eitaa logo
سوزستان
1.5هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
805 ویدیو
25 فایل
می‌نویسم آنچه را باید نوشت... دستنوشته های زهرا آراسته نیا ارتباط با من: @suzestan کانال اختصاصی اشعار: @ghatre_ashk
مشاهده در ایتا
دانلود
shahidrashid-Arastehnia.mp3
زمان: حجم: 3.35M
شهر مردون خدا حال جدیدی داره مدفن یار ظهوره حرم سوزقبا شعرخوانی دزفولی تقدیم به همسر سردار شهید غلامعلی رشید 🔥سوزستان⬇️ Http://eitaa.com/arastehnia
چهار شهر خوزستان، داغ‌ترین نقطه‌های جهان شدند. سنجید یکی غربی و هم شرقی را اندازه ی در داغ شدن غرقی را چون رتبه برتری گرفتم دولت داده ست به من جایزه بی‌برقی را 🤯 ✍ 🔥سوزستان⬇️ @arastehnia
صهیون شده است مصداق شر کودکان را ز خنده نیست اثر تیر را در صف غذا خوردند ای بمیری تو ای حقوق بشر ✍ 🔥سوزستان⬇️ Http://eitaa.com/arastehnia
دم اربعین... دوباره حس و حالِ «کاش قسمت باشدم» آمد به لبها یا حسینی با «نکن آقا ردم» آمد دوباره اربعین آمد قدم ها در تکاپویند دوباره امتحان رزق های هر قدم آمد دوباره کنج تنهایی، دوباره اشک و شب‌گریه دوباره التیامِ «چشم او می‌بیندم» آمد دوباره کوله و چفیه، دل و ارز و گذرنامه کنارش اشک‌هایی که به رخ می‌باردم آمد دوباره تا دم رفتن، هزاران بار خط خوردن دوباره اضطرابِ «لایقم کن، آمدم» آمد اگر حالا نه اما وقت مردن شاد خواهم گفت: همان که صبح و شامم را صدایش می زدم آمد ان شاءالله ✍ 🔥سوزستان⬇️ Http://eitaa.com/arastehnia
مرگ، مهمان جهان است اباعبدالله هر طرف شمر عیان است اباعبدالله غزه امروز پر از اصغر و ما تنها اشک کار دست خودتان است اباعبدالله ✍ حمله به ساختمان هلال احمر غزه 😭😭😭😭 🔥سوزستان⬇️ Http://eitaa.com/arastehnia
خوردن صهیونیست چه حکمی داره؟ _: سلام منظورتون خوردن کالاهای حامی صهیونیسته؟ ـ: نه حاجاقا اونو که دیگه کرکسا هم می‌دونن از گوشت سگ کثیف‌تره. منظورم خود خود صهیونیسته. آخه من پلنگم. ـ: بخور جانم. بخور نوش جونت. از شیر مادر حلال‌تر. فقط خوردی سرش یه عرق نعنایی چیزی بخور بشوره ببره، ممکنه سلولهاش تو شکمت شروع به شهرک‌سازی کنن. ✍ 🔥سوزستان⬇️ @arastehnia
سنگ مسیر اربعین نشسته ام نظاره ی عبور مست رود را منی که سنگ این رهم، چشیده ام شهود را شهود حکمت غم و قرائت به روی نی شهود علت العلل، دلیل هرچه بود را به گام‌های زائران به عشق بوسه می‌زنم به این خضوع یافتم به عرش حق صعود را گذشته از سرم غم عبور کاروان زخم بمیرم این که اشکشان غبار من زدود را ز پای دختر حسین چکیده خون به صورتم همو که دید لحظه ی شکستن عمود را هزار سال پر تپش در این مسیر مانده ام نرفته و رسیده ام، گذشتم این حدود را کشیده داغ هجر را اگر چه قلب سنگی ام سلام داده ام ز دور آن که دل ربود را ✍ 🔥سوزستان⬇️ Http://eitaa.com/arastehnia
علیکم بالشرکت فی مشایه اربعین. پیاده روی اربعین از خود زیارت امام حسین هم مهمتره و لازمه که حتما مسیر شلوغی باشه. یه کلیپی دیدم از یه عالم عراقی میگفت «عراق حدودا ۲۰ میلیون جمعیت شیعه داره و ۱۶ میلیون میرن مشایه ولی از ایران با ۹۰ میلیون جمعیت فقط ۵ میلیون میان و این خیلی عجیبه» خب برامون زشته تو مسیر آخرالزمانی تجمع یاران و منتظران ظهور، فقط ۵ میلیون ایرانی حاضر باشن. پس سختی های مسیر رو به جان بخرید و از حضرت زینب و خانم حضرت رقیه مدد بگیرید و با بچه بزنید به جاده... اگه واقعا هم نمیتونید سختی هاش رو تحمل کنید یا بچه هاتون تحمل ندارن، با جدیت و قطعی دنبال افزایش تحمل خودتون و بچه هاتون و تغییر سبک زندگیتون باشید چون این علامتیه که دور از جون ممکنه تحمل سختی های آستانه ی ظهور رو برای یاری حضرت نداشته باشید. من به اربعین به عنوان یه تست خود شناسی نگاه میکنم. هرچیش برام سخته یعنی اون جنبه رو تو شخصیت و زندگی خودم باید تغییر بدم. ✍ 🔥سوزستان⬇️ @arastehnia
۱۴۰۴ ، قسمت اول مثل هر سال با شروع ماه صفر و دم اربعین، دیسک کمر همسرم عود کرد و تمام برنامه ریزی های ذهنی‌مان برای سفر به کربلا را در هاله ای از ابهام فرو برد. دیگر دو سه روز به زمان تقریبی مناسب برای سفر مانده بود اما نه بدهکاران طلب‌هایمان را می‌دادند و. نه کمردرد همسرم بهتر می‌شد. از اضطراب جاماندن بغضی بودم و نه سکوت، نه بداخلاقی، نه حتی مهربانی باعث نمی‌شد جواب می.رویم یا نمی‌رویم را از همسرم بگیرم. تازه عملیات اکران انیمیشن سینمایی فرمانروای آب را شروع کرده بودیم و درگیر ثبت درخواست ها و هماهنگی اکران در شهرستان بودم، انیمیشنی که در حال و هوای حضور غایب از نظر سرداب سامرا، امام زمان عجل الله است و مبارزه با آمریکا. ناخودآگاه «اللهم ارنی الطعله الرشیده» بر زبانم جاری شد و با خودم گفتم: «اصلا حواست هست چند وقت است دعای عهد نخوانده ای دختر؟!! حتما فردا بعد از نماز صبح عهد بخوان» و انگار جرقه ای در ذهنم زده شده باشد تازه یادم افتاد مگر می‌شود بخواهی در پیاده روی زمینه‌ساز ظهور شرکت کنی و از خود امام زمان مدد نخواهی؟!! نذر کردم از همان فردا دعای عهد بخوانم به نیت جور شدن سفر اربعین. هنوز ساعت ده صبح نشده بود که همسرم از بیزون آمد و بی مقدمه گفت: «سماح ثبت نام کردی؟!» دمت گرم آقا جان چه سرعت استجابتی! 😍 پول‌ها را از چند حساب چندین بار جا به جا کردم تا به اندازه گرفتن حداقل ارز مورد نیاز در یک کارت پول باشد. آخری اش بانک سپه بود که از ابتدای جنگ ۱۲ روزه خرید اینترنتی‌اش کار نمی‌کرد و پیامک رمز نمی‌آمد. ناامیدانه همراه‌بانک را باز کرذم و اما خب خبری از ارسال پیامک نبود. لب و لوچه ام آویزان شده بود و برای بار چندم داشتم امتحان می‌کردم که ناباورانه شاهد لرزش گوشی و سرازیر شدن چندین پیامک رمز از بانک شدم. خداراشکر، معجزک های اربعینی از همین حالا جریان گرفته یودند. مثل چند سال اخیر قرار بود تنها دختر نوجوان خواهرشوهرم همراهمان بیاید که مادرش تماس گرفت و گفت: «زنداداش، امسال چون برای همسرم جور نمی‌شه بره می‌توانم دوقلوها رو بذارم پیشش و با محمد و مرضیه و علی‌ بیام. به نظرت با علی که یکسالشه میشه بیام؟» گفتم: «چرا نشه!» بالاخره به مرحله بستن کوله‌ها رسیده بودم. دلم می‌خواست جفت جوراب ساق‌بلند گلدار دهه‌شصتی‌طوری را که پیرمرد عراقی چند سال پیش در موکبی بهم هدیه داده بود و پارسال تازه بازش کرده بودم همراهم ببرم اما یک سالی بود که بعد از اولین شستشو مثل رسم بقیه جوراب‌ها انگار یک لنگش را ماشین‌لباسشویی «اشانتیون» برداشته بود و از آن یکی لنگش هم مدتی بعد دیگر خبری نبود. حالا اما یاد آن جوراب افتاده بودم و حیف گویان رفتم جوراب دیگری بردارم که دیدم پای کمد یک لنگه اش افتاده. کی افتاده و چجور افتاده که تا حالا ندیده بودم، الله اعلم! ولی خب یک لنگه فایده نداشت. انداختمش گوشه کمد و رفتم اتاق بچه ها که کوله آنها را ببندم و قبل از اولین پیراهن، لنگه جوراب مشکی ساق‌بلند گلدار بود که از کشو بیرون آمد. دو لنگه جوراب را جلویم گرفتم و با لبخند گفتم: «سلام همسفر! عجب رزق کربلایی داشتی جوراب جان!» ☺️🧦 دوشنبه صبح ارز را گرفتیم و امیدوار بودم عصر حرکت کنیم که همسرم گفت خسته است و خواهرشوهرم هم گفت نوبت دریافت ارزش فرداست. ماندیم برای سه شنبه عصر. سه شنبه ساعت ۷ صبح بود که همسرم زنگ زد گفت: «بچه ها رو بیدار کن، هوا خوبه بریم طرف مرز!» تا خواهرشوهرم ارزهایش را بگیرد و کوله‌ها را تکمیل کنیم طرفهای ساعت ۱۰ شد. آماده سوار شدن به ماشین بودیم که شوهر خواهرشوهرم زنگ زد و با اصرار گفت: «نه! تو گرما برید اگه یه وقت ماشین خراب شد چی؟!» ماندیم برای پنج عصر و لابه‌لای گریه ی دوقلوها خواهرشوهرم و سه بچه ی دیگرش را سوار کردیم و آیه الکرسی خوان به راه افتادیم که حدودا نیم ساعت بعد ماشین خراب شد. هرچند گرم اما خب وسط ظل آفتاب ظهر خوزستان نبود و وسط ظل آفتاب عصر خوزستان بود. 😐 گفتند پمپ بنزینش است و عوضش کردند. ✍ 🔥سوزستان⬇️ @arastehnia
1404 , قسمت دوم رسیدیم مرز چزابه. بین راه موکب.های اعراب خوزستان سنگ تمام گذاشته بودند. اولین موکب عکس شهید سردار حاجی زاده را زده بود و اشک پیش از پذیرایی مهمانم شد. نفرین به قاتلانت سردار... اسرا زد زیر گریه و بهانه گرفت که «من گرسنمه، شربت نمی‌خوام، غذا می‌خوام.» ساکت نمی‌شد، گفتیم «خب به ما چه! از امام حسین بخواه!» اما یواش زدم به دست همسرم که داشت قهوه عربی را از شیشه ماشین تحویل می‌گرفت و گفتم: «زود بخور برسیم به اون آقاهه که داره نون میده برا اسرا بگیر» اما به آقاهه که رسیدیم با دست اشاره کرد که «نه ممنون نمی‌خوایم!» 😳😐جیغ اسرا بیشتر بالا رفت. خب همسر محترم صدای مرا نشنیدی، ضربه به دستت را هم حس نکردی؟!! آنجا بود که خودم هم فهمیدم واقعا باید از امام حسین بخواهد نه از ما! 😅 جلوتر دیگر حجم موکب ها کم شده بود و حقیقتا امیدی به پیدا کردن غذا تا مرز را نداشتم که یک موکب وسط بیابان پیدا شد. موکبی با یک منقل بزرگ و کلی سیخ جوجه کباب و البته یک صف دراز. همسرم ماشین را پارک کرد و رو به اسرا گفت خودت برو بگیر. دیذه بودند بچه است زود ساندویچ جوجه کبابش را داده بودند و البته قبل از آمدنش یکی از موکبداران متوجه ما در ماشین شد و چند ساندویچ هم برای ما آورد. ممنون امام حسین جان. به مرز رسیدیم. خودمان را آماده کرده بودیم برای یک پیاده‌روی طولانی از پارکینگ تا مرز که دیدیم الحمدلله ون‌ها از همان داخل پارکینگ _نه حتی دم در پارکینگ_ سوارمان کرذند و لب مرز پیاده‌مان کردند. بعد از استراحت و نماز، طرفهای ساعت ۱۰ بود که طرف پایانه حرکت کردیم و حدود ۱۲ بود که سوار مینی‌بوس کولردار کرم رنگ با کرایه ی ۱۵ دینار، منتظر حرکت به طرف نجف شدیم... قدری طول کشید تا مینی‌بوس تکمیل شود. یک خانواده ۱۰ نفره اصفهانی بودند و ۸ نفر هم ما ولی شنیدیم که راننده لابه.لای حرفهایش گفت «عشر» یعنی ۱۰ نفر دیگر کم داشت. چندبار صندلی ها را شمردیم. یعنی این مینی‌بوس فسقلی واقعا ۲۸ نفر ظرفیت داشت؟!! اما داشت و باید منتظر می‌ماندیم. یک خانواده دزفولی دیگر آمدند و به راه افتادیم. سرم به شدت درد می‌کرد و ترجیح دادم بخوابم. اسرا هم آمد زیر چادرم خوابید. هربار چشم باز می‌کردم یک پذیرایی جدید وارد ماشین شده بود و نزدیک ساعت سه نیمه شب بود که موکب‌داری توانست رسما پیاده‌مان کند و سفره بندازد برایمان، سفره املت و نوشابه! ترکیب اعجاب آوری که از این به بعد به برنامه‌غذایی‌ام اضافه شد.😎 نوشابه قوطه پپسی آورد و با اشاره فهماندمش نمی‌خواهم. و برای اینکه یک وقت خدای نکرده فکر نکند کلا نوشابه نمی‌خواهم گفتم: «لا پپسی، الموت لاسرائیل!» رفت و با یک نوشابه از کازخانه دیگر برگشت، الحمدلله. دختر بچه ها آمدند و به دخترهای زائرین گلسز هدیه دادند. من هم یادم افتاد بروم هدیه‌هایی که برای بچه های موکب‌دار همراه آورده بودم را بیاورم و «گلسر بَک» انجام دهم. 😁 پای دستگاه شربت آب لیموعمانی و پای میز چای کلی دختر موکب‌دار بود که الحمدلله از گلسرها خیلی خوششان آمد و حتی رفتند بقیه دوستانشان را هم خبر کردند بیایند بگیرند. گلسرها را دختر آن یکی خواهرشوهرم که تازه سه جلسه‌ است کلاس گل روبانی رفته درست کرده بود و قرار شده بود ببرم هرچه اضافه ماند را برگردانم و پول بقیه را بدهم. به آن آقایی هم که گفته بودم نوشابه را عوض کند برای اینکه دلخور نشده باشد، یک پیکسل آهنربایی یااباعبدلله هدیه دادم. سر سفره محمد نان اضافه می‌خواست. به موکب‌دار گفتم: «خُبز». آقایی با لباس نظامی که کنارمان نشسته بود گفت: «خُبُز» و همین شد ابتدای سر به سر گذاشتنش با محمد که بیا عربی یاد بگیر نمی‌خواد عجمی یادبگیری! البته چون عربی حرف می‌زد محمد کلا نمی‌فهمید و احتمالا همچنان عجمی یادگرفتن خودش را ادامه بدهد. سردر موکب عکس بزرگ بزرگان خاندان صدر زده شده بود اما اسم موکب شهید سیدحسن نصرالله بود. کمی از سوابق خاندان صدر و مواضع سیاسی حال و گذشته شان برای مبینا ـ دخترم ـ و مرضیه که نوجوانان همراهمان هستند گفتم. حالا ساعت ۴:۳۶ دقیقه است و همچنان در میینی‌بوس کرم رنگ عازم نجف هستیم. ✍ 🔥سوزستان⬇️ @arastehnia
هارون پر از شوق است وقتی مثل اویی ساقی تویی و جنتی را آبرویی حیدر نه یک واژه، توان شیعیان است برّان‌ترین شمشیر بر فرق عدویی در ازدحام صحن تو افتان و خیزان زائر به عشقت می رود هر دم به سویی گاهی کبوتر در شبستان می پرد که باشد به دور مرقدت تسبیح‌گویی ای فیض کامل، معنی سیر الی الله احکام دین را حبتان شد رنگ و بویی ای نور مطلق مظهر کل عجایب جز سایه ات در هر دو عالم نیست کویی زهرا برای حقتان جان داد من چه؟! آقا شهیدم کن بماند آبرویی ✍ نجف، حرم امیرالمومنین / ۱۵ مرداد ۱۴۰۴ 🔥سوزستان⬇️ @arastehnia
۱۴۰۴ / ۳ خواهرشوهرم گفت: «برای نماز صبح چه کنیم؟» گفتم: فکر نکنم مشکلی باشه همیشه خود راننده‌هاشون می‌مونن» ولی نماند! بادصبا میگفت چهل دقیقه ای تا طلوع مانده. به آب و آتش زدیم تا از ته مینی‌بوس صدایمان به راننده برسد و بزند کنار: الصلاه، صلاه الصبح، آقا، الآقا! یا حبیبی! القضا! ده دقیقه تا طلوع مانده بود که بالاخره ایستاد. اولین دعای عهد در مسیر کربلا را خواندم، الحمدلله. پذیرایی موکب، کباب کوبیده بود آن هم ساعت پنج صبح! روی صندلی و چای عراقی به دست که نشسته بودم و از منظره طلوع لذت می‌بردم تازه متوجه شدم مینی‌بوسمان زرد است نه کرم! آن پارچه ای که به پنجره کنار دستمان چسب شده بود و ما فقط پشتش را می‌دیدیم و از سایه اش بهره می‌بردیم هم تصویر شهید ابومهدی بود. آری، ما ندانیم هم شهدا حواسشان بهمان هست‌... همسرم گفت: «موکب پولداری بودند ها! پوست موزهای دیشبشان را دیدی؟!» گفتم: «صبحانه کباب دادنشان پولداری نبود، فقط موز دادن دیشبشان پولداری بوده؟!» 😂 رسیدیم نجف. همانجایی بود که سال گذشته شب رسیده بودیم حالا در صبح می‌دیدیمش. به همان موکب سال گذشته رفتیم و استراحت کردیم تا اذان مغرب. نیم ساعتی تا حرم راه بود که خب با بچه و از وسط بازار نزدیک دو ساعت طول کشید. نماز را بین راه خواندیم. کوله ها را دم حرم گذاشتیم پیش خواهرشوهرم که به خاطر بغل کردن پسر کوچکش خسته شده بود خواست کمی بعد بیاید داخل حرم و مبینا و محمد. حالا در حرم بزرگترین انسان عالم بودم. داخل حرم خانم ها گله به گله پشت ریسمانهایی که آقایان خادم دوسرشان را می‌گرفتند ایستاده بودند. این گیت‌های ریسمانی در سطح شهر هم حکم چراغ قرمز برای خودروها را داشت و حالا به داهل حرم هم راه پیدا کرده بودند. پرسیدم، صف زیارت ضریح بود. کوثر رفت شبستان، من و مرضیه رفتیم در صف. فشار جمعیت زیاد بود و وسط راه مرضیه هم انصراف داد و از لای میله های دور صف خود را رهانید. زیارت جامعه کبیره و زیارت عاشورا و کلی صلوات را خواندم و یک غزل هم همان لای جمعیت نوشتم تا بالاخره پیچ و خم های تعبیه شده برای صف به پایان رسید. مصرع پایانی شعر به دلم خودم نشست و مدام تکرارش می‌کردم: زهرا برای حقتان جان داد، من چه؟! آقا شهیدم کن بماند آبرویی گاه گاه فریاد حیدر حیدر زائران بالا می.رفت و متعاقبش هل دادن ها افزایش می‌یافت انگار برایشان حکم دوپینگ را داشت. دم ضریح حیدر حیدرها و لعنت به دشمن علی ها افزایش یافت. یکی از قسمت مردانه شعار می‌داد و تمام حرم تکرار می‌کرد. من اما زیر لب مرگ بر اسرائیل می‌گفتم و تصمیم گرفتم نزدیک پارتیشن حائل خانم ها و آقایان که رسیدم بگویم یکی مرگ بر اسرائیل بگوید، داشتم شیوه های انجام ایده ام را در ذهن بررسی می‌کردم که خدا را شکر همان آقا بلند مرگ بر اسرائیل گفت و زائران بلندتر و از عمق جان تکرار کردند. دختری از پشت سرم گفت: «حالا اسرائیل کجا بود؟! تو حرم امام باید از امام گفت» برگشتم سمتش و بلند گفتم: «عزیزم، اصلا خیبر یعنی اینکه اصلی‌ترین دشمن صهیونیست خود امام علیه» و بقیه با احسنت گفتنشان تایید کردند. بابای مهربان امت حتما هوای بچه های اهل غزه اش را هم دارد. باورم نمی‌شد بعد از سالها لمس انگورهای ضریح مولا قسمتم شده بود. زبانم بند آمده بود و فقط یکریز می‌گفتم بابا هوای دخترت را داشته باش! تازه اشک هایم که از چشمم کنار می‌رفت یکی یکی حاجت ها یادم می‌آمدند، دعای فرج، سلامتی رهبر، بچه دار شدن ارزومندان، رزق شعر و... ✍ 🔥سوزستان⬇️ @arastehnia