eitaa logo
💜به رنگ ارغوان💜
1.1هزار دنبال‌کننده
194 عکس
25 ویدیو
6 فایل
♡به نام آفریننده‌ی عشق♡ نَكْتُب لِلْجَميع ليقرأ #شَخْص_وَاحِد فَقَط❤️ جهت اطلاعات بیشتر⬇️💜:) @arghavan_nameh
مشاهده در ایتا
دانلود
سند (3).docx
24K
داستان کوتاه انسان سنگی🪨 ژانر: اجتماعی تخیلی🔮👧🏻 زمان نوشتن: ۱۴۰۱/۲/۵📚📝 موضوع: کودکان کار🌝 ارسال بدون ذکر نام مجاز نمی‌باشد🤨 @arghavan84☔️❄️
💜به رنگ ارغوان💜
داستان کوتاه انسان سنگی🪨 ژانر: اجتماعی تخیلی🔮👧🏻 زمان نوشتن: ۱۴۰۱/۲/۵📚📝 موضوع: کودکان کار🌝 ارسال
🪨👧🏻👦🏻 😍 غرق در خواب بود که ناگاه با صدای بوق ماشین پدر، به خود آمد. دستان سفید و شفافش را روی صورت کشید و گفت: - وای! این چه طرز بیدار کردنه؟ کسری مگه سر آوردی؟ _ الهام جان، رسیدیم مدرسه دخترم! _این رو میتونستی آدم‌وار بگی. ابروهای خرمایی رنگ پدر، گره خورد اما سعی کرد بر خود مسلط باشد. _هان؟ چته؟ اول صبحیه اخلاق نداری، وای به حال بقیه‌ی روز! پوزخندی تحویل چهره‌ی متعجب پدر داد و از ماشین پیاده شد. کسری با حرص گفت: _ لا اله الا الله! والا که ما هم تو ناز و نعمت بزرگ شدیم اما دیگه از این قر و فرا نداشتیم! یعنی واقعا حیف! حیف که دردونمی وگرنه... استغفرالله! الهام عینک گرد و منحصربه‌فردش را روی بینی خود تنظیم کرد. سپس دستش را داخل جیب مانتو گذاشت و آرام‌آرام به سمت مدرسه، گام برداشت. درختان شکوفه داده‌بودند و گل از گل بنفشه‌ها شکفته بود اما این دختر، هنوز هم قصد حذف اخم از چهره‌اش را نداشت. راستش را بخواهید، هیچکس به او علاقمند نبود. حتی خانم معینی هم، بخاطر پول آقا کسری، به دختر بها میداد؛ وگرنه این دختر لوس و نچسب را چه به دوست داشتن؟ همینطور به سمت مدرسه قدم برمیداشت که دختر بچه‌ای گندمگون با لباسهای رنگ و رو رفته و گل‌هایی در دست به او نزدیک شد؛ سپس با لحنی شیرین به الهام گفت: _ وای چه دختر خوشگلی! چه چشمای خوش‌رنگی داری! فکر کنم اون دریایی که در موردش حرف می زنن، این رنگیه! چه موهای قهوه‌ای رنگ خوشگلی! خوش به حالت؛ کاش منم مثل تو اینقدر... -برو بابا! چند روزه حموم نرفتی، هان؟ بوی شترمرغ میدی! والا باور کن اسب پیشونی سفید من، شیک‌پوش‌تر و خوشبوتر از توعه! برو حالم رو بد کردی! تو اصلا اندازه‌ای نیستی که در مورد من نظر بدی و دهنت رو جلوی من باز کنی! کلمات را رگباری بر زبان می‌آورد و حال خود را نمی‌فهمید. وقتی خزعبلاتش تمام شد، با چهره‌ای درهم که آثار تهوع در آن موج می‌زد، به دختر نگاه کرد و با دست راستش او را نقش بر زمین نمود. سارا، دستش را به سمت گلبرگ‌های پراکنده برد و با ترس دو دستانش را بر سر کوفت. دلهره‌ای عمیق به جانش چنگ زد و به سختی نفسی کوتاه کشید. در افکار خود غرق شده‌بود و از ترس کتک خوردن از آقا حسام می‌لرزید. با بهت به چهره‌ی متکبر الهام نگاه کرد و قطره‌ی اول اشک، از چشمانش سرازیر شد. دستش را روی گونه‌اش گذاشت و مروارید اشک را لمس کرد. مدت زمانی بود که وقتی برای گریه نداشت! یعنی دگر نمیدانست برای چه باید اشک بریزد! برای صورت آفتاب سوخته‌ی خویش؟ صبح تا شب کار کردن؟ پدر معتادش؟ مادرِ نداشته‌اش؟ برادر بیمارش؟ جای کبودی روی بدن؟ ندیدن رنگ خوشبختی؟ واقعا تردید داشت! شنیده‌بود که درد زیاد، اشک چشم را خشک میکند اما انگار فقط نشنیده‌بود! درک کرده‌بود! آری او با دل و جان، درک کرده‌بود. اما حالا، گریه میکرد. برای کدامین غمش؟ نمیدانست! شاید برای تمام غصه‌هایش که آن دختر، حتی در قصه هم ندیده‌بود. آنقدر دردهایش زیاد بود که اشکهایش، به دریایی وسیع می‌مانست. همانقدر زیاد؛ همانقدر تمام‌ناشدنی! سرش را بالا آورد و به جای خالی دختر خیره شد .یعنی تا این اندازه بیرحم بود؟ واقعا رفته‌بود؟ بدون لحظه‌ای همدردی؟ آب دهانش را به سختی قورت داد. چشمانش را بست و دوباره باز کرد. نه! باورش نمیشد! آن فرد انسان نبود! انگار مجسمه‌ای سنگی بود که راه میرفت! زنگ خوش‌آهنگ مدرسه، به صدا درآمد. همهمه‌ی دانش‌آموزان، سالن سرامیکی مدرسه را پر کرده‌بود. عینکش را از روی صورت برداشت. سپس مثل همیشه، کیف پول را در دست گرفت و از مدرسه خارج شد. آرام‌آرام راه می‌رفت و آواز می‌خواند! خبری از عذاب وجدان نبود. با اخمی مغرورانه ،به اطراف نگاه می‌کرد و در دل همه را برده‌ی خود می‌دید. - هوی! حواست کجاست؟ اگه پدرم بفهمه برای من دستت رو گذاشتی رو بوق، خونت رو تو شیشه میکنه! پوزخندی زد و سپس ریز ریز خندید. صدای قار و قور شکمش بلند شد. -اوه! من همین الان باید یه چیزی بخورم وگرنه هیکلم بهم میخوره! عینکش را از کیف در آورد. سپس سرش را بلند کرد و به اطراف چشم دوخت. چند تابلو را از نگاه گذراند اما ناگاه با دیدن جمله‌ای وسوسه برانگیز، سر جایش میخکوب شد. «تا خرخره توی پول غرق شدی؟ بیا اینجا و طعم خوشبختی واقعی رو بچش!» آنقدر مسرور و مغرور شده‌بود که به جدید بودن مغازه، فکر نکرد. با ذوق به تابلو چشم دوخت و قدم‌زنان به سمتش رفت. نمای بیرونی کافه را رنگ شکلاتی دربرگرفته‌بود و کاشی‌های کرم‌رنگِ روی آن، جلوهای زیبا به نما بخشیده بودند. محو تماشای ساختمان باشکوه کافه، در را فشرد و داخل شد. 😍 کپی فقط با ذکر نام نویسنده @arghavan84☔️❄️
💜به رنگ ارغوان💜
#انسان_سنگی🪨👧🏻👦🏻 #پارت_اول😍 غرق در خواب بود که ناگاه با صدای بوق ماشین پدر، به خود آمد. دستان سفید
انسان سنگی👧🏻👦🏻🪨 ☘ سرش را که بالا کرد، با دیدن صحنه‌ی روبرو، چشمانش از حدقه بیرون زد. فکش منقبض شده‌بود و عرق سرد بر پیشانی‌اش فرود می‌آمد. صد و هشتاد درجه چرخید تا هرچه زودتر در را باز کند و بگریزد اما با دیدن صحنه‌ی روبرو، سطلی آب یخ، بر اندام ظریفش فرود آمد. آب دهانش را به سختی قورت داد و به صدای همهمه‌ی بچه‌ها گوش سپرد. دستی روی قلب ناآرام خود گذاشت و با چشمانی متعجب به اطرافش خیره شد. آسمان لاجوردی بود و ابرهای سفید در آن خودنمایی میکردند. ماشین های داخل خیابان به رنگ رنگین کمان بودند و چراغ راهنمایی، از دو رنگ بنفش و صورتی تشکیل شده بود. خشکی گلو، آزارش می‌داد. سعی کرد با سرفه‌ای آرام، گلوی خود را صاف کند. وقتی صدای سرفه‌اش بلند شد، تمام مردم شهر تا امتداد آن خیابان مارپیچی، رویشان را به سمت او کردند. اضطراب، سراسر وجودش را دربر گرفته بود. دختر بچه‌ای که نگاهی معصومانه داشت، دستش را بالا برد و شروع به شمارش کرد. سه دو یک حرکت بعد از بیان کلمه‌ی آخر، صدها کودک به سمت الهام به راه افتادند. راه رفتنشان، مثل ربات‌ها بود؛ استوار و محکم! دختر، با دیدن آن همه انسان که هر یک، گلی در دست داشتند، به لرزه افتاد. دست‌هایش یخ کرده بود. به هر طرف که نگاه می‌کرد، کودکی ربات شکل می‌دید که با سری کج و گلی در دست، به او نزدیک می‌شود. خود را در آغوش گرفت و شروع به لرزیدن کرد. هم‌آوایی مردم آن شهر عجیب، بر ترسش افزود. آنها یکصدا گفتند: - تو محکومی به فروختن این گل‌ها! تمام تمامشان! از یاس گرفته تا نرگس و رز! و تا تمام گل ها را نفروشی، از این شهر بیرون نخواهی رفت! صدای گریه‌ی الهام بلند شد. مردم شهر قهقهه میزدند و او اشک میریخت. سرش را بلند کرد. دگر فاصله‌ای بین آنها نمانده‌بود. دختر به ظاهر معصوم، صدایش را بالا برد و گفت: سه دو یک ایست همه از حرکت ایستادند. الهام به چهره‌ی مسئول گروه یا همان دخترک معصوم، خیره شد. مطمئن بود او را یکجا دیده است! آری درست حدس زده بود! او همان دختر گل‌فروش بود. همانی که الهام، نمکی شد بر زخم‌هایش! - مردم شهرِ عادلانه‌ی تقاص! این دختر در آن دنیا مرا خرد کرد! انسان‌های ربات‌شکل، دستانشان را بالا بردند و کلماتی را بر زبان آوردند که الهام از آنها هیچ نفهمید. صدای گریه‌ی دختر ثروتمند، بلندتر از قبل شده‌بود. گویا زندگی را تیره و تار میدید و سرنوشت خود را تلخ! سردسته‌ی کودک‌ربات‌ها، گل‌هایی که در دستش بود را به سمت الهام، پرتاب کرد. سپس همه‌ی مردم به تبعیت از او، این کار را تکرار کردند و الهام را وسط میدان‌ شهر، زیر گورستانی از گل دفن نمودند. همه جا ساکت شد. انگار این پایان ماجرا نبود. دقایقی بعد، الهام پلک گشود. احساس خفگی داشت. سارا، با لباس‌های مجلل، بالای سرش ایستاده‌بود و لبخندی بر لب داشت. - من مطمئنم تو اگه از اینجا بری، مثل قبل سنگ نیستی! درسته ؟ الهام به نشانه‌ی تأیید، سری تکان داد. - میدونی چیه؟ در طول یکسال، سنگ‌های زیادی به اینجا میان که خیلی‌هاشون، دیگه رنگ دنیای خودشون رو نمی‌بینن! اما من به تو این شانس رو میدم که از سنگ بودن فاصله بگیری! از جا برخاست و با دستان ظریفش، دیوار شکلاتی رنگ روبرو را لمس کرد. آهسته آهسته شکافی مابین دیوار ایجاد شد. سارا دستان دختر را گرفت و به دریچه‌ی باز شده، اشاره کرد. - برو ولی یادت باشه که من همیشه حواسم بهت هست! الهام لبخندی زد و با دلهره‌ای اندک، وارد شکاف شد. داخل دریچه، ستاره‌های زرد رنگی وجود داشت که ترس دختر را کاهش میداد. - چشماتو ببند دختر زیبارو! چشمانش را بست و ثانیه‌ای بعد، باز کرد. حالا، همه چیز عادی بود. داخل کافه نشسته‌بود و اسپرسو می‌نوشید. از پنجره به بیرون نگاه کرد و با دیدن سارا، لبخند بر لبانش نشست‌. سپس به سرعت به سمت خیابان دوید و دختر را به سمت کافه آورد. سارا لبخندی تحویل الهام داد و با چشمکی به او فهماند که هر چه دیده، واقعیتی رؤیایی بوده است! سپس الهام ،سارا را پشت میز نشاند و با هم کیک‌شکلاتی خوردند. این دختر اولین دوست الهام بود! بهترین دوست همان دختر مغرور و نچسب! کپی بدون ذکر نام نویسنده: غیر مجاز❌ @arghavan84☔️❄️