AUD-20220418-WA0025.mp3
5.35M
#نماز_سکوی_پرواز 37
❣بعد از نماز بشين و با خدا حرف بزن!
از آرزوهای دنیات گرفته،
تا دغدغه های بلند آسمونی....
🔻زمان بعد از نماز،
برای استجابت دعا، با هر زمان ديگه ای فرق می کنه.👇
ترکگناه = ↯
#خوشحالیامامزمانعج
هدایت شده از آرامش زندگــی مـن
هدایت شده از آرامش زندگــی مـن
💠رابطه با مولا_ادامه💠
🈂گفتیم که تا وقتی محبت به دنیا داریم معلومه که هنوز رابطه با خدارو درک نکردیم!!
حالا ما چطور میتونیم ادعا کنیم که رابطه با خدا رو فهمیدیم⁉️
👈🏼اون هم رابطه ای که برای اون خلق شدیم✅
❇️پیدا کردن و تجربه این رابطه کار دشواریه!!
او نه دیدنی هست و نه ما میتونیم به راحتی با عاطفه خود او را لمس کنیم!!
🈷البته گاهی درخششی موضعی به شکل جرقه ای زودگذر در روح ما پدید میاد!!
🔰انگار کسی پشت پرده هست که پناه ماست، ولی این جرقه اون رابطه ای نیست که من باید با خدا داشته باشم!!
#نگاهی_به_رابطه_عبدومولا 32
آرامش زندگی من👇
🆔 @Calmness
هدایت شده از آرامش زندگــی مـن
Panahian-Clip-AdamKhoobHayiKeBaSadamMahshoorMishavand- 64k(1).mp3
1.86M
🎵 چرا آدم خوبی شدی؟
🔻تا حالا بهش فکر کردی؟
➕خاطرهای از شهید ابراهیم هادی
استاد پناهیان
آرامش زندگی من👇
🆔 @Calmness
انوار الهی💥
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_164 ✍در دست اون دختر بسته ی کادو پیچ شده ای بو
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_165
✍دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه حساس وشکننده شده بودم.درسته که من واقعا به او اعتماد نداشتم ولی اگر یک درصد فقط یک درصد او قصد تحول داشت من پیش وجدانم مسؤول بودم.از خدا خواستم هر چه که لازمه به زبونم بیاد.من ایمان داشتم این هم نوعی امتحانه.من این روزها رو گذرونده بودم.من با این احساسها و انفعالات آشنایی داشتم.خوب میفهمیدم که نسیم واقعا افسرده و ناامیده.یقین داشتم او داره زجر میکشه.چون نسیم بلد نبود بیخودی گریه کنه.با خدا معامله کردم ' من به نسیم اعتماد میکنم بخاطر رضای خاطر تو و جدم ..تو هم از من مراقبت کن'
نفس عمیقی کشیدم و به او که آهسته گریه میکرد گفتم: نسیم جان حاج کمیل اونطوری نیست که تو فکر میکنی.ایشون اگه دنبال قضاوت کردن کسی بودن من الان همسرشون نبودم..
با کلافگی و صدای تو دماغی گفت: ببین من حوصله ندارم..کاری نداری؟!
گفتم:چرا کارت دارم. باشه الان زنگ میزنم به حاج کمیل ومیام دیدنت.
او پوزخند زد:وعده نده! میدونم نمیای.خودتم بخوای اون نمیزاره..
بی توجه به طعنه اش گوشی رو قطع کردم.زنگ زدم مطب و قرارم رو با کلی خواهش وتمنا به ساعتی دیگه منتقل کردم.وبعد زنگ زدم به حاج کمیل!
گوشی حاج کمیل خاموش بود.نگاه به ساعتم کردم.ساعت ده دقیقه به یازده بود.حاج کمیل سر کلاس بودند.
نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و فکر کردم.
نمیتونستم بدون هماهنگی با حاج کمیل به دیدن نسیم برم.صبر کردم ساعت یازده بشه.دوباره زنگ زدم.بعد از چند بوق حاج مهدوی گوشی رو برداشت وبا لحنی رسمی گفت:کلاس هستم بعد تماس بگیرید.
دستپاچه گفتم:کارم واجبه حاجی..
گفت : پیام بدید یاعلی
نوشتم:سلام عزیز دلم.خدا قوت..نسیم حال روحیش اصلا خوب نیست.میخوام برم ملاقات مادرش.اشکالی نداره؟!
دقایقی بعد نوشت: سلام عزیزم.اگر امکان داره صبر کنید با هم بریم در غیر اینصورت مختارید.
نوشتم:ممنون همسر مهربونم.اگر اجازه بدید تنها میرم و زود برمیگردم.دوستتون دارم.
گوشی رو داخل کیفم انداختم و به سمت خونه ی نسیم راهی شدم. حدود ساعت دوازده بود که به محله ی نسیم که در غرب تهران قرار داشت رسیدم.
پلاک خونه ش رو درست وحسابی به خاطر نداشتم.
✍زنگ زدم بهش و پلاک رو پرسیدم. او با خوشحالی گفت:واقعا تو کوچه ای؟!
از خوشحالیش خوشحال شدم!
پلاک رو گفت و قبل از اینکه دستم به زنگ برسه در رو برام باز کرد.
وقتی آسانسور به طبقه ی پنجم میرفت احساسم بهم گواهی بد میداد.توکل به خدا کردم و از آسانسور پیاده شدم. صدای موزیک آرومی از خونه ش به گوش میرسید.در زدم.نسیم طبق عادت همیشگی با تاب و شلوارک در رو برام باز کرد.در دستش یک رژ لب خوش رنگ بود.با دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:میدونستم هنوز معرفت داری..و منو در آغوش گرفت.
فضای خونه خفه بود.بوی سیگار و الکل دماغم رو آزار میداد.همونطوری که کنار در ایستاده بودم گفتم: چقدر خونت خفه ست.من اینجا زنده نمیمونم.تو با این وضعیت از مادرت پرستاری میکنی؟
او هلم داد سمت داخل و در حالیکه در رو میبست گفت:حالا برس بعد نصیحت کن و غر بزن.چیکار کنم؟ داغونم.توقع نداری که دوروزه این لعنتی رو ترک کنم؟
بعد درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت: تو برو بشین من الان برات یه چیز خنک میارم بخوری جیگرت حال بیاد.
نگاهی به اطراف خونه کردم.تابلوهایی که نماد فراماسونی و شیطون پرستی داشتند تو درو دیوارخونه آویزان شده بود.واقعا نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم.
نسیم از آشپزخونه باهام حرف میزد:از بس گریه کردم این مدت قیافم عین میمون شده! باید بهم میگفتی داری میای یک کم به خودم میرسیدم.
من تسبیحم رو از مچم باز کردم وبا قلبی لرزون شروع کردم به گفتن ذکر افوض امری الی الله..
او با یک سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود کنارم نشست!
به چهره اش نگاه کردم.پوستش بر اثر گریه چروک شده بود و زیر چشمش گودافتاده بود.
نا خواسته گفتم:چیکار کردی با خودت نسیم؟ حیف اون صورت خشگل نبود که به این روز انداختیش؟
او اهی کشید و گفت: هعیییی دست رو دلم نزار که دلم خونه عسل..
در حالیکه چادرم رو از سرم در می آورد گفت:بده اینا رو آویزون کنم برات.
امتناع کردم :نه نمیخواد.باید برم..
گفت:عسل تو روخدا بس کن.یک کمی جنبه داشته باش! اینجا مگه نامحرم داریم؟ در بیار اون روسری وامونده تو دلم گرفت.
و خودش روسریمو از سرم در آورد و لباسهامو داخل اتاق برد و برگشت.
از دور با تمجید وتعجب گفت:به به..خانوم چه بولوندم کرده موهاشو؟ حاجیتم یه چیزش میشه ها.از یه طرف بالا منبر دختر مو بولوندا رو موعظه میکنن بعد از اون ور خودشون سرو گوششون میجنبه.امان از این آخوندها که هرچی میکشیم از ایناست.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
@anvar_elahi
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
انوار الهی💥
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_165 ✍دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_166
✍عصبانی شدم.
گفتم:قبلا گفته بودم دوست ندارم نسبت به حاج کمیل حرف اضافه ای بزنی؟! تو تاحالا تو عمرت پای دوتا منبر نشستی که حرف میزنی؟
کی منبری ها میگن خودتونو خشگل نکنین؟! خدا خودش عاشق زیباییه ولی خشگلیتو باید محرمت ببینه نه هر چشم هرز و ناپاکی! تو فکر کردی روحانیون و منبری ها از پشت کوه بیرون اومدن؟ اتفاقا اونها خیلی هم خوب زیبایی و مد رو میشناسند. ولی از راه حلالش..با محرمشون.پس دیگه هیج وقت هیچ منبری یا روحانیت رو زیر سوال نبر.
او دستش رو بالا آورد:بابا شوخی کردم چقدر حساسی تو..معلومه خیلی خاطرشو میخوایا..
جای جواب دادن به سوال معنی دارش به اطراف نگاهی کردم و پرسیدم:پس مامانت کو؟ هنوز نیاوردنش؟
او آه کشید.اونم میاد.الان دوباره به بابام زنگ میزنم ببینم کی مرخص میشه.
بلند شد و تلفن همراهشو از روی دکور برداشت و شماره رو گرفت.
چند دقیقه ی بعد خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد و پرسید:پس کی میاین؟؟ عسل اینجاست. منتظره.
صدای نامفهمومی از پشت خط می اومد.
نسیم گفت:نه نه اون موقع خیلی دیره.زودتر!
بعد در حالیکه مقابل من رژه میرفت و با چشم و لبش ادا و اطوار در می آورد با لحن خاصی ادامه داد:ای بابا!! معلومه که نمیشه.ایشون مثل من بیکار که نیست.زندددگی داره. شوهههر داره!! بعد یه وقت شوهرش اوفش میکنه. ...آفرین دمت گرم پس زود بیاین.سی یووو..
من متعجب از طرز صحبت کردن او پرسیدم:با کی حرف میزدی؟
او گوشیش رو روی میز گذاشت و با خونسردی گفت:بابام دیگه!!
چشمم گرد شد.
_واقعا تو با پدرت اینطوری حرف میزدی؟ فکر میکردم باهاش قهری!
او در حالیکه شربتش رو هم میزد گفت:نه بابا وقتی از بازداشتگاه درم آورد با هم آشتی کردیم.تازه کلی هم با هم لاو میترکونیم.
لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم:خب این که خیلی خوبه! واقعا برات خوشحالم.
او سینی شربت رو به سمتم هل داد.
_بوخور خنک شی..
نگاهی به لیوان شربت انداختم.یاد حرف پدرشوهرم افتادم.
✍این بچه امانت بود.و اموال نسیم قطعا از راه حلال به دست نیومده بود.گفتم:ممنون من نمیخورم..
او با تعجب نگام کرد.
_عههه چرا لوس میکنی خودتو بخور..
به ناچار دروغ گفتم:نمیتونم روزه ام.
او با کف دستش به سرم زد ولیوان شربتش رو روی میز گذاشت:ای خااااک!!! مگه تو باردار نیستی که روزه ای؟ اونم وسط این روزهای به این بلندی..میخوای تا نه شب گشنه بمونی؟
گفتم:آره میتونم.
او با تاسف سری تکون داد:واقعا خیلی شورشو درآوردی!
دوباره چشمم افتاد به تابلوهای روی دیوار.دیدن اون تابلوها واقعا آزارم میداد!
پرسیدم: ببینم تو معنی این تابلوها رو میدونی زدی رو درو دیوار خونت؟
او لیوان شربت منم برداشت و در حالیکه همش میزد و میخورد گفت: پ ن پ همینطوری واسه قشنگی زدم!! معنی اون عکسها رو تو بدونی من ندونم.؟!
گفتم پس اگه میدونی واسه چی این نمادهای شیطانی رو در ودیوارته.
او درحال نوشیدن شربت خندید وگفت:چون باحاله! قشنگه..!! بعدشم خودم یه مدتی تو فرقه ش رفتم و اومدم.اعتقادات باحالی دارن.وقت شد بهت میگم..
گوشهام دوباره کوره ی آتیش شدند.
با ناراحتی گفتم:تکلیفتو روشن کن میخوای خدا پرست باشی یا شیطون پرست.
او خودش رو روی مبل ولو کرد و با خنده گفت:خوب معلومه! هیچ کدوم! من از خداش چه خیری دیدم که از مخلوقش ببینم.
لبم رو گاز گرفت وگفتم:استغفرالله! مواظب حرف زدنت باش! اینها کفره.
یک لحظه خوف به دلم افتاد! این که میگه به چیزی اعتقاد نداره پس چرا در این مدت مسجد میومد و زار میزد!؟
او دوباره خندید.
حالاتش طبیعی نبود.
بیشتر از این نمیتونستم اون محل رو تحمل کنم نگاهی به ساعت دیواری انداختم وگفتم: ببین من دیرم شده باید برم.
او خمیازه ای کشید وگفت:تو تاره الان رسیدی کجا؟
بلند شدم.
گفتم:بی زحمت چادر و روسریمو بیار.الان وقت اذانه.میخوام برم خونه.
او خودش رو از روی مبل جدا کرد و با دلخوری گفت:مگه خونه ی من نماز نداره؟
نگاهی به درو دیوار خونه کردم و با ناراحتی گفتم:نه نداره.تو اصلا یک سجاده داری تو خونه ت؟!
او بلند شد و مقابلم ایستاد.
گفت:اگه قرار بود نمونی چرا اومدی؟ من که بهت گفته بودم نیا.میخوای منو پیش مادرم دروغ گو کنی؟
حق با او بود.
گفتم:آخه مادرت معلوم نیست کی بیاد که.بزار یه روز دیگه میرم دیدنش تو بیمارستان.
او با عصبانیت دور تا دور اتاق رژه رفت.
ناگهان با حالتی درمانده به سمتم برگشت.دستهامو گرفت و با بغض گفت:ولی من یه عالمه باهات کار دارم. میدونم تحمل من و این خونه برات خیلی سخته. ولی فقط یک کم یه کم دیگه کنارم بمون. میخوام باهات حرف بزنم.درد دل کنم.
خدایا باید چه کار میکردم؟!
گفتم:باشه.
با حالتی معذب نشستم روی مبل.
گفتم:پس لطفا شرایط منم درک کن و زود حرفهاتو بزن.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
@anvar_elahi
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🎆✨🌙--------------------🌟
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
اللهم عجل لولیک الفرج
@anvar_elahi
┅─✵🍃✨﷽✨🍃✵─┅
اول صبح بگویید حسین جان رخصت✨
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد...🌸🍃
به تو از دور سلام
به حسین از طرف وصله ناجور سلام...✋
صبحتون حسینی🖤
@anvar_elahi