eitaa logo
روناس📙
241 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
228 ویدیو
14 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید شب‌نمازمو‌خونه‌خوندم‌ و‌بازهراراه‌افتادیم‌سمت‌بازار -زهرا‌خواهش‌میکنم‌رو‌ی‌کت‌و‌شلوار‌دست‌نزار چون‌میدونی‌نمیپوشم! -میخوای‌برات‌دِش‌داشه‌بخرم؟😐 -مثل‌لباسای‌همیشگی‌خودم‌بگیر.. -امر‌دیگه‌ای‌نیست؟ ... -پنجشنبه- زهرا‌ازصبح‌اومد‌خونه‌،پیش‌من🙄.. کل کمدم رو زیر و رو کرد مدام ادکلن هامو رو بو میکرد وقتی دید من فقط نظاره گرم چشم غره ای رفت و گفت چرا وایسادی ، برو حمام دیگه همچی رو من باید بگم؟😐 -باشه ،تسلیمم 🙌🏻 از حمام که برگشتم .. زهرایه لیست داد دستم -این چیه؟ -حفظ کن چیزی واسه گفتن داشته باشی🙄.. -یاخدا😐 -هوم تازه شیرینی و گل هم باید بخریم -خب سر راه می‌خریم دیگه ، این همه استرس چرا؟ -وایی‌‌لااقل‌استرس نداری،خوشحال باش اینهمه ممتنعی چرا؟ -ول‌کن‌زهرا‌شدم‌و‌رفتم‌پیش‌بابا بابا‌جان‌خوبی:)؟ بابا‌‌میخواید‌‌با‌ما‌مراسم‌بیاید‌یامی‌مونید؟ -بمونم‌بهتره‌محمد -بابا‌بدون‌شمامراسم‌رسمی‌نمیشه‌که.. شما‌هم‌بیالطفا(: -باشه‌به‌زهرا‌بگو‌بیاد‌لباسامو‌اتو‌کنه -چشم‌بابا‌،شما‌جون‌بخواه(:♥️ 🌾🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید ″نرگس″ صبح که بیدار شدم مامانم خونه رو آب و جارو کرده بود -به سلام عروس خانم😄 -سلام مامان:) نه به باره نه داره آنقدر شلوغش نکنید☹️.. -حمام‌که‌رفتم‌اذان‌ظهر‌رو‌گفتن.. نمازمو‌خوندم‌و‌مهدیه‌زنگ‌زد‌ ازم‌خواست‌‌مسجد‌بیام نمیخواستم‌در‌مورد‌خواستگاری‌سید چیزی‌بفهمه‌ خجالت‌میکشیدم.. میدونستم‌کاری‌ندارم‌ قبول‌کردم‌و‌رفتم‌مسجد مهدیه‌‌چشمی‌ریز‌کرد‌واسم -چته‌مهی؟:/ -بیابریم‌دور‌دور واسه‌نماز‌مغرب‌برمیگردیم‌مسجد -اوه‌خیلیه‌،من‌به‌مادرم‌گفتم‌ساعت‌۲خونم! -باشه‌تا‌ساعت‌دو🙄.. -بریم‌بستنی‌فروشی‌ِسر‌اتوبان مهدیه‌سر‌خوش‌و‌خوشحال‌بود ولی‌من‌پنچر‌بودم:/ مهدیه‌حرف‌میزد‌،میخندید من‌در‌مقابلش‌تایید‌میکردم‌فقط:/ تا‌اینکه‌گفت‌نرگس!... تو‌قصد‌کار‌خاصی‌نداری؟😂 -چه‌کارخاصی😐؟ -چمیدونم‌،‌خب‌مثلا‌ازدواج🤷🏻‍♀ -حرف‌نزدم.. -ناراحت‌شدی؟ -نه‌ولی‌جوابی‌براش‌ندارم:/ -نرگس،‌یکی‌هست‌که‌خیلی‌دوست‌داره! -کی؟😳 -نرگس،من‌که‌رفتنی‌شدم حالا‌یاد‌تو‌‌دارم‌میکنم یه‌زمانی‌رفیقا‌دست‌رفیقاشونو‌میگرفتن به‌صراط‌راست‌هدایتشون‌میکردن الان‌برعکس‌شده‌ شما‌درصراط‌مستقیم‌هستید فقط‌‌شوهر‌نکردید😂 باید‌به‌صراط‌ازدواج‌هدایتتون‌کنیم:/ -برو‌سر‌اصل‌مطلب😐 -ها‌چیه!‌کنجکاو‌شدی🤪؟ -😒 -نرگس‌دوسال‌پیش،‌من‌به‌سرم‌زد‌شیطونی‌کنم رفتم‌دفتر‌بسیج،اونجا‌آقای‌موسوی‌وبازرگان حرف‌میزدن... 🌾🌸
📖پنجره‌های تشنه⬅️ سفری با ضریح ⬅️کتاب «پنجره‌های تشنه» روزنوشت‌های انتقال ضریح امام حسین علیه السلام از قم به کربلا 😃انگار که رو به روی نویسنده نشسته‌ای و او هر چه را که در طی این مسیر دیده بدون بزرگنمایی برای شما تعریف کند. ✅آقای خامنه‌ای درباره این کتاب نوشته‌اند: بسیار خوب و با ذوق و سلیقه نوشته شده است؛ و با نگاه هنرمندانه کنجکاو و نکته یاب. 💢پنجره‌های تشنه، پنجره‌هایی هستند که مردم را می‌طلبند به سمتشان بیایند و برایشان کشتی نجات باشند! @ardakan_ronas
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید من‌که‌رفتم‌،دفتر‌ساکت‌‌شدن! ضبط‌گوشیمو‌باز‌کردم‌و‌‌ از‌عمد‌گوشیمو‌جا‌گذاشتم یه‌ساعت‌بعد‌به‌بهانه‌ی‌گوشی‌رفتم‌‌دفتر‌ و‌گوشیمو‌بر‌داشتم ویس‌رو‌گوش‌کردم -مات‌و‌مبهوت‌‌بدون‌حرف‌ گوش‌میکردم‌فقط! -بازرگان‌داشت‌گله‌میکرد.. از‌مصیبت‌های‌زن‌گرفتن‌میگفت وموسوی‌قهقهه‌میزد‌ حسین‌اعصابش‌‌خورد‌و‌شد‌و‌گفت انشالله‌که‌مبتلا‌بشی‌،درک‌کنی‌چی‌میگم!😐 اصلا‌اینهمه‌دختر‌توی‌مسجد‌هست چرابه‌زهرا‌نمیگی‌بره‌خواستگاری؟ -بیا‌این‌لیست‌اسامی یکی‌رو‌شانسی‌انتخاب‌کن هر‌کدوم‌در‌اومد‌تو‌باید پیله‌بشی‌به‌من‌که‌آخرش‌برم‌خاستگاریش😂.. نرگس‌از‌تو‌لیست‌،اسم‌تو‌در‌اومد!!😂 -😶 از‌بازرگان‌اصرار‌از‌‌موسوی‌انکار آقا‌تهش‌هم‌‌بازرگان‌بهش‌گفت چرا‌لپات‌سرخ‌شد‌حالا من‌دیگه‌ادامه‌نمیدم‌ ولی‌خودت‌شروع‌کردی من‌تمومش‌میکنم! 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید -حسین‌شوخی‌سرت‌نمیشه؟ -داداش!خودت‌شروع‌که‌کردی -آقا‌من‌غلط‌کردم😐💔.. -باشه‌ولی‌مسئولیت‌داره‌برام‌تو‌مجرد‌بمونی😑 -مسئولیتش‌بامن -مردم‌چی‌میگن؟ -داداشمی‌یا مامانم😶؟ -صاحب‌اختیارتم😂 محمد‌بدون‌شوخی‌میگم‌بهت قبل‌از‌اینکه‌دست‌به‌لیست‌بزنم واقعاً‌پیش‌امام‌زمان‌گفتم‌ هرکسی‌که‌‌اسمش‌در‌بیاد محمد‌رو‌مجبور‌میکنم‌بره‌خاستگاریش دیگه‌بحث‌سرحرف‌‌تو‌نیست! بحث‌سر‌قول‌من‌با‌امام‌زمانه! مکالمه‌شون‌همین‌بود بعدش‌فقط‌صدای‌آخ‌و‌اوخ‌میومد😐😂.. -صفحه‌ی‌موبایلمو‌روشن‌کردم ساعت‌دوبود ازجام‌بلندشدم مهدیه‌من‌باید‌برم‌ بدون‌اینکه‌منتظر‌جوابش‌بشم‌ رفتم‌🚶‍♀.. تارسیدم‌خونه‌ دیدم‌مامانم‌لباسامو‌‌آماده‌کرده‌گذاشته‌روتخت ولی‌خودش‌ازخستگی‌و‌کارزیادولو‌شده‌بود توی‌آشپزخونه! 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید یه‌پتو‌انداختم‌‌روی‌مادرم از‌فرصت‌استفاده‌کردم‌و‌ نمازاستخاره‌خوندم لباسامو‌پوشیدم مادرم‌اومد‌تو -بیدار‌شدی‌مامان؟ خسته‌نباشی🙂 ببخشید‌همه‌ی‌این‌زحمتا‌تقصیرمنه😢 -مظلوم‌نمایی‌نکن میدونم‌تو‌دلت‌ بساط‌ ساز‌ و‌ آواز برپاست😏😂.. -😶 -جوراباتو‌عوض‌کن جوراب‌ضخیم‌‌تر‌ ومشکی‌تراز‌این‌نداشتی‌بپوشی😐؟ -عوض‌میکنم‌‌ولی‌اون‌رنگ‌پاها‌ رو‌نمیپوشم‌مامان خواهش میکنم -هرکدوم‌رودوست‌داری‌بپوش‌ فقط‌مشکی‌نباشه🙄 -چشم دستام‌میلرزید چادرم‌روبرداشتم و‌نشستم‌رو‌تخت‌ ارزو‌کردم‌اگر‌ خدا‌زندگی‌منو‌باسید‌رقم‌زده خیلی‌طول‌نکشه‌و‌‌خیلی‌ درگیر‌مراسمات‌و...نشیم خدایا‌‌باور‌کن‌نمیکشم حس‌بدی‌نیست ولی‌خوبم‌نیست حس‌اضطراب‌نمیشه‌گفت شاید‌حس‌بلاتکلیفیه نه‌نه‌بلاتکلیفی‌نیست حس‌ترسه! 🌾🌸 ⭕️ 🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید چشماموبستم یه‌آیه‌همیشه‌‌برام‌مثل‌مسکن‌عمل‌میکرد ومن‌یتوکل‌علی‌الله فهو‌حسبه‌‌ ان‌الله‌بالغ‌امره‌ قد‌جعل‌لکل‌شی‌قدرا عباس‌در‌‌اتاقموزد‌ نرگس ‌بیا بغضم‌ترکید عباس‌که‌دید‌من‌اینجوری‌دست‌پاچم یه نگاهی‌بهم‌کردو‌رفت.. یاصاحب‌الزمان‌ادرکنی‌از‌ زبونم‌نمی‌افتاد انگار‌میدونستم‌‌و‌دلم‌گواه‌میداد این‌یکی‌دیگه‌شدنیه.. برای‌رضای‌خدا‌دیگه‌گریه‌نمیکنم دستمال‌برداشتمو‌اشکای‌صورتمو‌پاک‌کردم صدای‌آیفون‌رو‌که‌شنیدم‌ چادرمو‌سرم‌کردم‌ و‌برای‌آخرین‌بار‌خودمو‌توی‌آینه‌نگاه‌کردم 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید باجیغ‌زهرا‌به‌خودم‌اومدم بایست‌بایست‌ گل‌فروشی‌رو‌ رد‌کردی‌محمد😬! ترمزدستی‌رو‌کشیدم‌و‌پیاده‌شدم هرچقدر‌خواستم‌به‌سلیقه‌ی‌خودم گلاروانتخاب‌کنم‌نزاشت🙄.. همه‌ی‌‌گلهای‌دست‌گل‌رو‌سفید‌گرفت‌و‌ وسطاش‌رزهای‌آبی‌گذاشت:/😑 -زهراگلارو تو انتخاب‌کردی‌ دیگه‌‌واسه‌شیرینی‌نمیخواد‌از‌ماشین‌پیاده‌شی خودم‌میرم -من‌سلیقشو‌میدونم همیشه‌میگفت،عاشق‌رنگ‌سفیدم قبلا‌هم‌که‌ازش‌پرسیده‌بودم گفته بود‌ رز آبی دوست‌داره(: -خب‌اینا‌رو‌به‌خودم‌میگفتی‌ دیگه‌این‌گلا‌از‌طرف‌دامادنیست از‌طرف‌خواهر‌داماده😒😂 -از‌ زیر کار‌ در‌ نرو اگه‌خوشش‌نیومد‌ گردن‌توهه😂 زهرا‌توراجان‌مادرم اونجامزه‌نریزیا!! نمیخوادبگی‌من‌خیلی‌خوبم بخدانیستم🤦🏻‍♂ اگرم‌باشم‌خودشون‌بعد‌میفهمن🤷🏻‍♂ جعبه‌شیرینی‌و‌گلارو‌تحویل‌من‌داد و‌زنگ‌آیفون‌روزد دستاشو‌برد‌لای‌موهامو مرتبشون‌کرد -عهه‌زهرا‌چیکارمیکنی؟ -موهاتومرتب‌کردم‌چته؟😒😂 عباس‌جواب‌داد سلام‌بفرمایید،طبقه‌ی‌‌چهارم تو‌آسانسور‌به‌قیافه‌ی‌مظلوم‌خودم‌خیره‌شدم چشمامو‌بستم‌ خدایا‌‌اگرمیشه،بشه خواهش‌میکنم😢💔 🌾🌸 ⭕️ 🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید تابه‌خودم‌اومدم‌روی‌مبل‌نشسته‌بودم‌و خیره‌به‌جورابام‌نگاه‌میکردم به‌ساعتم‌نگاه‌کردم‌از‌اومدنمون‌ نیم‌ساعت‌گذشته‌ یهو‌زهرا‌پرید‌وسط‌بحث خانم‌قاسمی‌آقای‌قاسمی‌شما‌که‌نسبت‌‌به‌ما شناخت دارید آقاپسرتون‌هم‌که‌رفیق‌محمده شناخت‌داره‌روش بزارید‌هانیه‌خانم‌و‌آقامحمد‌برن‌ باهم‌صحبت‌کنند ناخودآگاه سرمو‌بردم‌بالا به‌زهرا‌خیره‌شدم چی‌میگه‌واسه‌خودش؟😐 پدر‌خانم‌قاسمی‌‌گفت‌‌من‌مشکلی‌ندارم دخترم‌پاشو‌راه‌رو‌نشون‌بده اجباراً ‌بلند‌شدم و‌گفتم‌بااجازه چقدر‌آروم‌آروم‌راه‌میرفت:/ بافاصله‌ی‌یک‌متری‌ازش‌راه‌میرفتم رفت‌روی‌گوشه‌ی‌تختش‌نشست منم‌اون‌گوشه‌ی‌تختش‌نشستم فاصله‌مون‌زیاد‌‌بود شروع کردم: بسم‌الله الرحمن الرحیم قال‌علی‌بن‌ابی‌طالب‌: النِجاتُ‌فی‌الصِدق رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَیسِّرْ لِی أَمْرِی وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی یفْقَهُواْ قَوْلِی سرمو‌بالا‌آرودم‌‌و‌رک‌گفتم خانم‌قاسمی‌من‌یه‌طلبه‌ام‌که‌هیچی‌ندارم خونه ‌ندارم،شما‌باید‌بامن‌ توی‌خونه‌ی‌پدریم‌زندگی‌کنید سال‌بعد‌مُعَمْمَم‌میشم‌انشالله شما‌مشکلی‌ندارید؟ -اینا‌مهم‌نیستن خدارزاقه‌،به‌خمس‌‌حساس‌هستید؟ -بله‌سالانه‌نه،بلکه‌ماهانه‌میدم -الحمدلله‌همین‌از‌مال‌دنیا‌کفایت‌میکنه 🌾🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید -خانم‌قاسمی‌من‌نمیزارم‌همسرم بدون‌من‌جایی‌بره شما‌مخالفتی‌ندارید؟ چون‌دیده‌ام‌که‌معمولا‌راه خونه‌تامسجد‌رو‌ تنهامیومدید.. نرگس (تودلم‌گفتم‌این‌مال‌دوران‌مجردیه که‌بود‌ونبودت‌فرقی‌نداره هیچکی‌نمی‌خوادت مال‌دوران‌غربت‌و‌تنهاییه دوران‌خاک‌برسری‌مجردیه دنیا‌همین‌جور‌نمیمونه/:) -خانم‌قاسمی؟؟ -نه‌مشکلی‌ندارم اتفاقا‌این‌مسئله‌رو‌ترجیح‌میدم‌ فقط‌اگر‌مشکلی‌پیش‌اومد یا‌به‌طور‌ضروری‌باید‌تنها‌بیرون‌میرفتم مایلم‌همسرم‌بهم‌اعتمادداشته‌باشه این‌رفتارتاجایی‌که‌برای‌محافظت‌باشه بنظرم‌مشکلی‌نداره ولی‌اگربه‌منظور‌بی‌اعتمادی‌و..باشه به‌دل‌نمیشینه‌متاسفانه! -احسنتم‌،خیر‌برای‌مواقع‌ضروری‌ مشکلی‌نیست والبته‌این‌ازروی‌بی‌اعتمادی‌نیست از‌روی‌همراهی‌و‌مسئولیت‌پذیریه ویابه‌قول‌خودتون‌محافظته خانم‌قاسمی‌سوالی‌ندارید؟ -میدونم‌اهل‌کارهای‌بسیج‌و‌هیئت‌و.. هستید به الانتون‌کارندارم درآینده‌درچه‌حد‌به‌این‌کارها‌می‌پردازید و‌‌چه‌ساعاتی‌خونه‌میایدو‌ تاچه‌حداجازه‌ی‌فعالیت‌های‌فرهنگی‌رو‌به‌من‌ میدید؟ -خب‌دراینده‌قطعا‌بیشتر‌از‌غروب‌ مسجدنخواهم‌موند و‌به‌اندازه‌ی‌نیاز‌مسجد‌وهمچنین رعایت‌تعادل‌به‌این‌کارها‌میپردازم اما‌درمورد‌شما مایلم‌همچنان‌درمسجد‌خودمون‌باشید که برای‌رفت‌وآمد‌راحت‌تر‌باشیم و‌همچنین‌‌در‌کل‌مشکلی‌با‌کارهای‌فرهنگی‌ندارم -در مورد‌‌ادامه‌تحصیل‌و‌شغل‌اینده‌ام؟ -درصورت‌توان‌مالی‌تاهردرجه‌ای‌خواستید میتونید‌ادامه‌تحصیل‌بدید اما‌دانشگاه‌مختلط‌نباشه و‌همچنین‌شغل‌شما‌ بایدمحیط‌سالم‌و‌غیر‌مختلط‌داشته‌باشه -صحیح‌ممنون -به‌نکته‌ای‌اشاره‌کنم من‌درزندگیم‌کاملا‌الگوبرداری‌‌از اهل بیت رودارم تاحدتوانم‌پیروی‌از‌دستورات‌خدا‌ انجام مستحبات و..روهم‌تاحدودی‌رعایت‌میکنم وپایبند‌‌هستم نکته‌ای‌میخوام‌بهش‌اشاره‌کنم‌حجابه حجاب‌اسلامی‌که‌مچ‌دست‌و‌گردی‌صورته‌ لازم‌ُالاجراست از‌اونجایی‌که‌من‌طلبه‌هستم و‌همسرم‌هم‌باید‌‌درخور‌من‌باشند من‌دوست‌دارم‌ روسری‌مشکی‌بپوشند‌و‌ابرو‌ها‌رو‌بپوشونند جدا‌از‌شغل‌بنده من‌‌مایل‌هستم‌هم‌درامر‌حجاب‌و‌هم‌در‌سایر‌امور‌ الگو‌برداری‌از‌سیره‌ی‌حضرت‌زهرا‌داشته‌باشید -باهیچکدوم‌مشکلی‌نیست الگوبرداری‌از‌سیره‌حضرت‌زهرا‌ باعث‌افتخارماست... از‌اتاق‌اومدیم‌بیرون‌ لپام‌سرخ‌شده‌بود سید‌جلو‌تر‌من‌راه‌میرفت‌ تا‌ازراه‌رو‌خارج‌شدیم زهراخانم‌گفت‌ بریم‌‌خرید‌حلقه‌؟؟؟ -مادرم‌گفت‌:عروس‌خانم‌نظرشون‌رو‌نگفتن هنوز‌،صبرکنید سرمو‌انداختم‌پایین عباس‌:این‌سکوت‌نشانه‌ی‌رضاست؟ سرمو‌بیشتر‌خم‌کردم سید‌:اذیتشون‌نکنید شاید‌خجالت‌میکشند‌جلوی‌ما‌حرف‌بزنن و‌نظرشون‌رو‌بگند انشالله‌خانم‌قاسمی‌شما‌تلفنی‌ بازهراخانم‌حرف‌بزنید🙂.. 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید روزبعد‌تومسجدرفتم‌پیش‌شیدا -شیداجان‌،کتاب‌توحیدمفضل که‌مؤلفش‌رضامصطفویِ‌ رو داری؟ میخواستم‌ببینم‌میتونی‌ازاین‌به‌بعدخودت‌ تدریسش‌کنی؟🙂 -بله‌دارم،وای‌الان؟ نمیشه‌بمونه‌برای‌بعدکنکور؟:/ -اشکال‌نداره‌،حالا‌تواون‌موقع‌یه‌کاریش‌میکنم -خب‌چراخودت‌دیگه‌تدریسش‌نمیکنی؟ -نمیتونم‌به‌دلایلی -خبریه؟🤨 -نه‌والا‌،غیرکنکور‌چیزی‌هم‌هست؟ -حالا‌فوقش‌امسال‌نشه‌،سال‌بعد یه‌ماجرای‌‌دیگه‌ای‌هم‌بایدباشه -هرجوردوست‌داری‌فکرکن🤷🏻‍♀.. زهراخانم‌اومددفتر سرموانداختم‌پایین بَه‌زن‌برادر‌عزیزم😁 شیدا←😵 من←😰 -نرگس،خانم‌کاظمی‌ماجراچیه؟ نرگس‌که‌حرف‌نمیزنه🙄.. -هیچی‌خیره‌انشالله‌😂 من‌عین‌موش‌‌کز کردم یه گوشه شیداکه‌رفت زهراخانم‌کنارم‌نشست -نرگس‌بامادرت‌حرف‌زدم گفت‌نظرشون‌مثبته‌فقط‌مونده‌نظرتو راحت‌باش‌اصلانترس خوب‌فکراتوبکن‌عزیز‌دلم(: سری‌به‌تایید‌تکون‌دادم‌ 🌾🌸 ⭕️ 🌼『@Hiam32