⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۴۹
یک مسؤولیت کوچک
همسرشهید
ساعت حول و حوش نه شب بود.صداي زنگ خانه ازجا پراندم. نمی دانم چرا بی اختیار ترسیدم. چادرم را سر
کشیدم و زود رفتم دم در یک موتور تریل جلو ي در بود، دو تا مرد هم روش نشسته بودند.
اول که دیدمشان یکهو دلم ریخت! هر دوشان صورتها را با چفیه پوشیده بودند. فقط چشمهاشان پیدا بود. یکی شان
خیلی مؤدب سلام کرد و پرسید: «آقاي برونسی تشریف دارن؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «کجا رفتن؟»
پیش خودم فکر کردم شاید از همرزمهاش هستند. گفتم: «سرشبی رفتن حرم براي سخنرانی.»
پرسید: «کی می آن؟»
گفتم: «می دونم، رفتن سخنرانی و معلوم نیست کی بیان.»
هنوز توشک و تردید بودم.
«ببخشید حاج خانم، ما از رفقاي جبهه شون هستیم، اگه بخوایم
ایشون رو حتماً ببینیم، چه وقتی باید بیایم؟
زود گفتم: «ایشون اصلاً خونه نیستن، وقتی می آن مرخصی همه اش می رن این طرف و اون طرف.»
سؤالاتش انگار تمامی نداشت.باز گفت:«امشب چه ساعتی می آن؟»
شک، حسابی برم داشته بود. همچین با تردید و دو دلی گفتم: «من دیگه ساعتش رو نمی دونم برادر.»
چند لحظه اي ساکت شد. خواستم بیایم تو، باز به حرف آمد.
«ببخشین حاج خانم، شما اسم کوچیک شوهرتون چیه.»
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. به پرخاش گفتم: «شما اگه از رفقاش هستین، باید اسمش رو بدونید که!»
تا این را گفتم، آن یکی که پشت فرمان بود، سریع موتور را روشن کرد. گاز داد و بدون خداحافظی رفتند.
نزدیک ساعت ده، عبدالحسین آمد. یکی دیگر هم همراهش بود. سلام که کردند، عبدالحسین گفت: «شام رو بیارین
که ما خیلی گرسنه هستیم.»
دیرم می شد که جریان موتور سوارها را بگویم. براي همین انگار حرف او را نشنیدم. گفتم: «دو نفر اومدن با شما
کار داشتن.»
«کی؟»
گفتم: «سرو صورتشون رو با چفیه بسته بودن، خودشون هم نگفتن کی هستن».
«عبدالحسین و دوستش به هم نگاه کردند. نگاهشان، نگاه معنی داري بود. حس کنجکاوي ام تحریک شد. با نگرانی پرسیدم: «مگه چی بوده؟»
عبدالحسین دستپاچه گفت: «هیچی هیچی، اونا از رفقا بودن.»
ساکت شد.انگار فکري کرد که پرسید: «حالا چی می گفتن؟»
سیر تا پیاز حرفهاي آنها و حرفهاي خودم را تعریف کردم. خنده اش گرفت. گفت: «آخر کاري جواب خوبی دادي به
شون.»
آن شب هر کار کردم ته و توي قضیه را در بیاورم، فایده اي نداشت. فردا، صبح زود رفتم مغازه ي همسایه مان. مال
یک زن بود که معمولاً ازش شیر می گرفتم براي بچه ها. تا مرا دید، سلام کرده و نکرده گفت: «دیدي دیشب اومده
بودن شوهرت رو ترور کنن!»
رنگ از روم پرید.
«ت... ترور! چرا؟ مگه چی...»
یک صندلی برام گذاشت. بی اختیار نشستم. گفت:«نمی خواد خودت رو ناراحت کنی، الحمدالله به خیر گذشته.»
چند لحظه اي گذشت تا حالم کمی جا آمد.ازش خواستم جریان را برام بگوید. گفت: «همون موتوري ها که اومدن
از شما سؤال کردن، اول اومدن این جا.»
زود گفتم: «به چکار؟!»
«آدرس خونه ي شما رو می خواستن.»
«توأم آدرس دادي؟»
قیافه ي حق به جانبی گرفت.گفت: «من از کجا بدونم اون بی دینها براي چی اومدن!»
یک مشتري آمد تو مغازه اش.زود راهش انداخت که برود. وقتی رفت، با آب و تاب دنبال حرفش را گرفت: «ولی
نمی دونی «یدالله» چقدر از دستم عصبانی شد.»
یدالله پسرش بود.می دانستم که او و پسر دایی هایش همرزم عبدالحسین هستند.
«یدالله خیلی منو دعواکرد. می گفت: چرا آدرس دادي؟ اونا می خواستن آقاي برونسی رو ترور کنن!»
مکث کرد و با تردید ادامه داد:«راستش رو بخواي برام سؤال شده بود که این آقاي برونسی چکاره هست که اومدن
ترورش کن؟»
من حسابی ترسیده بودم. براي خودم هم سؤال شده بود که: مگر عبدالحسین چکاره است؟! مثل آدمهاي از همه جا
بی خبر گفتم، «اصلاً نفهمیدم اون موتوري ها براي چی اومدن؟»
گفت: «بابا ساعت خواب! پسرم یدالله رفت بسیج محل رو خبر کرد، تا صبح دور خونه ي شما نگهبانی می دادن.»
نگاهم بزرگ شده بود. زیر لب گفتم: «عجب!»
منتظر حرف دیگري نماندم.شیر را گرفتم و سریع آمدم خانه. یکراست رفتم سراغ عبدالحسین. گفتم: «من از دست
شما خیلی ناراحتم.»
«چرا؟»
«شما خبر داشتی که اون دو نفر می خواستن ترورت کنن، ولی به من هیچی نگفتی.»
به روي خودش هم نیاورد.خندید.خونسرد و خیلی طبیعی گفت: «مگه من کی هستم که بخوان ترورم کنن؟»
قیافه اش جدي شد. پرسید: «اصلاً کی این حرف رو به شما گفته؟»
«همین مادر یدالله.»
سري تکان داد. رفت طرف جالباسی.کتش را انداخت روي دوشش. هوا هنوز تاریک، روشن بود که از خانه رفت
بیرون.چند دقیقه ي بعد برگشت. با خنده گفت: «نه بابا، اونا به من کار نداشتن، یک برونسی دیگه رو می خواستن ترور
کنن، منو اشتباهی گرفتن.»
آمدم مچ گیري کنم؛ به کنایه گفتم: «پس بسیج محل هم شما رو اشتباهی گرفته؟»
«چطور؟»
«چون تا صبح دور خونه ي ما نگهبانی می دادن.»
محکم و با اطمینان گفت:«دروغ می گن! مگه من کی هستم که بسیج وقتش رو برام تلف کنه؟»
همان جاهم نگفت
که مثلاً یک مسؤولیت کوچکی تو سپاه دارم.
بعد از شهادتش فهمیدم آن روز صبح رفته سر وقت یدالله.خود یدالله می گفت: «آقاي برونسی حسابی از دست من
ناراحت شده بود، حتی به ام تشر زد که: چرا به این زنها چیزي می گویی که تو محل فکر کنن من چکاره هستم؟»
یدالله می گفت: «همان روز صبح، با حاج آقا پیش مادرم هم رفتیم. ذهنیتی رو که براش درست شده بود، پاك
کردیم.»
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۵۰
عمل و عملیات
همسر شهید
بعد از عملیات آمده بود مرخصی. رو بازوش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کم کم می رفت که خوب بشود.
جاي تعجب داشت. اگر تو عملیات مجروح شده بود، تا بخواهند عملش کنند و گلوله را در بیاورند، خیلی طول می
کشید. همین را به خودش هم گفتم. گفت: «قبل از عملیات تیر خوردم.»
کنجکاوي ام بیشتر شد. با اصرار من شروع کردم به گفتن ماجرا:
تیر که خورد به بازوم، بردنم یزد. تو یکی از بیمارستانها بستري شدم.چیزي به شروع عملیات نمانده بود. دیرم می
شد که کی از آن جا خلاص شوم.
دکتري آمد معاینه کرد و گفت: «باید از بازوت عکس بگیرن.»
عکس که گرفتند، معلوم شد گلوله ما بین گوشت و استخوان گیر کرده.تو فکر این چیزها و تو فکر درد شدید بازوم
نبودم. فقط می گفتم: «من باید برم، خیلی زود.»
دکتر هم می گفت: «شما باید عمل بشین، خیلی زودتر.»
وقتی دید اصرار دارم به رفتن، ناراحت شد. عکس را نشانم داد و گفت: «این رو نگاه کن! تیر تو دستت مونده، کجا
می خواي بري؟»
به پرستارها هم سفارش کرد: «مواظب ایشون باشید، باید آماده بشه براي عمل.»
این طوري دیگر باید قید عملیات را می زدم. قبل از این که فکر هر چیزي بیفتم، فکر اهل بیت (علیهم السلام)
افتادم و فکر توسل. حال یک پرنده را داشتم که تو قفس انداخته بودنش. حسابی ناراحت بودم و حسابی دلشکسته.
شروع کردم به ذکر و دعا.
تو حال گریه و زاري خوابم برد.دقیقاً نمی دانم، شاید هم یک حالتی بود بین خواب و بیداري بود. تو همان عالم،
جمال حضرت ابوالفضل (سلام االله علیه) را زیارت کردم.آمده بودند عیادت من.خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست
بردند طرف بازوم. حس کردم که انگار چیزي را بیرون آوردند، بعد فرمودند: «بلند شو، دستت خوب شده.»
با حالت استغاثه گفتم:«پدر و مادرم فدایت، من دستم مجروح شده، تیر داره، دکتر گفته که باید عمل بشم.»
فرمودند: «نه، تو خوب شدي.»
حضرت که تشریف بردند، من از جا پریدم و به خودم آمدم. انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم رو بازوم.
درد نمی کرد! یقین داشتم خوب شدم.
سریع از تخت پریدم پایین. سر از پا نمی شناختم. رفتم که لباسهایم را بگیرم، ندادند.
«کجا؟ شما باید عمل بشی.»
«من باید برم منطقهف لازم نیست عمل بشم.»
جر و بحث بالا گرفت. بالاخره بردنم پیش دکتر. پا تو یک کفش کرده
بود که مرا نگه دارد.هر چه گفتم: مسؤولیتش با خودم؛ قبول نکرد. چاره اي نداشتم جز این که حقیقت را به اش بگویم.کشیدمش کنار و جریان را گفتم. باور نکرد و گفت: «تا از بازوت عکس نگیرم، نمی گذارم بري.»
گفتم: «به شرط این که سرو صداش رو در نیاري.»
قبول کرد و فرستادم براي عکس.
نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. تو عکس که از بازوم گرفته بودند، خبري از گلوله نبود.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۵۱
مکاشفه
همسر شهید
یک بار خاطره اي از جبهه برام تعریف می کرد.می گفت:
کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم. تو جعبه هاي مخصوص، مهمات می گذاشتیم و درشان را می
بستیم.
گرم کار، یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادري مشکی! داشت پا به پاي ما مهمات می گذاشت تو
جعبه ها.پیش خودم فکر کردم: حتماً از این زنهایی است که می آیند جبهه. به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان
بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار اصلاً آن زن را نمی دیدند.
قضیه کار، عجیب برام سؤال شده بود. موضوع، عادي به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست. رفتم
نزدیکتر. تا رعایت ادب شده باشد، سینه اي صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم:«خانم! جایی که ما مردها هستیم،
شما نباید زحمت بکشین.»
رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: «مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟»
یک آن یاد امام حسین (سلام الله علیها) افتادم و اشک تو چشمهام حلقه زد. واقعاً خدا به ام لطف کرد که سریع
موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم.
آن خانم، همان طور که روش آن طرف بود، فرمود: «هر کس که یاورما باشد، البته ما هم یاري اش می کنیم.»
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۵۲
نزدیک پل هفت دهانه
ماشاءالله شاهمردادي (مرشد)
یکی ازبچه ها زخمی شده بود و پشت خاکریز، افتاده بود سی، چهل متر آن طرفتر. دو، سه دفعه بلند شد.به جان
کندن و سختی، یکی، دو قدم بر می داشت ولی باز می افتاد. بار آخر که افتاد، هر کاري کرد دیگر نتوانست بلند
شود.
موقعیت بدي داشت.درست تو دید دشمن بود و دشمن هم وحشیانه آتش می ریخت. یکی از بچه ها سریع براي
آوردنش رفت. ما هم از بالاي خاکریز، شدید آتش می ریختیم به طرف دشمن.
عراقی ها پشت خاکریز آب ول کرده بودند و آن جا حالت باتلاقی داشت. باید خیلی فرز و چالاك از آن رد می
شدي. او ولی نمی دانم چه شد که همان اول کار، تو گلها گیر کرد.کمی بعد خودش را هم به زور توانست نجات
دهد.
لحظه هاي نفس گیر و طاقت فرسایی بود. یکی داشت جلوي چشممان جان می داد و ما کاري از دستمان بر نمی
آمد. دو، سه تا دیگر از بچه ها خودشان را زدند به دل آتش، آنها هم دست خالی برگشتند.
دلم طاقت نمی آورد بمانم و تماشا کنم.گفتم: «این بار من می رم.»
گفتند: «تو اولاً هیکلت کوچیکه، دوماً وارد نیستی به چم و خم کار.»
گفتم: «شما کاري تون نباشه، درستش می کنم.»
مهلتی براي چون و چرا نگذاشتم.سریع رفتم سنگر خمپاره اندازها. پشت خاکریز، جایی را نشانشان دادم و گفتم:
«یک خمپاره ي فسفري بندازید همون جا.»
انگار فکرم را خواندند.گفتند: «کارش حرف نداره، این جوري جلوي دید دشمن گرفته می شه، ولی باید مواظب گلها
باشی.»
«دیگه توکل بر خدا می رم، ان شاءالله که بتونم بیارمش.»
سریع خمپاره را انداختند همان جایی که گفته بودم. تا عمل کرد از خاکریز زدم بیرون. به هر درد سري بود، خودم
را رساندم به آن زخمی. ملاحظه ي آه و ناله اش را نکردم. زود بلندش کردم و انداختم روي دوشم.
هیکل او درشت بود و من، نه سن و سال بالایی داشتم، و نه جثه ي آنچنانی. حملش برام شاق بود و دشوار. دشمن
هم با این که دیدش کور شده بود، ولی گراي آن منطقه را داشت و هنوز آتش می ریخت.
تا نزدیک خاکریز آوردمش.مشکل گل و لاي، گریبان مرا هم گرفت. از اثر دود و دم خمپاره ي فسفري، تنگی نفس
هم پیدا کرده بودم. آخرش هم موج یک خمپاره پرتم کرد کمی آن طرفتر و دیگر پاك بریدم.
حالت اغما پیدا کرده بودم و تو آن همه گل و لاي نمی توانستم جم بخورم. همین قدر احساس کردم که یکی آمد
آن زخمی را برد. سریع برگشت و مرا هم نجات داد. آن طرف خاکریز شنیدم به بچه ها پرخاش می کرد.
«چرا گذاشتین با این هیکل کوچیکش بره؟»
«خودش رفت آقاي برونسی، هرچی به اش گفتیم نرو، گوش نکرد.»
تا اسم برونسی را شنیدم، گویی جان تازه اي پیدا کردم.می دانستم فرمانده ي گردان عبداالله است، ولی تا حالا
ندیده بودمش. چشمهام را باز کردم. تار و واضح صورت مهربان وآفتاب سوخته اش را دیدم. لبخند زیبایش آرامش
خاصی به ام داد.
خودش مرا گذاشت توي یک ایفا. کوله پشتی ام را آورد و به بچه ها هم سفارشم را کرد. گفت:«هواش رو داشته
باشید که تو ایفا اذیت نشه.»
از یکی با آه و ناله پرسیدم: «منو کجا می برن؟»
«می برنت بهداري پشت خط، چون اون جا مجهزتره.»
باید می آمدم باختران، اما مسیرش را بلد نبودم.مثل کسی که مقصد خاصی نداشته باشد، زده بودم به راه و داشتم
می رفتم.
از شنیدن صداي یک موتور، انگار دنیا را به ام دادند. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم.دویست، سیصد متري باهام
فاصله داشت. جاده را می شکافت و سریع می آمد جلو. خدا خدا می کردم نگه دارد.
«چه خوبه تا یک مسیري ببردم.»
چند قدمی ام که رسید، سرعتش را کم کرد. درست جلوي پام نگه داشت. به خلاف انتظارم، خیلی گرم باهام سلام
و احوالپرسی کرد.از آن رزمنده هاي مخلص و با حال معلوم می شد.پرسید:«کجا می ري اخوي؟»
«با اجازه تون می خوام برم باختران، بلد هم نیستم از کجا باید برم.»
لبخندي زد و گفت: «سوار شو.»
به ترك موتورش اشاره کرد.از خدا خواسته زود پریدم بالا. گازش را گرفت و راه افتاد.
هم صداش برام آشنا بود، هم چهره اش. ولی هرچه فکر کردم کجا دیدمش، یادم نیامد. چند بار آمد به دهانم که
همین را به اش بگویم، روم نشد. آخر خودش سر صحبت را بازکرد.مرا به اسم صدا زد و گفت: «از اون حماسه ي
شما چند جا تعریف کردم.»
هم از شنیدن اسمم تعجب کردم، هم از شنیدن کلمه ي حماسه. با نگاه بزرگ شده ام گفتم:«ببخشین، کدوم
حماسه؟!»
خندید و گفت: «از همون اول نفهمیدم که منونشناختی.»
گویی تازه زبانم باز شد.
«راستش خیلی به چشمم آشنا هستین، ولی هرچی فکر می کنم، بجا نمی آرم.»
گفت: «پشت اون خاکریز رو یادت می آد؟ اون زخمیه؛ خمپاره ي فسفري...»
تازه دوزاري ام جا افتاده و فهمیدم چه افتخاري نصیبم شده.کم مانده بود از ذوق و از خوشحالی بال در بیاورم. باورم
نمی شدهم صحبت وهمراه فرمانده ي گردان عبداالله باشم، همان گردانی که شنیدن اسمش پشت دشمن را می
لرزاند.
با آن چهره ي مظلومانه و متواضعانه اش عجیب تو دل آدم جا باز می کرد.آن روز مرا تا نزدیک
پل «هفت
دهانه»برد و از آن جا هم، راه را دقیق نشانم داد و من به خلاف میلم ازش جدا شدم.
یادم هست، آن قدر شیفته اش شده بودم که تو اولین فرصت رفتم سراغ گردان عبداالله.به هزار این در و آن در زدن،
کارها را ردیف کردم که محل خدمتم همان جا بشود.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۵۳
تربیت صحیح
ابوالحسن برونسی
آخربهار بود، سال هزار و سیصد و شصت و سه.
درست همان روزي که امتحانهاي خرداد ماه تمام شد، پدرم از جبهه زنگ زد. مادرم رفت خانه ي همسایه و باهاش
صحبت کرد. وقتی برگشت، با خنده گفت:«حسن آقا بلند شو وسایلت رو جمع و جور کن که فردا می آن دنبالت.»
«دنبال من؟ براي چی؟»
«براي همون چیزي که دوست داشتی.»
یکهو یاد قولی افتادم که پدرم داده بود. علاقه ي زیادي داشت مرا ببرد جبهه. با خوشحالی گفتم: «جبهه؟!»
«بله پسرم، فردا آقاي حسینی می آن.بابات گفت رخت و لباسهات رو ببندي و آماده باشی.»
ناراحتی ام از همین جا شروع شد.آن وقتها یازده، دوازده سال بیشتر نداشتم. دوست داشتم جبهه هم اگر می
خواهم بروم، همراه عمویم بروم.همین را هم به مادرم گفتم. گفت:«قرار شد دیگه بهانه گیري نکنی.»
احساس دلتنگی بدجوري آمد سراغم.خانه ي عمو همان نزدیکی بود. شب که آمد خبر بگیرد، زدم زیر گریه و
جریان را براش تعریف کردم. آخرش هم گفتم: «من دوست دارم یا با، بابام برم جبهه، یا با خودت.»
دستی به سرم کشید و گفت:«من الان نمی تونم برم جبهه.»
ساکت شد. من همین طور گریه می کردم. باز به حرف آمد و گفت: «حالا نمی خواد این قدر گریه کنی دیگه، فردا
صبح خودم می آم این جا که به آقاي حسینی بگم تو رو نبره.»
به این هم قانع نشدم.گفتم: «ولی من به جبهه هم می خوام برم.»
خندید و گفت: «خیلی خوب، حالا یه کاري می کنم.»
خداحافظی کرد و رفت. صبح زود دوباره آمد. وقتی آقاي حسینی پیداش شد، خودش رفت سراغش. باهاش صبحت
کرد و جریان را به اش گفت. آقاي حسینی طبع شوخی داشت. یکراست آمد سروقت من. تو چشمهام نگاه کرد. بلند
و با خنده گفت: «نمی خواي بیاي جبهه؟!»
نگاهم را از نگاهش گرفتم. آهسته گفتم: «نه.»
یکهو گفت: «به!»
دست گذاشت بالاي شانه ام.ادامه داد: «به همین سادگی؟ مردحسابی بابات پدر ما رو در می آره، اون منتظره که
امروز تو رو ببینه؛ زود برو لباس بپوش بیا.»
اصرار عموم فایده اي نداشت.حتی مادرم مداخله کرد که اگر بشود بعداً بروم، ولی آقاي حسینی پا تو یک کفش
کرده بود که مرا ببرد.آخر هم حریفش نشدیم. گفت: «اگه می خواي بیاي جبهه، باید مرد بشی و دیگه
این حرفهاي بچه گانه رو کنار بگذاري؛ زود حاضر شو که بریم.»
آن موقع ساك نداشتم.لباسها و بند و بساط دیگر را تو یک بقچه ي سفید بستم. با مادر وبقیه خداحافظی کردم.
نشستم ترك موتور.آقاي حسینی گازش را گرفت و یکراست رفت فرودگاه. وقتی دیدم با موتورش دارد می آید،
پیش خودم فکر کردم حتماً می خواهد موتور را هم ببرد جبهه.
ولی تو فرودگاه، موتور را سپرد به یکی از نگهبانهاي آن جا و گفت: «من الان بر می گردم.»
گوشه ي پیراهنش را کشیدم و گفتم:«مگه شما نمی خواي بیاي؟!»
گفت: «نه، من تو را می سپرم به یکی از بچه ها که ان شاءاالله با اون بري.»
وقتی دید هول کردم، زود گفت:«از دوستهاي باباته، تورو می بره پیش حاج آقا.»
مرا سپرد دست او. چند تا سفارش قرص و محکم به اش کرد و خودش برگشت. باهاش رفتم تو محوطه ي فرودگاه.
چند تا هواپیما آن جا بود. پله هاي یکی شان باز شده بود و چند تا نظامی داشتند سوار می شدند.ما هم رفتیم آن
جا. یک سرهنگ خلبان پاي پله ها ایستاده بود. هر کی را که می خواست سوار شود، دقیق بازرسی می کرد. نوبت
من شد. اولش گفت: «کارت شناسایی.»
رفیق پدرم پشت سرم بود. بر گشتم به اش نگاه کردم. گفت: «کارت شناسایی که حتماً نداري، شناسنامه بده.»
بقچه ام را نشانش دادم و به ناراحتی گفتم: «من غیر از این هیچی ندارم!»
سرهنگ گفت: «با این حساب شما باید برگردي و بري خونه ات.»
رفیق بابام دستپاچه گفت:«این پدرش تو جبهه است، آقاي برونسی...»
شروع کرد به توضیح دادن قضیه. ولی هرچه بیشتر گفت، سرهنگ خلبان کمتر موافقت کرد. آخرش هم نگذاشت
بروم. من هم نه بردم و نه آوردم، بنا کردم به گریه، آن هم چه گریه اي! به سرهنگ گفتم: «چرا اذیت می کنی،
بگذار برم دیگه.»
ناله وزاري هم فایده اي نداشت. او کوتاه آمدنی نبود. آخرش بقچه را دادم به رفیق بابام. با آه و ناله گفتم: «به بابام
بگو اینا نگذاشتن من بیام، بگو بیاد همه شونو دعوا کنه!»
دستی به سرم کشید. مهربان و با محبت گفت: «ناراحت نباش حسن جان، من به محضی که رسیدم اهواز، به حاج
آقا می گم زنگ بزنه این جا، ان شاءالله با هواپیماي بعدي حتماً می آي.»
همان سرهنگ خلبان مرا برد اتاق خودش.هنوز شدید گریه می کردم و اشک می ریختم، مثل باران از ابر بهاري. دو
تا سرهنگ دیگر هم تو اتاق بودند. کمی که آرامتر شدم، یکی شان رو کرد به من و با خنده گفت:«اسمت چیه سرباز
کوچولو.»
این قدر ناراحت بودم که دوست نداشتم جوابش را بدهم.وقتی دیدم همین طور دارد نگام می کند، به خلاف میلم،
آهسته گفتم: «حسن.»
پرسید: «تو با این قد و هیکل کوچولو، جبهه می خواي بري چکار کنی؟»
با ناراحتی جواب دادم:«جبهه می رن چکار می کنن؟ می رن که بجنگن دیگه.»
دستمالم را از جیبم در آوردم.اشکها را از صورتم پاك کردم. چند بار دیگر هم به آن سرهنگ خلبان، با اصرار گفتم:
«بگذار من برم.»
قبول نکرد که نکرد.
دو ساعتی همان جا، هی دلم شور زد و هی انتظار کشیدم. صداي
زنگ تلفن مرا به خود آورد. همان سرهنگ خلبان گوشی را برداشت.
«الو بفرمایید... سلام علیکم... بله، بله... اسم شریف... حاج آقا برونسی...»
تا اسم بابام را شنیدم، بلند شدم و ایستادم. کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. به دقت حرفهاي جناب
سرهنگ را گوش می دادم. نمی دانم بابام از آن طرف چه گفت که او جواب داد: «چشم حاج آقا، حتماً، حتماً... شما
باید ببخشین، به هر حال وظیفه ایجاب می کرد.»...
گوشی را که گذاشت، رو کرد به من و گفت: «خوشحال باش سرباز کوچولو.»
«براي چی؟»
گفت: «می خوایم با هواپیماي بعدي بفرستیمت.»
زیاد معطل نشدم. هواپیماي بعدي آمد تو باند فرودگاه. من و خیلی هاي دیگر سوار شدیم. نزدیک ظهر رسیدیم
فرودگاه اهواز. همین که پیاده شدم، چشمم افتاد به آقاي خلخالی از دور داشت می دوید و می آمد طرف
من. تازه متوجه گرماي هوا شدم. خورشید انگار از فاصله اي نزدیک می تابید. همان اول کار، احساس می کردم
پوست صورتم دارد می سوزد.
آقاي خلخالی رسید. سلام کردم. جواب داد و احوالم را پرسید. گفتم: «من اومدم، الان هم نمی دونم کجا برم؟»
خندید و گفت: «پدرت هم براي همین به من زنگ زد که بیام این جا و تو رو ببرم پهلوش.»
دستم را گرفت. با هم رفتیم پاي یک تویوتا.خودش نشست پشت فرمان. سوار که شدم، راه افتاد.
رفتیم تو شهر اهواز و از آن جا هم رفتیم به یک پادگان. دیرم می شد کی پدرم را ببینم.شروع کردیم به گشتن. از
این اتاق به آن اتاق و از این ساختمان به آن ساختمان. دست آخر تو یک زیر زمین پیدایش کردیم.با چند نفر دیگر
هم دور هم نشسته بودند.تا مرا دید، بلند شد. آمد طرفم. چهره ي صمیمی اش تمام وجودم را گویی یکدفعه آرام
کرد. با خنده گفت: «تو این جا چکار می کنی پسرم؟
نتوانستم جواب بدهم. زدم زیر گریه. با ناله گفتم: «منو خیلی اذیت کردن بابا.»
خم شد و مرا بوسید.گفت: «گریه نکن پسرم. تو دیگه اومدي این جا که مرد بشی.»
رو کرد به آقاي خلخالی. احوال او را هم پرسید و کلی ازش تشکر کرد. بعد دست مرا گرفت. برد پیش بقیه. ازم
پرسید. «ناهار خوردي؟»
گفتم: «نه.»
زود برام غذا آوردند. با اشتهاي زیادي خوردم. تازه آن وقت رفتم تو فکر منطقه. از بابام پرسیدم: «جبهه همین
جاست؟»
گفت: «نه.»
«پس کجاست؟»
«ان شاء الله ساعت چهار قراره که با یک کاروان بریم جبهه.»
بعداً فهمیدم که تیپ امام جواد (سلام الله علیه) را منتقل کردند به یک روستاي متروکه.نزدیک ساعت چهار بعد از
ظهر، با یک کاروان راه افتادیم و از اهواز رفتیم بیرون.
بین راه، کنار جاده و توي دشت، تا دلت بخواهد تانکهاي سوخته و
درب و داغان ریخته بود.براي اولین بار بود که آن طور چیزها را می دیدم. خیره خیره نگاهشان می کردم. توي
ماشین، کنار بابا نشسته بودم. ازش پرسیدم: «چرا این تانکها این جوري شدن؟»
لبخند زد و گفت: «سؤال خوبی کردي پسرم.»
به دور و بر اشاره کرد و ادامه داد. «این جاده و این بیابونها همه دست دشمن بود، یعنی عراقی ها خاك ما رو اشغال
کرده بودند، ما هم باهاشون جنگیدیم و از خاك خودمون بیرونشون کردیم، این تانکها هم که می بینی همه اش
مال دشمنه که گذاشته و فرار کرده.»
همه چیز برام تازگی داشت، حتی روستاي متروکه اي، که نزدیک غروب رسیدیم آن جا. ما جزو اولین ها بودیم که
وارد روستا شدیم. غیر از خانه هاي کاه گلی و نیمه خراب، تک و توکی هم خانه ي سالم و پا بر جا به چشم می
خورد. بعضی ها رفتند تو همانها و بعضی ها هم چادر می زدند.
یک خانه ي دو طبقه بود که ظاهر سالمی هم داشت. چند تا بسیجی رفتند توش. داشتند جا خوش می کردند که
یکی از دوستهاي بابام رفت سروقتشان. گفت: «بیاین پایین، باید یک جاي دیگه براي خودتون جفت و جور کنید.»
یکی شان پرسید: «براي چی؟»
گفت: «ناسلامتی این تیپ مسؤولی هم داره، این جا باید ساختمان فرماندهی بشه.»
بیچاره ها زود شروع کردند به جمع کردن وسایلشان. یکهو دیدم بابام اخمهاش رفت توهم. رفت نزدیک و به رفیقش
گفت: «چرا این حرف رو زدي؟ فرماندهی یعنی چی؟!»
خیلی ناراحت حرف می زد. رو کرد به بچه هاي بسیجی و ادامه داد: «نمی خواد بیاین بیرون، همین جا باشین.»
رفیقش گفت: «پس شما چی حاج آقا؟»
«خدا برکت بده به این همه چادر.»
بسیجی ها آمدند بیرون.گفتند «مگه می شه حاج آقا که شما تو چادر باشین و ما این جا؟ اصلاً حواسمون به شما
نبود، باید ببخشین.
بالاخره هم بابام حریفشان نشد. همان جا را ساختمان فرماندهی کردند. ولی بسیجی ها را نگذاشت بیرون
بروند.گفت:«این خونه براي ما بزرگه، شما همی می تونین ازش استفاده کنید.»
مابین رزمنده ها، یکی شان خیلی باهام شوخی می کرد و هواي مرا داشت. اسمش «علی درویشی» بود.خدا
رحمتش کند، او هم مثل بابام تو عملیات بد
ر شهید شد.همان اولین برخورد، یک کمپوت به ام داد و گفت: «حالا
که اومدي جبهه، هی باید کمپوت و کنسرو بخوري.»
خورشید رفته رفته داشت پشت افق ناپدید می شد. هواي گرم جنوب کم کم تبدیل می شد به خنکی. همراه بقیه
وضو گرفتم و نماز خواندم. با این که آن وقتها بچه بودم، ولی حقیقتاً نماز آن جا، نماز دیگري بود. هنوز که
هنوزاست ، فکر کن به آن لحظه ها لذت خاصی برام دارد.
آن شب، بعد از شام دور و بر پدرم خلوت تر شد. مرا نشاند کنار خودش. دستی به سرم کشید و پرسید: «می دونی
براي چی قبول کردم که بیاي جبهه؟»
با نگاه لبریز از سؤالم گفتم: «نه.»
گفت: «تنها کاري که تو این سه ماه تعطیلی از تو میخوام، اینه که قرآن یاد بگیري.»
پشت جبهه هم که بودیم، حرص و جوش این یک مورد را زیاد می زد. همیشه دنبال همچین فرصتی می گشت که
نزدیک خودش باشم و خواندن قرآن را یاد بگیرم. بعد از این که کلی نصیحت کرد و حرف زد
برام، آخرش گفت: «حالا هم می خوام ببرمت اهواز که اون جا براي کلاس قرآن، خودم هم هر دو سه روزي می آم
بهت سر می زنم.»
تا این را گفت، بی برو برگرد گفتم: «من اهواز نمی رم بابا!»
«براي چی؟»
«من اومدم این جا که پیش خودت باشم.»
«گفتم که، می آم به ات سرم می زنم پسرم.»
به حال التماس گفتم: «یک کاري کن که من بمونم.»
کم مانده بود گریه ام بگیرد. دلم یک ذره هم به اهواز رفتن راضی نبود. یکدفعه دیدم یک روحانی کنارمان نشسته.
به باباگفت: «چیه حاج آقا؟ می خواي حسن قرآن یاد بگیره؟»
«بله حاج آقاي جباري، اصلاً جبهه آوردمش براي همین کار.»
«حالا می خواي چکار کنی که حسن آقا ناراحت شده؟»
«می خوام بفرستمش اهواز پیش آقاي فتح که اون جا به اش قرآن یاد بدن.»
آقاي جباري نگاهی به صورتم کرد. انگار اضطرابم را گرفت. به بابا گفت: «نمی خواد بفرستیش اهواز حاج آقا.»
«چرا؟»
«من خودم همین جا به حسن آقاي گل قرآن یاد می دم؛ ان شاءاالله چند ماه می خواد بمونه؟»
«دوماه، شاید هم دو ماه و نیم.»
«به امید خدا، تو یک ماه روخوانی قرآن رو یادش می دم.»
گویی همه ي دنیا را بخشیدند به من. از زور خوشحالی نمی دانستم چکار کنم. بابام خنده اي کرد و به ام گفت:
«خدا برات رسوند.»
آقاي جباري گفت: «اول از همه هم دعاي کمیل رو یادش می دم، از
همین فردا هم شروع می کنیم.»
بابا گفت: «پس اگر ممکنه وقت کلاس رو بگذارین براي بعد از ظهرها.»
«اشکالی نداره، کلاس ما باشه براي بعدازظهر.»
خداحافظی کرد و از پیشمان رفت. به وقت کلاس فکر کردم و پرسیدم: «مگه صبحها می خوام چکار کنم؟»
گفت: «منتقلت می کنم به گروهان.»
«گروهان؟! گروهان دیگه چیه؟»
برام توضیح داد و گفت: «می خوام صبحها مثل یک مرد، اسلحه بگیري دستت و بري قاطی بسیجی ها آموزش
ببینی.»
صبح فردا با هم رفتیم اهواز. داد یکدست لباس بسیجی اندازه تنم دوختند. بس که ذوق زده شدم، از همان توي
خیاطی لباسها را پوشیدم. وقتی برگشتم به روستاي متروکه، بردم پیش آقاي محمدیان، فرمانده ي گروهان خیراالله.
به اش گفت: «این بچه ي ما از فردا، صبحها در اختیار شماست. می خوام همچین آموزشش بدي که به قول
خودمون عملیاتی بشه.»
همان روز یک اسلحه کلاش تحویل گرفتم. قدش، شاید سی، چهل سانت از خودم کوچکتر بود! اول کار، حملش
مشکل بود، کم کم ولی به اش عادت کردم و آسان شد برام.
صبحها تو مراسم صبحگاه، پرچمدار گروهان من بودم که جلوتر از همه می ایستادم.بعد از مراسم و ورزش، آموزش
شروع می شد. به مرور، پرتاب نارنجک، کاشتن مین و انواع و اقسام اسلحه ها را یاد گرفتم.
بیشتر از آموزش، حرص و جوش کلاسهاي قرآن را می زدم. هر روز بعدازظهر آقاي جباري می آمد و خوب باهام
سرو کله می زد. تو ظرف
یکی، دوهفته، جوري شد که قشنگ روخوانی می کردم. یک بار هم رفتیم پیش بابا. آقاي جباري به اش گفت:
«حسن دیگه تو کار قرائت راه افتاده، حالا هم می خواد از روي قرآن براي شما بخونه.»
ناباورانه گفت: «یعنی تو این چند روزه راه افتاده!»
«بله، مگه تعجب داره آقاي برونسی؟»
«آخه این حسن آقاي ما، تو مشهد یه کمی همچین تنبل تشریف داشتن.»...
رفتیم بالاي پشت بام که خلوت بود. چند تا آیه ي قرآن را، شمرده - شمرده خواندم. تو نگاه بابا برقی از خوشحالی
می درخشید.وقتی خواندنم تمام شد، رو به آقاي جباري کرد و گفت: «به لطف خدا، خلوص نیت و زحمت شما
خیلی زود داره نتیجه می ده حاج آقا.»
دو ماهی آن جا ماندم.با همه ي سختی هایی که داشت، خیلی شیرین بود. آموزش قرآن و احکام، آموزش هاي
نظامی، مخصوصاً رزم شبانه اش، حسابی به آدم می چسبید.
بهترین خاطره ام از آن دوره، تو نیمه هاي شب بود: وقتهایی که پدرم بلند می شد و تو دل شب نماز می خواند و
قرآن. دلم هنوز پیش آن ناله ها و راز و نیازهاي پر سوز و گداز پدرم مانده است!
نزدیک شهریور ماه به ام گفت: «بابا جان کم کم باید حاضر بشی که برگردي مشهد.»
چند بار دیگر هم این حرف را زد. هر بار با جدیت و با سماجت می گفتم: «من دیگه از این
جا نمی رم.»
حتی دو، سه بار بحث بالا گرفت.قطعی می گفت: «باید برگردي.»
من هم زود می زدم زیر گریه و می گفتم: «نمی رم.»
ماندن آن جا، شیرینی خاصی داشت برام، مخصوصاً که بو برده بودم قرار است عملیاتی هم بشود. پدرم حرفی
نداشت که تو عملیات بروم. گیر کار از طرف فرماندهان رده بالا بود.
«بچه ي آقاي برونسی و بچه هاي همسن و سال او، به هیچ وجه تو عملیات نمی تونن شرکت کنن.»
شاید براي همین بود که پدرم می گفت: «دیگه شرعاً درست نیست که من تو رو ببرم عملیات.»
تو گیر و دار رفتن و نرفتن، یک شب ساعت حدود یک بود که از خواب بیدارم کرد. آهسته گفت: «بلند شو حسن
جان.»
زودتو جام نشستم.
«چی شده؟»
دستی به سرم کشید و گفت: «پا شو پسرم حاضر شو که می خواي بري دیدار امام.»
تو همان حالت خواب و بیداري چشمهام گرد شد. پرسیدم: «دیدار امام؟! کی؟»
«همین حالا باید حاضر بشی.»
خوشحالی تمام وجودم را گرفت. نفهمیدم چطور وسایلم را جمع و جور کردم. یک ماشین بیرون منتظرم بود. دم
رفتن، یک آن فکري آمد توي ذهنم.
«نکنه بابا می خواد منواین جوري بفرسته مشهد.»
پاهام تو رفتن سست شد. یکدفعه ایستادم. رو به بابا گفتم: «می خوام پیش شما بمونم.»
این بار ولی دیگر حریفش نشدم.گفت: «تو برو پسرم، منم دو، سه روزدیگه می آم.»
بالاخره هم راهی مشهد شدم. دو، سه روز بعدش خودش هم آمد.مرخصی اش کوتاه بود. دم رفتن هم خودش تنها
رفت. اصرارهاي من براي همراهی فایده اي نداشت.
خدا رحمتش کند. چند ماه بعد از شهادتش، پام که به جبهه باز شد، همان دو ماه آموزش، کلی به دردم خورد.
هنوز هم هر وقت توفیقی می شود که قرآن بخوانم، خودم را مدیون همت او می دانم، و مدیون حرص و جوش
هایی که براي تربیت صحیح ما می زد.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۵۴
یک توسل
سید حسن مرتضوي
روال عملیاتها طوري بود که فرماندهان، باید تا پایین ترین رده، نسبت به زمین و منطقه ي عملیات توجیه می
شدند.منطقه ي عملیات والفجر سه، منطقه اي کوهستانی بود و پر از شیار، و پر از پستی و بلندي.
آن وقتها من مسؤول ادوات لشکر بودم. دیدگاه در اختیار ما بود و از آن جا باید آتش عملیات کنترل می شد.
یک شب مانده بود به عملیات. قرار بود فرمانده ي لشکر و رده هاي پایین تر بیایند تو خود مقر دیدگاه. بنا بود تمام
وضعیتها چک شود براي فردا شب که عملیات داشتیم.
چند دقیقه اي طول کشید تا همه آمدند. بینشان چهره ي دوست داشتنی و صمیمی برونسی هم خودنمایی می
کرد. بعد از خواندن چند آیه از قرآن، فرمانده ي لشکر شروع کرد به صحبت. بچه ها را، یکی یکی نسبت به مشکلات و مسائل عملیات توجیه می کرد. از چهره و از لحن صداش معلوم بود خیلی نگران است. جاي نگرانی هم
داشت.
زمین عملیات، پیچیدگی هاي خاص خودش را داشت. رو همین
حساب احتمالش می رفت که هر کدام از فرماندهان، مسیر را گم کنند و نتوانند از پس کار بر بیایند.
وقتی نقشه را روي زمین پهن کردند، نگرانی فرمانده لشکرو بچه هاي دیگر بیشتر شد. فرماندهی لشکر داشت از
قطب نما و گرا و این جور چیزها حرف می زد. ما فقط یک شب فرصت داشتیم. تصمیم گیري تو آن زمان کم، با آن
شرایط حساس، واقعاً کار شاقی بود براي فرمانده ي لشکر.
تو این مابین، عبدالحسین چهره اش آرامتر از بقیه نشان می داد. حرفهاي فرماندهی که تمام شد، معلوم بود هنوز
نگران است. عبدالحسین رو کرد به اش و لبخندي زد. آرام و با حوصله گفت: «آقا مرتضی!»
«جانم.»
«اجازه می دي یک موضوعی رو خدمتت بگم.»
«خواهش می کنم حاج آقا، بفرمایید.»
عبدالحسین کمی آمد جلوتر. خیلی خونسرد گفت: «براي فرداشب احتیاجی نیست که من با نقشه و قطب نما برم.»
همه براشان سؤال شد که او چه می خواهد بگوید. به آسمان، و به شب اشاره کرد و گفت: «فقط یک بار یا
"زهرا(س)" و یک بار یا "االله" کار داره که ان شاءاالله منطقه رو از دشمن بگیریم.»
این ضرب المثل را زیاد شنیده بودم: سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.
عینیتش را ولی آن جا دیدم. عبدالحسین حرفش را طوري با اطمینان گفت که اصلاً آرامش خاصی به بچه ها داد.
یعنی تقریباً موضوع پیچیدگی زمین و این حرفها را تمام کرد. از آن به بعد پر واضح می دیدم که بچه ها با امید
بیشتري از پیروزي حرف می زدند.شب عملیات، حاج عبدالحسین توانست زودتر از بقیه و با کمترین تلفات هدف را بگیرد، با وجود این که منطقه ي
عملیاتی او زمین پیچیده تري هم داشت.
همان طور که گفته بود، یک توسل لازم داشت.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۵۵
شاخکهاي کج شده
علی اکبر محمدي پویا
اواخ سال شصت و دو بود.دقیقاً یادم نیست آن روز مناسبتی داشت یا نه، ولی می دانم بچه هاي گردان را جمع
کرد که براشان حرف بزند.
تو مقدمات صحبتش، مثل همیشه گفت: «السلام علیک یا فاطمه الزهرا، سلام االله علیها.»
بغض گلوش را گرفت و اشک تو چشمهاش جمع شد. همیشه همین طور بود، اسم حضرت را که می برد بی اختیار
اشکش جاري می شد. گویی همه ي وجودش عشق و ارادت بود به آن حضرت، و حضرات مقدسه ي دیگر (علیهم
السلام.)
موضوع صحبتش، حول و حوش امدادهاي غیبی می گشت. لابلاي حرفهاش، خاطره ي قشنگی تعریف کرد؛ خاطره
اي از یکی از عملیاتها. گفت:
شب عملیات، آرام و بی سرو صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن. سر راه یکهو خوردیم به یک میدان مین. خدایی
شد که فهمیدیم میدان مین است، وگرنه ما گرم رفتن بودیم و هواي این طور چیزها را نداشتیم.بچه هاي اطلاعات، اصلاً ماتشان برده بود. آنها موضوع را زودتر از من فهمیدند. وقتی به ام گفتند، خودم هم ماتم
برد.
شبهاي قبل که می آمدیم شناسایی، همچین میدانی ندیده بودیم. تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم این که
راه را کمی اشتباه آمده بودیم. آن طرف میدان مین، شبح دژ دشمن تو چشم می آمد.
ما نوك حمله بودیم و اگر معطل می کردیم، هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد. با بچه هاي اطلاعات، شروع
کردیم به گشتن. همه ي امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم. چند دقیقه اي گشتیم. ولی بی
فایده بود.
کمی عقب تر از ما، تمام گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچه هاي اطلاعات، خیره -
خیره نگاهم می کردند.
«چکار می کنی حاجی؟»
با اسلحه ي کلاش به میدان مین اشاره کردم.
«می بینی که! هیچ راه کاري برامون نیست.»
«یعنی .... برگردیم؟!»
چیزي نگفتم. تنها راه امیدم به در خانه ي اهل بیت (علیهم السلام) بود. متوسل شدم به خود خانم حضرت فاطمه
ي زهرا (سلام االله علیها.) با ناله گفتم: «بی بی، خودتون وضع ما رو دارید می بینید، دستم به دامنتون، یک کاري
بکنید.»
به سجده افتادم روي خاکها و باز گفتم: « شما خودتون تو همه ي عملیاتها مواظب ما بودید، این جا هم دیگه همه
چیز به لطف و عنایت خودتون بستگی داره.»
تو همین حال گریه ام گرفت. عجیب هم قلبم شکسته بود که: خدایا چکار کنیم؟!
وقتی لطف و معجزه اي مقدر شده باشد و قطعاً بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد. حالا اگر کسی بخواهد ذهنیت خود را
قاطی جریان بکند و موضوع را با فکر ناچیز خود بسنجد، اصلاً عقل از او گرفته می شود.من هم، تو آن شرایط
حساس، نمی دانم یکدفعه چطور شد. گویی از اختیار خودم آمدم بیرون. یک حال از خود بیخودي به ام دست داده
بود. یکدفعه رفتم نزدیک بچه هاي گردان. حاضر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور. یکهو گفتم: «برپا.»
همه بلند شدند. به سمت دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم، بچه هاي
اطلاعات جلوم را گرفتند.
«حاجی چکار کردي؟!»
تازه آن جا فهمیدم چه دستوري داده ام. ولی دیگر خیی ها وارد میدان مین شده بودند. همان طور هم به طرف
دشمن آتش می ریختند.
«حاجی همه رو به کشتن دادي!»
شک و اضطراب آنها، مرا هم گرفت. یک آن، اصلاً یک حالت عصبی به ام دست داد. دستها را گذاشتم رو گوشهام و
محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر شدن یکی از مینها بودم....
آن شب ولی به لطف و عنایت «بی بی»، بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. یکی شان هم منفجر نشد.
تازه آن جا من به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن، از وري همان میدان مین!
صبح زود، هنوز درگیر عملیات بودم. یکدفعه چشمم افتاد به چندتا از بچه هاي اطلاعات لشکر. داشتند می دویدند
و با هیجان از این و آن می پرسیدند: «حاجی برونسی کجاست؟! حاجی برونسی کجاست؟!»
رفتم جلوشان. گفتم: «چه خبره؟ چی شده؟»
«فهمیدم دیشب چکار کردي حاجی؟»
صداشان بلند بود و غیر طبیعی.خودم را زدم به آن راه.گفتم:«نه.»
گفتند: «می دونی گردان رو از کجا رد کردي؟»
«از کجا؟»
جریان را با شتاب گفتند. به خنده گفتم: «اه! مگه می شه که ما از رو میدون مین رد شده باشیم؟ حتماً شوخی می
کنید شماها.»
دستم را گرفتند. گفتند: «بیا بریم خودت نگاه کن.»
همراشان رفتم.
دیدن آن میدان مین، واقعاً عبرت داشت. تمام مینها روشان رد پا بود. بعضی حتی شاخکهاشان کج شده بود، ولی
الحمدالله هیچ کدام منفجر نشده بود.
خدا رحمت کند شهید برونسی را، آخر صحبتش با گریه می گفت: «بدونید که حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله
علیها) و اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام)، تو تمام عملیاتها ما رو یاري می کنند.»
محمد رضا فداکار، یکی از همرزمان شهید برونسی، می گفت: چند روز بعد از عملیات، دو، سه تا از بچه ها گذرشان
به همان میدان مین می افتد. به محض اینکه نفر اول پاتوي میدان می گذارد، یکی از مینها عمل می کند که
متأسفانه پاي او قطع می شود! بقیه ي مینها را