هدایت شده از توییتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی حاج احمد متوسلیان کیه؟
اگر نمی دونی خوب نگاه کن استاد رائفی پور توضیح میده
صهیونیست ها بدانند. اسرائیل بداند
روزی نیست که کینه و نفرت ما نسبت به شما بیشتر نشود.
روزی نیست که آمادگی ما برای ریشه کن کردن نسل کثیفتان بیشتر نشود
#حاج_احمد_متوسلیان اسیر باشد یا شهید،بدانید هزاران هزار احمد متوسلیان در راهند که تا شر شما را از سر جهان کم نکنندبیخیال نمیشوند.
#متوسلیان
#احمد_متوسلیان
"محمدمهدی دهقان نژاد"
@twiita
انصار الشهدا
🌺جانبازی در آغوش شهید
🌺
مرحله دوم عملیات فتح المبین بود. سال 61 . در این علمیات قرار بود سایت های 4و 5 آزاد شود. آن روزها، اهواز در تیررس دوربردهای عراقی ها بود. اتفاقاً شبی كه عملیات شروع شد، شب جمعه بود. ما را بردند دعای كمیل. بعد از دعا، مسیری را كه طی كردیم تا به منطقه عملیاتی برسیم، پیاده بردند تا دشمن متوجه ما نشود. آن شب از ساعت 11 تا 3 صبح فردایش پیاده روی كردیم. در داخل شیاری، مار را صف كردند. فكر می كنم حدود پنجاه متری با دشمن فاصله داشتیم.
ساعت حدود 4:30 صبح بود كه عملیات آغاز شد. عملیات كه آغاز شد، دشمن امانمان نداد، توپ و خمپاره بود كه زمین و زمان را پر از دود و آتش كرده بود. آن روز با حمله عاشقانه ای كه بچه ها كردند، 3 خاكریز دشمن را پی درپی و بدون مقاومت گرفتند، به خاكریز چهارم كه رسیدیم، كار كمی سنگین شد.
مقاومت دشمنان عجیب شده بود، از طرفی هم آ نها از زمین و هوا و با هر امكاناتی كه تصورش را بكنی به میدان آمده بودند، تا به خیال خود، پیروز آن مرحله از جنگ باشند. هوا گرگ و میش و ساعت حدودهای 6:30یا 7 صبح بود. چشمم به گلوله آتشینی افتاد كه با سرعت به طرف من می آمد، بلافاصله تصمیم گرفتم دراز بكشم. قبل از اینكه تمام بدنم بر روی زمین آرام بگیرد، بخشی از آن گلوله به من اصابت كرد و به پشت افتادم روی زمین.
خون بود كه توی هوا می پیچید و به سر و صورتم می ریخت. بخش های زیادی از بدنم داغ شده بود. یكی از رزمنده ها هم تركش خورده بود و كنارم دراز كشیده بود. من جایی افتاده بودم روی زمین كه نمی توانستم به درستی وضعیت خودم را ببینم. فكر می كردم خونی كه به هوا پاشیده، از رزمند های بوده كه در كنارم افتاده است.
از او پرسیدم: برادر رزمنده چی شده؟ من در آن لحظه كاملاً گرم بودم و هیچی متوجه نمی شدم. او هم كه می دانست چه اتفاقی افتاده، از دلش نمی آمد كه ماجرا را مستقیم به من بگوید.
گفت:« خودت نگاه كن » و دستش را زیر سرم گذاشت و بلند كرد تا خودم ببینم. كمی بلند شدم. مسیر نگاهم را اول انداختم به بدن او. ولی وقتی مسیر خون را كه پی گرفتم، رسیدم به پای راست خودم. دیدم پای راستم، تقریباً از زانو به پایین نیست، خواستم پایم را تكانی بدهم كه تكة گمشده اش را ببینم، احساس كردم پایم كاملاً بی حس است و انگار اصلاً جزو بدنم نیست.
دوست رزمنده ام پرسید: «چی شده ؟»
گفتم: « پایم نیست، اما چرا اصلاً درد ندارم ؟»
در همین حال و روز بودم كه علی اكبر خمسه - كه در عملیات بعدی شهید شد- از راه رسید و بالای سرم نشست. سرم را روی دامانش گذاشت. شروع كرد به پاك كردن صورتم و بوسه زدن بر آن.
گفت: «مرا می شناسی ؟ »
گفتم : « راستش، درست نمی توانم ببینم. »
گفت: «اشكال ندارد، ناراحت نباش . »
من دیگر نمی توانستم جوابش را بدهم. در حالی كه اشك هایش به سر و صورتم می ریخت، شنیدم كه می گوید: «راضی باش به رضای خدا. داداشم »
خوش به سعادتت، ای كاش این محبت در حق من می شد.
راوی: جانباز سعیدی
منبع: ماندگاران ، حسن شكیب زاده ،نشر شاهد ،1390.
#انصار_الشهدا
@ansarshohadaa🇮🇷
هدایت شده از انصار الشهدا
در #خانطومان چهار نفر ازتکفیریها محاصرهاش میکنند، آنقدرشجاع بود
که 3 نفرشان رابه درک واصل میکند
و یک نفر ازترس فرار میکند.
به شهیدان سالخورده و منتظر قائم
علاقه خاصی داشت
#شهید_میثم_علیجانی
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
#انصار_الشهدا
@ansarshohadaa🇮🇷
هدایت شده از Hemmat
یادش بخیر شهید #ابراهیم_همت می گفت :
ما در قِبال تمام کسانی که راه کج میروند #مسئول هستیم و حق نداریم با آنها #برخورد_تند کنیم از کجا معلوم که ما در #انحراف اینها نقش نداشته باشیم؟
#انصارالشهدا
@ansarshohadaa🇮🇷
بعد از جنگ در حال تفحص در منطقه کردستان عراق بودیم، که به طرز غیر عادی جنازه شهیدی را پیدا کردیم، از جیب شهید یک کیف پلاستیکی در آوردم داخل کیف وصیت نامه قرار داشت که کاملا سالم و این چیز عجیبی بود.
در وصیت نامه نوشته بود:
من سید حسن بچه تهران و از لشکر حضرت رسول(صلی الله علیه وآله وسلم) هستم...
پدر و مادر عزیزم شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.
اهل بیت شهدا را دعوت می کنند...
پدر و مادر عزیزم من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می رسم.
جنازه م هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه می ماند.
بعد از این مدت جنازه من پیدا میشود. و زمانی که جنازه من پیدا میشود امام خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می گویم.
به مردم دلداری بدهید
به آنها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف پشتوانه این انقلاب است.
بگویید که ما فردا شما را شفاعت می کنیم
بگویید که ما را فراموش نکنند.
بعد از خواندن وصیت نامه درباره عملیاتی که لشکر حضرت رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.
دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است.
✍🏻 راوی سردار حسین کاجی
📚 خاطرات ماندگار ص١٩٢ تا ١٩۵
🇮🇷شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
@ansarshohadaa🇮🇷
#خاطرات_شهدا
همه کارهایش روی برنامه بود ، حتی برای رفتن به حرم و زیارت ، هفته ای دوبار به زیارت امام رضا علیه السلام می رفت .
هر وقت برایش مشکلی پیش می آمد با زیارت دست به دامان امام رضا می شد .
چند باری در کنارش به زیارت رفتم ، حال عجیبی داشت ، تا به حرم می رسیدیم چهره اش باز می شد ، انگار که دوستش را بعد از سالها دوری دیده باشد.....
«اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج»
#شهیدمحمدمهدی_خادم_الشریعه
#انصار_الشهدا
@ansarshohadaa🇮🇷
#نمک_زندگی
📌ارزش خوندن داره 👇
مرد و زن نشسته اند دور سفره ؛
مرد قاشقش را زودتر فرو مے برد توے كاسه سوپ 🍲
و زودتر میچشد طعم غذا را و زودتر میفهمد كه دستپخت همسرش بے نمك است 🍃
و اما زن ...
چشم دوخته به او تا مُهر تاييد آشپزے اش را از چشم هاے مردش بخواند 💕
و مرد كه قاعده را خوب بلد است، لبخندے ميزند و مے گويد :
"چقدر تشنه ام !"😉
زن بے معطلے بلند میشود و براے رساندن ليوانے آب به آشپزخانه ميرود 🚶
سوراخ هاے نمكدان سر سفره بسته است
و به زحمت باز مے شوند ؛
و تا رسيدن آب فقط به اندازه پاشيدن نمك توے كاسه زن فرصت هست براے مرد.
زن با ليوانے آب و لبخندے روے صورت برميگردد 😊
و مے نشيند ...
مرد تشكر مے كند
صدايش را صاف مے كند و ميگويد :
مے دونستے كتاب هاے آشپزے رو بايد از روے دستاے تو بنويسن؟❤
و سوپ بے نمكش را مے خورد ؛ با رضايت😊
و زن سوپ با نمكش را مے خورد ؛ با لبخند!😊
مے دونید این خانم خوشبخت کیه ؟؟؟💕
هـــــمسر امام خمینے (رحمت الله علیه)
#انصار_الشهدا
@ansarshohadaa🇮🇷
انصار الشهدا
#با_شهدا_گم_نمی_شویم نمیدانم چه شد که سرنوشت مرا به این راه پر عشق رساند... نمی دانم چه چیزهایی عام
#خاطراتی_از #دایی_همسر_شهید_حججی
💢عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانهمان. گوشه اتاق پذیرایی #مجسمه_یک_زن گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️
بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد.
اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻
گفتم:" مثلاً چی؟"
گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. "
با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی مدل مان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود.
🍀 نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی #عکس_شهید روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره میبیند مون."😌😇
حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این #شهید_کاظمی را نداریم."
گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻
👈نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬
الان که #محسن نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی.
#یادگاری محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار #گناه کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻
❣ #صلواتی_جهت_شادی_روح
#شهید_حججی و #شهید_احمد_کاظمی ❣
#انصار_الشهدا
@ansarshohadaa🇮🇷