خاطره ی داداش ابراهیم🌹❤️
پارت دوم2⃣
{من به خانه بر نمی گردم!}
دوسال از شروع جنگ گذشته بود.ابراهیم بعد از چند ماه ماندن در جبهه مرخصی گرفت تا به تهران برگردد و چند روزی پیش خانواده اش بماند.آن روز ها وقتی از جبهه بر می گشت بیشتر با دوستانش دنبال حل مشکلات مردم می رفت.
گاهی برای خانواده ی رزمنده ها برنج و روغن ... می برد.گاهی به سراغ آدم های فقیر می رفت و به آنها کمک می کرد.
یک شب با دوستش به جلسه عزاداری امام حسین(ع) رفت.بعد از پایان جلسه و خوردن چای،سراغ بچه های بسیج رفت و با انها یک دورهمی دوستانه تشکیل داد.ابراهیم برای بچه ها خاطره می گفت.گاهی آنها را غیر مستقیم راهنمایی می کرد.آن شب کلی با بسیجی ها گفت و خندید.ساعت دو نیمه شب جلسه تمام شد. دوست ابراهیم گفت:((من که خسته ام و می خواهم به خانه بروم،تو چه کار میکنی?))
ابراهیم گفت:((من به خانه بر نمی گردم.این قدر خسته هستم که می ترسم برای نماز صبح بیدار نشوم.شما اگر دوست داری برو خانه.))بعد هم سرش را به اطراف چرخاند.سر کوچه کارتن بزرگی افتاده بود.آن را برداشت و گفت:((الان تابستان است و هوا سرد نیست.من همین جا میخوابم،تا موقع نماز مردمی که برای نماز صبح می آیند من را بیدار کنند.این طور هم نمازم قضا نمی شود و هم نمازم را به جماعت و در مسجد می خوانم.))
امید وارم لذت برده باشید💟
آرشیو مذهبی
╰┈➤ ❝ [. ღعمار .] ❞: سلام علیکم به یک خادم/ادمین نیاز دارم جهت پست: @basiji_3
⊱ ·—·—·—·—·——·—·—·—·—· ⊰
خدایـٰامیشود..؟ درتیترنیـٰازمندۍهاۍ روزگـٰارتبنویسۍ بہیڪنوڪرسـٰادھجھت شَہیدشدننیـٰازمندیم•
#مشهد
💚الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرج 💚
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠♡|@salatin_shoor118|♡
#اصفهان
💚الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرج 💚
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠♡|@salatin_shoor118|♡
#تبریز
💚الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرج 💚
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠♡|@salatin_shoor118|♡
آرشیو مذهبی
📚نام کتاب:رمان اثریا 📝نویسنده:نیما اکبر خانی 🖋طراح جلد:سجاد پاهنگدار 📌تعداد فصل:۱۱ 📌تعداد صفحات
📌رمان زیبا و خواندنی در مورد جنگ های سوریه و منطقه ای به نام اَثریا
از این به بعد هرشب یک صفحه از این رمان در کانال قرار خواهیم داد🌹🌹