یه پاراگراف توی رمان "مرگ خوش" خوندم که منو توی فکر برد؛ نوشته بود: بیماریش آنقدر طولانی شد که اطرافیانش به مریضیش عادت کردند و از یاد بردند که اون دارد عذاب میکشد و روزی میمیرد.
حقیقت اینه گاهی هرچیزی که مربوط به ماست برای اطرافیانمون تبدیل به عادت میشه؛ درد و رنجهامون، بیماریهامون، حتی عشق و محبتمون نسبت به آدمها، براشون تبدیل به عادت میشه و دیگه به چشم نمیاد.
گاهی حضور دائمی ما، عشقِ بیقید و شرط ما باعث میشه حتی دیده نشیم :)
توی روانشناسی یه اصطلاح هست به اسم گیلتی پلژر « guilty pleasure » به معنی:
لذت بردن از چیزهایی که توی تنهایی انجامشون میدیم و از انجام دادنشون پیش دیگران خجالت میکشیم! مثل گوش دادن نوعی موسیقی توی خلوت و رازگونه ..
من واسه خودم رفیق بودم، دشمن بودم، به خودم خوبی کردم، بدی کردم، خودم خودمو گم کردم، پیدا کردم !
پس اگه هیچکس هم نباشه من برای خودم هستم !:)
هر چی به آدما بیشتر فرصت میدی که نشون بدن قضاوتت اشتباه بوده، مطمئن ترت میکنند !
لئوتولستویبهقلمآناکارنینا
آخرش بعد از یک ماه بَدبختی و درماندگی، بعد از این dépression سِمج که مرا فلج کرده بود، دارم کم کم خودم را نجات میدهم. اوضاع زمانه بدجوری در من اَثر میکند. بویِ بدبختی، همان ظلم و همان خفقان را در هوا میشنوم.
- شاهرخ مسکوب|روزها در راه