eitaa logo
روناس📙
241 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
228 ویدیو
14 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
🕯 خمینی پدیده انسانی پیچیده 🕯 ☘ این شامل بیانات و خاطراتی ناب از امام (ره) است که عموم مردم یا آن را نشنیده‌اند و یا اگر شنیده‌اند به سادگی از آن عبور کرده‌اند. 🌱 بیانات و خاطرات ذکر شده در این کتاب برای مخاطب و به تامل وادارنده است. 🌿 با توجه به شرایط حاکم بر اوضاع فرهنگی و سیاسیِ روز که بعضا انقلابیون از آنچه امام (ره) تکلیف کرده بود فاصله گرفتند و از طرف دیگر نسل‌های بعد از زمان حیات امام (ره) آنگونه که باید امام (ره) را نمی‌شناسند. مرور این خاطرات و بیانات، هم نسل اولی‌ها را نسبت به غفلتشان می‌کند و هم درهای جدیدی به روی نسل‌های بعد از حیاط امام (ره) را نسبت به آن پیر سفر کرده می‌گشاید. 📗 از این رو مطالعه این اثر که به کوشش مرحوم جمع‌آوری شده و توسط نشر معارف منتشر گشته ضرویست. 💳 قیمت: ۶۵.۰۰۰ 👈 ۶۲.۰۰۰ تومان @ardakan_ronas
طبقه بالای حرم امام حسین (ع) رو بخاطر ایام امتحانات برای درس خواندن قرار دادن🥲😍 میخوام دوباره درس بخونم ولی اینجا...😭😭 @ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙 مذهبی 🌼 سلام کرد و به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من نشست. بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن درِ گوشِ هم نمی‌دونستم چی میگن ولی به اون نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی میگفتن و میخندیدن. با بغل دستیش مشغول حرف زدن شد که چشم ازش برداشتمو توجهم رو به گوشیم دادم که درِ کلاس با شدت بیشتری باز شد و استاد وارد کلاس شد. به احترامش ایستادیم و بعد از چند ثانیه نشستیم. تقریبا پنجاه و خورده ای ساله به نظر میرسید با موهای مشکی که بینش چند تا تار سفید پیدا میشد محاسنش سفیدی داشت و مرد وجیهی به نظر می‌رسید رو به ما سلام کرد و روی صندلی نشست. به لیست توی دستش یه نگاه انداخت و بعد خودش رو معرفی کرد و مدل تدریس و امتحاناتش رو توضیح داد. به نظر سخت گیر نمی‌رسید و میشد باهاش کنار اومد. بابت به خیر گذشتن اولیش خدارو شکر کردم. لیست رو دوباره گرفت دستش و شروع کرد به حضور غیاب کردن. به بچه ها نگا میکردم تا اسماشونو یاد بگیرم. "ابتکار محمد حسام" اسمش برام جالب بود سرمو چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم همون پسریه که قبل از استاد وارد شد. دستشو برد بالا که استاد روش دقیق شد! استاد:محمد حسام تو چرا اینجا نشستی؟ محمد حسام:سلام استاد استاد:سلام محمد حسام:هیچی دیگه یه مشکلی پیش اومده بود اواخر ترم یادتونه که چند جلسه نبودم. واسه امتحانِ ترم هم نرسیدم سر جلسه. استاد خندید و گفت:تموم کردی کار مُستَنَدِتو؟ محمد حسام:نه استاد یه قسمتش مونده دعا کنید فقط دعا کنید اونی که میخوام پیدا بشه استاد:خیلی خوب ان شالله. استاد سرش رو برد پایین که اسم بعدیو بخونه ولی به حالتی که انگار چیزی یادش اومده رو به ابتکار گفت:ببینم داشتی رو طراحی یه شهید کار میکردی درسته؟ محمد حسام لبخند زد و گفت:بله درسته استاد: چی‌شد تمومش کردی؟ محمد حسام:این یکیو دیگه بله استاد استاد:عه چه خوب خداروشکر داری عکسشو نشونم بدی؟ محمد حسام:اصلش باهامه استاد:دیگه بهتر ببینمش. از تو کیف طراحی مهندسی مشکی ای که همراهش بود یه چندتا کاغذ آ سه که رو هم بودن در اورد که استاد گفت:بیارش بده به من. از جاش بلند شد و رفت سمت استاد و کاغذ ها رو روی میزش گذاشت. استاد چندتا رو برداشت و با لبخند به کاغذی ک روی میز بود خیره شد. پسر جذاب و خوبی به نظر میرسید حالا به اضافه ی اینکه روی تصویر یه شهید هم کار کرده بود چون هر کسی واسه اینجور چیزا وقت نمیذاره قطعا آدم مقیدی بود که واسه کشیدن عکس شهید وقت گذاشته بود دلم میخواست طراحیشو نشون بده منم ببینم. استاد با حیرت به چیزی که رو به روش بود زل زد و چند بار زیر لبش گفت:احسنت احسنت!باریک الله خیلی خوب شده! و بعد کاغذ رو گرفت سمت ما و گفت:این یعنی هنر ! تا چشمم خورد به تصویر کشیده شده ی روی کاغذ از تعجب دهنم وا موند و قلبم به تپش افتاد نفهمیدم چند ثانیه خیره به خوشگل ترین عکس بابا بودم که با صدای استاد به خودم اومدم. استاد:چه شهید زیبارویی،اسمش چیه؟ محمد حسام:شهید محمد دهقان فرد استاد:به به استاد:خب چی‌شد که این رو انتخاب کردی واسه کشیدن؟ محمد حسام:اگه بخوام خیلی خلاصه وار بگم تو یه کلمه میتونم بگم" " استاد بهتون پیشنهاد میکنم اگه این کتاب رو نخوندید حتما مطالعه کنید زندگینامه ی همین شهیده قطعا همونجوری ک من مَجذوبِشون شدم شماهم میشید. تو کلاس سَرُ صدا شد. یک سری میخندیدن و دم گوش هم پچ پچ میکردن. قلبم انقدر خودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبید که هر آن ممکن بود از دهنم بیرون بزنه واقعا نمیدونستم باید چی بگم و چه عکس العملی از خودم نشون بدم متحیر به چهره ی ابتکار چشم دوخته بودم. چه حکمتی بود؟نه!من نمیخواستم به این زودی کسی بفهمه فرزند شهیدم وای خدایا! ابتکار وسایلش رو از روی میز استاد جمع کردو سر جاش نشست وطراحیش رو توی کیفش گذاشت. دلم گرفت چه داستان جالبی!چه بابای جالبی! تو وجود این پسر هم رخنه کرده بود. دلم میخواست داد بزنمو بگم بابا بهت افتخار میکنم ولی... تو حال خودم بودم که با شنیدن اسمم به خودم اومدم. استاد:"دهقان فرد زینب" دستمو بالا گرفتم. همه با تعجب برگشتن سمت من و زوتر از همه محمد حسام با حیرت چشم دوخت به من! استاد عینکشو زد بالا و با لبخند بهم نگاه کرد استاد: تشابه اسمیه یا نسبت فامیلی؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم که استاد گفت:هوم؟ به بچه های کلاس نگاه کردم که همه در گوش هم یه چیزی میگفتن. دوباره نگاه ها بهم عوض شده بود. نگاهای پر از تحقیر، نگاهای سرزنش آمیز، نگاه هایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن. جنس این نگاها رو خوب میشناختم. به محمد حسام نگاه کردم که با تعجب منتظر جواب من بود دلم گرم تر شده بود سرم روتکون دادم و گفتم:بله! صداهای کلاس بالا رفت استاد چندبار زد روی میز که همه دوباره ساکت شدن استاد:چه نسبتی داری؟ زینب:فرزند شهیدم. یه بار دیگه صداها رفت ب
الا. از هر جایی یکی یه تیکه... 🧡 💚
📙 مذهبی 🌼 لبخند پردردی زدم و سعی کردم مثل همیشه سکوت کنم نگاهم به محمد حسام افتاد که دهنش باز مونده بود بی توجه بهش به استاد زل زدم که لبخند روی لبش بود نفهمیدم کلاس چجوری گذشت و چیشد همش تو فکراتفاقای عجیب امروز بودم باورش واسم سخت بود خیلی سخت!نفهمیدم چقدر گذشت که کلاس تموم شد و استاد از کلاس بیرون رفت چندتا از بچه ها هم بیرون رفتن و کلاس تقریبا خلوت شده بود و با من و ابتکار پنج نفر دیگه تو کلاس مونده بودن. دلم نمیخواست از جام پاشم سرم خیلی درد میکرد از صبح که با خوندن اون قسمت کتاب کلی بهم فشار وارد شده بود فشار و استرس و له شدن زیر نگاهای بقیه هم حالمو بد تر کرده بود. خودکاری که لابه لای انگشتام بود رو رها کردم روی میزو سرم رو بین دستام گرفتمو چشمامو بستم. با ضربه ی یه دستی روی شونم چشمامو باز کردمو سرم رو بالا گرفتم که با قیافه ی مرموز یه دختر که وضعیت مناسبی نداشت رو به رو شدم بهش خیره شدم ک گفت:با سهمیه اومدی نه؟حال میکنین خدا وکیلی جای بچه های مردم می شینین! با اینکه سوختم چیزی نگفتم دلم نمیخواست تو برخورد اول خاطره ی بدی توی ذهنش بشینه سکوت کردم که ادامه داد:واقعا این باباهاتون چقدر میگیرن که اینجوری آواره میکنن شمارو؟ انگار منتظر این حرف بودم که گُر بگیرم! میخواستم حرف بزنم که ابتکار خیلی اروم گفت:کاش مردم یکم از عقلشون استفاده میکردن! از روی صندلی بلند شدم و گفتم:ببین خانم محترم اولا که خودتون رو وارد مسائلی که بهتون مربوط نیست نکنید ! ثانیا شما که دم از روشنفکری میزنید یکمی سطح فکری و اطلاعاتیتون رو ارتقا بدید! از حرفی که زده بود خیلی عصبی شده بودم با اینکه اولین بارم نبود ولی به عنوان استقبال برای اولین روز دانشگاه چیز جالبی نبود همون چیزی که ترسشو داشتم سرم اومد چون نه میخواستم جوری رفتار کنم که از من و امثال من زده بشن نه اینکه از همون اول از خودم ضعف نشون بدم که راه برای دور برداشتنشون پیدا کنن. با اینکه از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم ولی وسایلامو جمع کردمو ریختم تو کیف و بدون توجه به کسی سمت حیاط رفتم. نیمکت خالی پیدا کردمو نشستم روش هندزفری رو از توی کیفم در اوردمو گذاشتم تو گوشم و یه چیزی پخش کردم به ساعت روی مچم نگاه کردم نه و نیم بود. باید میرفتم خونه چون از شدت سر درد نمیتونستم بایستم به دانشجوهایی که توی حیاط رفت و امد میکردن چشم دوخته بودم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده وقتی که برگشتم چشمم خورد به محمد حسام ابتکار ! چشم ازش برداشتمو ندید گرفتمش که حس کردم یه چیزی گفت! هندزفری رو از توی گوشم در اوردمو گفتم:بله؟متوجه نشدم؟ با لبخند گفت:گفتم اجازه دارم باهاتون صحبت کنم؟ از روی نیمکت پاشدمو خیلی جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:بفرمایید؟امرتون؟ محمد حسام:راستش یخورده مفصله... اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و حرفشو قطع کردم:متاسفم من باید برم با اجازه! اینو گفتمو از کنارش رد شدم. پسره ی استغفرالله معلوم نیست راجع به من چی فکر کرده بود ! رفتم سمت راهرو و کنار یه کلاس منتظر نشستم که فرشته با عصبانیت اومد پیشم و گفت:کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم؟ زینب:حیاط بودم. فرشته:مگه قرار نبود تو کلاس بمونی تا بیام پیشت؟ زینب:یادم رفت ببخشید! فرشته:چیزی شده؟کلاس چطور بود؟ زینب:بد نبود میگم فرشته امروز بازم کلاس داری؟ فرشته:نیم ساعت دیگه یه کلاس دیگه دارم چطور؟ زینب:من میخوام برم خونه یکم سرم درد میکنه کاری نداری با من؟ فرشته:نه کاری ندارم ولی میبرمت. زینب:نه نمیخواد تو بمون به کلاست برس! فرشته:میرسم ولی قبلش تو رو میبرم میرسونم بعد بر میگردم حالا هم پاشو بریم! تعارف رو گذاشتم کنار و همراهش به سمت حیاط راه افتادم. فاطمه:واقعا متاسفم واسه داشتن همچین دختری من بهت یاد داده بودم با مردم اینجوری رفتار کنی؟ زینب:اخه مامان... فاطمه:زینب چند بار بهت گفتم نذار احساست به عقلت غلبه کنه؟چندبار بهت گفتم قبل انجام هر کاری فکر کن؟ زینب:مامان اولین روز دانشگاه بهم کوفت شد چیکارش میکردَ... نذاشت ادامه بدم و خودش گفت:مگه اولین بارته که بهت تیکه میندازن؟مگه اولین بارته که بهت توهین میکنن؟مگه اولین باره که این طعنه ها رو میشنوی؟ما قرارمون چی بود؟چرا همه چیو یادت میره؟ما قرارمون این بود باهم و در کنار هم در مقابل تمام این توهینا فقط صبر و سکوت کنیم! زینب:اخه... فاطمه: آخه بی آخه قرارمون این بود یا نبود؟ زینب:چرا ولی... فاطمه:ولی نداره دیگه میری ازش عذر خواهی میکنی میگی اعصابم خورد بود! زینب:این یکیو دیگه عمرا من غرورمو خورد نمیکنم! فاطمه:خیلی لجباز و یه دنده ای زینب خیلی!متاسفم برات! زینب:مامان!!!! فاطمه:مامان بی مامان تا وقتی که ازشون عذر خواهی نکردی منو صدا نمیکنی نباید انقدر رفتار تند نشون میدادی تو یه وظیفه ی شرعی گردنته با اون رفتار تو روی فکر اون ها مُهر میزنی‌، بذار با کارت بهشون بفهمونی
که بزرگتر از این حرفایی... 🧡 💚
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥رهبر معظم انقلاب: مجاهدان فداکار، مدافعان حرم، فعّالان سخت‌کوش جهاد تبیین، گروه‌های کمک مؤمنانه‌، اردوهای جهادی، اینها همه جوان‌های این کشورند. گاهی اوقات شما می‌بینید از یک روستای اطراف شهریار یک جوان فداکار و نورانی مثل *مصطفی صدرزاده* به‌وجود می‌آید. ما از این مصطفی‌های صدرزاده در کشور بسیار داریم؛ این‌ها همه امیدبخش است. بیابات رهبر مظعم انقلاب در مراسم سی‌وچهارمین سالگرد امام خمینی(ره) 🛑زندگی‌ و زمانه بسیجی مدافع حرم؛ *شهید مصطفی صدرزاده* را در کتاب «سرباز روز نهم» به عنوان جامع‌ترین کتاب درباره این شهید می‌توانید مطالعه کنید. 💢 کتاب «در مکتب مصطفی» نیز نگاهی است به روش و شیوه کار تربیتی‌ و فرهنگی شهید مصطفی صدرزاده در منطقه کهنز شهریار ♦️این دو کتاب با تخفیف ویژه 20درصد @hatafi13 09135021923 @ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙 مذهبی 🌼 زینب:مامان... فاطمه:همین ک گفتم! زینب:باشه! فاطمه:یکم رو خودت کار کن انقدر غرورِ یه جا بد حالِتو میگیره ها! رفتارت اصلا درست نبود تکرار نکن کارت رو! زینب:چشم اینو گفتمو رفتم توی اتاقم. گاوم زاییده بود دو قلوهم زاییده بود عذرخواهی رو دیگه کجای دلم میذاشتم؟حالا از اون دختره یه چیزی ولی از محمد حسام؟امکان نداشت!من بمیرمم ازش عذرخواهی نمیکنم! _ شب اول قبرش بود همیشه ازش میترسید میگفت فاطمه وقتی مُردم شب اول قبر کنارم بمون و واسم قران بخون بلند بلند قران بخونو شب اول قبر تنهام نزار همیشه به شوخی میگفتم تو هفت تا جون داری نمیمیری حالا حالاها ولی الان روی زمین نشسته بودمو سرمو روی قبرش گذاشته بودم دوتا دستام رو هم باز کرده بودم. من بابا و اقا محسن پیشش مونده بودیم حالم انقدر خراب بود که دلم میخواست جیغ بکشم جلو چشمام محمدمو به خاک سپردن براش تلقین خوندن شونشو تکون دادن جلو چشمام روش سنگ لحد گذاشتن جلو چشمام روش خاک ریختن و من موندمو خاطره هاش... ادمی که تا اراده میکردم صداش کنم جلوم ظاهر میشد و با لبخند جواب میداد: جان دلم؟ جونم فدات بگو عزیزم؟ الان صدای زار زدنمو میشنید ولی جواب نمیداد میشنید التماسش میکنم ولی جواب نمیداد فکر نمیکردم انقدر زود از دستش بدم میدونستم موندنی نیست و میره ولی فکرشم نمیکردم به این زودی! فاطمه:دلم برات تنگ شده اقا محمدم باورم نمیشه دیگه نمیبینمت.چرا دیگه جوابمو نمیدی؟چرا امروز دیگه نگام نمیکردی؟محمد دیگه باکی حرف بزنم از همچی تو که نیسی من با کی خاطره های گذشته رو مرور کنم؟محمد دیگه با کی برم هیئتتون؟محمد من دیگه چجوری تو خیابونایی که باهم توش قدم زدیم راه برم؟محمد من بدون تو چجوری زندگی کنم؟محمد خنده هات از جلو چشمام نمیره محمد کاش یه بار دیگه بغلت میکردم محمد به خدا چشمام خسته شد. چرا نیستی بگی از کجا میاری این همه اشکو؟ محمد جواب بده دیگه چرا با من اینطوری میکنی؟ محمد یادته بهت گفتم برو از کنارم؟به خدا از عشق داشتم میمردم یادته میدیدمت دست و پامو گم میکردم؟ محمد من به خاطر تو زهرایی شدم محمد مگه تو به من زندگی نداده بودی؟ پس چرا رفتی؟ محمد دوستت دارم خیلی دوستت دارم. با اینکه مثه همیشه جلو زدی ولی میدونم بی معرفت نیستی منم ببر پیش خودت. بدونِ تو همه ی زندگیمو کم دارم. اقا محسن داشت میخوند که تو همون حالت گفتم:وصیتنامشو خوندین؟چی نوشته بود؟ محسن:چی داشت که بگه؟فقط اینکه واسه من سنگ قبر نزارین و مزار درست نکنین همین که جسمم بر میگرده شرمنده ی امام حسین میشم که اون بی کفن و من با کَفَن دفن شدم ولی حداقل نمیخوام تو صحرای محشر شرمنده ی مادرم زهرا بشم! محسن میگفت و من اشک میریختم اگه میشد دونه به دونه ی اشکامو بشمرم قطعا عدد کم میاوردم همینطور که واسه ابراز حالم حرف کم اوردم! پیشونیمو به خاکش چسبوندمو خاکش رو بوسیدم که محسن گفت:راستی فاطمه خانم با چشمم دنبالش کردم که دستشو کرد تو جیبش و یه چیزی از توش در اورد که چون عینک نداشتم و از گریه ی زیاد چیزی نمیدیدم متوجه نشدم چیه. سمت من گرفتش و گفت:بفرمایین اینم از شفاعت نامتون کاغذ رو از دستش گرفتمو بازش کردم نمیتونستم بخونمش کلافه شده بودم گرفتمش سمت محسن و گفتم:میشه برام بخونیدش؟ کاغذ رو از دستم گرفت و شروع کرد به خوندن: (اینجانب مرتضی غلام حضرت زینب متعهد میشوم که در صورت شهید شدنم شفاعت همسر عزیزم را در محضر خدا و روسولش و اهل بیت بزرگوارش بکنم یاعلی. امضا‌،یادت نره لا یوم کیومک یا ابا عبدالله) با اینکه گریه امونمو بریده بود و حتی نفسامو منقطع کرده بود با خوندن جمله ی اخرش مو به تنم سیخ شد جمله ای بود که بارها و بارها تکرار میکرد ولی من نمیفهمیدم مفهومشو ! محمد امروز خوب برام معنیش کرده بود کاغذ رو از محسن گرفتمو نوشته هاشو بوسیدمو به عکسش که رو به روم بنر شده بود زل زدمو گفتم: هر نفس درد بیاید برود حرفی نیست عکست بشود دار و ندارم سخت است! _ کتاب رو بستم و چراغ مطالعه رو خاموش کردم چقدر مامان بابا رو دوست داشت یعنی میشه منم در آینده یکیو انقدر دوست داشته باشم؟ سعی کردم این فکرها رو از سرم بیرون کنمو بخوابم که دوباره یاد امروز افتادم! مامان راست میگفت نباید جوابشو اینجوری میدادم باید یجوری محکم جواب میدادم که دیگه خودش از حرفش خجالت میکشید و عذر خواهی میکرد. اخه اینا چه میفهمن وقتی همه ی سهمت از داشتن پدر یه چندتا فیلم چند دقیقه ای و چندتا دونه عکس رو کاغذ باشه یعنی چی؟چه میفهمن یه دختر بچه ی نه ماهه رو بزارن تو تابوت پدرش یعنی چی؟اخه اینا چه میفهمن از نگاهای پر درد یه بچه ی هفت ساله روز اول مدرسش به بچه هایی که با باباهاشون اومدن مدرسه. اصن یعنی چی وقتی میپرسه بابا کجاست بهش بگن پیش خدا!! اینا اصلا چه میفهمن بدون پدر بزرگ شدن یعنی چی؟بدون پدر قد کشیدن یعنی چی؟همه و همه ی اینا بدون وجود پدر ... ✍ف