هر از گاهی حس میکنم یه قطعه پیانوی آروم و غمانگیز توی پسزمینهٔ زندگیم در حال پخش شدنه و راوی داستان داره میگه
«نمیدانست با زندگیاش چه کند. دست روی دست گذاشته بود و منتظر اتفاقی بزرگ بود تا زندگیاش را دگرگون کند، امّا هیچ اتفاق بزرگی در کار نبود. زندگی همین بود؛ بطالت»
بودن برخی میتواند مسبب انگیزهای برای ادامه دادن، جا نزدن و لحظه لحظه را زندگی کردن باشد :)!
بعضي وقتا یه حس عجیبی دارم كه نميدونم كجاي راهم وايسادم..
انگار از ارتفاع ميترسم،ولي بايد برم يه جاي بلند !
انگار از دريا ميترسم، ولي بايد شنا كنم !
انگار از مسير ميترسم،ولي بايد ادامه بدم !
انگار از شروع كردن ميترسم،ولي بايد شروع كنم !
حتي انگار از ترسيدن هم ميترسم ولي بايد بتونم ..!
ولی خب من همیشه خودم بودم برای خودم،
خودم به خودم انگیزه دادم،
خودم ادامه دادم و خودم موفق شدم به قول نیچه: آنچه مرا نکُشد، قوی ترم میکند!