eitaa logo
انصار انقلاب
220 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
4.5هزار ویدیو
23 فایل
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 👇لطفا به #انصار_انقلاب بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/443482144Cf97102398b 🌸🌸🌸🚧🚧🚧🌸🌸🌸 @ansareenqelab
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ ریشه فشارهای اقتصادی این روزها نادانی بعضی از افراد است ♦️آیت الله صدیقی: این بیکاری و این سرگردانی و این فشار معیشتی، حاصل نادانی بعضی از افرادی است که در اقتصاد باید مراقبت می کردند چشمشان را به دشمن نمی دوختند باید از امکانات داخلی استفاده می شوند 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🔰به امید امتداد انقلاب اسلامی تا ظهور🔰 👇لطفا به بپیوندید👇 eitaa.com/ansareenqelab 🌸🌸🌸🚧🚧🚧🌸🌸🌸
🌹شفاعت حضرت فاطمه معصومه️(سلام الله علیها) از شیعیان ♦️امام صادق علیه السلام: «إِنَّ لِلَّهِ حَرَماً وَ هُوَ مَکَّةُ أَلَا إِنَّ لِرَسُولِ اللهِ حَرَماً وَ هُوَ الْمَدِینَةُ أَلَا وَ إِنَّ لِأَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ حَرَماً وَ هُوَ الْکُوفَةُ أَلَا وَ إِنَّ قُمَّ الْکُوفَةُ الصَّغِیرَةُ أَلَا إِنَّ لِلْجَنَّةِ ثَمَانِیَةَ أَبْوَابٍ ثَلَاثَةٌ مِنْهَا إِلَى قُمَّ تُقْبَضُ فِیهَا امْرَأَةٌ مِنْ وُلْدِی اسْمُهَا فَاطِمَةُ بِنْتُ مُوسَى وَ تُدْخَلُ بِشَفَاعَتِهَا شِیعَتِی الْجَنَّةَ بِأَجْمَعِهِمْ» ♦️امام صادق علیه السلام فرمودند:خداوند حرمى دارد که مکه است، پیامبر(ص) حرمى دارد و آن مدینه است و حضرت على(ع) حرمى دارد و آن کوفه است و قم؛ کوفه کوچک است که از هشت در بهشت، سه در آن به قم باز مى‌‌‌‌‌شود. زنى از فرزندان من در قم از دنیا مى‌‌‌رود که اسمش فاطمه دختر امام موسى بن جعفر(ع) است و به شفاعت او همه شیعیان من وارد بهشت مى‌‌‌شوند. 📚« بحار الأنوار ‏57: 228» 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🔰به امید امتداد انقلاب اسلامی تا ظهور🔰 👇لطفا به بپیوندید👇 eitaa.com/ansareenqelab 🌸🌸🌸🚧🚧🚧🌸🌸🌸
♨️امام خامنه ای 🔻بدون تردید نقش حضرت معصومه (سلام اللَّه علیها) در قم شدن قم و عظمت‌ یافتن این شهر عریقِ مذهبىِ تاریخی، یک نقش ما لا کلام فیه است. این بانوی بزرگوار، این دختر جوانِ تربیت‌شده‌ی دامان اهل‌بیت پیغمبر، با حرکت خود در جمع یاران و اصحاب و دوستان ائمه (علیهم‌السّلام) و عبور از شهرهای مختلف و پاشیدن بذر معرفت و ولایت در طول مسیر در میان مردم و بعد رسیدن به این منطقه و فرود آمدن در قم، موجب شده است که این شهر به عنوان پایگاه اصلی معارف اهل‌بیت (علیهم‌السّلام) در آن دوره‌ی ظلمانی و تاریکِ حکومت جباران بدرخشد و پایگاهی بشود که انوار علم و انوار معارف اهل‌بیت را به سراسر دنیای اسلام از شرق و غرب منتقل کند 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🔰به امید امتداد انقلاب اسلامی تا ظهور🔰 👇لطفا به بپیوندید👇 eitaa.com/ansareenqelab 🌸🌸🌸🚧🚧🚧🌸🌸🌸 ⭕️ ریشه فشارهای اقتصادی این روزها نادانی بعضی از افراد است ♦️آیت الله صدیقی: این بیکاری و این سرگردانی و این فشار معیشتی، حاصل نادانی بعضی از افرادی است که در اقتصاد باید مراقبت می کردند چشمشان را به دشمن نمی دوختند باید از امکانات داخلی استفاده می شوند 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🔰به امید امتداد انقلاب اسلامی تا ظهور🔰 👇لطفا به بپیوندید👇 eitaa.com/ansareenqelab 🌸🌸🌸🚧🚧🚧🌸🌸🌸 🌹شفاعت حضرت فاطمه معصومه️(سلام الله علیها) از شیعیان ♦️امام صادق علیه السلام: «إِنَّ لِلَّهِ حَرَماً وَ هُوَ مَکَّةُ أَلَا إِنَّ لِرَسُولِ اللهِ حَرَماً وَ هُوَ الْمَدِینَةُ أَلَا وَ إِنَّ لِأَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ حَرَماً وَ هُوَ الْکُوفَةُ أَلَا وَ إِنَّ قُمَّ الْکُوفَةُ الصَّغِیرَةُ أَلَا إِنَّ لِلْجَنَّةِ ثَمَانِیَةَ أَبْوَابٍ ثَلَاثَةٌ مِنْهَا إِلَى قُمَّ تُقْبَضُ فِیهَا امْرَأَةٌ مِنْ وُلْدِی اسْمُهَا فَاطِمَةُ بِنْتُ مُوسَى وَ تُدْخَلُ بِشَفَاعَتِهَا شِیعَتِی الْجَنَّةَ بِأَجْمَعِهِمْ» ♦️امام صادق علیه السلام فرمودند:خداوند حرمى دارد که مکه است، پیامبر(ص) حرمى دارد و آن مدینه است و حضرت على(ع) حرمى دارد و آن کوفه است و قم؛ کوفه کوچک است که از هشت در بهشت، سه در آن به قم باز مى‌‌‌‌‌شود. زنى از فرزندان من در قم از دنیا مى‌‌‌رود که اسمش فاطمه دختر امام موسى بن جعفر(ع) است و به شفاعت او همه شیعیان من وارد بهشت مى‌‌‌شوند. 📚« بحار الأنوار ‏57: 228» 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🔰به امید امتداد انقلاب اسلامی تا ظهور🔰 👇لطفا به بپیوندید👇 eitaa.com/ansareenqelab 🌸🌸🌸🚧🚧🚧🌸🌸🌸
16.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای شادی روح شهدا صلوات 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🔰به امید امتداد انقلاب اسلامی تا ظهور🔰 👇لطفا به بپیوندید👇 eitaa.com/ansareenqelab 🌸🌸🌸🚧🚧🚧🌸🌸🌸
📌 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🔰به امید امتداد انقلاب اسلامی تا ظهور🔰 👇لطفا به بپیوندید👇 eitaa.com/ansareenqelab 🌸🌸🌸🚧🚧🚧🌸🌸🌸
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌قدر مادرت خیلی بدون 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🔰به امید امتداد انقلاب اسلامی تا ظهور🔰 👇لطفا به بپیوندید👇 eitaa.com/ansareenqelab 🌸🌸🌸🚧🚧🚧🌸🌸🌸
16.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شادی روح شهدا صلوات 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🔰به امید امتداد انقلاب اسلامی تا ظهور🔰 👇لطفا به بپیوندید👇 eitaa.com/ansareenqelab 🌸🌸🌸🚧🚧🚧🌸🌸🌸
درخواست فرزند مردى به نام «عابد»، از نيكان قوم حضرت موسى عليه السلام، سى سال از حضرت‏ حق درخواست فرزند داشت ولى دعايش به اجابت نرسيد. به صومعه يكى از انبياى بنى اسرائيل رفت و گفت: اى پيامبر خدا، براى من دعا كن تا خدا فرزندى به من عطا كند، من سى سال است از خدا درخواست فرزند دارم، ولى دعايم به اجابت نمی رسد. آن پيامبر دعا كرده، گفت: اى عابد، دعايم براى تو به اجابت رسيد، به زودى فرزندى به تو عطا می شود، ولى قضاى الهى بر اين قرار گرفته كه شب عروسى آن فرزند، شب مرگ اوست!! عابد به خانه آمد و داستان را براى همسرش گفت. همسرش در جواب عابد گفت: ما به سبب دعاى پيامبر از خدا فرزند خواستيم تا در كنار او در دنيا راحت باشيم، چون به حد بلوغ رسد به جاى آن راحت، ما را محنت رسد، در هر صورت بايد به قضاى حق راضى بود. شوهر گفت: ما هر دو پير و ناتوان شده ‏ايم چه بسا كه وقت بلوغ او عمر ما به پايان رسد و ما از محنت فراق او راحت باشيم. پس از نُه ماه پسرى نيكو منظر و زيبا طلعت به آنان عطا شد. براى رشد و تربيت او رنج فراوان بردند تا به حد رشد و كمال رسيد. از پدر و مادر درخواست همسرى لايق و شايسته كرد؛ پدر و مادر نسبت به ازدواج او سستى روا می ‏داشتند، تا از ديدار او بهره بيشترى برند. به ناچار كار به جايى رسيد كه لازم آمد براى او شب زفاف برپا كنند. شب عروسى به انتظار بودند كه چه وقت سپاه قضا درآيد و فرزندشان را از كنار آنان بربايد. عروس و داماد شب را به سلامت به صبح رساندند و هم چنان به سلامت بودند تا يك هفته بر آنان گذشت. پدر و مادر شادى كنان به نزد پيامبر زمان آمدند و گفتند: با دعايت از خدا براى ما فرزندى خواستى و گفتى كه شب زفاف او با شب مرگ او يكى است، اكنون يك هفته گذشته و فرزند ما در كمال سلامت است! پيامبر گفت: شگفتا، آنچه من گفتم از نزد خود نگفتم، بلكه به الهام حق بود، بايد ديد فرزند شما چه كارى انجام داد كه خداى بزرگ، قضايش را از او دفع كرد. در آن لحظه جبرئيل امين آمد و گفت: خدايت سلام می رساند و می ‏گويد؛ به پدر و مادر آن جوان بگو: قضا همان بود كه بر زبان تو راندم، ولى از آن جوان خيرى صادر شد كه من حكم مرگ را از پرونده‏ اش محو كردم و حكم ديگر به ثبت رساندم، و آن خير اين بود كه آن جوان در شب عروسى مشغول غذا خوردن شد، پيرى محتاج و نيازمند در خانه آمد و غذا خواست، آن جوان غذاى مخصوص خود را نزد او نهاد، آن پير محتاج غذا را كه در ذائقه ‏اش خوش آمده بود، خورد و دست به جانب من برداشت وگفت: پروردگارا، بر عمرش بيفزا. من كه آفريننده جهانم به بركت دعاى آن نيازمند، هشتاد سال بر عمر آن جوان افزودم تا جهانيان بدانند كه هيچ‏كس در معامله با من از درگاه من زيانكار برنگردد و اجر كسى به دربار من ضايع و تباه نشود.📌 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🔰به امید امتداد انقلاب اسلامی تا ظهور🔰 👇لطفا به بپیوندید👇 eitaa.com/ansareenqelab 🌸🌸🌸🚧🚧🚧🌸🌸🌸
🌹 یک حقیقت دردناک نزدیک غروب بود. با تمام هیجانی که داشت وارد منزل شد و خطاب به همسرش گفت: امشب میهمان عزیزی دارم که سالهاست ندیدمش. شخص با کلاس و تحصیل کرده و با کمالاتی است. سعی کن براش سنگ تموم بذاری، بهترین سفره آرایی و خوشمزه ترین غذا ها راستی یادت نره قبل از ورودش به خونه، پدر پیرمُ به اتاقی که داخل حیاطه ببری. مبادا دوستم اون و دیده و با دیدنش کسر شأنم بشه. همسرش سری به نشونه اطاعت امر تکون داد. مرد راهی بازار شد تا برای شب میوه، شیرینی و... خرید کنه. پدر که پشت در اُتاق صدای پسر را شنیده بود بی آنکه چیزی بگه، دلشکسته و گریون دور از چشم عروس، از خانه بیرون شد. دوست نداشت اون شب خانه بمونه مبادا وقتی که میهمانِ پسرش وارد حیاط میشه صدای سرفه او را شنیده، متوجه بشه و نمیخواست دیدنش موجب کسرشأن و شرمندگی فرزندش بشه. هوا نسبتاً تاریک شده بود پس خونه را ترک و راهی نزدیکترین پارک محل سکونت شد. شب تاریک و سردی بود همچنانکه عصا زنان و لرزان قصد عبور از جوی کنار خیابان را داشت در حالی که ناتوان از عبور بود، ناگهان جوان رعنا و شیک پوشی را مقابل خودش دید. جوان: سلام پدر جان، سلام: پسرم کجا این وقت شب با این حال؟ اجازه بدین کمکتون کنم. پیرمرد آهی کشید و گفت: ممنون پسرم خدا خیرت بده میخوام از این جوی گذر و از پیاده رو به پارک سرِ خیابون برم. جوان : اگه اجازه بدین من شما را تا پارک همراهی کنم. پیرمرد: نه پسرم به کارت برس دیرت نشه. جوان: نه پدر من امشب از شهری دیگه برای دیدن دوستی اومدم که سالهاست ندیدمش. پیرمرد: چه جالب پسر من هم امشب یکی از دوستان سابقش را دعوت داره. جوان: پس چرا شما از خانه بیرون شدین و قصد پارک دارین؟! پیرمرد آهی کشید و درحالی که قطرات اَشک رو گونه هاش می غلطید گفت: پسرم ، از پسرم شنیدم که به عروسم می گفت: یادت باشد قبل از ورود دوستم به منزل پدر پیرمو به اتاق داخل حیاط ببری. تا کسرشأنم نشه. برای همین چون پسرم را خیلی دوست دارم و نمیخوام جلوی دوستش که بعد سالها به دیدنش میاد و انسان تحصیل کرده و با کلاس و کمالاتیه، با این قدِ خمیده و صورتِ چروکیده و دست و پای لرزان شرمسارش کنم و کلاسش و پایین بیارم. جوان با شنیدن حرفهای پیرمرد دلش به درد اومد و اَشک از چشماش فرو ریخت. بغض سنگینی گلوش رو فشرد پیرمرد رو در آغوش گرفت و بوسید و گفت: پدر من سالهاست از نعمت پدر محرومم، ازت خواهشی دارم، دوست دارم جای پدرم امشب شمارا مهمان غذایی به نزدیک ترین رستوران این اطراف کنم اگه قبول کنید. پیرمرد نگاهی از سرحسرت به جوان کرد، انگار حسرت داشتن همچین پسری ، تمام وجودش را گرفته بود. گفت: نه پسرم شما به دیدن دوستت برو حتماً منتظره. جوان: نه پدر دوست دارم امشب با شما باشم به دوستم زنگ میزنم منتظر نباشه. پیرمرد موافقت نمود و دوتایی برای صرف شام به رستورانی همان حوالی رفتند. جوان نخست دو نوشیدنی گرم سفارش داد، مشغول نوشیدن بودند که موبایلش زنگ خورد. بله دوستش(پسرپیرمرد)بود. الوو....کجایید منتظرم. جوان: باپدرم هستم.. امشب درخدمت پدرمم فردا شب مزاحم شما میشم. پسر از این حرف دوستش تعجب کرد چرا که قرار بود دوستش را تنها ملاقات کنه چه شده که میگه باپدرم...؟!!! پسر به دوستش اسرار زیادی کرد و گفت پس با پدرتون به منزل ما تشریف بیارین. جوان قبول نکرد و بلکه از او نیز خواست تا با همسرش برای ملاقات و شام به آدرسی بیاد که اونها آنجا بودند. آدرس را داد و منتظر ماند تا دوست و همسرش برای شام به او و پیرمرد ملحق بشن غافل از اینکه پیرمرد پدر همان دوستشه. مدتی نگذشت که مرد و همسرش خندان و با لباسی شیک و وضعی مرتب وارد رستوران شدند. پشت پیرمرد به اونا بود جوان با دیدن دوست و همسرش که در حال نزدیک شدن به میز بودند بلند شد و به سمت اونا حرکت کرد تا به نشستن پای میز دعوتشون کنه. همینکه پسر و عروس پیرمرد قصد نشستن پای میز را داشتند پیرمرد روی برگردوند و.... پسر و عروس با مشاهده پیرمرد شوکه و به شدت جا خوردند. شرم و خجالت از سرخی رخسارشون پیدا بود. پیرمرد که وضعیت عروس و پسرش را فهمید بدون آنکه خودشو ببازه باهاشون بعنوان کسی که برای اولین بار ملاقات کرده، خوش و بشی کرد طوری که دوست پسرش بویی از قضیه نبَره. ناچار پای میز نشستند، جوان پیرمرد رو معرفی و قضیه را جوری که پیرمرد شرح داده بود به دوست و همسرش شرح داد و برای پسر پیرمرد تأسف خورد. پس از مدتی غذا سفارش و روی میز گذاشته شد. جوان نگاهی به پیرمرد که دستانش از ناتوانی میلرزید و نمیتوانست قاشق را به سمت دهان ببرد نگاهی کرد و با شفقت و لبخند و مهربانی با قاشق خودش شروع به غذا دادن به پیرمرد کرد. اَشک پیرمرد و جوان هر دو از چشمانشان سرازیر شد پیرمرد از جفای پسر و جوان از نبود پدر. پسر و عروس پیرمرد با دیدن این صحنه در نهایت خفت و خواری اَشک ندامت می ریختند، که چه بیرح
مانه باعث شدند پدر خانه را ترک و اینگونه مورد محبت کسی قرار گرفته که آنان حضور پدر را مقابل آن کسرشأن می دانستند. اَشک امانشان را برید مرد و همسرش در میان هق هق گریه و اشک، دیگر توان کتمان و تظاهر به بیگانگی با پیرمرد را نداشتند. خواستند با کمال شرمندگی به حقیقت اعتراف کنند اما اینبار هم پیرمرد با مهر پدری نگذاشت فرزندش رسوا و خجالت زده شود. لب به شوخی گشود و شروع به تعریف خاطرات جوانی اش کرد. با ظاهری شاد، اما دلی آکنده از درد می گفت تا اینکه ناگهان حالش دگرگون شد. پیرمرد به انتها رسیده بود. گویا در دل آرزو داشت ادامه ای نباشه مبادا که ته این ماجرا به رسوایی فرزندش ختم بشه. نفس های آخرش بود رسوندنش بیمارستان. و دیری نگذشت که جان به جان آفرین تسلیم نمود. و اینچنین دفتر زندگانی اش باجفای فرزند بسته شد.😔 👌بیاییم قدر داشته ها را قبل از اینکه از دستشان بدیم بدونیم. خصوصاً پدر و مادر گاهی وقتا خیلی زود دیر میشه، قدر ولی نعمت هایمان را بدانیم اِن شاءاللّه. دوست داری برای دیگران بفرست 📌 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🔰به امید امتداد انقلاب اسلامی تا ظهور🔰 👇لطفا به بپیوندید👇 eitaa.com/ansareenqelab 🌸🌸🌸🚧🚧🚧🌸🌸🌸
ش را از من گرفتند.  گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰ تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت: خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت: آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟ شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم. عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت: ملا، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده. ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت: دروغ می گویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت: برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی. ملا گفت: سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت: به ده می روم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم. عباس دوباره داغ کرد و گفت: می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت: تو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول می گفت: تو اصلاً داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی، به شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت: عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت: ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو اصلاً به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را ۵۵ تومان کمتر خریده اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت: همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می کنم. ملا گفت: بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید. عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی کلاً آبرویمان رفت. ملا گفت: من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت: آقا رسول، شما بیا برو به سرخانه و زندگیت، ما همسایه ها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت.  با این بچه حرامزاده چه کنیم؟ حسین اقا گفت رسول اقا بگذار خیالت را راحت کنم از هر ده تا ادم یکیش حرامزادست ولی هیچکس نمیداند چون هیچکس سروصدا نکرده است. شما با سروصدای خودتان باعث آبروریزیتان شده اید. این دختر هم که اسم طرف را نمیگوید ببریدش یک جای دیگر تا بزاید. بچه اش را هم بگذارید سر راه. رسول از خانه زد بیرون و رفت و من تا دو سال بعد رسول را ندیدم. رسول به ده رفت دار و ندارش را فروخت و از یزد رفت. گویا در یزدنو خوزستان کشاورزی میکرد. سالهای سال آنجا ماند و در سال ۱۳۷۸ همانجا مرد. بالاخره هر روز یکی زری را کتک میزد. یک روز دایی هایش می آمدند و او را میزدند. یک روز چند تا برادر دیگرش او را میزدند و زری روز به روز زردتر میشد و شکمش گنده تر. زن ها انواع معجون ها را درست میکردند و به خوردش میدادند تا بچه سقط شود ولی شکم زری بزرگتر میشد. یک روز از خانه زری سر و صدا شنیدم دویدم پشت بام. دیدم زری لب باغچه خانه شان دارد استفراغ میکند. میگوید مادر جگرم سوخت. دارم میسوزم. تنم درد دارد میسوزد بخدا این دوا از سیخ داغ عباس بدتر است. مادرش گفت هر کس میرود توی خرابه و مواظب آنجایش هم نیست باید هم بسوزد. هیچکس توی خانه شان نبود. سلطان بود و زری … من رفتم پیش ملا نباتی (در قدیم کسی که قرآن ی
سیدم می‌توانم آدرس ایمیلش را در کتابم چاپ کنم گفت انشاءالله پس از بازنشستگی. حالا وقت پاسخ دادن ندارم. 🌹پایان 🌹 https://chat.whatsapp.com/DytkTGOWUiRFbV8i7sdrDH *این داستان واقعی صرفا جهت احترام به شخصیت والای بانوی ایرانی پیش روی شما قرار گرفت است.* *منبع: کتاب شازده حمام اثر ماندگاری از دکتر محمد حسین پاپلی یزدی*