! صدای خنده ی فرشته بلند می شود، همین که نزدیک شدن شهاب را حس می کنم دو قدم به عقب برمی دارم تا زودتر دور بشوم و نفهمند که فال گوش ایستاده ام.اما انگار کمی دیر اقدام کرده ام! چشم در چشم که می شویم قلبم مثل کسی که کیلومترها دویده می کوبد. شهاب با همه ی دنیا فرق می کند،هیچ وقت بیشتر از چند ثانیه به کسی خیره نمی شود! مثل او سرم را پایین می اندازم و سکوت می کنم.به یک دقیقه نمی رسد وقت خلوت کردنمان که کسی می گوید: +بیام کمک پسرعمو؟ در بدترین موقعیت ممکن فقط حضور شیدا را کم داشتم!از قبل زیباتر شده انگار،حتی چشمان روشنش هم می خندد.دست خودم نیست نمی توانم منتظر ری اکشن شهاب بمانم. بعید می دانم شهابی که حالا محترمانه پاسخ شیدا را می دهد،حواسش به من هم باشد! لیوان های لعنتی جامانده در دست های یخ زده ام را روی میز عسلی می گذارم و از خانه می زنم بیرون.بالاخره یک شب هم چنین مراسمی برای شیدا و شهاب می گیرند. کاش تا آن موقع من اینجا نباشم،توی حیاط روی تخت می نشینم و به حوض آبی خیره می شوم.هیچ تفسیری نباید سنجاق کنم به نگاه و اخم شهاب الدین.او فقط غیرتی می شد!شاید مثل خیلی از پسرهای مذهبی و هم تیپ خودش. اما کنایه های غیر مستقیمش به عمه و مچ گرفتن های سر بزنگاهش از من، درست وقتی به پسرها خیره می شدم چه؟ نفسم را فوت می کنم بیرون و از شدت کلافگی به گوشی توی جیبم پناه می برم.روشنش می کنم و متاسفانه مثل کسی که می خواهد خودش را زجر بدهد مستقیم می روم سراغ پیام های پارسا! از خواندن چرت و پرت های بی سر و تهش بدتر می شوم.چرا هیچ وقت نباید من طعم خوب زندگی را می چشیدم؟ چرا شیدا باید با اینهمه خوبی باشد و من انقدر احساس ضعف بکنم؟پارسا را کجای دلم می گذاشتم اصلا؟! توی اتاقم نشسته ام و انگار در و دیوار قصد جانم را کرده اند و دهان برای بلعیدنم گشوده اند.مهمان ها تازه رفته و من در بقیه ی مراسم حضور نداشتم. اینطوری هم خیال عمه خانوم راحت می شد و هم شیدا و حتی شهاب! از اول هم نباید می رفتم اصلا. ساعت 12 شده و کسی در واحد من را می زند! ادامه دارد... 🌹 @ansar_velayat_313