#گزارش_تصویری
💢 قاب آخر خادمین و عزاداران هیأت انصارالمهدی(عج) شهرستان فراهان در دهه اول ماه محرم
#فصل_عاشقی
#هیئت_دانش_آموزی_انصارالمهدی(عج)
#بسیج_دانش_اموزی_فراهان
@ansarolmahdi_farahan
صدا_۰۰۹.m4a
حجم:
20.46M
#گزارش_صوتی
🔺صوت سخنرانی(جلسه چهارم) جناب آقای حیدری
با موضوع: چگونه بزرگ فکر کنیم و شجاع باشیم ؟
《بسم رب الحسین 》
●چکیده ای از سخنرانی روز چهارن محرم هیئت انصارالمهدی ♡
چگونه ما بزرگ فکر کنیم و شجاع باشیم ؟
نمیشه سریع جواب این سوال را داد .ما باید برای پیدا کردن سوال انقدر تشنه باشیم که به جواب برسیم
یعنی چی تشنه باشیم ؟
یه روز یه بنده خدایی میره گلابی بخره توی بازار بَرده فروش ها یک نفر امد گفت که این غلام من تشنه شناس خوبیه هر کس تشنه باشه این سریع متوجه میشه یکی این غلام را خرید را امد پُز بده گفت خانم یه مهمانی راه بنداز دوستانم دعوت کنیم و یک غذای شوری هم بزار خانم یه غذای شوره گذاشت اینم رفقاش را دعوت کرد برای اینکه قیافه بگیره که من یک غلامی خریدم ، یک برده ای خریدم باکلاسه و تشنه شناسه همه را دعوت کرد سفره را انداختن و شروع کردن خوردن رفیقا .
نفر اولی وقتی غذا را شروع کرد دیدن داره تشنه میشه حالا غلامه هم دست به سینه بالای سفره وایساده هیچ حرکتی هم انجام نمیده .
نفر دومی باز تشنش شد دیدن غلام هیچ حرکتی نمیکنه
نفر سومی دیگه خیلی تشنش شد گفت آقا ما مردیم یک لیوان آب بیار نمیخوایم مارا بشناسی باز غلامه هیچ اهمیتی نداد بعد به رفیقش میگه این تشنه شناس نیست هیچ بقول خودمون لال هم هست هیچ حرف نمیزنه نمیشنوه کَر هم هست
دوباره یکی دیگه گفت بابا جان یک لیوان آب بیار
اهیمیت نداد . دیگه صاحبشکه غلام و خریده بود و پُز هم داده بود دید خیلی ضایعه اعصبانی شد و بلند شد بره طرفه غلام و غلام و تنبیه کنه یه دفعه یکی بلند شد گفت بابا جان این تشنه شناس نیست بلند شد یک لیوان آب خور یهو غلام به زبون امد گفت این تشنش بود بقیه الکی میگفتن اگر هر کس واقعا تشنش بود بلند میشد خودش آب میخورد.
حالا ما هم مطالب را آماده کردیم اگر شما واقعا تشنه شدید مطالعه کنید ما هم اون مطالب را میگیم امروز هم میخوام از جنگ بَدر بگم
جنگ بدر یک جنگ پر هیجان و پر انرژی و واقعا داستان های زیبایی داره توی جنگ بدر .
ولی ما همشو امروز نمیگیم .
توی جنگ بدر یک نوجوانی هست به نام اُمر ،اُمر تقریبا ۱۰ یا ۱۱ سالشه توی جنگ بدر توی لشگر پیغمبر هم هست داداشش هم همراه این هاست همراه همین اُمر هست .
اعلام میکنن پیغمبر داره میاد از لشگر بازدید کنه یه دفعه امد متوجه میشه پیغمبر میخواد بیاد بازدید هی دنبال اینه خودش و گم و گور کنه داداشش میگه چته میگه پیغمبر اگر منو ببینه منو برمیگردونه من از این میترسم قطعا این کار را میکنه
امر هی این ور میره هی اون ور میره یه دفعه پیغمبر میبینش میگه بیا اینجا ببینم میگه برای چی تو امدی جبهه میگه امدم بجنگم میگه نه برگرد امر برگرد امر وایمسته گریه کردن هی گریه میکنه...
پیغمبر وقتی گریش را میبینه جلوی جمع میگه تو مردی انقدر اسرار داری.
امر میمونه توی جنگ بدر .
امر انقدر قد کوچیکی داشته داداشش میگه من انقدر شمشیر را محکم گره زدم که به زمین نخوره میگه گره زدیم و این رفت میدان جنگو .
جنگ نمایان فوق العاده ای کرد . با پهلوان عرب جنگید ..و شهیدش کرد ..
پهلوان عرب که با امیرالمؤمنین هم جنگید کی بوده؟عَمرِو بن عَبدُ وَدّ
جالا چرا انقدر از این مطلب میپریم اون مطلب از اون میپریم به این میخوام بگم شما نمیتونید ، به شما نوجوان ها نمیشه اعتماد کرد.
در زمان خودمون یه فردی بود به نام رضای پناهی این آقا رضا در سن ۱۲ سالگی شهید میشه
رضا پماهی زمان شاه متولده ۴۸ کلاس دوم ابتدایی بوده میرفته شعار مینوشته علیه شاه یه روز مادرش میگه رضا بزار منم باهات بیام میخوای بری شعار بنویسی میگه مادر کار کار مردونه است میگه میگیرنت میگه باشه شما بیاید با من اگر ساواکی ها و پلیس ها و .. بیوفتن دنبال من و شما با من باشی من میتونم فرار کنم ولی شما را میگیرن .این بچه هشت ساله کار های بزرگ میکرده و توی تمام راهپیمایی ها هم شرکت میکرده . آقا رضا توی جبهه ۱۱ سالشه میاد به مادرش میگه من میخوام برم جبهه مادرش مسگه تو ۱۱ سالته جبهه میخوای بری چکار اصلا نمیتونی که بری میگه نه میخوام برم مادرش میگه بابا تو کوچیکی سلاح نمیتونی بگیری..
آقا رضا به جوای به مادرش میده میگه مادر درسته من کوچیکم ولی بزرگ فکر میکنم .
آقا رضا یه کتابی داره به اسم (عارف ۱۲ساله)
چکار بکنیم شجاع بشیم و بزرگ فکر کنیم ؟باید بزرگ فکر کنیم رضا پناهی بزرگ فکر میکرد.
مادر من بزرگ فکر میکنم مادر دلش بود بفرسته بره ها ولی میترسید باباش هم دلش بود بفرسته ولی میترسید.یه روز رضا میاد به مادرش میگه مادر من عاشق شدم مادرش میگه عه جدی تو ۱۳ سالگی عاشق کی شدی باشه برات زن میگیرم دیگه میگه من عاشق خدا شدم عاشق امام زمان شدم من نمیتونم دیگه وایسم میگه رضا ما هم عاشق خداییم ماهم عاشق امام حسینیم میگه نه من باید به معشوقم برسم بچه ۱۱ ساله داره این حرف هارو میزنه ها بزرگ فکر میکرد .مادرش بلند میشه دو رکعت نماز میخونه میگه خدا رضا من میگه خدا رضای من میگه عاشقتم اگر تو هم عاشق رضایی توی دل باباش بنداز که رضا بیاد جبهه میگه
گذشت و بعد چند روز من با باباش صحبت کردم قبل اینکه صحبت کنم ،رضا موتورخیلی دوست داشت یک روز باباش گفت رضا اگر نری جبهه یه موتور خوب برات میخرم رضا برگشت گفت بابا درسته من موتور و خیلی دوست دارم ولی عاشق خدا و امام زمانم من باید برسم به جبهه باید برسم به معشوقم توی همین حین مامانم با باباش صحبت میکنن قبول میکنن رضا بره جبهه .
میگه بچه های گردان میگن این خیلی ادعاش میشه امشب بزاریمش پست گوشه پادگاه بزاریم پست نگهبانی یه بزرگ سالی هم همراه رضا میفرستن که زن و بچه داره. یه دفعه مخابرات زنگ میزنه میگه کی هستی میگه رضا پناهی هستم میگه گوشی بده خود فرمانده رضا میاد صدا میکنه میگه این که با من فرستادی ترسیده نمیدونم مواظب این باشم یا مواظب دشمن.
میگن توی جبهه میشسته فکر میکرده یه کار هایی میکرده ..
میگه یکسری میگه کنسرو و لوبیا و .. بیارید برای من میبنده به دم گربه بعد این گربه را رها میکرده توی جبهه دشمن شب اونا هم فکر میکردن تیر اندازیه فکر میکردن ایرانیا حمله کردن بعد میگفتن رضا چرا این کار را میکنی میگه من که نمیتونم مستقیم با اینا بجنگم ولی این کار را مبکنم که ابنا تیر هاشون بیشتر خرج بشه و به ماها نزنن.(ولی الان نمیخوان که شما بزرگ بشید یه عده ای نشستن برای شما برنامه ریزی میکنن و نمیخوان شما بزرگ بشید)ما الان به این باور رسیدیم که نوجوان ما نمیتونه بره نونوایی نون بگیره الان این داستان هایی که گفتیم برای اینکه بگم بزرگ فکر میکردن .رضا پناهی بعد سه ماه رفت مرخصی پانزده روزه وقتی رفت تولد دوازده سالگیش بود بعد از سه روز گفت من میخوام برم مادرش گفت بابا پانزده روز مرخصی داری گفت مادر میخوام برم دلم اینجا نیست میگفت رضا انقدر توی جبهه شجاع بود بزرگتر های جبهه بهش پناه میبردن ، انرژی و انگیزه میگرفتن .
رضا روز جمعه که میخواست بره قبل رفتنش گفت مادر میتونی یه نوار برای من جور کنی
مادر یه نوار براش میاره میگه مادر میشه حالا بری بیرون من میخوام یه چیزی ضبط کنم مادر میره بیرون رضا شروع میکنه صحبت کردن با نوار صداش و ضبط میکنه مادر وقتی میره بیرون و میاد رضا میگه مادر این صحبت های منه اینو داشته باش وصیعت نامه منه تا موقعی که شهید نشدم این و گوش نکن رضا موقعه رفتن گریه میکنه میگه مادر من شهید نمیشم تا تو نخوای مادرش توی همون حال گریه میگه انشاالله مثل قاسم بن الحسن شهید بشی...
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
#هیات_دانش_آموزی_انصار_المهدی
#بسیج_دانش_آموزی_فراهان
@ansarolmahdi_farahan
سلام و ادب خدمت همه هم هیئتی های عزیز🏴
به اطلاع میرسانیم ان شاالله از هفته آینده سه شنبه ها هیئت هفتگی برقرار میباشد.
لذا این هفته هیئت هفتگی برگزار نمیگردد🌹
362_16433432621334.m4a
زمان:
حجم:
20.93M
#گزارش_صوتی
🔺صوت سخنرانی(جلسه پنجم) جناب آقای حیدری
با موضوع: چگونه بزرگ فکر کنیم و شجاع باشیم ؟