eitaa logo
[روایَت عاشقے]🇵🇸
925 دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
26 فایل
تقڏݵم ݕه باݧࢫێ بے ݩشاݩ🌹 مَدیون شہداییم خادم الشهدا👈 🌱🌸 نظر دل نوشته روایت عاشقی 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16774064395805
مشاهده در ایتا
دانلود
در عالم خواب دیدم كه یك عده از بسیجی های آشنا پشت در ورودی مسجد جامع نارمك تهران جمع شده التماس می كنند كه داخل مسجد شوند، ولی اجازه نمی دادند. من و چند نفر از بچه های تفحص وارد مسجد شده، پشت سر امام جماعت نماز خواندیم، سپس پشت سرم را نگاه كرده ، دیدم بقیه نیروهای تفحص هم هستند، پرسیدم: شما هم آمدید؟ گفتند: بله، بالاخره اجازه ورود دادند. آنجا برگه هایی را امضاء می كردند یا شاید برای شهادت تأییدشان می كردند. یكبار هم خواب دیدم : سید سجاد به من گفت : عباس تو در فكه شهید می شوی . وقتی وارد محور فكه شدم، كتاب حماسه قلاویزان را دیدم، با ناراحتی و برای متوجه شدن تعبیر خوابم به آن كتاب تفعلی زدم واین شعر آمد: شهادت تو را خلعتی تازه داد تو از سمت خورشید می آمدی شادی روحشون صلوات 🌷 🕊 🇮🇷@arman134🌷
9.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ خواهر برادر😍 خواهر برادر، تولدت مبارک🙂😊 اجرایی زیبا از: آقایان هلالی و پویانفر 🌸 بفرست برا خواهر یا برادرت🌺 🇮🇷@arman134 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میلاد خجسته امین ولایت حضرت احمد بن موسی الکاظم شاهچراغ (ع) را به ارادتمندان حضرتش تبریک و تهنیت عرض می نماییم.🌹🌹🌺🌺🌺
🌸🎊🎞 صلوات خاصه حضرت احمد بن موسی علیه السلام 🤲 اللّهُمّ صَّلِ عِلی السَیِّدِالسَّاداتِ الأعاظِمِ، أحمَدَ بنِ موُسَی الکاظِمِ، الشَّهیِدِ المَظلُومِ، الَّذِی کانَ کَریماً جلیلاً وَرِعاً، وَ کانَ أُبُوه عَلَیهِ السَّلامُ یُحِبُّهُ وَ یُقَدِّمُهُ، وَ صَلِّ عَلی مُحَمَّدِ بنِ مُوسَی الکاظِمِ العَابِدِ الزَّاهِدِ وَ صَلِ عَلی حُسَینِ بنِ مُوسَی الکاظِمِ الَّذِی قُتِلَ مَظلُوماً کَأفضَلِ مَا صَلَّیتَ عَلَی أَحَدٍ مِن أولِیائِکَ. التماس دعا🤲 🇮🇷@arman134 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خانواده‌ای که ۲۳ نفرشان یک‌جا شهید شدند موشک ۱۲ متری آن شب مهمان خانهٔ یکی از مردم دزفول شد و ۲۳ نفر از اعضای خانواده را یک‌جا شهید کرد. اللهم صل علی محمدوال محمدوعجل فرجهم 🇮🇷@arman134 🇮🇷
🚨این عکس واقعیه! ⭕️ این پنج نفر آخرین نفرهایی هستن که از روی پل خرمشهر عبور میکنند، تا نیروهای عراقی را معطل کنن که در نتیجه مردم، فرصت بیشتری داشته باشند تا شهر را خالی کنند. پنج نفری که هرگز بر نگشتند و ما نه نامشان را فهمیدیم و نه تصویری از آنها را دیدیم!!! 🇮🇷@arman134 🇮🇷
به قول شهید آوینی: این چنین مردانی مأمور به تحول تاریخ هستند و آمده‌اند تا عاشقانه زمینه ساز ظهور باشند ... 🕊@arman134🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[روایَت عاشقے]🇵🇸
🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 #یادت_باشد🌱 قسمت 1 زمستان سردسال نود،چندروزمانده به تحویل سال،آفتاب گاهی می تابدگاهی نم
🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌱 قسمت 2 نصف حواسم به اتاق پیش مهمان هابودونصف دیگرش به تست وجزوه هایم،عمه آمنه وشوهرعمه به خانه ماآمده بودند،آخرین تست راکه زدم درصدگرفتم شدهفتاددرصدجواب درست.بااینکه بیشترحواسم به بیرون اتاق بودولی به نظرم خوب زده بودم،درهمین حال واحوال بودم که آبجی فاطمه بدون درزدن،پریدوسط اتاق وباهیجان درحالی که دررابه آرامی پشت سرش می بست،گفت:"فرزانه خبرجدید!"،من که حسابی درگیرتستهابودم متعجب نگاهش کردم وسعی کردم ازحرفهای نصف ونیمه اش پی به اصل مطلب ببرم.گفتم:"چی شده فاطمه؟" بانگاه شیطنت آمیزی گفت:"خبربه این مهمی روکه نمیشه به این سادگی گفت!". میدانستم آبجی طاقت نمی آوردکه خبررانگوید،خودم رابی تفاوت نشان دادم ودرحالی که کتابم راورق میزدم گفتم:"نمیخواداصلاچیزی بگی،میخوام درسموبخونم،موقع رفتن درم ببند".آبجی گفت:"ای باباهمش شددرس وکنکور،پاشوازاین اتاق بیابیرون ببین چه خبره!عمه داره توروازبابابرای حمیدآقاخواستگاری میکنه". توقعش رانداشتم مخصوصادرچنین موقعیتی که همه میدانستندتاچندماه دیگرکنکوردارم وچقدراین موضوع برایم مهم است.جالب بودخودحمیدنیامده بود،فقط پدرومادرش آمده بودند.هول شده بودم،نمیدانستم بایدچکارکنم،هنوزازشوک شنیدن این خبربیرون نیامده بودم که پدرم وارداتاق شدوبی مقدمه پرسید:"فرزانه جان توقصدازدواج داری؟".باخجالت سرم راپایین انداختم وباتته پته گفتم:"نه کی گفته؟بابامن کنکوردارم،اصلابه ازدواج فکرنمیکنم،شماکه خودتون بهترمیدونین". باباکه رفت،پشت بندش مادرم داخل اتاق آمدوگفت:"دخترم،آبجی آمنه ازماجواب میخواد،خودت که میدونی ازچندسال پیش این بحث مطرح شده،نظرت چیه؟بهشون چی بگیم؟".جوابم همان بود،به مادرم گفتم:"طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواددرس بخونه". عمه یازده سال ازپدرم بزرگتربود،قدیم ترهاخانه پدری مادرم باخانه آنهادریک محله بود،عمه واسطه ازدواج پدرومادرم شده بود،برای همین مادرم همیشه عمه راآبجی صدامیکرد.روابطشان شبیه زن داداش وخواهرشوهرنبود،بیشترباهم دوست بودندوخیلی بااحترام باهم رفتارمیکردند. اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شدسال هشتادوهفت بود،آن موقع من دوم دبیرستان بودم،بعدازعروسی حسن آقابرادربزرگترحمید،عمه به مادرم گفته بود:"زن داداش الوعده وفا،خودت وقتی اینهابچه بودن گفتی حمیدبایددامادمن بشه،منیره خانم مافرزانه رومیخوایم"،حالاازآن روزچهارسال گذشته بوداین بارعقدآقاسعیدبرادردوقلوی حمیدبهانه شده بودکه عمه بحث خواستگاری رادوباره پیش بکشد. راوی :همسیر شهید ادامه دارد... 🇮🇷@arman134🌷 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌