اعراف
🖋 ضرورت قانون پوشش #حجاب #فرهنگ #ویراستی_ها ☑️@VIRASTYHA
عزیزان من!
کانال "ویراستیها" سعی دارد تا مهمترین و کلیدیترین ویراستهای روز را برای شما نشر دهد. پس حتما آن را دنبال کنید.
لینک کانال:
#ویراستی_ها
@VIRASTYHA
روز اول
فرّوا الی الحسین
ساعت ۷ صبح با جمعی از طلبه ها از ترمینال مسافربری قم، سوار اتوبوس، به سمت مرز مهران حرکت کردیم.
برای من که ۶ سال از طلبگیم میگذشت، هنوز کنار روحانیون ملبس، نشست و برخاست کردن، سخت بود. خیلی سخت. مخصوصا اگر با اساتید برجسته فقه و اصول همسفر باشی.
برای صبحانه کنار یکی از موکبهای بین راهی پیاده شدیم.
تعدادی غرفه برای کارخیر و صدقهی مسیر، اطراف چایخانه قرار داشتند. چند عدد میز و صندلی هم کنار آن بود تا زائران با خیال راحتتر کنار خانوادهخود صبحانه میل کنند.
"بفرمایید صبحانه! "
نان، پنیر، خرما و چایی. دوستانم مشغول نوش جان کردن صبحانهی مختصر موکب بودند که خانمی با یک کلاه لبه دار بر سر ، عینک دودی، یک پیراهن و شلوار لی گشاد و مویی برهنه، وارد محوطهی موکب شد.
با دیدنش منتظر ماندم تا کسی به او امر و نهیی کند ولی با این همه طلبه و ملبس، یک تذکر خشک و خالی به یک حرام سیاسی بر دلم ماند!
بعد از چند دقیقه، از سرویس بهداشتی برگشت و با موبایلش از صف زوار برای نوشیدن چای، فیلم و عکس میگرفت. به سمت بانوانی که مسئول غرفهها بودند رفتم و خانم هنجار شکن را نشانشان دادم. یکی از آنها برای تذکر رفت.
زن کلاه دار از شنیدن تذکر امتناع میکرد و خانم آمر را با دستانش پس میزد. بی توجه گوشی خود را داخل کیفش گذاشت.
وقتی از کنارم رد شد، با صدای بلند گفتم: خانم! حجابت را رعایت کن!
درحالیکه میرفت گفت: نیاوردم.
منم گفتم: میخواستی بیاوری.
با پررویی گفت: همین هم بخواهی در میاورم!
گویا بقیه از جنجال زن مطلع شده بودند، کسی آمد تا جوابش را بدهد که شوهرش دستش را گرفت و برد.
معلوم بود که برنامه قبلی داشته وگرنه او که غوطهور در جهان مدرن است کجا و ملت فراری از هلاکت به سوی حسین(ع) کجا؟
سید شماره پلاک ماشین زن را برداشت تا برای پلیس ارسال کند.
مطمئن بودم اگر این اتفاق در غرب تهران، آنهم در یک پاساژ رقم میخورد، نه من جرئت تذکر داشتم و نه جمعیت همفکری وجود داشت تا این جرئت را به من بدهد.
امتحان سختی در پیش رو داریم!
به راستی حسین گفتن هایمان زمانی ارزشمند میشود که در جنگ آشکار تفکر ها، عقلانیت حسینی را فریاد بزند نه صرفا لقلقهی زبان باشد؛ راهی که رو به حسین نباشد، زوال هویت انسانی را در پی خواهد داشت.
سوار اتوبوس که شدیم با خودم فکر کردم که چقدر جمعیت و وجود یک اتمسفر از نمایش هویت دینی، میتواند جامعه ساز باشد. ای کاش همیشه این جمعیت درشهر حاضر بود تا طعم جرئت انسانی زیستن را به جوانان در معرض مسخ، بچشاند.
🖋 علی عسگری
#اعراف
@araf11
روز دوم
هویت سردرگم
اتوبوس، هر چقدر خنک کند، نمیتواند از پس هوای گرم عراق بربیاید. برای من، تحمل تاول و گرمازدگی از عرق سوز شدن راحتتر بود.
بچههای کاروان از گرمای مفرط بغداد، فریاد تشنگی سر میدادند.
به سمت دوستی که روبروی یخچال اتوبوس نشسته بود چرخیدم و آب طلب کردم. با صورتی عرق کرده، بجای آب، بیآبی را نصیبم کرد.
قرار بود تا ابتدا به کاظمین و سپس به سامرا برویم و آخرشب راهی خانه پدری، نجف شویم.
در میانهی راه، اسقاطیها و گاراژها فضای غریبی را ایجاد کرده بودند. جادههای ناملایم و نخلستانهای تزئینی و بعضا بی ثمر، سختی مسیر را دوچندان میکرد. همیشه در سفر به کربلا، ایام اربعین، این امید را در دلم میپروراندم که خدا کند روزی عراق به یک کشور بی دغدغه و آرام تبدیل شود.
کشوری که هیچگاه روز خوش به خودش ندیده است. یکبار، گرفتار صدام میشود، یکبار گرفتار اشغالگری نظامیان آمریکا و بار دیگر گرفتار روح خشن نظام اومانیستی یعنی داعش!
اوضاع و احوال بغداد شبیه پایتختهای جهان نبود.
البته ظاهر سنتی خانهها در سطح شهر، جلوهی زیبایی داشت اما تفکر صاحب خانهها و تشتت فکریشان نسبت به جنگ تمدنی، حکایت از یک هویت گمشده میداد.
بالاخره رسیدیم!
کاظمین. شاید بهتر باشد بگویم نسخهی دوم مشهد الرضا(ع). صحنهای بزرگی که در این چند سال توسط عتبه ساخته شده بودند، رواقهای بهشتی حرم و مهمتر حضور پدر و فرزند امام رئوف(ع)، کاظمین را به تکه ای از خراسان بدل کرده بود.
فرصت زیادی برای زیارت نداشتیم. دوساعت کاظمین و سپس حرکت به سوی سامرا.
نزدیک مغرب به سامرا رسیدیم. شهری که هنوز روح حکومت سیاه متوکل برآن سایه میانداخت. فضای پادگانی سامرا به هیچ وجه تغییر نکرده است. برج دیدبانیِ ملویه که بیش از هزار سال از عمرش میگذرد، خود بر وجود این فضای نه چندان صمیمانه شهادت میداد.
وارد حرم شدیم. جایی که روزی خانهی امام زمان(عج) بود. خانهای که در اربعین، به روضه خانهی عاشقان صبحِ ظهور تبدیل شده بود تا منتظرانش را از تکرار حادثه سرخ عاشورا، بر حذر دارد!
عاشورا یک میراث تاریخی برای تخدیر عواطف نیست. عاشورا یک اتفاقی است که هر لحظه امکان وقوعش برای آنان که هویت انسانی خود را چند صباحی با زیست حیوانی، عوض کرده اند، وجود دارد.
عاشورا را منفعت طلبانی تشکیل دادند، که ذکر العجلشان تا هنگام ورود به گودی قتلگاه، ترک نمیشد.
پرونده سامرا بعد از دو ساعت زیارت برای اربعین امسال، بسته شد. نمیدانم کی! ولی امیدوارم دوباره حرم امامین عسکریین را زیارت کنم.
🖋 علی عسگری
#اعراف
@araf11
روز سوم
مسلمانان کاتولیک
اسکانمان در نجف، یک مدرسه علمیه تازه تاسیس به نام امام المتقین بود که با ورود ما به آنجا افتتاح شد.
بی صبرانه میخواستم تا صفای ایوان نجف را بار دیگر حس کنم. بعد از صرف نهار و غسل زیارت،
راهی حرم امام علی(ع) شدیم. جمعیتی که در انتهای شارع الرسول، روبروی حرم رخ نمایی میکرد، آمار بینظیر زائران امسال را گزارش میداد.
به همراه سید، جعفر و مهدی، کفشها را جفت کردیم تا وارد خلد برین شویم.
"بچهها بیاید اینجا زیارت امین الله بخوانیم"
جعفر روبروی باب القبله چنین خواست و چنین اتفاق افتاد.
سید دوزانو روبروی ورودی ضریح مطهر، نشسته بود و اشک میریخت. حالِ من دست کم از او نداشت. اقیانوس بیکران محبت، حیدر حیدر گویان کنار تاکستان حرم مولا، موج میزد! به کنارهای رفتیم تا مستی سیل خروشان عشاق را نظاره کنیم.
دست بر سینه، احترام کردیم و به صحن حضرت زهرا(س) رفتیم. ساخت صحن حضرت مادر، پشت حرم حضرت پدر، یک معنا بیشتر نداشت و آنکه زهرای مرضیه(س) همیشه پشتیبان شیر خداست.
به همراه دوستان، به گوشه ای از صحن رفتیم تا کمی بنشینیم.
نمیدانم چه شد که گپ زدنمان سر از مسلمانان سکولار درآورد. اینکه چرا عدهای دین را وسیلهی تجارتشان قرار دادهاند؟ چرا حاضرند تا تصویری ذلیلانه از اسلام که زیر چکمههای مدرنیته لگد کوب میشود، ارائه دهند؟
مگر مدرینته با انسان چه کرده است که اسلام نکرده؟ خدمت کرده یا خیانت؟ اگر خدمت کرده است پس دیگر زیارت اربعین چه معنایی میدهد؟
لیستنقذ عبادک من الجهالة و حيرة الضلالة!
به راستی مسلمان سکولار این بیان را چگونه برای خودشان ترجمه میکنند وقتی خوانش آنها از دین همان مسیحیت کاتولیک با پوشش اسلام است؟
صدای اذان مغرب در حرم پیچید. بوی خوشی از انواع عطرها، صحن حضرت مادر را فراگرفت. با اینکه یک شب دیگر در نجف بودیم اما، دل کندن از هوای مطهر حرم مولا جانکاه بود.
در مسیر برگشت، از بازار "سوق الکبیر" عبور کردیم. رنگ و بوی دهین نجفی، انسان را از دنیای اطرافش فارغ میکرد. روی برخی از آنان گردو بود و بر روی دیگری پسته.
با خودم عهد کردم که قدری از آنرا تهیه کنم. اما فرصت نبود. باید به محل اسکان میرفتیم تا مجلس روضه را از دست ندهیم.
🖋 علی عسگری
#اعراف
@araf11
روز چهارم
شفاخانهی مولا
نانهای گرد فانتزی که در عراق به آنان سمّون میگفتند، یکی یکی داخل کیسههای زرد و آبی بسته بندی میشدند. تعداد زیادی در داخل جعبههای نقرهای رنگ بود که وقتی بازشان میکردم، بوی خوش شیرینی به مشامم میرسید. انگار که وارد قنادی شدم
رو به سید کردم و گفتم: خدا را شکر! چه کسی فکرش را میکرد که امروز در مضیف عتبه امام علی(ع) مشغول باشیم!؟
ابویوسف برای هر کدام از بچهها کار مشخصی تدارک دیده بود. همهی افرادی که کار میکردند، باید یک کلاه و دستکش میپوشیدند تا کار، بهداشتی باشد. ابتدا سید، جعفر و من هر کدام ۲۵ عدد نان را بسته بندی میکردیم. سپس مشغول جابجا کردن جعبهها به داخل وانت بزرگی شدیم که از مضیف تا حرم درحال رفت و آمد بود.
یک مرد مسن از خادمان آنجا، برای ما که فقط همان یک شب را توفیق خدمت گذاری داشتیم، ظرفی از آب و آبمیوههای خنک برای دوستان آورد تا هنگام کار گلویی تازه کنند.
وقتی سمونهای نرم و تازه را که بستهبندی میکردم، دلشکسته با خودم گفتم: یعنی چه تعداد قرار است با خوردن این نانها شفا پیداکنند؟ به راستی اینجا مضیف سلطان نجف است یا شفاخانه حضرت پدر؟
بعد از نماز مغرب و عشاء، گوشه ای از آشپزخانه نشستیم تا بر سر سفرهی امیرالمومنین(ع) غذای تبرکی بخوریم. سیب زمینی سرخ شده، چیزی مثل کُپه و یک سیخ جوجه! دیدن دستانی که بعد از سه ساعت از دستکش خارج میشدند شگفت زدهام کرد. شیار به شیار انگشتان برجسته شده بود و دستان به شکلی بخار پز شده رنگ عوض کرده بود.
مدتی بعد از شام که وانت بستهبندی نانها را جابجا میکرد، با ابویوسف گپی زدیم. او از آب و هوای گرم قم میگفت و مانیز تایید کردیم.
دیدن بحر نجف با نخلهای درهم تنیده در کنارش، از حیاط مضیف که مشرف بر آن بود، میتوانست منظره دلچسبی برای استراحتی کوتاه مدت رقم بزند ولی افسوس که تاریکی شب، بر مناظر زیبای شهر نجف پرده انداخته بود.
ابو یوسف گفته بود که تا ساعت ده شب کار طول میکشد ولی ما قرار داشتیم و باید نیم ساعت زودتر میرفتیم. به حمامی که داخل قسمتی از حیاط مضیف بود رفتیم تا عرق خستگی را از تن و بدنمان بشوریم.
دیگر وقت تنگ بود.
جعفر با خادمان مضیف خداحافظی کرد و با خود کیسهای پر از خوراکی را که ابویوسف به او داده بود، آورد.
سید، جعفر و من با تمامی خاطرات شیرینی که با عنایت امیرالمومنین رقم خورد، از مضیف خارج شدیم. کمی خستگی دست و پایمان را درگیر کرده بود که آنهم فدای سر مولا.
🖋علی عسگری
#اعراف
@araf11
هدایت شده از مدرسه علوم انسانی اسلامی آیه
💬 نوشتن، اکسیژن است و نویسندگی نان شب
📢 درباره فرهنگ، ادبیات و جامعه؛ هم بخوانید و هم بنویسید.
✔️ اینجا؛ مخاطبانمان را به نوشتن ترغیب میکنیم، به دانایی و آگاهی، به زندگی...
🌻نخبگان، استادان و دوستانتان را به #نویسندگان_حوزوی دعوت کنید.👇
https://eitaa.com/joinchat/3834314754C58903f67c6
✍️شما هم، صفحه داشته باشید، فکر بکرِتان را بنویسید، بازنشر دغدغههای شما با ما💐
روز پنجم
روح الله
عرفت الله بفسخ العزائم!
بنا بود دیشب بعد از کار در مضیف، استراحت کنیم تا
صبح به سمت مشایه برویم. احتمال طی کردن مسیر نجف به کربلا در بین مسیرهای دیگر بیشتر بود ولی از دست رفتن زمان، بچهها را به گرفتن جلسات مکرر و صحبت درمورد کم و کیف باقی مسیرها وادار کرد.
نسوختن سیخ و کباب باهم، چاره را در انتخاب بین دو مسیر حله به کربلا و یا اسکندریه به کربلا میدید.
اصغر که در این سفر با او آشنا شده بودم، نتیجه تحقیق میدانی خود را از گاراژ انتهایی شارع الرسول گفت و ما را مجاب کرد تا طریق اسکندریه به کربلا را انتخاب کنیم.
یکسری از بچههای عرب زبان مقیم ایران، که با امین در قم آشنایی داشتند، تماس گرفتند و میخواستند با او همسفر شوند. همین هم اتفاق افتاد. بچههایی که هر کدام از کشورهای مختلفی مثل عراق، لبنان، عربستان، سوریه و بحرین بودند.
تعداد زیاد دوستانیکه به ما ملحق شدند، امین و اصغر را مجاب کرد تا دو ون برای سفر به اسکندریه تهیه کنند.
بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشاء، از نجف حرکت کردیم و نزدیک یازده شب به اسکندریه رسیدیم.
ابتدای مسیر، زائران را تفتیش مختصری میکردند و سپس مواکب، با پذیراییهای متنوع خود به استقبال سالکان طریق الحسین، میآمدند.
یکی بلند میگفت: مای بارد. پشت سرش، دختری ۶ساله با طبقی پر از خرماهای درشت، ایستاده بود. دیگری ساندویچ فلافل توزیع میکرد و موکب بعدیش با آب پرتقالهای تگری گلوی زائران را تازه میکرد.
بهراستی این حسین کیست که عالم هر آنچه در اختیار دارد، برای انتشار مکتب و مرامش، در خدمت به زائران قرار میدهد؟
حقیقتا که جهان مدرن از درک این سخاوت و ایثار، عاجز است. چرا که اساس سلطه گری به قیمت پایمال شدن هویت انسانها، با ایثار و سخاوت که احیاگر انسانیت هستند، تضاد عجیبی دارد. تضادی که هگلیسم از همزیست کردن آن دو باهم، ناکام مانده است.
اینجا بود که با چشم خود دیدم زیست مسالمت آمیز تفکر حسینی با تفکر یزیدی دروغی بیش نیست؛ مگر آنکه با عنایت فرزند زهرا(س) از حیوانیت به انسانیت رهسپار شویم که این سلوک، در سفر اربعین راحتتر حاصل میشود.
اربعین امام حسین(ع) مصداق بارز تغییر نگرشها نسبت به انسان است. زنی که آمال خود را در تنانگی میبیند زیر علم سید الشهداء خواهد فهمید که کمالش در زنانگی اوست نه در تنانگیش! مردی که هم و غمش در به دست آوردن زر و زور دنیاست، در سفر اربعین راحتتر میفهمد که همه چیز در ید قدرت حق تعالی است و اوست که روزی را با فضل و عدالتش تقسیم میکند.
قدم به قدم با عارفان شب زنده دار، نسیم خنک مشایه را استشمام میکردم که با یکی از دوستان عرب زبان عراقی به نام روح الله که امین را میشناخت، چندلحظهای همراه و همصحبت شدم. نوجوان بود و شیفتهی اربعین.
نمیدانم گفتو گویمان در کجا سیر میکرد که برایش از انقلاب اسلامی و اندیشمندانش گفتم. از مکتب حق و باطل و امتدادش تاکنون که همیشه در جدال با هم بودند.
وقتی با او صحبت میکردم، نگاه خریدارش را دیدم که دائما از من سوال میپرسید. از امام حسین گفتم که همیشه مکتبش برای آنان که سودشان در تولید حماقت برای مردم جامعه است، یک تهدید به حساب میآید. چه میخواهد یزید باشد یا متوکل. چه صدام باشد یا داعش. همگی ثمرهی خبیثهی استکبار هستند.
اسم متوکل را نشنیده بود!
عجیب بود! از من پرسید متوکل چه کرده است و چه زمانی بوده است؟ سیر تا پیاز ماجرای متوکل را برایش شرح دادم.
وقتی روحالله را که جوان عراقیِ مقیم ایران بود با آن حال و هوای پرسشگرانه دیدم و فهمیدم که روح پاک و نورانیش چقدر مشتاق شنیدن چهرهی جدیدی از مکتب اسلام است، دلم به حال جوانان و نوجوانان خودمان سوخت که بدون پرسش، تراکم اطلاعات کانالیزه شده در مجازی را حقیقت خوانده و از آن به عنوان یک مدرک بر علیه واقعیت استفاده میکنند.
جوان عراقی که توقع میرفت بخاطر تعصبش برای اهل بیت، متوکل را بشناسد، توانست تصورات من از تعصبات دینی عراقیها را بر هم زند!
با خودم گفتم نکند حتی دینداران ایرانی نیز تمامی دانسته هایشان فقط در پنج تن و معاویه و شمر و یزید خلاصه میشود؟
نکند دین داری برای مردم به یک عادت زیبا و مخدری برای فراموشی روزمرگیشان تبدیل شده باشد؟
صحبت کردن و تند راه رفتن، نفسهایم را به شماره انداخت اما گپ و گفتمان قطع نمیشد.
وقتی روح الله در میان صحبتم فرقی بین یزید و آمریکا ندید، لبخندی از رضایت بر چهرهی گندم گونش، نقش بست.
شاید با این نگاهِ زنجیروار، یکی از حلقههای مفقودهی ذهنش را به دست آورده بود.