#یا_زهرا
بیان خاطرات
نزدیک به سه دهه از آن دوران گذشته. حافظه انسان هم پس از این مدت
بسیاری از خاطرات را از یاد میبرد.
مخصوصًا اینکه بیشتر همراهان و همرزمان محمدرضا در طی دوران دفاع
مقدس به شهادت رسیدند.
من به دنبال خاطرات سالهای 62 تا 64 بودم؛ زيرا خاطرات دوستان شهید از
آن دوران بسیار محدود بود.
برخی از خاطرات بسیار متضاد بود. نمیدانستم چه کنم؟! باید خود شهید
کمک می کرد. اصلا تا اینجای کار را هم مدیون خودش بودم.
دوستان حفظ آثار سپاه اصفهان گفتند: از بیشتر فرماندهان نوارهای مصاحبه
داریم. شاید از شهید تورجی هم باشد.
جستجوها آغاز شد. با تلاش دوستان، دو نوار مصاحبه و چند فیلم سخنرانی
از شهید تورجی درآرشیو سپاه پیدا شد.
کیفیت نوارها بسیار پایین بود. هر چند همه نوارها به سی دی تبدیل شد اما
باز کیفیت صدا پایین بود.
بالاخره با تلاش بسیار و استفاده از نرم افزارهای مختلف کیفیت صدا درست شد.
شهید تورجی در طی دو ساعت و دو نوار، از روز اول ورودش به جبهه را
برای بچه های تبلیغات لشكر 14 تعریف کرده بود. آن هم با جزئیات کامل!
تمامی عملیات هایی را که حضور داشته توضیح میدهد. از دوستان شهیدش
میگوید و...
گویی میدانست روزی همه این خاطرات مکتوب خواهد شد! و انشاءالله
راهنمایی خواهد شد برای آیندگان.
به قول یکی از دوستان شهید: محمد در بیست وسه سالگي به شهادت رسید.
وحالا بعد از بیست وسه سال که از شهادتش میگذرد محمدآمده است! آمده
تا مشعلی باشد فرا روی جویندگان حقیقت.
آمده است تا بفهمیم این انقلاب و نظام به راحتی به دست ما نرسیده است.
آمده تا بگوید چه خونها به پای نهال انقلاب ریخته شد.
و بگوید چه جوانهای پاکی راه آینده را برای ما روشن نمودند. آری او
آمده تا حجت را بر ما تمام کند.
به هر حال بعد از این راوی بیشتر داستانها خود شهیدتورجی است. و ما با
کمک دوستان و یارانی که همراه او بودند این خاطرات را کامل میکنیم.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
محرم
نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان
اواخر تابستان 1361 بود. به محض ورود به منطقه به لشكر 8 نجف رفتیم.
کارت جنگی و پلاک را گرفتیم. همه گردانها مشغول آموزش و کسب
آمادگی بودند. ما هم مشغول شديم.
هنوز مدتی از حضور ما نگذشته بود كه از طرف فرماندهی اعلام كردند
یک گردان به نام ضربت در حال شکل گیری است. بیشتر نیروهای این گردان
آرپی جی زن بودند. قرار بود پس از یک دوره آموزش کوتاه، از این گردان در
مواقع بحرانی استفاده شود.
من و یکی از دوستان برای گردان ضربت انتخاب شدیم. یک ماه به صورت
شبانه روزی مشغول آموزش های سخت بودیم.
زمان امتحان فرا رسید. تمام نیروها به منطقه ای در جاده دهلران منتقل شدند.
هدف عملیات رسیدن به مرز و تأمین امنیت جاده ها و آزادی منطقه شرهانی بود.
عملیات در روزهای اول دهه محرم آغاز شد. برای همین نام عملیات را محرم
گذاشتند.
قرار بود بچه ها با عبور از رودخانه فصلی، سنگرهای دشمن را پاکسازی کنند.
گردان ضربت هنوز وارد منطقه درگیری نشده بود.
با شروع عملیات، باران شديدي باريد. رودخانه طغیان کرد. کار گره خورد.
پشتیبانی خوب انجام نمیگرفت. دشمن از این فرصت استفاده کرد!
نيروها جلو رفتند اما تانکهای دشمن بچه ها را دور زدند. چهار گردان از
بچه های ما در حلقه محاصره قرار داشتند.
شب بود که کامیونهای نظامی به مقر ما آمدند. فرمانده گردان بچه ها را
توجیه کرد.
ما باید با پشتیبانی دو گردان دیگر حمله میکردیم. باید با شکار تانک ها
حلقه محاصره دشمن را میشکستیم. حرکت نیروها به خوبی آغاز شد. هر دسته
از آرپی جی زن ها به یک سمت رفتند.
آن شب را فراموش نمیکنم. بچه ها به خوبی جلو رفتند. همه زیر لب ذکر
میگفتند.
به نیروهای دشمن بسیار نزدیک شدیم. حمله آغاز شد. تانک های دشمن مثل
هدف های متحرک بودند.
تاریکی شب به ما خیلی کمک کرد. با یاری خدا بیشتر تانک های دشمن
منهدم شد. بچه هایی که در محاصره بودند خیلی روحیه گرفتند. آنها هم حمله
کردند. تا قبل از روشن شدن هوا کل منطقه پاکسازی شد.تعداد زیادی از نیروهای دشمن به اسارت در آمدند. طرح گردان ضربت بسیار مفید بود. بچه های گردان، صبح فردا به مقر خود بازگشتند. کار این گردان برای مواقع حساس بود. چند روز بعد با پایان عملیات به اصفهان برگشتیم. این اولین باری بود که من در یک عملیات شرکت میکردم.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
هدایت
نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان
دی ماه 1361 به منطقه برگشتیم. شهرک دارخوئین محل استقرار بچههای
اصفهان بود. بعد از صحبتهای انجام شده به لشكر امام حسین منتقل شدیم.
در لشكر پس از تقسیم بندی به گردان امام سجاد از تیپ یکم رفتیم. چند
نفری از رفقا آنجا بودند. مدتی را مشغول آموزش های رزمی و پیاده روی و... بودیم.
اوایل بهمن به گردان حضرت رسول رفتیم. گردان سه گروهان صد نفره
به نام های عمار، ابوذر و یاسر داشت. من به همراه دوستان به گروهان ابوذر رفتیم.
اخالق و رفتار یکی از بچه های گروهان خیلی عجیب بود. او انسانی خودساخته
و در اوج معنویت بود. یکبار موقع نماز در کنار او نشستم. در همان نگاه اول
احساس کردم که سالهاست او را میشناسم.
دستم را جلو بردم وسلام کردم. من مطمئن بودم او یکی از اولیاءالله است. نور
معنویت در چهرهاش موج میزد.
٭٭٭
محمدرضا در پایان یکی از برنامه های دعای کمیل در مورد این انسان آسمانی
صحبت میکند. یکی از دوستان صدای او را ضبط نمود:
قبل از عملیات والفجرمقدماتی بود. در مسجد گردان نشسته بودم. از دور
نگاهش میکردم. حالت عجیبی داشت. مدتی بود که کارهایش را زیر نظر
داشتم. از دوستان شنیدم اسمش محمدحسن هدایت است.
نماز تمام شد. برادر هدایت جلو آمد. با لبخندی بر لب سلام و علیک کرد.
حسابی تحویل گرفت. انگار سالهاست که با من آشناست.
با همان برخورد اول عاشق رفتارش شدم. رفته رفته احساس کردم که او در اوج به دنبالش بودم.
هر روز به سراغش میرفتم. مانند یک مرید
هر روز چیز جدیدی از او می آموختم.
ویژگیهای یاران امام عصر(عج)در چهرهاش نمایان بود. نماز شبهایش
ساعتها طول میکشید. اهل عبادت و تهجد بود. زمانی که همه از انجام کار شانه
خالی میکردند برادر هدایت آماده کار بود. سختترین کارها را انجام میداد.
هرکاری برای شکستن نفس الزم بود دریغ نمیکرد.
برنامه هر صبح او بعد از نماز قرائت سوره یاسین و زیارت عاشورا بود. غروبها
هم مشغول خواندن سوره واقعه میشد. صوت ملکوتی و زیبایی داشت. نه تنها من
بلکه بیشتر بچه های گردان به دنبال او بودند.
برادر هدایت مصداق یک مؤمن واقعی بود. هیچ عمل مکروهی از او سر نمیزد
تا چه رسد به حرام!
ً مطیع ولایت بود. اصلا جبهه آمدن او برای اطاعت از ولی فقیه بود. بعدها شنیدم
كه او از حامیان شهید بهشتی بوده. از یاران حزب جمهوری. بارها توسط منافقین
در اصفهان کتک خورده و تهدید شده بود.
متأسفانه دودستگی موجود در بچه های انقلابی اصفهان به جبهه هم کشیده
شده بود. گاهی مواقع برای نصب تصویری از شهیدبهشتی مشکل داشتیم.
برخی افراد ساده لوح نه توان درک مسائل سیاسی را داشتند نه از کسانی که
مسلط به این مسائل بودند تبعیت میکردند.
برادر هدایت از این جریانات خیلی ناراحت بود. همیشه میگفت: مالک باید
ولایت فقیه باشد. از محور ولایت نباید فاصله گرفت. نمیدانم چرا برخی در جبهه
هم راه را کج میروند!
ایشان در مقابل ناراحتی و اعتراضات ما میگفت: چیزی نگویید. اینجا جای
صبر است. باید تحمل کرد. نباید به اختلافات دامن زد.
هر زمانی که خسته بودم یا از درون احساس خستگی میکردم به سراغ او
میرفتم. هیچگاه حتی در سخت ترین شرایط لبخند از لبانش جدا نمیشد. برخورد
او در نهایت ادب بود.
برادر هدایت خیلی کم حرف میزد. برای ما حدیث و روایت هم نمیگفت.
اما دیدن چهره او انسان را متحول میکرد. انسان را به خدا نزدیک میکرد. او در
معنویت بسیاری از بچه ها تأثیر داشت.
بیشتر بچه های گروهان مثل او اهل نماز شب شده بودند. او با اینکه همسن من
بود اما مانند یک معلم اخالق در من اثر داشت. من نمیتوانستم حتی یک روز از
او جدا شوم.
بهمن ماه بود. رفت اصفهان برای مرخصی. در نبود او خیلی به ما سخت گذشت.
اما خدا را شکر. برادر هدایت خیلی سریع برگشت! گفته بود: نمیتوانم بمانم. شهر
جای ما نیست! باید برميگشتم.
برای عملیات والفجر مقدماتی رفتیم به سمت فکه. اما خط دشمن شکسته نشد.
چند روز بعد برگشتیم. روز اول نوروز سال 62 در مسجد گردان برنامه گرفتیم.
برادر هدایت هم آمد. زیارت عاشورا خواند. حال عجیبی در بچهها ایجاد شده بود.
شک ندارم اين معنويت به خاطر ایمان درونی او بود.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
والفجر یک
نوار مصاحبه شهید تورجی
وخاطرات دوستان
اوایل فروردین 1362 درکنار برادرهدایت بودم. حرفهایش عجیب بود.
میگفت: دیگر تحمل ندارم. دنیا برایم خیلی کوچک شده!
دیگر طاقت ماندن ندارم. مثل انسانی شده ام که نمیتواند نَفس بکشد. میخواهم
داد بزنم! میخواهم پرواز کنم! من هم باتعجب گوش میکردم. روحیاتش خیلی
عوض شده بود. همان روز خبر رسید که عملیات دیگری در راه است.
خودروهای نظامی بچهها را به سوی منطقه شمالي فکه منتقل کردند. رنگ
چهره برادر هدایت تغییر کرده بود. گویی مسافری بود که آخرین لحظات سفر
را طی میکند. چادرها برپا شد. قرار بود گردان چند روزی در آنجا مستقر باشد.
برادر هدايت آمد در جمع بچهها.
خیلی مؤدب صحبت کرد. پیشنهاد کرد در همینجا مسجدی برپا کنیم. چهار
نفر به نامهای برادران فیضی، انصاری، رضایت و بت شکن بلند شدند. آنها به
همراه برادر هدایت پیگیر شدند و مسجد گردان راه افتاد. شهید تورجی در نوار
مکثی کرد وگفت: همه این پنج نفر شهیدشده اند خاک سرزمین فکه گریه ها و
نالههای جانسوز آنها را به یاد دارد. چه حالی داشتند. چگونه خدا را صدا میزدند.
سجدههای طولانی آنها را در نیمه شبها فراموش نمیکنم.
سه روز مانده بود به آغاز عملیات والفجریک. از طرف فرماندهی گردان کلیه
بچهها را جمع کردند. پس از سخنرانی همه نیروهای گروهانها را جابهجا کردند.
گفتند: باید برای عملیات نیروهای باتجربه وکمتجربه ترکیب شوند. برادر هدایت
به گروهان عمار منتقل شد. محل استقرار آنها از گروهان ما یعنی ابوذر جدا شد.
فاصله ما از هم زیاد بود. اما دلهای ما به هم نزدیک. از فرمانده اجازه میگرفتم.
هر روز مسافت طولانی را با پای پیاده میرفتم. به قصد دیدن او. نگاه او دریایی بود
از معرفت. لبخند او روحیه من را تغییر میداد.
عصر روز بیستم فروردین بود. فرمانده ما اعلام کرد: امشب ساعت ده عملیات
آغاز میشود. همان روز به دیدن برادر هدایت رفتم. همدیگر را در آغوش گرفتیم.
بوی عطر خاصی میداد. چنین بویی به مشامم نخورده بود!
چهرهاش برافروخته بود. همینطور در آغوش هم بودیم. من مطمئن شدم که این
آخرین دیدار ماست!
ساعت ده شب حرکت نیروها آغاز شد. ترس عجیبی داشتم. رنگم پریده بود.
اولین باری بود که به طور مستقیم به خط دشمن حمله میکردیم.
به ما گفته بودند: اگر دوستان شما هم روی زمین افتادند معطل نشوید. باید جلو
بروید و کانالهای روبرو را تصرف کنید.
حالت بدی بود. صدای تیراندازی و شلیک منور قطع نمیشد. گویی عراقیها
میدانستند ما از کجا حرکت میکنیم.
گروهان یاسر جلوتر از ما حرکت کرد. گروهان ما هم پشت سر آنها به راه
افتاد. صدای شلیک تیربار عراقیها لحظهای قطع نمیشد.
بچهها همینطور روی زمین میافتادند. صدای نالهها همینطور زیاد میشد. در
تاریکی شب چندین بار از روی بدن دوستانمان عبور کردیم!
مشغول دویدن بودیم. برای لحظه َ ای تعجب کردم! من به سر ستون رسیده بودم.
فقط سه نفر قبل از من بودند! این یعنی همه بچههای گروهان یاسر... هر لحظه منتظر
گلولهای بودم. ترس بر من غلبه کرده بود. یکدفعه به یاد برادر هدایت افتادم.
توصیه کرده بود هر وقت در این حالت قرار گرفتی آیه سکینه را بخوان. بسیار به
انسان آرامش می دهد. من هم شروع کردم: هو الذی انزل السکینه فی قلوب المومنین...
ً رسیدیم به کانال. اما اصلا جای امنی نبود. گلوله های خمپارهي دشمن به طور
دقیق داخل کانال میخورد. کار سخت شد. دشمن موانع عجیبی را بر سر راه
بچهها بوجود آورده بود! از مسیر کانال جلو رفتیم. ما پشت نیروهای دشمن رسیده
بودیم! تعداد نیروهای ما کم بود. با فرماندهی تماس گرفتیم. گفتند: خط دشمن
شکسته نشده. بسیاری از گردانها به خطوط مورد نظر نرسیدهاند.تا هوا تاریک
است برگردید! منورها آسمان را روشن کرده بود. آماده برگشت شدیم. در مسیر
ُر شده بود.
برگشت قسمتی از کانال
تیربارهای دشمن همان نقطه را زیر آتش گرفته بودند. هر کسی از آنجا عبور
میکرد مورد اصابت قرار میگرفت. با چند نفر رفتیم کنار کانال. به سمت دشمن
شلیک کردیم. بقیه بچهها سریع به سمت عقب حرکت کردند. وقتی همه از آنجا
عبور کردند ما هم به سمت عقب دویديم.
قبل از روشن شدن هوا به خاکریز شروع عملیات رسیدیم. هیچ کاری نمیشد
کرد. بسیاری از دوستان ما در طی مسیر مانده بودند. با اینکه خسته بودم و خوابآلود
اما سریع به سراغ بچههای گروهان عمار رفتم. تعداد بچههای سالم آنها هم کم
بود. همه خسته بودند. هرکس گوشهای افتاده بود. باتعجب از همه سؤال میکردم.
از بچهها سراغ هدایت را میگرفتم. هیچکس از او خبری نداشت. سراغ فرماندهشان
رفتم. او هم اظهار بیخبری کرد. خیلی به دنبال او گشتم. حتی به سراغ محل
نگهداری شهدا رفتم. تمام آمبولانسها وسنگر امدادگرها را گشتم. اما خبری نبود.
خسته شدم. در کنار بچههای گروهان عمار نشستم. یکی از بچههای همان گروهان
پیش من آمد. او را میشناختم. او هم مثل من ارادت قلبی به برادر هدایت داشت.
بعد از سالم و احوالپرسی سراغ او را گرفتم. نََفس عمیقی کشید. در حالی که
بُغض کرده بود گفت: زیاد دنبال او نگرد!
بعد ادامه داد: عصر دیروز فرمانده ما یک نفر را برای نگهبانی میخواست. برادر
هدایت مفاتیح کوچکش را برداشت و به سنگر جلو رفت.
دو ساعت بعد برگشت. شخص دیگری جایگزین او شد. چهره هدایت خیلی
تغییر کرده بود. یکپارچه نور بود. بوی عطر عجیبی داشت. هدايت وصیتنامهاش را
همانجا نوشته بود. آن را به من تحويل داد.
در آن برگه نوشته بود: در همان سنگر نگهبانی مولایش امام زمان ج را
زیارت کرده! در همانجا مژده وصل را از زبان آقا شنیده بود. برای همین دیگر
آرام و قرار نداشت. همان موقع شما آمدی. فکر میکنم متوجه بوی عطر شدی!؟
با تکان دادن سر حرفش را تأیید کردم.
ایشان در حالی که قطرات اشک از چشمانش جاری بود با صدایی بغض آلود
ادامه داد: دنبال برادر هدایت نگرد! همان روز بچه ها را به عقب منتقل کردند. من
هم که چند ترکش ریز به بدنم خورده بود به بهداری رفتم. روز بعد شنيدم فرمانده
گردان ما خواب برادر هدایت را دید. مضمون خواب حکایت از شهادت این
انسان وارسته داشت. بعد هم کل گردان ما را به مرخصی فرستادند.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
کردستان
نوار مصاحبه شهید تورجی
و خاطرات دوستان
بعد از مرخصی به دارخوئین برگشتیم. جای شهدا خیلی خالی بود. برادر عباس
قربانی فرمانده گردان ما یعنی گردان حضرت رسول بود.
تعدادی دیگر از بچهها از مرخصی برگشتند. اما نیروی گردان ما کمتر از تعداد
لازم بود.
اوایل تابستان 62 به سنندج اعزام شدیم. پادگان حضرت رسول محل
استقرار بچههای لشكر شد. در مدت ماه رمضان آنجا بودیم.
حاج آقا ترکان یکی از روحانیان فعال و انقلابی بود. ایشان تأثیر خیلی خوبی
روی بچهها داشت.
هیچگاه ماه رمضان آن سال را فراموش نمیکنم. حال عجیبی بین بچهها بود.
خیلی از بچهها برات شهادتشان را در آن شبها گرفتند! وقتی نیمه های شب از
خواب بلند میشدیم هیچکس در محل استراحت نبود!
اکثر بچهها در محوطه پراکنده بودند. همه مشغول راز و نیاز و نمازشب بودند.
معنویت بچهها فوق العاده بود.
صبح عید فطر اعالم شد که بچهها به مرخصی میروند. قبل از ظهر مشغول
بستن وسایل بودیم. دو دستگاه اتوبوس آمد. منتظر بقیه اتوبوسها بودیم.
یکی از فرماندهان گفت: جاده های کردستان امنیت ندارد. قرار شده چند
خودرو نظامی مسلح حفاظت اتوبوسها را برقرار کنند.
بقیه اتوبوسها رسیدند. آماده حرکت شديم.
همان موقع یکی از فرماندهان لشكر وارد شد. بعد از نماز در جمع بچههای
گردان شروع به صحبت كرد:
برادرها توجه کنید! عملیات مهمی در منطقه کردستان آغاز شده. دست ضد
انقلاب باید از این منطقه کوتاه شود.
ارتباط آنها با عراقیها باید قطع شود. لذا زودتر حاضر شوید. با همین اتوبوسها
به منطقه عملیاتی اعزام میشوید!
ساکها را برگرداندیم. یک ساعت بعد تجهیزات را تحویل گرفتیم. همه سوار
اتوبوسها شدیم.
شور و حال عجیبی بین بچهها ايجاد شد. همه اتوبوسها پشت سر هم به سمت
سقز حرکت کردند.
هنوز زیاد از شهر دور نشده بودیم. یک هلیکوپتر جلوی اتوبوسها روی جاده
نشست!
یکی از افسران ارتش از آن پیاده شد. جلو آمد وگفت: برگردید! این جاده
امنیت ندارد. ما هم به پادگان سنندج برگشتیم.
فراموش نمیکنم. غروب پنجشنبه به پادگان رسیدیم. شب جمعه را در آنجا
ماندیم. اولین روزهای مرداد62 بود. بچهها حال معنوی خوبی داشتند. دعای کمیل
و نمازشب و...
صبح فردا به فرودگاه سنندج رفتیم. از آنجا با سه فروند هواپیمای سی-130
راهی ارومیه شدی
ظهر جمعه رسیدیم به فرودگاه ارومیه. ناهار را در همانجا خوردیم. البته غذا
خیلی کم بود. اما برای بچهها اهميتي نداشت.
برادر برهانی معاون گردان شروع به صحبت کرد. ایشان گفت: طرح عملیات
حرکت به سوی پیرانشهر و پادگان حاج عمران است. باید ارتباط ضد انقلاب با
عراقیها قطع شود.
منطقه عملیاتی کوهستانی بود. باید با هلیکوپتر به منطقه عملیاتی میرفتیم. اما
خلبانها نمیرفتند.
برادر صیادشیرازی آمد و با خلبانها صحبت کرد. مشکل حل شد.
بعد از ما چندین گردان دیگر به فرودگاه رسیدند. قرار شد آنها بعد از ما
حرکت کنند. عصر جمعه به سوی منطقه عملیاتی پرواز کردیم.
موقع غروب در جایی پیاده شدیم. با تاریکی هوا به سوی خط حرکت کردیم.
از روی همه ارتفاعات تیراندازی میشد.
معلوم نبود کدام آنها خودی و کدام آنها دشمن است. در البه الی تپه ها و
کوهها به مقر سپاه رسیدیم. شام هم نبود. با گرسنگی خوابیدیم!
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
والفجر دو
نوار مصاحبه شهید تورجی
و خاطرات دوستان
صبح شنبه بود. بعد از نماز بچهها به ستون آماده حرکت شدند. از دیشب بوی
خاصي در منطقه میآمد. مانند گوشت سوخته!
حركت كرديم. رفتیم بیرون محوطه. در راه علت بو را فهمیدیم! این بو از داخل
یک گودال میآمد.
ضد انقالب دستان چندین بسیجی را بسته بودند. آنها را داخل گودال ریخته.
بعد هم به سمت گودال آرپیجی زده بودند!!
دست و پاهای قطع شده بیرون گودال ریخته بود. عدهای از بچهها مشغول
جمعآوری پیکرها شدند. حاج حسین خرازی بچهها را توجیه کرد. تا غروب شنبه
مشغول پیادهروی بودیم. در منطقهای استراحت کردیم.
از صبح دیروز تا حاال فقط آب و چند شکالت خورده بودیم. بعد از خواندن
نماز مغرب به سمت دشمن بر روی ارتفاعات حرکت کردیم. صدای تیراندازیها
قطع نمیشد.
نبرد کوهستان شرایط خاص خودش را داشت. دشمن در باالی بلندترین
ارتفاعات مستقر بود. با اینکه منطقه کوهستانی بود. اما هوا بسیار گرم بود. بیشتر
قمقمهها خالی شده. نیمههای شب به منطقه درگیری رسیدیم.
ما در باالی یکی از ارتفاعات بودیم. باید از آنجا به داخل دره میرفتیم. در
مقابل ما سه تپه قرار داشت که باید آنها را تصرف میکردیم. آنگاه به ارتفاعات
بلند پشت تپهها كه بسيار با اهميت بود حمله میکردیم.
مسئول اطالعات لشكر آنجا بود. اما ایشان هم راه خوبی برای رفتن به سمت
پایین پیدا نکرد.
در زیر آتش مستقیم دشمن به سمت پایین رفتیم. سنگرهای پایین تپه تصرف
شد. سنگرهایی که در مسير ما قرار داشت نیز پاکسازی شد. اما دشمن از باالی
بلندترين ارتفاعات، آتش مستقیم روی سر ما میریخت.
٭٭٭
گروهانها تقسيم شدند. قرار شد ما به سمت تپه سوم كه در باالي آن سنگرهاي
مهم دشمن قرار داشت حركت كنيم.
رسيديم پايين تپه. یک نفر فریاد زد: برید به سمت باالی ارتفاع. تا هوا تاریکه
باید این منطقه پاکسازی بشه.
ما هم در حالی که توان راه رفتن نداشتیم حرکت کردیم. آتش دشمن بسیار
سنگین بود. تلفات ما زیاد شد. تقریبًا نیروی سالمی نمانده بود. یک نفر فریاد زد و
گفت: سریع برید پایین!
آمدیم پایین. دوباره گفتند: حرکت کنید به سمت باال! هوا روشن بشه هیچ
کاری نمیشه کرد.
به همراه بچههای تازه نفس و آنها که هنوز رمق داشتند حرکت کردیم. کمی
که باال رفتیم به سیم خاردار حلقوی برخورد کردیم!
راه کامل بسته شده بود. نمیدانستیم چه کنیم. برادر رهنما بالفاصله روی سیمها
خوابید! ما با بقیه بچهها عبور کردیم!
با شلیکهای بچهها چندین سنگر دیگر تصرف و پاکسازی شد. تلفات دشمن
ً هم زیاد شده بود. خالصه تپه ما کامال پاکسازی شد.
در این فاصله که ما با نیروهای عراقی درگیر بودیم، برادر قربانی با یک گروهان
تازه نفس از سمتی دیگر به سمت ارتفاعات بلند روبهرو حرکت کرد.
اگر آنها به قله برسند کار تمام است. صدای شلیک دشمن کم شده بود. بچهها
گفتند: حتمًا دشمن عقب نشینی کرده.
خوشحال بودیم که این همه سختی باالخره نتیجه خواهد داشت. گروهان به
باالی قله نزدیک شده بود.
یکدفعه از سه طرف تمام آنها به رگبار بسته شدند! آنها در تله دشمن گرفتار شدند! ساعتی بعد از گروهان صد نفره فقط پانزده مجروح به همراه عباس قربانی
به پایین برگشتند.نماز صبح را با همان وضع خواندیم. همه بچهها غرق خون بودند. خدا میداند ،که با روشن شدن هوا چه اتفاقی خواهد افتاد. ساعتی بعد بارش خمپاره و نارنجک به سمت ما آغاز شد. صحنههای دردناکی بود.
یکی از بچهها آتش گرفته بود! مرتب به اطراف میدوید و فریاد میزد. روحیه بچه ها خیلی خراب بود.کمتر نیروی سالمی در بین بچهها وجود داشت. با این حال بچههای سالم در بین
سنگرها تقسیم شدند.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
عطش
نوار مصاحبه شهید تورجی
و خاطرات دوستان
ً صبح روز یکشنبه بود.هواکاملا روشن شده.شهدا را داخل یکی از سنگرها قراردادیم. مجروحین را در چند سنگر دیگر خواباندیم. صدای آه و ناله آنها قطع
نمیشد. آب نبود.غذا پیدا نمیشد.همه تشنه بودند.با طلوع آفتاب مرداد، همه خیس عرق شده بودیم.
شلیک عراقیها کمتر شده بود. دقایقی بعد یک هلیکوپتر عراقی آمد. به
راحتی جعبه های مهمات را در سنگرهای بالاي ارتفاع تخلیه کرد و رفت. شلیک خمپاره ها و نارنجک های آنها شدت گرفت. ما را دقیق میدیدند. کمتر گلولهای
از آنها خطا میرفت!
یکی از گلوله های خمپاره درست به سنگر مجروحین خورد. دیگر صدای ناله از آنجا نمی آمد! هلیکوپتر بعدی آمد. به راحتی مشغول تخلیه مهمات شد. یکی از بچه ها با شلیک آرپیجی هلیکوپتر را زد!
صدای انفجار مهیبی آمد. بچه هایی که رمقی داشتند با فریاد الله اکبر به بقیه روحیه میدادند. برادر برهانی را دیدم. از وضعیت عملیات سؤال کردم. گفت:
حاج حسین خرازی توی منطقه حضور داره. کار تو این محور به مشکل خورده اما
بقیه محورها خوب جلو رفتند.
بعد ادامه داد: انشاءاهلل عصر امروز گردان یا زهرا میرسه. آب و تدارکات
هم با خودش مییاره و عملیات رو ادامه میده. بعد به من گفت: برو ببین میتونی
مهمات پیدا کنی؟
با بقیه بچه هایی که سالم بودند مشغول گشت زنی شدیم. از این سنگر به آن
سنگر میرفتیم. باقیمانده آب را بین بچهها پخش کردیم. به هر نفر یک درب
قمقمه آب میرسید!
هوا گرم بود. گرسنه بودیم و تشنه. در حال برگشت خمپارهای بین ما فرود آمد.
حاج آقا ترکان غرق خون روی زمین افتاد! حاجی خیلی حق گردن بچهها داشت.
ُردیم داخل سنگر. چند ترکش بزرگ به او خورده بود.
سریع او را به
چندین مجروح دیگر هم داخل سنگر بودند. همگی ناله میکردند. حاج آقا
ترکان دست من را گرفت. با ناله گفت: تورجی یه کم آب به من بده! مکثی کردم
وگفتم: حاجی هیچی آب نداریم!
در حالی که از عطش حال خودش را نمیفهمیدگفت: بیانصاف فقط یه ذره آب بده.
او فکر میکرد به خاطر مجروح شدن به او آب نمیدهیم اما واقعًا هیچ آبی در
قمقمهها نبود. با ناراحتی از آنجا خارج شدم. به دنبال آب و مهمات بودم. مشغول
گشتزنی بودم که یک خمپاره به مقابل من خورد. ترکش بزرگی به پای من
اصابت کرد.
افتادم روی زمین. درد شدیدی داشتم. با هر چه که بود زخم پا را بستم. ازداخل
سنگری قمقمههای خالی را برداشتم. برگشتم به سنگر مجروحین. حاج آقا ترکان
با دیدن من دوباره داد زد: آب آب!
همه قمقمه َ ها را توی در یک قمقمه خالی کردم. کل آنها شد چند قطره!!
به آقای ترکان گفتم: بیا جلو! با خوشحالی سرش را باال آورد. گردنش را
کشیده و دهانش را باز کرد. یک، دو، سه... فقط پنج قطره! دهانش هنوز باز بود.
اشک در چشمانم حلقه زد. باخجالت گفتم: حاجی تموم شد.
با همان حال مجروحیت گفت: یعنی چی! مگه آب نیاوردی! تو رو خدا یه کم
آب بده دیگه چیزی نمیخوام! من هم که عصبانی شده بودم گفتم: حاجی مگه
یادت رفته کربال چی شد! اینجا هم کربالست!
بعد مکثی کردم و با صدایی بغض آلود گفتم: ببین حاجی، همه این مجروحها
تشنهاند. همه ما تشنهایم. نیروی کمکی نیومده. دشمن هم شدید داره آتیش میریزه.
آقای ترکان دیگر چیزی نگفت. ساکت و آرام خوابید. یا شاید هم از هوش
رفت. بعد با ناراحتی گفتم: حاجی به یاد آقا باش. به یاد امام زمان)عج(
لحظاتی گذشت. من هم خسته بودم و زخمی. همانجا نشستم. یکدفعه آقای
ترکان سرش را باال گرفت. باتعجب به اطراف نگاه کرد. بعد داد زد و گفت: آقا!
آقا! همین االن آقا اینجا بود. همین االن!
حیرت زده گفتم: چی شده حاجی!؟ نگاهی به من کرد و ساکت شد. بعد
گفت: میخوام نماز بخونم. در همان حالت شروع به خواندن نماز کرد. دو رکعت
نماز خوابیده. بعد شروع کرد با صدای بلند شهادتین را گفت.
تحمل دیدن این صحنهها را نداشتم. بقية مجروحین هم ناله میکردند. حاج آقا
ترکان شهادتین را گفت و ...!
من بلند شدم و از سنگر خارج شدم. هنوز چندقدمی دور نشده بودم. يكباره
صدای صوت خمپاره آمد. نشستم روی زمین.
خمپاره روی سنگر مجروحین خورد. سنگر خراب شد. دیگر صدای ناله
مجروحین نمیآمد. آنها به آرزویشان رسیدند.
رفتم سراغ بقیه بچهها. همه سنگرها مثل هم بود. وضعیت خوبی نداشتیم. هر
چند دقیقه خبر میرسید که فالنی شهید شد. فالنی مجروح شد و...
هر جا میرفتم سراغ آقای ترکان را میگرفتند. من هم میگفتم: حالش بهتر شده!
روز یکشنبه به غروب رسید. اما خبری از گردان یازهرا3 نشد. برادر قربانی
وارد سنگر شد. همه ناله میکردند. همه آب میخواستند. من پرسیدم: پس این
گردان تازه نفس کجاست!؟
برادر قربانی گفت: یکی از هلیکوپترهای ما رو زدند. برای همین بعضی از
خلبانها حركت نكردند. کار انتقال نیروها به تأخیر افتاده. اما گردان در راه است.
الان با فرمانده سپاه صحبت کردم. گفت: مقاومت کنید. نیرو
ی جدید تا آخر شب
به شما ملحق میشه!
همه از عطش ناله میکردند. با این حال به هم دلداری میدادند. همه میگفتند:
آب در راهه! گردان جدید داره آب وغذا مییاره.
با دیدن مجروحین و صحبتهای آنها یکدفعه اشک از چشمانم جاری شد.
دست خودم نبود. یاد کربال افتادم. یاد بچههایی که منتظر عمو بودند. آنهایی که
به هم دلداری میدادند. میگفتند: عمو رفته برای ما آب بیاره!
ُرد. دقایقی بعد از خواب
شب از نیمه گذشت. کنار یکی از سنگرها خوابم ب
پریدم. لنگ لنگان راه ميرفتم. زخم پایم را دیگر فراموش کرده بودم. آنقدر شهید
ومجروح جابه جا کرده بودم که سر تا پایم خونی بود!
سکوت عجیبی در منطقه بود. زیر نور ماه چیزی حرکت میکرد! با دقت نگاه
کردم. گروهی به سمت ما میآمدند.
یکدفعه یکی از بچهها داد زد. گردان جدید اومد. آب اومد!
بالفاصله صدای نالهي مجروحها بلند شد. همه جان تازه گرفتند. همه میگفتند:
آب آب!
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
صدای پای آب
نوار مصاحبه شهید تورجی
و خاطرات دوستان
یک گروهان از گردان یا زهرا به ما ملحق شد.با شوق به سمت آنها رفتم.
حال خودم را نمیفهمیدم.
باخوشحالی سراغ آب را گرفتم. گفتم: دبه های آب کجاست!؟ يكي از
فرماندهان با تعجب گفت: دبه آب!؟
بعد ادامه داد: ما خودمان را هم به سختی تا اینجا رساندیم. قمقمه آب بچه های
ما هم خالی شده! بعد مسیرش را عوض کرد و رفت!
باتعجب به او نگاه میکردم. خستگی این مدت روی دوشم نشست. نگاهی به
سنگر انداختم. بچههای مجروح همگی منتظر آب بودند. نشستم روی زمین.
بی اختیار قطرات اشک از چشمم جاری شد. به یاد کربلا افتادم. در دل فقط
میگفتم: یا حسین
چقدر سخت بود اشتیاق اهل حرم! آنها که منتظر آب بودند. اما امیدشان ناامید شد!
رفتم به سمت سنگر. همه مجروحین سراغ آب را میگرفتند. گفتم: دیگه
حرف آب نزنید. آبی در کار نیست!
نگاههای بهتزده و متعجب بچهها را فراموش نمیکنم. توان تحمل آن صحنهها
را نداشتم. بیاختیار از سنگر بیرون آمدم.
فرصتی برای حمله به دشمن نبود. گردان دیر رسید. قبل از روشن شدن هوا
تعدادی از مجروحین از منطقه تخلیه شدند. با تالش برادر قربانی به هر مجروح به
َ اندازه یک در قمقمه آب رسید!
٭٭٭
آفتاب روز دوشنبه بالا آمد. دشمن با تمام قوا آماده حمله مجدد بود. ساعتی بعد
شلیک خمپارهها آغاز شد.
دیگرکسی برای مقاومت روی تپه حضور نداشت! همه یا شهید شده بودند
یامجروح. این تپه به خون بهترین عزیزان ما آغشته بود. براي در امان ماندن از
تركشها سریع خودم را به داخل یک سنگر كشاندم.
چند نفر مجروح در انتهای سنگر بودند. هنوز چندلحظهای نگذشته بود که یک
گلوله خمپاره روی سنگر خورد! بدن یکی از مجروحین متالشی شد. از حرارت و
آتش بوجود آمده موها و ریشهای من سوخت!
خواستم از سنگر بیرون بیایم. گلوله دیگری جلوی سنگر خورد. چند ترکش
ریز به من اصابت کرد.
به داخل سنگر دیگری رفتم. سه نفر از بچهها آنجا بودند. آن ً ها قبال ارتشی بودند
ولی به صورت بسیجی همراه گردان ما آمده بودند.
یکی از آنها ترکش به سرش خورده بود. دیگری به پهلویش و آن یکی هم در
حال شهادت بود. آنها هم آب میخواستند. من هم شرمنده!
تا عصر همين وضع بود. عصر دوباره آتش دشمن سنگین شد. با انفجار هر
گلوله خمپاره ناله عدهای بلند میشد و ناله عدهای خاموش!
آقای قربانی را دیدم. گفت: صبرکنید هوا که تاریک شد برمیگردیم! بعد هم
خودش تعدادی از مجروحین را برای رفتن آماده کرد.
لحظات غروب بود. هیچ صدایی نمیآمد. با سختی از سنگر بیرون آمدم. تعداد
زیادی از سربازان عراقی از باالی ارتفاع به سمت ما حركت كردند! به اطراف نگاه
كردم برادر صفاتاج فرمانده گردان يازهرا3 در ميان مجروحين بود.
برادر برهاني هم به خيل شهدا پيوسته بود. توان راه رفتن نداشتم. به حالت
چهاردست وپا شروع به حرکت کردم!
از کل گردان چند نفري بيشتر سالم نبودند! همه شروع به دویدن کردند. به یکی
از بچهها که لباس سپاه به تن داشت گفتم: لباست را در بیار، اگه اسیر بشی اذیتت
میکنند. من هم لنگان لنگان به دنبال آنها رفتم.
کمی جلوتر برگشتم و برای آخرین بار به تپه نگاه کردم. تقریبًا همه جای تپه را
خون گرفته بود. تپهای که بعدها به نام شهید برهانی نام گرفت. هنوز از داخل برخی
سنگرها صدای ناله میآمد!
کمی آن سوتر سنگری خراب شده بود. بدن یکی از پیرمردهای گردان زیر
آوار مانده بود. فقط سر او بیرون بود. پیرمرد زنده بود و من را نگاه میکرد. باتعجب
نگاهش کردم. عراقیها با من کمتر از صد متر فاصله داشتند. پیرمرد گفت: داری
میری!؟
گفتم: کاری دیگه نمیتونم بکنم! گفت: به امان خدا، سریعتر برو!
هیچ لحظهای در زندگی برای من سختتر از آن موقع نبود.
فاصله عراقیها خیلی کم شد. گلولههای آنها دقیق به اطراف ما اصابت
میکرد. شروع کردم به خواندن وجعلنا...
خودم را به سختی روی زمین می ّ کشاندم. رسیدم به باالی دره. باید حدود صد
متر را پایین میرفتم. دیگر رفقا زودتر از من رفته بودند.
عراقیها خیلی نزدیک شدند. حتی صدای آنها را میشنیدم! یکی یکی مجروحها را تیر خالصی میزدند! تصمیم خودم را گرفتم. به سمت دره غلتیدم و پایین رفتم!
بدنم مرتب به سنگها میخورد. گاهی مواقع از روی زمین بلند میشدم و چند متر پایینتر محکم به زمین میخوردم. اما باالخره به پایین رسیدم. ديگر حال تکان خوردن نداشتم. تمام لباسهایم پاره شده بود.
دوست داشتم همانجا میخوابیدم. گفتم: حتمًا اینجا شهید میشوم. استخوانهایم خیلی درد میکرد. آنقدر که تشنگی را فراموش کردم.
کردم و به حالت هوا تاریک شده بود. همانجا دستم را روی خاک زدم. تیمم کردم
خوابيده نماز خواندم. یکدفعه صدای بچهها را شنیدم. همان بچههایی بودند که زودتر ازمن برگشتند.آنها را صدا زدم.با هم راه را ادامه دادیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دوباره صدای عراقیها آمد.آنها به دنبال ما
@asabeghoon_shahadat
یاصاحب الزمان(عج)
نوار مصاحبه شهید تورجی
وخاطرات دوستان
ساعت چهارصبح بود.روز سهشنبه.باصدای یک انفجار از خواب پریدم. بقیه بچهها هم از خواب پریدند. بالای تپه را نگاه کردم. دو افسر عراقی ایستاده بودند.متوجه ما نشده بودند. آنها بلندبلند حرف میزدند.هوا هنوز روشن نشده بود. ما هیچ سالحی نداشتیم. سریع مخفی شدیم. بعد با
بچهها حرکت کردیم. یک ارتفاع بلند درمنطقه وجود داشت. ما کار را از آنجاشروع کرده بودیم.
من برای اینکه مسیر را گم نکنیم آنجا را نشان گذاشته بودم. در مسیر آب و از کنار رودخانه یک ساعت راه رفتیم. دیگر از عراقیها و صدای شلیکهایشان خبری نبود. هوا در حال روشن شدن بود. نماز صبح را همانجا خواندیم.
بسیجی نابینا همراهمان بود. با کمک رفقا تا اینجا آمده بود. او بعد از نماز به کنار آب رفت. پوتینهایش را در آورد.بعد پاهایش را داخل آب گذاشت. از شدت گرسنگی میلرزید. بعد هم همانجا ُبرد. بچهها پرسیدند: حاال چه کار کنیم. به کدام سمت برویم؟!خوابش
نگاهی به اطراف انداختم. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند نبود! بچهها باتعجب به من نگاه میکردند. کمی مکث کردم و گفتم: راه را گم کردیم!
با یکی از بچهها رفتيم بالای تپه. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند دیده نمیشد.
دوباره خوب به اطراف نگاه کردم. شاید نشانهای پیدا کنم. اما به جز صداهای
انفجار که لحظه به لحظه نزدیکتر میشد چیز دیگری نبود. آمدیم پایین. راه را گم کرده بودیم. همه ابزارهای مادی از کار افتاده بود! دیگر هیچ امیدی نداشتیم. بچهها مضطرب به سمت من آمدند. پرسیدند: تورجی راه رو
پیدا کردی!؟کمی نگاهشان کردم. چیزی نگفتم. اما گویی کسی در درونم حرف میزد.
کسی که راه درست را نشان میداد. گفتم: بچهها فقط یک راه وجود دارد! همه نگاهها به من بود. بعد ادامه دادم: ما یک امام غایب داریم. ایشان فرموده اند:
در سختترین شرایط به داد شما میرسم.
فقط باید از همه جا قطع امید کنیم. با خلوص کامل حضرت رو صدا بزنیم. مطمئن
باشید یا خود آقا تشریف میآورند یا یکی از یارانشان را میفرستند. شک نکنید.
بعد مکثی کردم و گفتم: الان هر کسی به سمتی حرکت کند. همه فریاد بزنیم: یاصاحب الزمان (عج) ادرکنی. بیشتر بچهها حرکت کردند. همه اشک میریختند. از عمق جان موالیشان را صدا میزدند.
رفتم به سراغ بسیجی نابینا. آماده حرکت شدیم. دیدم بنده خدا پوتینهایش را برده. در آورده. و داخل آب گذاشته. آب هم آنها را به زمین سنگالخ بود. با سختی به همراه مجروح نابینا حرکت کردیم. مسیر آب را ادامه دادیم.
ما هم از عمق جان آقا را صدا میزدیم. ساعتی گذشت. دوباره به هم رسیدیم.
کنار آب نشستیم.بچهها با حالت خاصی به من نگاه میکردند. نمیدانستم چه بگویم. یکدفعه دیدم از دور چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما میآیند! آنها از لابه لای درختان به ما نزدیک میشدند!
ما سریع در پشت درختان و صخرهها مخفی شدیم. دیگر نه راه پس داشتیم نه راه پیش!دقایقی بعد سرم را کمی بالا آوردم. خوب به چهره آنها خیره شدم. اخمهایم باز شد. خوشحال شدم. آنها را میشناختم.
برادر نوروزی از فرماندهان گردان یازهرا3 به همراه چند نفر از نیروهایش بود. با خوشحالی از جا بلند شدم. فریاد زدم و صدایشان کردم.همه از جا بلند شدیم. آنها هم با خوشحالی به سمت ما آمدند.گفتم: بچهها دیدید! دیدید امام زمان(عج)ما رو تنها نگذاشت. لحظاتی بعد با چشمانی اشکبار در آغوش هم بودیم.
با هم حرکت کردیم. تعدادی دیگر از بچهها آمدند و به ما کمک کردند. یک گروهان از گردان در آنجا مستقر بود.
ُدل پوتین و خون تازه آنها به طور اتفاقی پوتینهای روی آب را میبینند. از روی آن میفهمند که هنوز نیروهای ما در اینجا هستند.
بعد به دنبال ما میآیند. اما ناامید میشوند و برمیگردند. لحظاتی بعد فریادهای
یاصاحب الزمان(عج)را میشنوند. بعد به دنبال صدا میآیند و ما را پیدا میکنند. اما بنده این را فقط عنایت آقا امام زمان(عج) میدانم.
بچههای گردان از دیدن ما تعجب کردند. همه ما زخمی بودیم. با لباسهایی پاره و خونی. با پیوستن به نیروها کمی غذاخوردیم. آن هم بعد از چهار روز! بعد
با هم به سمت عقب حرکت کردیم.آنها هم راه را گم کرده بودند. در یکی از روستاها با کمک مردم محلی راه را پیدا کردیم. کمی هم غذا از آنها گرفتیم. وقتی به مرز رسیدیم با هلیکوپتر به عقب رفتیم.عملیات والفجر2 برای ما به پایان رسید.هر چند در محور ما مشکل بوجود آمد.درمحور ما سرداری نظیر حجت الاسلام مصطفی ردانیپور فرمانده آسمانی و اسطوره بچههای اصفهان و فرمانده سپاه صاحبالزمان(عج)به خدا رسید.ايشان درمرحله بعدي عمليات بچههارا به عقب فرستاد.بعدهم تنهای تنها باخدا همراه شد.ماندتابچهها به عقب بروند.اومیخواست گمنام بماند و اینگونه شد.امادرمحورهای دیگر کار باموفقیت همراه بود.دشمن با تلفات سنگین مجبوربه عقب نشینی شده بود.به هرحال مارابه عقب بردند.مدتی دربیمارستان بودم،یک ماه بعد مرخص شدم.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
کانی مانگا
نوار مصاحبه شهید تورجی
و خاطرات دوستان
از بیمارستان مرخص شدم. یک روز در اصفهان بودم. اما طاقت ماندن نداشتم.
دوباره راهی شدم. رسیدم به دارخوئین. در آنجا به گردان امیرالمؤمنین رفتم.فراموش نمیکنم. ما چه روزها و شبهایی را در این شهرک سپری کردیم. یادشهید هدایت و دیگر رفقا به خير.
برادر خسروی فرمانده گردان بود. به سراغ من آمد. میخواست در گردان مسئولیت قبول کنم. اما قبول نکردم.
هر روز برنامههای آموزشی داشتیم. تا اينكه روز موعود فرا رسید. حرکت نیروها به سمت منطقه غرب آغاز شد.
اردوگاهی در منطقه غرب بود به نام اردوگاه لوله! البته اسمش چیز دیگری بود.
اما آنقدر لوله در اطرافش بود که به اردوگاه لوله معروف شده بود. اردوگاه در حوالی سد وحدت قرار داشت. در منطقه كردستان.
ایام محرم آنجا بودیم. با بچههای گردان دسته عزاداری راه انداختیم. روز
عاشورا همه گردان ّ ها حرکت کردند و به سمت سد آمدند.
عزاداری باشکوهی در آنجا برقرار شد. بعد هم نمازجماعت. حاج حسین خرازی هم شده بود مکبر.
آخرین روزهای مهر سال 62 بود. خبر شروع عملیات همه جا پیچید. نیروها
آماده شدند. گردان امیرالمؤمنین 7 خیلی سریع به سمت منطقه پنجوین حرکت
کرد. ما گروهان اولی بودیم که باید به سمت دشمن میرفت.
غروب بود که برادر چنگانی)معاون گردان( برای ما صحبت کرد. ایشان تأکید
داشت تا میتوانید درگیر نشوید! باید سریع به سمت محور مشخص شده در منطقه
پنجوین حرکت کنید. دیر رسیدن شما به قیمت از بین رفتن کل عملیات است.
قرار شد در صورت درگیری، گروهان ما دشمن را مشغول کند تا بقیه گروهانها
جلو بروند.
با تاریک شدن هوا حرکت گروهانها شروع شد. ما جلوتر از بقیه بوديم. برادر
خسروی، من و چند نفر دیگر را از ستون خارج کرد. گفت: شما جلوتر بروید. در
صورت درگیری سریع باید راه را برای بچهها باز کنید.
در راه در جایی استراحت کردیم. درست در کنار سنگرهای دشمن. جوانی در
کنار من بود. اسلحه آرپیجی را از ضامن خارج کرد و مسلح نمود. آهسته گفتم:
چه میکنی!؟ خیلی خطرناکه! هر لحظه ممکنه شلیک بشه.
گفت: محض احتیاط است. با عصبانیت به او نگاه میکردم. بارها چوب
کارهای این قبیل افراد را خورده بودیم.
برادر چنگانی دستور حرکت را صادر کرد. همه از جا بلند شدند و حرکت
کردیم. ما چند نفر هم جلوتر از بقیه.
ستون چند قدمی نرفته بود. یکدفعه تیربار دشمن از فاصله نزدیک بچهها را به
رگبار بست. چند نفر غرق خون روی زمین افتادند.
با شلیک آرپیجی سنگر تیربار خیلی سریع منهدم شد. برگشتم به سمت عقب.
کسی که با شجاعت سنگر دشمن را زد همان جوان آرپیجیزن بود!
به حرکتمان ادامه دادیم. از اینکه زود قضاوت کردم ناراحت بودم. یک
تیربار دیگر ستون را به رگبار گرفت. سریع روی زمین خوابیدیم. گلولههای
روشن)رسام( را میدیدم که از باالی سرم میگذشتند. یکدفعه حرکت گلولهها
به سمت پایین آمد.
گلولهای آمد و مستقیم به گردن من خورد! دستم را روی گردنم گذاشتم. بلند
داد زدم و گفتم: اشهدان الاله اال اهلل و...
شلیک آرپیجی بعدی دومین سنگر تیربار را منهدم کرد. جوان آرپی جی زن
آمد باالی سرم.
پرسید: طوری شده!؟ گفتم: تیر خورد تو گردنم. خندید و گفت: پاشو بابا! من
پشت سرت بودم. تیر خورد تو سنگ. یه تیکه از سنگ هم کنده شد و کمانه کرد
و خورد توی گردنت.
بلند شدم و نشستم. باز هم دست زدم به گردنم. هیچ خونی نمیآمد! حسابی
ضایع شدم. خندهام گرفته بود.
به حرکتمان ادامه دادیم. گروهان ما کمی جلوتر درگیر شد. بقیه گروهانها
حرکت کردند و رفتند.
درگیری شدید بود. اما تا قبل از طلوع آفتاب به پایان رسید. بقيهي گروهانها به
ارتفاعات رسیدند. تمام مناطقی که به گردان ما سپرده شده بودآزاد شد.
روز بعد به همراه بچهها در آنجا مانديم. باتثبیت منطقه گردانهای ارتش به آنجا
آمدند. ما هم برای ادامه کار به سمت کانیمانگا حرکت کردیم.
٭٭٭
ما به سمت ارتفاع 1900 کانیمانگا میرفتیم. از داخل دشت به سوی رودخانه
شیلر در حرکت بودیم
هواپیماهای عراقی مرتب مسیر حرکت ما را بمباران میکردند. به محض دیدن
هواپیما به داخل شیار میرفتیم. با رفتن آن به حرکتمان ادامه میدادیم.
کمی جلوتر مسیر خطرناکتر شد. هیچ شیار یا جان پناهی در دشت وجود
نداشت. یکدفعه یکی از هواپیماهای دشمن در آسمان ظاهر شد. ارتفاعش را کم
کرد.
آماده حمله به ستون ما بود. هیچ کاری نمیتوانستیم انجام دهیم. بچهها در
دشت پراکنده شدند. همه خوابیدند روی زمین.
اما یکدفعه هواپیما دور زد و با سرعت برگشت. باتعجب نگاهش میکردیم.
بالفاصله دیدم یک جنگنده ایرانی در تعقیب اوست.
لحظاتی بعد صدای انفجار آمد. جنگنده ایرانی با شجاعت بازگشت. الشه
سوخته هواپیمای عراقی روی زمین افتاد. بچهها از خوشحالی تکبیر میگفتند.
کمی جلوتر به رودخانه رسیدیم.
نيمه ُ شب با کمک چند راهنما