eitaa logo
محله‌ امام موسی کاظم (ع)
669 دنبال‌کننده
729 عکس
156 ویدیو
12 فایل
اخبار ، فعالیت‌ها و برنامه‌های #محله اسلامی #پایگاه شهید شیرودی #مسجد امام موسی کاظم (ع) #هیأت نوجوانان حضرت زهرا (س)
مشاهده در ایتا
دانلود
میلاد راوی: مادر شهید روزهای آغاز سال 1343 بود. بیست وسه سال از خدا عمر گرفته بودم. خداوند سه دختر به خانواده ما عطا کرده. فرزند بزرگم چهار ساله بود. تا سه ماه دیگر هم فرزند بعدی به دنیا می آید! مثل بسیاری از مردم آن زمان در یک خانه شلوغ و پر جمعیت بودیم. حیاطی بود و تعدادی اتاق در اطراف آن. در هر اتاق هم خانواده ای! رسیدگی به کارهای خانه و چندین فرزند خیلی سخت بود. بيشتر وقت ها مادرم به کمکم می آمد. اما باز هم مشکلات تمامي نداشت. البته همه مردم آن زمان مثل ما بودند. همه تحمل میکردیم و شکر خدا را به جا مي آورديم. مثل حالا نبود که اینقدر رفاه و آسایش باشد با این همه ناشکری! مادرم بیش از همه به من سفارش میکرد. میگفت: وقتی باردار هستی بیشتر دقت کن! نمازت را اول وقت بخوان. مادرم ميگفت: به قرآن و احکام بیشتر اهمیت بده. هر غذایی که برایت می آورند نخور! من هم تا آنجا که میتوانستم عمل میکردم. يادم هست همیشه وهمه جا دعا میکردم. کاری از دستم برنمی آمد الا دعا! میگفتم: خدایا از تو بچه سالم و صالح میخواهم. دوست دارم فرزندم سربازی باشد برای امام زمان(عج) خدایا تو حلال همه مشکالتی آنچه خیر است به ما عطا کن. رسیدگی به زندگی و سه بچه کوچک و... وقتی برایم باقی نمیگذاشت. با این حال سعی میکردم هر روز با خدا خلوت کنم و درد دل نمایم. بیست و سوم تیرماه چهارمین فرزندم به دنیا آمد. پسری بود بسیار زیبا. همه میگفتند سریع برای او عقیقه کنید. صدقه بدهید. مبادا چشم زخم ... پدرش نام او را «محمدرضا» گذاشت. خیلی هم خوشحال بود. من هم خوشحال بودم. همراه با نگرانی! من کم سن بودم و کم تجربه. میترسیدم که نتوانم بار زندگی را تحمل کنم. اما خدا همه درها را به روی انسان نمیبندد. این پسر به طرز عجیبی آرام و متین بود. هیچ دردسر و اذیتی برای ما نداشت. از زمانی که محمدرضا به دنیا آمد زندگی ما آرامش و برکت خاصی پیدا کرد. محمد رضا رشد خوبی داشت. در سه سالگی مانند یک بچه شش ساله شده بود! همسایه ها میگفتند: خیلی از خدا تشکر کن. با وجود این همه مشکلات الاقل این بچه هیچ اذیتی ندارد. @asabeghoon_shahadat
پدر علی تورجی زاده(برادرشهید) پدر ما «حاج حسن» مغازه نانوایی داشت. در اطراف مقبره علامه مجلسی. ايشان بسيار پرتلاش بود. صبح زود برای نماز از خانه خارج میشد. آخر شب هم برمیگشت. آن زمان نانوایی ها از صبح زود تا آخر شب مشغول کار بودند. حاج حسن از لحاظ ایمان و تقوا در درجه بالایی قرار داشت. تقریبا همه احکام را مسلط بود. سؤالات شرعی شاگردان را خوب و مسلط جواب میداد. روزه گرفتن در گرمای طاقت فرسای تابستان در پای تنور خیلی سخت بود. اما برای کسی که براساس اعتقادات زندگی میکند هیچ کار سختی وجود ندارد. در شبهای ماه رمضان با وجود خستگی بسیار همه خانواده را همراه میکرد. همه به دعای ابوحمزه حاج آقا مظاهری میرفتیم. کسبه اطراف مسجد جامع اصفهان همه او را میشناختند. او بین مردم به دیانت و تقوا مشهور بود. هنوز هم در بین مردم ذکر خیر او هست. ٭٭٭ هميشه به فكر حل مشكلات مردم بود. بيشتر شاگردان او از خانواده هاي نيازمند بودند. آنها را م يآورد تا كمك خرج خانواده خود باشند. پدر به اين طريق به خانواده هاي مستحق كمك مي كرد. هرچند براي آموزش آنها خيلي اذيت ميشد اما ميگفت: اين كار مثل صدقه است. پدر با جذب این بچه ها هدف دیگری نیز داشت. بسیاری از این افراد چیزی از مسائل دینی نمیدانستند. نانوایی او محل تربیت دینی آنها هم بود. احکام و مسائل دین را به آنها می آموخت و آنان را تشويق به حضور در مجالس ديني ميكرد. شبهای جمعه با همان بچهها به جلسه دعای کمیل میرفت. حتی مشتری ها را تشویق میکرد. همیشه میگفت: از دعا و نماز اول وقت غافل نشوید. پدر بیشتر صبح های جمعه را در دعای ندبه شرکت میکرد. @asabeghoon_shahadat
روزی حلال علی تورجی زاده شخصی آمده بود خدمت یکی از بزرگان. میگفت: من نمیتوانم فرزندم را ً تربیت کنم. اصلا مسائل تربیتی را نمیدانم. شما بگویید چه کنم!؟ ایشان در جواب گفته بود: به دنبال روزی حلال باش! روزی حلال به خانه ببر و همیشه برای هدایت فرزندت دعا کن. برای تو همین بس است. پدر ما حاج حسن سواد زیادی نداشت. بیشتر ساعات را هم در خانه نبود. اما به این کلام نورانی پیامبر اعظم عمل میکرد که میفرماید: عبادت اگر ده قسمت باشد نُه قسمت آن به دست آوردن روزی حلال است. ً فراموش نمیکنم در آن زمان قیمت نان سه ریال بود. معمولا کسی که سه عدد نان میخرید، ده ریال پول میداد و ميرفت. پدر یک نان را به سه قسمت تقسیم میکرد. به این افراد یک قسمت نان میداد. ُ تا مبادا پول شبه هناک وارد زندگیش شود. شاگردانش اعتراض میکردند. میگفتند: چرا اینقدر وقت خود را برای یک ریال تلف میکنی. اما پدر میگفت: نباید پول شبه هناک وارد زندگی شود. صبح ها زودتر از بقیه به مغازه میرفت. وضو میگرفت و کار را شروع میکرد. دقت میکرد خمیر نان خوب و آماده باشد. میگفت: باید نان خوب تحویل مردم بدهیم تا روزی ما حالا باشد. مشتری باید راضی از مغازه برود. خودش مقابل تنور می ایستاد. دقت میکرد که نان سوخته یا خمیر نباشد. در ایام عید و... که بیشتر نانوایی ها بسته بودند پدر بیشتر کار میکرد. میگفت: برای رضای خدا باید به خلق خدا خدمت کرد. حرف های او جالب بود. بیشتر این صحبت ها را بعدها در احادیث اهل بیت میدیدم. آنجا که امام صادق میفرماید: «خداوند بندگان را خانواده خود میداند. پس محبوبترین بنده در نزد پروردگار کسی است که نسبت به بندگان خدا مهربانتر و در رفع حوائج آنها کوشاتر باشد ّ پدر مقلد حضرت امام بود. از همان سال های دهه چهل. از آن زمانی که خیلی ها جرأت بردن نام امام را نداشتند. ُ در زمانی که داشتن رساله امام جرم بود، پدر ما رساله امام را در منزل داشت. اهل حساب سال بود. همیشه برای محاسبه و پرداخت خمس خدمت علمای اصفهان میرفت. گویی این حدیث نورانی امام صادق را میدانست که میفرماید: »«کسی که حق خداوند مانند خمس را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد. @asabeghoon_shahadat
نجات مادر شهید چهار سال از تولد محمدرضا گذشت. روز به روز بزرگتر و زیباتر میشد. آن زمان وسط حیاط حوض بزرگی داشتیم. پسرم با بچه ها دور حوض میدویدند و بازی میکردند. من هم مشغول کارهای خانه بودم. یکدفعه صدای ناله و فریاد پسرم بلند شد. بی اختیار دویدم. سنگ لب حوض قبلا شکسته بود. گوشه آن هم خیلی تیز شده بود. محمد زمین خورد. سرش به همان لبه تیز حوض برخورد كرد. خون از سرش به شدت جاری شد. ملافه بزرگی را آوردم. پر از خون شد! اما خون بند نمی آمد. خیلی ترسیدم. همسایه ها آمدند. از شدت خونريزي محمد بیهوش روي زمين افتاد! در آن حالت فقط امام زمان را صدا میزدم. حال من بدتر از او شده بود! با کمک همسایه ها او را به بیمارستان بردیم. آن روز خدا پسرم را نجات داد. ٭٭٭ ایام عید بود. مهمان داشتیم. به خاطر شیرین زبانی و زیبایی چهره، همه محمد را دوست داشتند. یکی از بستگان شکلات بزرگي به او داد. من هم رفتم که چایی بیاورم. یکدفعه دیدم همه بلند فریاد میزنند! همه من را صدا میکردند. با رنگ پریده دویدم به سمت اتاق. محمد افتاده بود روی زمین! چشمانش به گوشه ای خیره شده بود. از دهان او کف و خون می آمد! صحنه وحشتناكي بود.من حال خودم را نمیفهمیدم. خدا را به حق حضرت زهرا قسم میدادم. شکلات بزرگ در گلويش گير كرده و راه نفس او را بند آورده بود. یکی از همسایه ها كه انسان دنیا دیدهای بود. آمد جلو. انگشتش را در حلق بچه کرد. باسختي شکلات را درآورد. آن شب هم خدا فرزندم را نجات داد. چند روز گذشت. محمد را توی پشه بند خوابانده بودم. موقع غروب به سراغ او رفتم. یکدفعه دیدم گردنش سیاه و متورم شده! خیلی ترسیدم. همسایه ها را صدا کردم. نفس او بالا نمی آمد. با یکی از همسایه ها رفتیم بیمارستان. دکتر سریع او را در معاینه کرد. آزمایش گرفت و... روز بعد دکتر گفت: خدا خیلی رحم کرده. اگر او را دیرتر رسانده بودید بچه تلف میشد. این یک عفونت سخت بود که به خیر گذشت. چند روزی از اين ماجراها گذشت. چندین اتفاق دیگر نيز رخ داد. من همیشه توسل به حضرت زهرا داشتم. هر بار دست عنایت خدا را میدیدم. اما باز ميترسيدم! شب بعد از نماز سر سجاده نشستم. به این اتفاقات فکر میکردم. بعد از سه دختری که خدا به ما عطا کرد این پسر به دنیا آمد. حالا پشت سر هم این اتفاقات و... نکند این بچه عمرش به دنیا نیست. نکند چشم زخم و... . به سجده رفتم. خیلی گریه کردم. بعد گفتم: خدایا همه چیز به دست توست. ما هیچ اختیاری از خود نداریم. خدایا مرگ و زندگی به دست توست. شفا به دست توست. بعد خدا را به حق ائمه قسم دادم؛ گفتم خدایا پسرم را از خطرات نجات بده. خدایا فرزندم را به تو میسپارم. خدایا دوست دارم پسرم سرباز امام زمان شود. خدایا او را از خطرات حفظ کن. در تربیت فرزندان ما را یاری کن. بعد از آن دیگر مشکلات قبلی پیش نیامد. پسرم روز به روز بزرگتر میشد و قویتر. هر وقت نماز میخواندم کنارم می ایستاد. او هم مثل ما نماز میخواند. @asabeghoon_shahadat
تربیت صحیح علی تورجی زاده سواد پدر ما زیاد نبود. حدود چهار کلاس قدیم. اما بیشتر علم و معرفتش را پای منبرها کسب کرده بود. کارها و رفتارهای حاج حسن صحیح و آموزنده بود. اکنون بعد از سال ها و بعد از تحصیلات دانشگاهی و مطالعه و... به این نتیجه رسیدم که شیوه تربیت پدرکاملترین روش بود. آن هم در آن زمان طوری رفتار میکرد تا هیچگاه در برخوردهايش امر و نهی نمیکرد. معمولا طرف مقابل به روش درست پی ببرد. با فرزندانش رفیق بود. اگر میخواست چیزی بخرد حتمًا از ما نظر خواهی میکرد. برای نظر ما احترام قائل بود. برای نمازخواندن فرزندان آنها را تشویق میکرد. از محبت خدا میگفت. از اینکه چرا باید نماز بخوانیم. او با صحبت ها و نقل داستان ها کاری میکرد که بچه ها خودشان به نماز اهمیت بدهند. پدر همیشه نمازش را اول وقت میخواند. او غیر مستقیم فرزندانش را به نماز ترغیب میکرد. از بیکاری ما خوشش نمی آمد. از همان دوران نوجوانی هر زمان بیکار بودیم مارا به نانوایی می برد. به کسب علم و معرفت ما خیلی اهمیت میداد. هر جا سخنرانی بود ما را با خودش می برد.تلاش میکرد تا ما خوب مطالب ديني را یاد بگیریم. فراموش نمیکنم. تابستانها با محمدرضا میرفتیم نانوایی پدر. بارها در وسط کار ما را راهی مسجد میکرد! میگفت: الان در مسجد جلسه قرآن است. بروید آنجا! حتی وقتی شنید در مسجد گروه سرود تشکیل شده ما را برای سرود میفرستاد مسجد از اینکه به كار مغازه لطمه بخورد ناراحت نبود. اما دوست داشت فرزندانش با مسجد ارتباط داشته باشند. برخورد صحیح پدر فقط برای فرزندانش نبود. حاج حسن به شاگردانش هم امر و نهی نمیکرد. بلکه غیرمستقیم حرفش را میزد. در تربیت آن ها نیز نهایت تلاش خودش را انجام میداد. يادم هست در آن روزها با محمد به مسجد ميرفتيم. به من ميگفت: دادا، بيا مسابقه، ببينيم كدام ما نمازش طولانی تر ميشه. پدر فرزندانش را تنبیه نمیکرد. همیشه با نگاهش حرفش را میزد. آنقدر جذبه داشت که از او حساب می بردیم. اما یک بار به خاطر مسائل تربیتی محمدرضا را تنبیه کرد! پسری بود در همسایگی مغازه نانوایی. اخلاق خوبی نداشت. پدر بارها به ما توصیه میکرد که با او دوست نشوید. یک بار محمد دیر به مغازه آمد. پدر با تعجب از او پرسید: تا حالا کجا بودی؟! پدر وقتی فهمید که محمد با آن پسر بوده، برای اولین و آخرین بار او را تنبیه کرد. آن هم دور از چشم دیگران و فقط به خاطر مسئله تربیت. @asabeghoon_shahadat
تحصیل علی تورجی زاده محمدرضا در دبستان فردوسی اصفهان ثبت نام شد. تا کلاس سوم دبستان مشکل خاصی نبود. هم درس محمد خوب بود هم اخلاق رفتارش. معلمین هم از او راضی بودند. من سه سال از او کوچکتر بودم. محمد به کلاس چهارم میرفت. من هم به کلاس اول. اما پدر نه تنها من را ثبت نام نکرد، بلکه به مدرسه رفت و پرونده محمد را هم گرفت! خیلی تعجب کردیم. بعد از شام نشسته بودیم دور هم. پدر گفت: مدرسه فردوسی تا حالا خوب بود. بعد ادامه داد: ميخواهم شما را در دبستان مذهبي ثبت نام كنم. روز بعد با دوستانش صحبت کرد. دبستان حسینی را در محله ي چهار باغ به او معرفي كردند. اين مدرسه مذهبی بود(شبيه غيرانتفاعي) خيلي از مشکلات را نداشت. پدر در آن زمان یک خانواده هفت نفره را اداره میکرد. مشکلات زندگی زیاد بود. سطح درآمد بیشتر خانواده ها بسیار پایین بود. با این حال گفت: علم و تربیت شما مهمتر است. بعد هر دوی ما را به آنجا برد و ثبت نام کرد. به خاطر دوری منزل هزینه سرویس را هم پرداخت كرد! درآن زمان خواهر بزرگتر ما وارد مقطع دبیرستان میشد. وضعیت دبیرستان های دخترانه آن زمان بسیار بدتر بود. تنها چیزی که در مدارس دولتی آن زمان اهمیت نداشت توجه به دين و مذهب بود. پدر با وجود همه مشکالت به دنبال دبیرستان خوب برای دخترش بود. بعد از کلی تحقیق فهمید که خانم مجتهده امین یک دبیرستان دخترانه مذهبی راه اندازی کرده. پدر دخترش را در آنجا ثبت نام کرد. هزینه سرویس را هم پرداخت تا مشکلی در کسب علم و معرفت فرزندانش به وجود نیاید. پدر اين كارها را زماني انجام داد كه كمتر كسي به فكر اين مسائل بود. ٭٭٭ من کلاس اول دبستان بودم. محمد کالس چهارم. دبستان حسینی در کنار مدرسه صدرخواجو قرار داشت. مدرسه از صبح تا ساعت 12 ظهر دایر بود. بعد یک ساعت وقت ناهار و استراحت داشتیم. بعد هم زنگ آخر برقرار میشد. مدتی از آغاز سال تحصیلی گذشت. در بین بچه ها محمد به عنوان یک بچه بسیار مذهبی و درسخوان شناخته شده بود. بیشتر بچه ها بعد از ناهار در گوشه سالن نمازشان را میخواندند. یک روز محمد پیشنهاد کرد برای نماز به مدرسه صدرخواجو برویم. آنجا مسجد دارد. لااقل نمازمان را به جماعت میخوانیم. ظهر، بعد از ناهار با بیست نفر از بچه های مدرسه حرکت کردیم. خادم مسجد خیلی تأکید داشت که بچه ها شلوغ نکنند. محمد گفت: من مواظب بچه ها هستم! محمد یکی از بچه ها را به عنوان پیش نماز قرار داد. خودش هم در کناری ایستاد و مواظب بچه ها بود. بعد از آن هر روز نماز بچه ها به جماعت برگزار میشد. برای مردم جالب بود؛ یک پسر بچه چهارم دبستان به خوبی دیگر بچه ها را مدیریت میکرد! يك روز در حیاط مدرسه ایستاده بودم. بچه های کلاس پنجم محمد را به هم نشان میدادند. میگفتند: او سردسته بچه های مؤمن مدرسه است. همه بچه ها محمد را به خاطر اخلاق و رفتارش دوست داشتند. دبستان به پایان رسید. برای دوره راهنمایی باز هم پدر به دنبال مدرسه خوب بود. تنها مدرسه راهنمایی مذهبی، مدرسه احمدیه بود. حجت الاسلام بدری مدیر این مدرسه بود. در این مدرسه غیر از دروس دوره راهنمایی جلسات احکام و قرآن برقرار بود. حاج آقا بدری از نیروهای انقلابی و مؤمن بود. او در همان زمان فعالیتهای انقلابی و مذهبی داشت. (مدرسه ایشان قبل از پیروزی انقالب به دستور ساواک تعطیل شد) نانوایی پدر در روزهای سه شنبه تعطیل بود. پدر هر سه شنبه به مدرسه می آمد و درس ما را می پرسید. جذبه عجیبی داشت. حتی معلم های ما از او حساب میبردند! پدر به جز درس، پیگیر اخلاق و رفتار ما هم بود! ما هم تلاش میکردیم تا مشکل درسی و انضباطی نداشته باشیم. شخصیت اجتماعی و مذهبی محمدرضا درهمین دوران و در این مدرسه شکل گرفت. پایان دوران راهنمایی محمد مصادف بود با ایام پیروزی انقلاب. @asabeghoon_shahadat
انقلاب علی تورجی زاده زمستان 1356 بود. پس از ماجرای توهین به حضرت امام در یکی از روزنامه‌ها قیام مردم قم آغاز شد. بلافاصله حرکت خروشان ملت به دیگر شهرها رسید. خواهر بزرگ ما در آن زمان دانشجوی دانشگاه اصفهان بود. بیشتر اخبار اعتصابات و... را از طریق او با خبر میشدیم. درسال 1357 محمد با چند جوان انقلابی محل دوست شد. یک شب چند نوار کاست از سخنرانی های امام را به خانه آورد. روز بعد از نوارها تکثیر کرد و به دوستانش داد. اعلامیه‌های امام را هم به همین طریق پخش میکرد. محمد خیلی شجاعت داشت. در حالی که در آن زمان 14 ساله بود! ٭٭٭ برای نماز رفته بودیم مسجد. آخر خیابان فروغی. گفتند: امشب آقای کافی منبر میرود. پدر، ماشین را پارک کرد. وارد مسجد شدیم. ّجو عجیبی داخل مسجد بود. همه جمعیت از جوانان انقلابی بودند. با پایان سخنرانی همه به سمت بیرون حرکت کردند. یکدفعه جمعیت فریاد زدند. همه شعار میدادند. من محکم دست پدر را گرفته بودم. همه جوانان فریاد میزدند. مأمورین ساواک هم که از قبل آماده بودند به طرف مردم حمله کردند. در آن شلوغي محمد را گم كرديم. ساعتها گذشت تا محمد را پیدا کردیم. کمر او سیاه و کبود شده بود. چندین ضربه باتوم به کمر او خورده بود. فکر میکردم كه محمد بعد از این ماجرا دست از فعالیت بردارد. اما نه! فردا شب با دوستانش به مسجد دیگری رفتند. آنجا چند عکس و اعلامیه امام را تهیه کردند. نیمه های شب آنها را روی دیوار خيابانها نصب کردند. شب های بعد با دوستانش مشغول شعار نویسی میشدند. یکبار دیگر مأمورها محمد را گرفتند. در حوالی مسجد مصلّی كه محل تجمع نيروهاي انقلابی بود. آن شب هم او را به شدت کتک زدند. تمام بدنش درد میکرد. اما این اتفاقات تأثیری در روحیه او نداشت. با یاری خدا حکومت پهلوی رو به نابودی بود. بچه های مذهبی در راهپیمایی ها یکدیگر را خوب پیدا میکردند. محمد با چندنفر از آنها رفیق شده بود. فهمیده بود آنها هر شب در مسجد ذکرالله دور هم جمع می شوند. @asabeghoon_shahadat
ذکر الله جمعی از دوستان شهید در اطراف چهارراه تختی ودر مجاورت ورزشگاه، مسجدی بود که محمدرضا در ایام انقلاب به آنجا میرفت. حدود سی جوان انقلابی به همراه چند طلبه و روحانی در این مسجد فعالیت داشتند. آنها در راه‌اندازی حرکتهای مردمی در آن محل بسیار مؤثر بودند. فعالیتهای مخفیانه این مجموعه تا پیروزی انقلاب ادامه داشت. با پیروزی انقلاب فعالیت این گروه بیشتر شد. گروه های التقاطي، ملیگراها و حتی کمونیستها فعالیت گستردهای را در اصفهان آغاز کردند. در این میان مسئولیت بچه های مسجد بسیار سنگینتر شد. بسیج هنوز به طور رسمی راه اندازی نشده بود. با این حال در بیشتر مساجد فعالیتهای نظامی با نام کمیته جهت حفظ انقلاب آغاز شد. با گذشت یک سال از پیروزی انقالب التهابات سیاسی به اوج خود رسید. بنی صدر با چهرة انقلابی و حمایت گروهک ها به ریاست جمهوری رسیده بود. او بیشترین حمله را به شخصيتهاي نظام و حزب جمهوری اسلامی و شخص دکتر بهشتی انجام میداد. آن زمان بچه‌های مسجد ذکرالله با مسجد علی در میدان قیام همکاری میکردند. این مساجد از طریق حجت‌الاسلام اژه‌ای با حزب جمهوری در ارتباط بودند. تفکر بچه‌های مذهبی و انقلابی اصفهان غالباً از تفکر شهید بهشتی و حزب جمهوری بود. تبعیت کامل از دستورات ولایت فقیه و حضرت امام خط مشی اصلی این حزب بود. یک شب در جلسه مسجد اعلام شد که رييس جمهور بنی‌صدر دو روز دیگر به اصفهان می آید. گروهک ها و لیبرال ها و... همگی برای استقبال از او آماده شده‌اند. بچه‌ها همگی گفتند: ما هم میرویم!! اما اگر حرف خالفی زد ساکت نمی نشینیم. شهید اصغر امین الرعایا از مسئولین آن زمان مسجد بود. روز موعود فرا رسید. جمعیت زیادی به میدان امام اصفهان آمدند. بنی صدر شروع به صحبت کرد. بچه های مسجدکه حدود چهل نفر بودند در گوشه ای از میدان جمع شدند. در خلال صحبت ها، بنی صدر شروع به توهین به طرفداران شهيد بهشتي و... نمود. جمعيت شروع كردند به سوت و کف! محمد و دوستانش هم در حمایت از ارزشهاي اسلام و انقلاب شعار دادند! بنی صدر نگاهی به آنها کرد. بعد هم جمعیت را متوجه آنها نمود! بنی صدر در این کارها تجربه داشت. چهارده اسفند نمونه خوبی از این ماجراها بود. یکدفعه جمعیت مانند گله گرگی که حمله میکند به سوی جوانان حزب اللّهي هجوم آوردند! همه بچه هاي مسجد از جمله محمد مورد ضرب و شتم قرار گرفتند اما آنها با وجود همه مشکلات دست از راه و روش صحیح خود برنداشتند. ٭٭٭ برگهای را از طرف منافقين داخل خانه ما انداخته بودند. محمدرضا را تهدید کردند! گفته بودند: اگر دست از کارهایت برنداری تو را میکشیم!! اكثر بچه‌های مسجد و نيروهاي انقلابی تهدید شده بودند. اما آن ها مصمم‌تر از قبل کارها را پیگیری کردند. با گذر زمان و پس از ماجرای هفتم تیر مردم ماهیت بنی صدر و اطرافیانش را بیشتر شناختند. فراموش نمیکنم. وقتی آیت‌الله بهشتی شهید شد محمد با بچه‌های مسجد به تهران آمدند. آن زمان محمد مسئول فرهنگی مسجد بود. در بهشت زهرابر سرمزار شهید بهشتی مراسم گرفتند. محمد بعدها میگفت: کسی که خوب میتواند راه دکتر بهشتی را ادامه دهد این سید است! بعد هم تصویر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای را نشان داد و گفت: ایشان با وجود روحانی بودن در خط اول نبرد در جبهه ها حضور دارد. امام امت او را دوست دارد. ایشان انسان وارسته و پاکی است. @asabeghoon_shahadat
مسئول فرهنگی علی تورجیزاده بهار 1359 از راه رسید. محمدآن زمان در سال اول دبیرستان بود. در جلسه مسجد ذکرالله وظایف بچه ها مشخص شد. هر یک از بچه ها برای پیشبرد اهداف انقلاب وظیفه ای داشتند. با نظر بزرگان جلسه، محمد مسئول فرهنگی دانش آموزان راهنمایی شد! تصور كنيد، نوجوان اول دبیرستانی مسئول فرهنگی شده بود! در حالی که بیشتر شاگردانش یک سال از او کوچکتر بودند! من درآن زمان اول راهنمایی بودم و شاگرد برادرم شدم. سال ها از آن دوران گذشته. وقتی خاطرات آن زمان را مرور میکنم واقعًا تعجب میکنم! ً محمد هیچگاه کار فرهنگی آن هم در مسجد انجام نداده بود. اصلا سن او به این مسائل نمیخورد. اما به بهترین نحو کارش را انجام میداد. برنامه ریزی کرده بود. روزهای شنبه بعد از نماز جلسه قرآن داشتیم. دوشنبه ها حدیث و احکام، چهارشنبه ها ایدئولوژی داشتیم. تبليغات و نوارخانه و کتابخانه را در همان ایام با کمک دوستان مسجد راه اندازی تعداد بیست نفر در مقطع راهنمایی ثبت نام کردند. محمد خیلی خوب بچه ها را مدیریت میکرد. همه او را دوست داشتند. به همراه او در بیشتر برنامه های مذهبی و... شرکت میکردیم. هر هفته روزهای جمعه برنامه اردو داشتیم. بیشتر اردوها در غالب کوهنوردی بود. در نمازجمعه هم شرکت میکردیم. کلیه کلاس ها و برنامه ها شب ها بعد از نماز آغاز میشد. از بچه ها خواسته بود برای نماز به مسجد بیایند. به این طریق بچه ها را به نماز اول وقت مقید میکرد. محمد احادیث نورانی معصومین در مورد اهمیت نمازجماعت را میگفت: اينكه «اگر همه دریاها مرکب، درختان قلم، و بندگان نویسنده شوند نمیتوانند ثواب یک رکعت نمازجماعت را بنویسند» مسجد ذکرالاه اولین جایی بود که محمد کار مدیریتی را تجربه میکرد. او هر روز قویتر از قبل میشد. این آغازی بود برای فعالیت های محمد. گویی خدا میخواست محمد را برای روزهای سخت آماده سازد. روزهایی که باید صدها رزمنده اسلام را در مقابل دشمنان دین همراهی و مدیریت میکرد. @asabeghoon_shahadat
هاتف خانواده و دوستان شهید بزرگان میگویند: آنچه انسان را به کمال میرساند به دو عامل وراثت یا خانواده و محیط دوستان مربوط است. پدر ما شرایط خانواده را با الگوهای اسلامی پرورش داده بود. اگر هم اینقدر به فکر مدرسه و دوستان فرزندانش بود میخواست شرایط محیط خوب را برای فرزندانش ایجاد کند. نتیجه زحمات او در تربیت فرزندانش بخصوص محمد کاملا مشخص بود. پدر حتی برای دبیرستان محمد هم حساسیت داشت. بعد از پیروزی انقالب به دنبال دبیرستان خوب برای محمد بود. بنده اعتقاد دارم اگر محمد به سرمنزل مقصود رسید بعد از عنایت خدا مدیون رزق حلال و تربیت صحیح پدر و زحمات مادر بود. پدر شنیده بود آقای زهتاب از معلمان انقلابی و مؤمن مسئول دبیرستان هاتف شده. ایشان معلمان انقلابی را نیز در دبیرستان خود جمع کرده بود. محمد را در دبیرستان هاتف ثبت نام کرد. محمد دانش آموز رشته اقتصاد دبیرستان هاتف گردید. صبح زود به دبیرستان میرفت. ظهر برای ناهار به خانه می آمد. عصرها هم برای کمک به پدر به نانوایی میرفت. غروب هم خودش را به مسجد ذکرالله میرساند و تقریباً از تا نیمه‌های شب آنجا بود. آن ایام محمد لحظه‌ های بیکار نبود. هر زمان که فرصت می‌یافت مشغول مطالعه و قرائت قرآن میشد. زیاد قرآن تلاوت میکرد. يك قرآن جيبي كوچك داشت كه هميشه همراهش بود. هر زمان فرصت داشت مشغول قرائت مي شد. آن هم با تدبر و دقت. انجمن اسلامی دبیرستان راه‌اندازی شد. این مکان محلی برای فعالیت نیروهای انقلابی بود. با اینکه بیشتر اعضای اصلی آن از دانش آموزان سال آخر بودند اما محمد به عنوان مسئول تبلیغات انجمن انتخاب شد. از هر فرصتی برای کار انقلابی استفاده میکرد. رنگهای تفریح مشغول بحثهای سیاسی با بچه‌ها بود. بسیاری از بچه‌ها را به این طریق با بسیج و مسجد و... پیوند داد. ٭٭٭ رفته بود پیش آقای زهتاب. در مورد برگزاری دعای کمیل با ایشان صحبت کرد. گفت: مهم اجازه شماست، بقیه کارها را خودم انجام میدهم. موضوعي كه تا آن زمان سابقه نداشت. هیچ مدرسه‌ های برنامه دعای کمیل برگزار نکرده بود. دوستانش مخالف بودند. میگفتند: بچه‌ها ما را به چشم نیروهای انقلابی مدرسه میشناسند. اگر استقبال نشود خیلی بد می شود. اما محمد مصمم بود. میگفت: هر طور شده باید در کنار کار عقیدتی برنامه دعا هم داشته باشیم. با موافقت مدیر و كمك معاون پرورشي اولین برنامه دعا برگزار شد. پنجاه نفر از دانش‌آموزان آمدند. برنامه خوبی بود. این اولین باری بود که محمد به طور رسمی مداحی میکرد. @asabeghoon_shahadat
مداحی خانواده و دوستان شهید پنج سال بیشتر نداشت. رفته بودیم منبر مرحوم کافی. بعد از سخنرانی برنامه مداحی بود. همه سینه میزدند. بعد برگشتیم خانه. محمد رفت داخل انباری. تکه لوله ای را برداشت. آمد داخل اتاق ونشست روی صندلی. لوله را جلوی دهانش گرفته بود و مداحی میکرد! خواهر و برادر کوچکش را هم در مقابلش نشانده بود! میگفت: شما سینه بزنید! خیلی به مداحی علاقه داشت. هر چه بزرگتر میشد این علاقه بیشتر میشد. تا اینکه بعد از انقلاب با برگزاری دعای کمیل در مدرسه، مداحی اهل بیت را شروع کرد. چند جلسه از برگزاری دعای کمیل گذشت. صدای محمد سوز عجیبی داشت. اشک میریخت و دعا میخواند. در خواندن روضه و دعا واقعًا استاد شده بود. صدای او همه را جذب میکرد. یکی از بلندگوها داخل حیاط بود. اهالی محل تقاضا کردند در دعای کمیل شرکت کنند. برای همین درب مدرسه شبهای جمعه باز بود. عامل مشخصه مداحی محمد سوز درونی او بود. جلسات مداحی او با شور وحال عجیبی همراه بود. رفقایش میگفتند: محمد هر جا مداحی میکند و روضه میخواند آنجا را کربلا میکند. دعای توسل های محمد را در گلزار شهدا فراموش نمیکنم. آنجا دیگر بلندگو کارساز نبود. آنقدر صدای گریه و فریادها بلند بود که صدای محمد را کسی نمیشنید! از دیگر ویژگیهای او خواندن مناجات بود. محمد از سوز دل اشک میریخت و با خدا حرف میزد. ً در ابتدای مداحی از رحمت خدا میگفت. همیشه در ابتدا آیه معمولا: لا تقنتوا من رحمت‌الله را میخواند. به مردم از رحمت خدا میگفت. در لا به لای مداحی هم برای مردم صحبت میکرد. مطالب آموزنده میگفت. از مرگ میگفت. از سختیهای قیامت و... ناله های جانسوز او دل هر شنونده را به لرزه می‌انداخت. کسی نبود که با مداحی او منقلب نشود. با فریادهای الهی العفو او همه اشک میریختند. نوارها وسیدیهای مداحی محمدرضا موجود است. هنوز هم بسیاری از دوستان با شنیدن دعاها و مناجاتهای او منقلب میشوند. نوای ملکوتی محمد برخاسته از درون زلال و پاک او بود. هر کس یکبار در مجلس او حضور داشت این را حس میکرد. محمدرضا در جلسات مختلف سخنرانی هم میکرد. بارها در مورد اهمیت حفظ انقلاب و دفاع مقدس و... برای دانش آموزان دبیرستان صحبت میکرد. فن بیان او بسیار بالا بود. @asabeghoon_shahadat
اعزام مادر شهید چندین بار به محل ثبت نام و اعزام سپاه رفت. خیلی پیگیری کرد. اما بی فایده بود. میگفتند: باید اجازه کتبی از پدرت داشته باشی. پدر هم میگفت: سن تو کم است. صبرکن دیپلم را بگیری بعد برو جبهه. سال 1360 ،چند بار جداگانه با پدر صحبت کرد. پدر میگفت: تو امسال سال آخر هستی چند ماه دیگر صبرکن دیپلم که گرفتی برو. سوم خرداد شصت ویک خرمشهر آزاد شد. همه خوشحال بودند. محمد همراه بچه‌های مسجد مشغول پخش شیرینی و شربت بود. چند روز گذشت. قبل از ظهر بود که آمد خانه. شروع کرد به جمع آوری وسایل. جلو رفتم. باتعجب گفتم: جایی میخوای بری!؟ کمی مکث کرد وگفت: حضرت امام پیام دادند. ایشان گفتند: برای جبهه رفتن کسب اجازه از پدر شرط نیست. من اگر تا حالا صبر کردم به احترام شما بوده. اما دیگر جای صبر نیست. ظهر با پدرش هم خداحافظی کرد. آنقدر برای ما حرف زد و دلیل آورد تا رضایت خاطر ما را هم کسب کند. محمد آن روز اعزام شد. در حالی که فقط چند امتحان سال آخر دبیرستان او مانده بود. او احساس تکلیف میکرد. محمد معطل امتحان دنیایی نشد. امتحان بزرگتری در راه بود. میگویند جهاد امتحان بزرگ خداست. فقط برگزیدگان درگاه حق از این آزمایش سربلند بیرون می آیند ٭٭٭ برای آموزش به پادگان غدیر اصفهان رفت. چند تن از دوستان مدرسه همراهش بودند. دوره آموزشی آنها دو ماه بعد به پایان رسید. بعد از پایان دوره آموزشی به منطقه جنوب اعزام شد. عملیات رمضان تازه به پایان رسیده بود. بچه‌های بسیجی استان اصفهان بیشتر به لشكر 14 امام حسین می‌رفتند. فرمانده این لشكر حاج حسین خرازی بود. دلاور مردی که عراقی ها از اسم او و بسیجیان لشكرش وحشت داشتند. لشكر 8 نجف نیز برای بسیجیان استان بود. فرمانده دلاور این لشكر حاج احمد کاظمی بود. بعد از عملیات بیشتر گردانها احتیاج به نیرو داشتند. محمد و دوستانش به لشكر 8 نجف رفتند. @asabeghoon_shahadat