eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
170 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸دعای افطار🌸🍃 🍃🌼اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌼🍃 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺 😊التماس دعا قبول حق✋ @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امیر رضا هم قبول کرد و هدی را به خانه حورا برد و خودش هم به مغازه رفت‌. _سلام چطوری داداش؟ _سلام، خوبم. چرا دیر اومدی؟ _شرمنده رفته بودیم بازار دیر شد. _آها خب من برم دیگه کاری نداری؟! _کجا می خوای بری؟ _کجا می خوای بری حالا؟ _میرم دنبال مامان که بریم کت شلوار بخریم. _آها. راستی مهرزاد نیومد کلیدو بگیره؟ _ آها می خواستم بهت بگم نه راستی نیومد خب الان مغازه خالیه زنگ بزن بهش ببین کجاست! _باشه تو برو دیرت شد. _یا علی خدافظ. _به سلامت داداش گلم. امیر رضا موبایلش را برداشت و شماره مهرزاد را گرفت. مهرزاد هیچ‌وقت بد قول نبود اما این دفعه نیامده بود کلید را بگیرد. دو بوق خورد که برداشت. _بله سلام. _سلام داداش چرا هن هن می کنی؟ کجایی؟؟ _ تو بارونام... ماشین نیاوردم.. نزدیکم دارم میام... کلیدو بگیرم. _عه چرا ماشین نیاوردی خب؟ _ میام میگم.. فعلا یا علی. ده دقیقه بعد مهرزاد در مغازه بود. مثل موش آب کشیده خیس خیس شده بود. امیر رضا سریع او را کنار بخاری نشاند و یک پتو آورد و دور مهرزاد پیچید. از سرما میلرزید اما لبش همیشه می خندید. _تو خونه ما جنگه داداش بخداو ترکشاشم می خوره به ما. بابام ماشینمو گرفته داده به مونا منم بی ماشین شدم رفت. خیابونام شلوغ بود تاکسی گرفتم همش تو ترافیک بودم. بعد دیگه وسطای راه پیاده شدم گفتم دیر نشه دویدم تا اینجا. _وای مهرزاد از دست تو. خب خبر می دادی بهت میگفتم دیرتر بیا اشکال نداره. _ نه داداش من قولم قوله نمی خوام بدقول بشم پیش تو. هر چند فکر کنم شدم. _ نه عزیزم تو هنوزم همون آقا مهرزاد خوش قولی واسه ما. راستی چه ریش بهت میاد. _ آره خیلی خودم خبر نداشتم فقط. هر دو زدند زیر خنده که امیر رضا با لحن قشنگی گفت: چقدر خوب و خدایی تغییر کردی مهرزاد. این تغییر تو باعث شد که منم یه تکونی به خودم بدم از تو عقب نیفتم. مهرزاد لبخند زیبایی زد و گفت: اختیار داری داداش. تو خودت خوبی، اصلا تکی. نیازی به بهتر شدن نداری. _ فدات این حرفا که دیگه چوب کاریه. گرم شدی؟؟ _ آره قربون دستت. من شب زودتر میام کلیدو میدم بعدش با بچه های مسجد قرار دارم باید برم اونجا. اشکالی که نداره؟ _ نه داداش بیا در خدمتم. مهرزاد رفت و شب ساعت۸ کلید را آورد به امیر رضا تحویل داد و راهی مسجد شد. همه آمده بودند و دور بخاری بزرگ مسجد حلقه زده بودند. مهرزاد نیز به جمعشان اضافه شد و با اقای یگانه احوال پرسی کرد. آقای یگانه آن شب با بچه ها درباره شهدای مدافع حرم حرف زد. عکسشان را نشان بچه ها داد و گفت: ببینین بچه ها خیلیا دارن میرن بخاطر امنیت و آرامش ما. مثل قدیم.. مثل همون سالایی که جوونای ما با زن و بچه، مجرد، پیر، جوون همه رفتن جنگیدن تا ما آرامش داشته باشیم. الانم دارن واسه سوریه می جنگن. واسه حضرت زینب جون فدایی می کنن. پس بدونین مقامشون خیلی بالاتر از ماست. خیلی ها آرزو دارند مدافع حرم باشن. خیلی ها دوست دارند شهید بشن. خیلی ها هم برای مدافع حرم ارزش قائلند! غصه میخورند ،حتی اشک هم می ریزند... از حزب اللهی و مذهبی. از حزب قلابی و غیر مذهبی. خوشا به‌حال کسانی که شرایط حضور در جبهه های جنگ سخت رو دارند... 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بعد از تمام شدن صحبت های آقای یگانه، مهرزاد با بچه ها و آقای یگانه خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت. در تمام مسیر فکرش درگیر بود . درگیر حرف های آقای یگانه.. درگیر مدافعان حرم.. مهرزاد چیز زیادی در مورد آن ها نمی دانست ولی خیلی دوست داشت که بیشتر بداند. تصمیم گرفت به خانه که رسید در موردشان تحقیق کند. سبک زندگیشان و خیلی چیز های دیگر..‌. به در خانه که رسید جیبش را نگاه کرد. کلیدش را جا گذاشته بود هوفی کشید و زنگ در را فشرد . مارال در را برایش باز کرد. مریم خانم با دیدن مهرزاد گفت: مهرزاد جان بیا شام بخور. _گرسنم نیست، میل ندارم. شما بخورید نوش جان. از پله ها بالا رفت ،نگاهی به اتاق حورا انداخت . جایی که هرشب جلوی آن می نشست و به راز و نیاز های دختر مورد علاقه اش گوش می داد. چه زیبا مخلوق خود را می پرستید بدون هیچ ریاکاری و خودنمایی.‌ بی هیچ اراده ای به سمت در اتاق حورا رفت. در را باز کرد. با خود گفت: بیچاره حورا که مجبور بود تو این اتاق کوچک زندگی کنه تا دور از بد اخلاقی های مامانم باشه. اما مهرزاد برای حورا خوشحال بود. مطمئن بود که امیر مهدی می تواند حورا را خوشبخت کند. به سمت قفسه کوچک کتاب ها رفت چند کتاب در انجا بود یکی از کتاب ها توجه مهرزاد را جلب کرد. مهرزاد گفت بهتر از این نمی شود. این کتاب می تواند به من کمک کند تا اطلاعاتی که میخواهم را به دست آورم. کتاب را برداشت و به اتاق خود رفت. دیر وقت بود و خسته شده بود برای همین زود خوابش برد. "خدا نصیبتان کند، آدم‌هایی را که حال خوب‌شان گره خورده به ثانیه ها و گذشته را در دیروز خاک کرده اند و آینده را به فردا واگذاشته اند. همان‌هایی که غم هایشان را تبادل نمی‌کنند، لبخندشان را به چشمانتان گره می‌زنند و دوشادوش زندگی به رویاهایتان سند حقیقت می‌زنند. خنده هایشان به غم هایتان بال پرواز می‌دهند. ردپایشان را که دنبال کنید به حال خوب بچگی می‌رسید. شاید بودنشان به چشم نیاید ولی نبودشان.. امان از نبودشان ...خدا نصیبتان نکند.." 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
❤️ختم صلوات ❤️ 🔸به نیت سلامتی امام زمان (عج) و تعجیل در امر ظهور 🔸سلامتی رهبر عزیزمون و حل مشکلات ج
تعداد صلوات ختم شده تا الان ۹۰۰۰تا🎈 متشکرم از همراهی دوستانی که شرکت کردن ان شاءالله حاجت همه ی دوستان برآورده به خیر بشه . 🙏 التماس دعا 😊
«أَلاٰ بِذِڪْرِ اللَّهِـ ٺَطْمَئِنُّـ القُلُوبُـ🍃 » اسٺاٰدے مےفرمود: این آیہ معنآیش این نیسٺ ڪہ باٰ ذڪـرِ خداٰ دل آرآم مےگیرد؛ این جملہ یعنے خداٰ مےگوید " جورے ٺو رآ ساٰخٺہ ام ڪہ جز باٰ یآدِ من آرآم نگیـ😌ـرے... " . . اگر بیقـراٰرے، اگر دلٺنگـے، اگر دلگیـرے، گیر ڪآر آنجآسٺ ڪہ هـزاٰر یـآد جز یـآدِ او در دلٺ جولآن مےدهـ❌ـد! ⭕️در سحرهای ماه مبارک رمضان دل های مان را از هرگونه آلودگی پاک کنیم . 🍎 @ansar_velayat_313
🌷 رمضــان عجب ماهیست رمضان ... 👈 خوابیدن مان عبادت حساب مے شود... 👈 نفس کشیدن مان تسبیح خداست... 👈 یک آیه ثواب یک ختم قرآن دارد... 👈 افطارے دادن به یک نفر ثواب آزاد کردن یک اسیر دارد... 👈 و تمام گناهان را به عبادت و توبه تو مے بخشند... 👈 وقتے خـــدا میزبانِ مهمانے شود معلوم است سنگ تمام مے گذارد... @ansar_velayat_313
✘اگه مانتوی تنگ و کوتاه بپوشی و چادرتو چارتاق باز بذاری! ✘اگه چادر سرت کنی و دستت تا آرنج معلوم باشه! ✘اگه چادر سرکنی و روسری جیغ و زرق و برقی سر کنی! ✘اگه چادر سر کنی و ولو یه نمه موهاتو بیرون بریزی! ✘اگه چادر سر کنی و رژ قررررمز بزنی و یه کیلو آرایش رو خودت خالی کنی! ✘اگه چادر سر کنی و ساپورت بپوشی و چادرو کلا جمع کنی ببری بالا! ✘اگه چادر سر کنی و زل بزنی تو چشم نامحرم! ✘اگه چادر سرکنی و قهقهه بزنی جلو چشم نامحرم! ✘اگه چادر سر کنی و برق النگوهات تا دو فرسخ اونورترو بگیره! ✘اگه چادر سر کنی و لاک رنگوارنگ بزنی! خلاصه اینکه اگه چــــادر سرکنی ولی عفــــیــــف نباشی ↶حضرت زهـــرا شـــفاعتت که نمی کنه هیــــــچ شــــکایت هم می کنه! اونوقته که میشی مصداق خســـرالدنیـا و الاخــره!ببیــن دختـــر خوب! ✘ارزش نداره به قیمت خلـق خدا پا بذاری رو دستـورات خـدا✘ نگـاه کـن ببین خـدا ازت چـی خواسته! یـادت باشه ✔اون موهایی که بیرون میریزی ✔خنده های از ته دلت ✔زینت های ظاهریت همـه و همـه اول ←امانت→ خداست بعد هم فقـط برای ←یک نفـره→!🙋♂ کسی که قراره تمام زندگیتو باهاش به شـراکت بذاری! از همیـن حالا عهـد ببند با خودت که امانتدار خـوبی باشی و اینـو بدون که هـرچقـدر بیشتـر از الان متعهـد باشـی خـدا هم کسیـو برات میفرسته که به همون اندازه متعهـد باشه! ✘چادری ها اگه پهلوشون درد دیـن نداشته باشه زهـرایی نیستن✘ اینـو یـادت نـره❗️ 🎈 @ansar_velayat_313 🎈
حجت الاسلام انصاریان: ❇️خداوند طبق آیۀ شریفه ای در سوره مبارکه توبه اعلام فرمودند: که من اهل خلف وعده نیستم. پیامبر خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند: که ما دنیا را زندان مؤمن قرار دادیم. مومنان همیشه در این دنیا در حال امتحان هستند. 🔶🔶🔶🔶 ⬅️از اینکه مومن هستید خاطرتان جمع نشود که دچار تهمت، آزار و بلا و مصیبت و رنج نشوید. هیچ پیغمبر و امامی با خاطر و خیال راحت زندگی نکرده است. امام صادق علیه السلام به واسطه پسرعمو هایش چندین بار دستگیر و به زندان افتادند. امام باقر علیه السلام ازطرف اقوامشان مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند. 👇👇👇👇 ⬅️امام صادق علیه السلام می فرمایند: رنج هایی که شیعه به ما می دهد دشمنان ما به ما نمی دهند. @ansar_velayat_313
🌹سایه خدا بر سر هفت گروه🌹 🌾روز حساب و واپسین، روز دشوار و سختی است.🌾 و در چنان روزی، هفت گروه از رحمت خاص و ویژة الهی بهره می برند؛🌾 چنان که در حدیث ذیل می خوانیم.🌾 🍃پیامبر اکرم(ص) فرمود: 🍃«سَبْعَةٌ یُظِلُّهُمُ اللَّهُ فِی ظِلِّهِ یَوْمَ لَا ظِلَّ إِلَّا ظِلُّهُ 🍃 🍒 اِمَامٌ عَادِل. ٌ 🍒وَشَابٌّ نَشَأَ فِی عِبَادَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ 🍒وَ رَجُلٌ قَلْبُهُ مُتَعَلِّقٌ بِالْمَسْجِدِ إِذَا خَرَجَ مِنْهُ حَتَّی یَعُودَ إِلَیْهِ 🍒وَرَجُلَانِ تَحَابَّا فِی اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَاجْتَمَعَا عَلَی ذَلِکَ وَ اِفْترَقَا 🍒وَ رَجُلٌ ذَکَرَ اللَّهَ خَالِیاً فَفَاضَتْ عَیْنَاهُ 🍒وَ رَجُلٌ دَعَتْهُ امْرَأَةٌ ذَاتُ حَسَبٍ وَ جَمَالٍ فَقَالَ إِنِّی أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ 🍒وَ رَجُلٌ تَصَدَّقَ بِصَدَقَةٍ فَأَخْفَاهَا حَتَّی لَا تَعْلَمَ شِمَالُهُ مَا تُُنْفِقُ یَمینُهُ؛ 🌾خداوند در روزی که سایه ای جز سایة او وجود ندارد بر هفت گروه سایه می افکند: 💞1. 👈پیشوای عادل؛که با عدالت رفتار کند. 💞 2. 👈جوانی که با عبادت خداوند رشد کرده است وجوانی را با عبادت گذرانده است. 💞3. 👈 کسانی که دلبسته به مسجد است؛ به گونه ای که وقتی از آن خارج می شود منتظر می ماند تا برگردد؛ 💞4.👈 کسانی که برای خدا با هم دوستی می کنند، پس بر آن محبّت الهی جمع می شوند و [بر همان محور] از هم جدا می شوند؛ 💞5 👈کسیکه در خلوتها خدا را یاد کند، پس [با یاد خدا] از دو چشمش اشک جاری شود؛ 💞6. 👈کسیکه زنی دارای مقام و زیبایی او را به کار خلاف عفّت دعوت کند🌾درجواب بگوید: من از خدای پروردگار جهانیان که در همه جا حضور دارد می ترسم؛ 💞7.👈 کسیکه صدقه ای داده است پس آن را مخفی کرده است، که گویاحتّی دست چپ نفهمیده است آنچه دست راستش انفاق کرده است.» 🌷 خصال، صدوق، ص280، روایت 718 @ansar_velayat_313
...یه نصیحت برای شما آبجیام... ❗️😍 • • ﻫﯿﭻ ﭘﺴﺮﯼ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻠﻒ ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯿﺎﺩ ❗️ ﻫﯿﭻ ﭘﺴﺮﯼ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺩﻟﺒﺮﺍﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯿﺎﺩ ❗️ ﻫﯿﭻ ﭘﺴﺮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ . .🙄 ﻫﯿﭻ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻫﻞ ﺣﺎﻝ ﺑﻮﺩﻧﺘﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯾﺘﻮﻥ❗️😳 ﻫﯿﭻ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﻭﺱ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺩﺍﻑ تیپ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻪ❗️💄 ✔️ﺍﯾﻨﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ ﮐﻪ : ﭘﺴﺮﺍ🔹ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺠﺎﺑﺖ ﺷﻤﺎ🔹ﻣﯿﺸﻦ😉 ﻧﻪ ﻟﻮﻧﺪﯾﺘﻮﻥ !😒 ﻋﺎﺷﻖ🔹ﻭﻗﺎﺭ ﻭ ﻏﺮﻭﺭ ﺷﻤﺎ🔹ﻣﯿﺸﻦ☺️ ﻧﻪ ﺳﺒﮏ ﺑﺎﺯﯾﺘﻮﻥ !😕 ﻋﺎﺷﻖ🔹ﺳﺮ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﯾﮕﺎﻧﮕﯽ ﮐﻼﻣﺘﻮﻥ🔹ﻣﯿﺸﻦ☺️ ﻧﻪ ﯾﻪ ﺷﺐ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﺷﺒﻢ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻧﺘﻮﻥ😱 ﻋﺎﺷﻖ🔹ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺷﻤﺎ🔹ﻣﯿﺸﻦ ﻧﻪ ﻓﯿﺲ ﻭﺍﻓﺎﺩﻩ ﺷﻤﺎ😒 ﭘﺲ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ : ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﯿﺪ ﺩﻝ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺑﺎﺷﯿﺪ . ﺍﮔﺮﻡ ﭘﺴﺮﯼ ﺍﯾﻦ ﻭﯾﮋﮔﯽ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ❗️😒 ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻭ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﻣﯿﺒﻨﻪ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻭﺍﺳﻪ ﯾﻪ ﻫﻤﺒﺴﺘﺮﯼ ﭼﻦ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩﺗﻮﻥ !!😱😰 ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻤﻮﻡ ﭘﺴﺮﺍ ﺻﺪﻕ ﻣﯿﮑﻨﻪ . .😐 جز نامرداش.☆. بی رگاش.★.گلابی هاش.☆. هه▪▼▪ ♡ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺑﺒﻨﺪﻩ♡ ↓ . ↓ ☜ﺣﺴﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ .غیرتی میشه💞 💞💘💞💘💞💘💞💘 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #حورا 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حورا و امیر مهدی همان هفته در جوار حرم امام رضا عقد کردند. همه بودند جز مهرزاد... نیامدنش عمدی نبود. جلسه مشاوره با آقای یگانه داشت و نمی توانست آن را کنسل کند. بعد عقد زنگ زد و به هر دو تبریک گفت و برایشان آرزوی خوشبختی کرد. حورا و امیر مهدی را دست به دست دادند و آن ها را راهی صحن انقلاب برای زیارت، کردند. امیر مهدی در پوست خود نمی گنجید. حورا هم تپش قلبش بالا رفته بود و از استرس دستانش می لرزید. امیر مهدی با دیدن حال حورا خنده اش گرفت. _چرا انقدر می لرزی حورا؟؟ _هی..هیچی.. خب حق بده دیگه. امیر مهدی خندید و گفت: باشه خانمی حق با شما. حالا دستمو بگیر که حرم شلوغه دوست ندارم به کسی بخوری. حورا دلش غنج رفت از غیرتی شدنای همسرش. دستش را گرفت و آرام فشرد. چه حس نابی بود داشتن مرد محکم و با غیرتی مثل امیر مهدی. حورا چقدر خوشحال بود و ته دلش انگار قند می سابیدند. عشق همین بود. اصلا عشق خوب است.. اگر یار خدایی باشد. حورا در دلش گفت: یار خدایی من... عاشقتم. " ى نورانيت،با خنده دلبر ميشود گونه هايت،در ميان ريش محشر ميشود هيچ دانى؟که وقتى تو صدايم ميزنے حال من از هر چه ادم هست،بهتر ميشود؟" مهرزاد همچنان درگیر صحبت های آقای یگانه بود. وقت های بیکاری در اتاق حورا با مطالعه کتاب خودش را سرگرم می کرد. بی خبر از فضای مجازی.. فکر مدافعان حرم بدجوری درگیرش کرده بود. برنامه های تلوزیون هم بی تاثیر نبود. چند روزی بود بیننده دائمی برنامه ملازمان حرم شده بود. بابغض خانواده شهدای مدافعان حرم بغض می کرد و چشمانش نمناک می شد. پیگیر خبرهایی از سوریه بود. عکس پروفایلش را عکس سردار سلیمانی گذاشته بود. یک روز که مشغول مطالعه کتاب محبوبش(سلام بر ابراهیم) بود، مارال با سر و صدا آمد. _وای دادش شنیدی چی شده؟ اصلا باورم نمیشه. _چی شده مارال؟ چرا اینهمه عصبانی هستی؟! _داداش نگو نشنیدی از صبح تو تمام شبکه اجتماعی پرشده از خبر شهادت حججی تو سوریه. _ این که تازگی نداره. ولی اینا خیلی مَردن از همه چیشون میزنن میرن برای دفاع از عمه سادات. _داداش این فرق داره بیا ببین. _چی؟ بیا ببینم. مارال خبر چگونگی شهادت شهید حججی را به برادرش داد. چشمان مهرزاد قرمز شد. روی پا بند نبود. همش با خودش حرف می زد. _وای اینا روی یزید رو هم سفید کردن. نامردا خیلی پستن. _داداش کجا بیرون نرو حالت خوب نیست. مهرزاد عصبانی کفشاش پوشید و به طرف مسجد رفت. بعد از خبر شهادت شهید حججی دیگر تو نمیتوانست در خانه بماند. آهنگ زنگ گوشیش مداحی سید رضا نریمانی شده بود. هر بار گوش می داد بیشتر مشتاق رفتن می شد. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حورا صبح برای نماز بیدار شد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت. چادر نمازی که برای جشن عقد مادر امیر مهدی برایش آورده بود را سر کرد. سجاده اش را هم پهن کرد. نمازش را که خواند، چند آیه ای از سوره «نساء»را تلاوت کرد. شعله گاز را روشن کرد و کتری را روی آن گذاشت. کمی هم آشپز خانه را تمیز کرد. صبحانه را که خورد لباس هایش را پوشید چادر مشکی خود را هم بر سر کرد. در آینه کنار در، نگاهی به خود انداخت ناگهان به فکر حرف امیر مهدی افتاد. "بی هیچ استعاره و بی هیچ قافیه چادر... عجیب روی سرت عشق میکند..." ناخود آگاه لبخندی زد و چادرش را جلوتر کشید.‌هنوز هم با امیر مهدی راحت نبود اما باید عادت می کرد. قرار بود بعد کلاسش ناهار را با هم بخورند. در رستوران روبروی همسرش نشسته بود و به حرف هایش گوش می داد. چقدر این مرد را دوست داشت. چقدر دلش برای ته ریش مردانه اش ضعف می رفت و چقدر دوست داشتنی می شد با پیراهن آبی چهار خانه اش‌‌. بعد ناهار به پیشنهاد امیر مهدی به پارک نزدیک خانه حورا رفتند.. حورا روی نیمکت پارک بافاصله از شوهرش نشست. اولین بار بود که با هم بیرون آمده بودند. امیر مهدی دو تا فالوده بستنی خریده بود ولی حورا رویش نمیشد که بگوید دوست ندارد. امیر مهدی چند سانت نزدیک حورا شد و حورا همان مقدار ازش فاصله گرفت. زیر چشمی نگاهش می کند. _ بخدا تو زنمـی ها حورا از خجالت سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد. _خانم یکم بیا اینورتر بشین. تکان نمیخورد و به کفشهای امیر مهدی خیره میشود. _ دخترخانوم بیا اینورتر.. بابا زشته ها...فک میکنن مزاحمتم میان دستبند میزنن میفتیم زندان. ریزمیخندد و یک کم نزدیک تر می شود. _حداقل یجور بشین بستنی بخوریم. ای بابا...دخترجان باورکن اگر نزدیک بشینی گناه نداره ها. بخداثوابم داره کچلمون کردی. بازهم مکث حورا و سکوت بامزه اش. _حداقل نگام کن تا باصورت نرفتم توظرف بستنی. نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد، نگاهش میکند?. _اخه دوست ندارم. _ منو؟عه... _نه اونو. _کیو؟ _اون دیگه. _ وا... اون پیرمرده ک نشسته اونور؟ _نه بستنی، فالوده بستنی دوست ندارم _پس چرا اونجا نگفتی تا نخرم؟ _خجالت کشیدم. _ خوبه خجالت میکشی داری کچلمون میکنی...خجالت نمی کشیدی چی می شد. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313