d4f78eef387e09aa02ca1811ce719990.pdf
حجم:
12.99M
وصیت نامه مصور سردار شهید قاسم سلیمانی
#حاج_اســماعیل_دولابی:
همیشــه سعی کنیــد خیر
خواه دیگـــران باشیـــد و
برای #بندگان خـــدا چیز
خوب بخواهید.
مومن میتواند با دل خود
به اهل زمیــن و آسمـــان
خـیر برساند...!
بوی عطر عجیبی داشت!
نام عطر را که می پرسیدم جواب سربالا میداد،
شهید که شد،
دروصیت نامه اش نوشته بود:
به خدا قسم هیچگاه عطر نزدم؛
هرگاه خواستم معطر شوم، از ته دل میگفتم:
#السلام_علیک_یااباعبدالله علیه السلام
#شهید_علی_حیدری
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
🌻🌱
#ازٖ_زباݩٖ_فرزندِ_شھیدٖ↶
نماز اول وقت برای پدرم در حکم اوجب واجبات بود، تحت هیچشرایطی نماز اول وقتش قضا نمیشد، اگر امکانش بود، خودش را به مسجد میرساند، اگر نه، هر جا که بود به سرعت گوشهای مشغول نماز میشد•••
در مسافرتها، همیشه زیراندازی پشت ماشین داشتیم که رأس اذان، آن را کنار جاده پهن میکردیم و همراه پدر به نماز میایستادیم، نماز جمعه هم رکن دیگر خانۀ ما بود، برای پدر اینکه ما به نماز جمعه نرویم، بههیچوجه تعریفشده نبود، هرطور بود، هر جمعه همگی به مراسم نماز جمعه میرفتیم، تا یاد دارم، این سنت در خانهمان بوده•••
#شهیدحسنتھرانیمقدم🌹✨|•
#ھدیہبہروحمطھرشھیدان صلواتـ🌹|•
🌷#خاطرات_شهید_محسن_حججی🌷
دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲
.
از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام #ایران."😇
از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉
فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶
گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇
بنر را نزدیم.
فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝
💢
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨
میگفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔
همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.
تا اینکه یک #فرمانده اش را دعوت کرد خانه.
آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻
ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.
تانک محسن و موشک‼️
یک دفعه محسن #دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد.
نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙
وقتی شما از این و آن طعنه میخورید
و لاجرم به گوشه اتاق پناه میبرید
و با عکسهای ما سخن میگویید
و اشڪ میریزید..
به خدا قسم این جا کربلا میشود
و برای هر یڪ از غمهایِ دلتان
این جا تمام شهیدان زار میزنند..
#شهید_سیدمجتبیعلمدار!