eitaa logo
محله‌ امام موسی کاظم (ع)
660 دنبال‌کننده
583 عکس
153 ویدیو
12 فایل
اخبار ، فعالیت‌ها و برنامه‌های #محله اسلامی #پایگاه شهید شیرودی #مسجد امام موسی کاظم (ع) #هیأت نوجوانان حضرت زهرا (س)
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ قسمت ۵۷ آخرین نفر محمد حسن شعبانی قبل ازعملیات خیبر، جلسه ي مهمی گذاشتند.تمام فرماندهان رده بالا آمده بودند.یادم هست یکی شان رو کالک و نقشه داشت از محورهاي مهم عملیات می گفت، در ضمن، کار یک یک فرماندهان عملیات را هم براشان توضیح می داد. در این مابین،نوبت رسید به عبدالحسین. خونسرد و طبیعی نشسته بود و داشت به حرف فرمانده گوش می داد. چون کار عبدالحسین مهم و حساس بود، حرفهاي آن فرمانده هم به درازا کشید. یکدفعه عبدالحسین بلند شد و حرف او را قطع کرد. گفت: «اخوي این حرفها به درد ما نمی خوره!» چشمهام گرد شد.همه مات و مبهوت او را نگاه می کردند. تو جلسه ي به آن مهمی، انتظار هر حرفی داشتیم غیر از این یکی. عبدالحسین به نقشه ها اشاره کرد و ادامه داد: «اینها دردي رو از برونسی دوا نمی کنه.» فرمانده با حالت جدي گفت: «یعنی چی حاج آقا؟! منظور شما رو نمی فهمم.» عبدالحسین لبخندي زد و گفت: «ببخشین اگر جسارت نشه، می خوام بگم که شما براي کار من، فقط بگو کجا رو باید بگیرم؛ یعنی منطقه رو نشون بده، با قایق، با هرچی که هست منو ببر اون جا و بگو منطقه اینه، باید این جا رو بگیري.»سکوت، فضاي جلسه را گرفته بود.حتی آن فرمانده هم چیزي نمی گفت. ولی معلوم بود ناراحت شده. عبدالحسین باز خودش رشته کلام را بدست گرفت و گفت: «ما باید روي زمین کار کنیم، باید زمین عملیات رو با پوست و گوشتمون لمس کنیم؛ این طوري که شما از روي نقشه می گی برو پشت اتوبان بصره و اون جا چکار کن، و بعد هم از اون جا برو فلان منطقه؛ اینها به درد نمی خوره، باید محل رو مستقیم نشون بدي...» آن روز کمی ناراحتی هم درست شد. ولی آخر عبدالحسین حرفش را به کرسی نشاند. هم قرار شد منطقه را از نزدیک ببینند، هم سه تا گردان در اختیارش گذاشتند. تو آن عملیات، به اعتقاد فرماندهان، او از همه موفقتر بود.رشادت عجیبی هم از خودش نشان داد. پا به پاي بچه ها می آمد. گاهی کلاش دستش بود، گاهی تیربار، گاهی هم آرپی چی می زد. تکاورهاي غول پیکر دشمن را هیچ وقت یادم نمی رود؛ آخرین حربه ي دشمن بود و آخرین سدش، جلوي سیل نیروهاي ما. یکهو مثل مور و ملخ ریختند تو منطقه. اسلحه کوچکشان تیربار بود! بعضی هاشان خمپاره ي شصت را مثل یک بچه ي دو، سه ماهه گرفته بودند زیر بغلشان. یکی خمپاره را می گرفت و یکی دیگر هم با همان وضع شلیک می کرد. یعنی قبضه را زمین نمی گذاشتند! با دیدن آنها، قدرت الهی عبدالحسین انگار بیشتر شد. گرمتر از قبل شروع کرد به ریختن آتش. بچه ها هم از همین حال و هوا، روحیه می گرفتند و گرمتر می جنگیدند. آخر کار هم حسابی از پس تکاورها برآمدیم؛ یا به درك واصل شدند و یا فرار را بر قرار ترجیح دادند. تو آن عملیات، بیشتر از آنکه انتظارش بود، پیشروي کردیم. براي همین از جناحین چپ و راستمان جلوتر افتادیم. تازه تو فکر استقرار و تثبیت منطقه بودیم که دستور عقب نشینی صادر شد. از نیروهاي دیگر جلوتر رفته بودیم و هر آن خطر قیچی شدنمان بود. عبدالحسین زود دست به کار شد. عقب نشینی هم براي خودش معرکه اي بود، تو آن شرایط. تمام زحمتش رو دوش او سنگینی می کرد. با هر زحمتی که بود، نیروها را فرستاد عقب. خوب یادم هست؛ آخرین نفري که آمد عقب، خودعبدالحسین بود. @asabeghoon_shahadat
⭕️ قسمت ۵۸ ارتفاع نارنجکی حمید خلخالی شبح کله قندي، تو تاریکی شب، حال دیگري داشت. گویی بی تابی اش را احساس می کردي، و احساس می کردي که لحظه لحظه در حسرت قدم نیروهاي حزب االله می سوزد. دشمن از آن بالا، تسلط عجیبی رو منطقه داشت. خون پاکی که از بچه ها ریخته می شد و تلفاتی که می دادیم، تقدس خاصی به فتح کله قندي می داد. براي گرفتن آن جا، باید از یک دژ بزرگ و آهنین می گذشتیم. این طرفتر از کله قندي، دشمن یک مقر زده بود.مقري قرص و محکم که هم براي ما خیلی مزاحمت داشت، هم تو حفظ کله قندي و نیروهاي آن، خیلی مؤثر بود. از همان جا دشمن فشار زیادي می آورد که مناطق آزاد شده را از مان بگیرد.ضمناً سدي هم بود جلوي پیشروي ما. یک شب، عبدالحسین از گرد راه رسید. رو کرد به من و گفت: «حمید، بچه هاي شناسایی رو جمع کن.» «براي چی؟» لبخند شیرینی زد و گفت: «به امید خدا و چهارده معصوم (علیهم السلام) می خوایم بزنیم اون دژ آهنی رو، رو سر دشمن خراب کنیم...» از همان شب، کار را شروع کردیم. تمام منطقه کوهستانی بود و شیارهاي عمیقی داشت. عملیات باید از چند محور انجام می شد. محوري که به ما دادند، صعب العبور بود و پر از پستی و بلندي. شاید عمیق ترین شیار آن منطقه، سر راه ما قرار داشت. اسمش را بچه ها گذاشته بودند: شیار نماز خانه. با همه ي این سختی ها، استحکامات و موانع دشمن هم قوز بالاي قوز می شد. تو نقطه ي رهایی، عبدالحسین نشست براشان به حرف زدن. عجیب اطمینان وآرامشی داشت. با آن چهره ي ساده و نورانی اش طوري حرف می زد و چیزهایی می گفت که آدم از دنیا و مافیها کنده می شد. ادامه ي صحبتش وقتی به عملیات و گوشزد کردن آخرین نکته ها رسید، همه ي چهره ها را مصمم تر از قبل می دیدي.ازلابلاي صحبت بچه ها می شد فهمید که دیگر شرایط خاص عملیات و عوارض زمین، مد نظر هیچ کس نیست. وقتی راه افتادیم، روحیه ي بچه ها طوري بود که انگار می خواستند براي یک عملیات ساده و کم درد سر بروند. گروه عبدالحسین، اولین گروهی بود که به خط دشمن زد. پشت بندش بقیه ي گروهها وارد عمل شدند. با همان حمله ي اول، دژ دشمن شکست. بعد از عملیات، پاکسازي سریع شروع شد. عبدالحسین تو جزئی ترین کارها، همپاي بچه ها بود. از سنگرها سرکشی می کرد، اسیرها را می فرستاد عقب، حتی تو جمع کردن اجساد دشمن کمک می کرد. با روحیه و با نشاط، گرم کار می شد و در همان حال، با بچه ها هم حرف می زد و روحیه می داد به شان. حال و هواي عجیبی داشت؛ روحیه ي بعد از عملیاتش، نسبت به قبل از عملیات، نه تنها پایین نمی آمد، بلکه بهتر هم می شد. این خصوصیتش را به تمام بچه هاي تیپ هم سرایت می داد. گردان و تیپی که او فرمانده اش بود، از آن معدود تیپهایی بود که بعد از عملیات، در خواست نیروي کمکی بکند یا بگوید: نیروي من خسته است و بخواهد تیپ دیگري به جاي تیپ او بیاید. بچه ها وقتی منطقه را تصرف می کردند، تازه براي یک نبرد سخت تر، و براي پاتکهاي سنگین دشمن آماده می شدند. آن عملیات، تو منطقه ي آزاد شده که مستقر شدیم، به فاصله کمی، دشمن از جناح دیگري پاتک زد، از آن پاتکهاي سنگین و تمام عیار. بچه هایی که آن سمت بودند، تعدادشان شاید به انگشتان دو دست هم نمی رسید. شرایط طوري بود که جناحهاي دیگر را نمی شد خالی کرد و به کمک آنها رفت. عبدالحسین تا فکر نیروي کمکی بکند براي آن جناح، درگیري شدید شد.بچه ها دفاع جانانه اي می کردند، با همان تعداد کم. تو مدت کوتاهی، کار به جاي باریک کشید. حالا بچه ها با نارنجک جلوي دشمن را می گرفتند حتی تو چند مورد، کار به جنگ تن به تن هم رسید. ولی عراقی ها نتوانستند نفوذ کنند.تو شنودي که از بی سیمهاشان داشتیم، فهمیدیم قصد عقب نشینی دارند. فکر می کردند نیروي زیادي از ما روي آن ارتفاع مستقر شده. این درست تو وقتی بود که بالاي آن ارتفاع، فقط دو نفر از بچه ها مانده بودند: بیسیم چی و یک رزمنده ي دیگر. بقیه، یا شهید شده بودند یا مجروح. همان دو نفر، جوري آتش می ریختند که دشمن فکر کرده بود با نیروي زیادي طرف است. وقتی می خواستند عقب نشینی کنند، تو بیسیم می شنیدم که فرمانده شان می گفت:«اگه بیاین عقب همه تون تیرباران می شین.» بیچاره ها از این طرف داد می زدند:«ما تلفاتمون زیاد بوده، دیگه نمی توانیم بند بیاریم.»... اینها را به بچه هاي روي ارتفاع از طریق بیسیم می گفتم. همین باعث می شد بیشتر از قبل مقاومت کنند. به قول عبدالحسین: «خواست خدا بود که اون ارتفاع حفظ بشه.» آخر کار هم باز خود او همتی کرد. یک گردان نیروي کمکی فرستاد براي آن ارتفاع. فرمانده ي گردان مابین راه شهید شد. نیروها ولی خودشان را به ارتفاع رساندند. ساعتی بعد آن جا هم تثبیت شد. @asabeghoon_shahadat
⭕️ قسمت ۵۹ شیرین تر از عسل محمد حسن شعبانی تو عملیات میمک، سر راهمان یک سري ارتفاعات بود. باید از آنها می گذشتیم و آن طرف، توي دشت خاکریز می زدیم. این کار، کمترین نتیجه اش چند برابر شدن کارآیی سایت موشکی ما بود. از آن جا جواب حمله هاي موشکی دشمن به شهرهامان را خیلی بهتر می توانستیم بدهیم. سه تا تیپ از لشکر پنج نصر مأمور این کار شدند؛ تیپ ما که تیپ امام صادق (سلام االله علیه) بود، تیپ امام موسی کاظم (سلام االله علیه)، و تیپی که عبدالحسین فرمانده اش بود، تیپ جوادالائمه (سلام االله علیه). کار او از همه مشکل تر بود، باید از روبرو وارد عمل می شد و یک سري ارتفاعات حفره اي و ارتفاعات رملی، و یک ارتفاع تخم مرغی را از دشمن می گرفت. دو تا تیپ هم قرار بود از جناحین عمل کنند. شناسایی هاي سخت و طاقت فرسا تمام شد و بالاخره شب عملیات رسید و ما، پا گذاشتیم تو میدان. عملیات سخت و نفس گیري بود. تیپ عبدالحسین، منطقه خودش را گرفت و مدتی بعد تثبیت کرد. تیپ امام موسی کاظم(سلام االله علیه) هم که جناح راست بود، کارش را با موفقیت تمام کرد. تیپ ما از جناح چپ وارد عمل شد. منطقه را گرفتیم، ولی تثبیت نشد. از همان جناح هم دشمن پاتکهاي سختی زد و خیلی فشار آورد. اگر اشتباه نکنم، درست هفت شبانه روز مقاومت کردیم و جنگیدیم، ولی باز منطقه تثبیت نشد. روز هفتم دیگر نفس بچه ها گرفته شده بود. روحیه مان هم تعریفی نداشت. شرایط طوري بود که از عقب هم نمی شد نیروي کمکی بیاید. تحمل هر لحظه، سخت تر از لحظه ي قبل می شد برامان. آتش دشمن شدیدتر می شد و مقاومت ما ضعیفتر. پاتک آخرش را انگار فقط براي پیروز شدن زده بود. کار داشت به جاي باریکی می کشید. بعضی ها زده بودند به در ناامیدي و پاك داشتند مأیوس می شدند.تو این حال و هوا، یکهو سر و صداي بی سیم بلند شد. صداي عبدالحسین را که شنیدم، روحیه ي دیگري پیدا کردم. با رفیعی " 1 ." کار داشت. همان نزدیکی بود. سریع آمد و گوشی را از دست بیسیم چی قاپید. تو آن سرو صدا و انفجارهاي پی در پی، شروع کرد بلند - بلند حرف زدن. ازلابلاي حرفها، وقتی فهمیدم عبدالحسین می خواهد چکار کند، کم مانده بود ازخوشحالی فریاد بزنم!سریع دویدم مابین بچه ها و تا مقاومتشان بیشتر شود، خبر را به شان دادم. تو آن شرایط سخت، این کار او هزاران بار از عسل شیرین تر بود براي ما. تصمیم گرفته بود یکی از گردانهایش را براي کمک بفرستد، و فرستاد. مهم تر از این قضیه، آمدن خود او بود. بچه ها وقتی او را کنار رفیعی دیدند، روحیه شان از این رو به آن رو شد. پابه پاي بقیه شروع کرد به جنگیدن. تو مدت کوتاهی، ورق به نفع ما برگشت و مدتی بعد، منطقه ي ما هم تثبیت شد. @asabeghoon_shahadat
⭕️ قسمت ۶۰ تک ورها سید کاظم حسینی گردان حر،سال شصت ویک تشکیل شد. براي سرو سامان گرفتنش خیلی زحمت کشیدیم. عبدالحیسن تمام هم و غمش را گذاشت تا بالاخره گردان رو آمد. فرماندهی اش هم از همان اول با خود او شد. بعد از شکل گرفتن گردان، بلافاصله رفتیم بستان.آن جا یکسري جلساتی گذاشته شد. بعد از کلی بحث و صحبت بنا شد خط چذابه و مالک را تحویل بگیریم. فرمانده ي تیپ گفت: «شما سه روز مهلت دارین براي شناسایی و کارهاي مقدماتی، ان شاءاالله بعدش خط رو تحویل می گیرید.» همان روز، عبدالحسین فرمانده گروهانها را خواست. با امیرعباسی و خود مسؤول خط رفتیم قرار گاه تیپ، براي شناسایی اولیه. عباسی به زیر وبم خط آشنا بود و آن طرفها را مثل کف دستش می شناخت. کار مان دو شب طول کشید. دیده بانی، نگهبانی، کمینها و تمام منطقه را یک شناسایی کلی کردیم. فهمیدیم همه ي آن دور و اطراف تو تیررس دشمن است. رو همین حساب تیر مستقیم زیاد می زدند. یکی گفت: «باید هواي این مورد رو خیلی داشته باشیم.» روز سوم آمدیم عقب که گردان را آماده ي حرکت بکنیم. شبش بنا بود برویم خط را تحویل بگیریم. صبح زود، با عبدالحسین و چند تا دیگر ازبچه ها، نشسته بودیم تو یکی از چادرها به صبحانه خوردن. عبدالحسین زودتر از بقیه از سر سفره رفت کنار. سر سفره هم که بود، با بی میلی لقمه می گرفت و می گذاشت تو دهانش. زیاد چیزي نخورد.دو، سه روزي بود که گرفته و دمغ نشان می داد. آن روز ولی به اوج خودش داشت می رسید. خودم را کمی جابجا کردم و با خنده گفتم: «طوري شده حاج آقا؟» لبخند کم رمقی زد و پرسید: «براي چی؟» «خیلی رفتی تو لاك خودت.» چند لحظه اي ساکت ماند. بعد که به حرف آمد، گفت: «عملیات فتح المبین که تموم شد، از خدا خواستم که دیگ تو این مسائل پدافندي و تو نگهداشتن خط نیفتم.» یکی، دو تا از بچه ها، جور خاصی نگاش کردند.انگار هضم مسأله براشان سنگین بود. او پی صحبتش را گرفت. «البته هرچی وظیفه باشه انجام می دیم، ولی من از خدا این طوري خواستم.» لحن صداش غمگین تر شد. ادامه داد: «حالا مثل اینکه خداوند دعاي ما رو مستجاب نفرموده، حتماً صلاح نیست که ما تو این منطقه خط شکن باشیم.» تو جبهه، مشکل ترین کارها، شکستن خطوط دشمن بود. او هم تو تمام کارها، همیشه سخت ترینش را انتخاب می کرد و به عشق دین و مکتب، با همه ي وجودش مایه می گذاشت. بعد از صبحانه گفت:«بسیجی ها و تمام کادر گردان رو جمع کنید که هم بیشتر باهاشون آشنا بشم و هم یک صحبتی بکنم.» گردان را تو میدان موقت صبحگاه جمع کردیم. بچه هاي تبلیغات هم بساط میکروفن و بلندگوها را آماده کردند. رفت پشت تریبون. چند آیه اي از قرآن خواند و شروع کرد به صحبت. سخنرانی اش مفصل بود، حول و حوش یک ساعت طول کشید. بعد از صحبت، چند دقیقه اي ما بین بچه ها گشت، به سؤالها جواب می داد و از بعضی ها هم اسم و فامیلشان را می پرسید و چیزهاي دیگر. از این کار هم خلاص شد. با هم رفتیم کنار چادر فرماندهی وهمان گوشه نشستیم.گفت: «من خیلی حرف داشتم که به این بچه ها بزنم، ولی نگفتم.» پرسیدم: «درباره ي چی؟» «درباره ي مسائل پدافند و این حرفها.» گفتم: «خوب چرا نگفتی؟!» نفس عمیقی کشید و گفت: «چون هنوز منتظرم که شاید فرجی بشه و امشب بریم براي عملیات.» «زیاد سخت نگیر حاجی، ما باید امشب خط پدافندي تحویل بگیریم که می گیریم، ان شاءاالله.» تا او را بیشتر بی خیال مطلب بکنم، گفتم: «از اینها گذشته، مگه خودت نگفتی هرچی وظیفه باشه انجام می دیم؟»... تو همین صحبتها بودیم که یکدفعه سرو کله ي یک موتور از دور پیدا شد. داشت با سرعت می آمد طرف ما. نزدیک که شد، درچه اي و مهندس امیرخانی را شناختم.بلند شدیم و رفتیم به استقبال. خود درچه اي پشت موتور نشسته بود. جلوي پاي ما نگه داشت. سریع آمد پایین و گفت:«آقاي برونسی نیروها رو جمع کن، جمع کن همه رو براشون صحبت دارم.» تند تند حرف می زد و کلمه ها را پشت سر هم می گفت. معلوم بود خبر مهمی دارد. همین را ازش پرسیدیم. «نیروها رو جمع کنید تا یکجا براي همه تون بگم.» بچه ها تازه متفرق شده بودند.تو فاصله ي چند دقیقه، دوباره همه را جمع کردید. درچه اي ایستاد به سخنرانی.قبل از آن یک کلمه هم چیزي نگفت و خبر را لو نداد. اول صحبت آن روزش را هنوز یادم هست. «شما عزیزان گردانی رو تشکیل دادین که فرمانده ي اون اگر اراده کنه و به کوه بزنه، کوه رو به دو نیم می کنه.» من و عبدالحسین دو، سه قدمی آن طرفتر از او ایستاده بودیم. تا این جمله را گفت، یکدفعه همه ي نگاهها برگشت به طرف عبدالحسین. دست و پاش را گم نکرد، خونسرد و طبیعی ایستاده بود. همان جا آهسته خندید و نزدیک گوشم گفت: «ببین آقاي درچه اي چی داره می گه، کدوم کوه رو ما می خوایم نصفش کنیم؟ ما رو چه به این کارها؟» سید هاشم درچه اي،دوباره شروع کرد به حرف زدن. عبدالحسین پی حرفش گفت:«انگار سید نمی دونه که مامی خوایم
بریم تو این باتلاقهاي چذابه، خط تحویل بگیرم.» آقاي درچه اي هنوز داشت از عبدالحسین تعریف می کرد. حسابی سنگ تمام گذاشته بود. من تو فکر این بودم که چه خبري براي ما آورده. لابلاي صحبت، یکدفعه رفت سر اصل ماجرا. گفت: «خداوند به تیپ ما لطف فرموده و مأموریت ویژه اي از طرف قرار گاه قدس به ما دادن.» تا این را گفت، صورت عبدالحسین مثل گلی که بسته باشد و یکهو باز شود، از هم شکفت. «قرار گاه قدس یک گردان براي مأموریت از ما خواسته، ما هم تو گردانهاي تیپ که بررسی کردیم، دل خوش شدیم به گردان حر.» مکثی کرد و ادامه داد: «ان شاءاالله گردان شما تو این عملیات بتونه آبروي تیپ رو حفظ کنه.» به صورت عبدالحسین نگاه کردم. اشکهاش داشت می ریخت. معلوم بود بی اختیار گریه اش گرفته. با شوق به اش گفتم: «دعات مستجاب شد حاجی، باز هم خط شکن شدي.» تو همان حال گریه، خندید. انگار از خوشحالی نمی دانست چکار کند. بچه هاي گردان هم حال و هواي دیگري پیدا کرده بودند.حرفهاي آقاي درچه اي که تمام شد، مأموریت را رسماً به فرماندهی گردان ابلاغ کرد. بعد از خداحافظی و سفارشات لازم، با مهندس امیرخانی سوار موتور شدند، گازش را گرفت و چند لحظه ي بعد، از ما دور شدند. عبدالحسین دوباره براي بچه ها سخنرانی کرد.این بار ولی حال دیگري داشت. پر شور حرف می زد و جانانه. همه را بدون استثناء گریه انداخت. حسابی هم گریه کردیم. آخر صحبتش دستورات لازم را داد و گفت: سریع وسایل رو جمع و جور کنید که به امید حق راه بیفتیم.» زود آماده ي حرکت شدیم. باید می رفتیم قرار گاه قدس، که تو دل حمیدیه زده بودند و فرماندهی اش با عزیز جعفري بود. سوار ماشینها شدیم و راه افتادیم. قرارگاه که رسیدیم، تازه فهمیدیم که صحبت از یک عملیات بزرگ است؛ عملیات بیت المقدس.آن جا زیاد معطل نشدیم.باز مأمورمان کردند به تیپ بیت المقدس اهواز.رفتیم طرف جنگل نورد و منطقه ي دب حردان. ستاره ها، آسمان شب را گرفته بودند که رسیدیم. آقاي "کلاه کج"، فرمانده ي تیپ، آمد به استقبالمان. بعد از خواندن نماز، برنامه ي کارمان را مشخص کرد و ما جایگزین یکی از گردانهاي تیپ شدیم. ساعتهاي ده، یازده شب بود که همه ي کارها روبراه شد. نگهبانی ها را گذاشتیم و بقیه بنا شد به حالت آماده باش و با وضعیت کامل، استراحت کنند. حالا باید منتظر دستور حمله می ماندیم. من هم رفتم تو سنگر. نشسته بودم تو حال خودم، از بیرون صدایی شنیدم. دقت که کردم، دیدم صداي گریه است. رفتم بیرون. حاجی کنار خاکریز کز کرده بود و همچین با سوز اشک می ریخت که آدم بی اختیار گریه اش می گرفت.حال منقلبی داشت. با چشمهاي گرد شده ام پرسیدم: «چیه؟ چیزي شده؟!» انگشت شست و سبابه را گذاشت رو دو تا چشمهاش، اشکشان را پاك کرد، سرش را ین طرف و آن طرف تکان داد. با آه گفت: «دلم می سوزه!» «براي چی؟ طوري شده مگه؟» به خطر دب حردان اشاره کرد و گفت: «یادت هست اول جنگ با اسلحه "ام - یک" و "ام - دو" اومدیم این جا؟ یادت هست با چه زحمتی خاکریز زدیم و کیسه گذاشتیم و سنگر درست کردیم؟» زنده شدن خاطرات اول جنگ، شیرینی خاصی برام داشت. به تأیید حرفش، سرم را تکان دادم. «یادت هست همون وقتها پشت این خط آب ول کردیم؟» گفتیم: «آره، یادم هست.» «هنوز هم همون آبها مونده که الان نیزار درست شده.» گفتم: «حالا قضیه ي گریه ي شما چیه؟» گفت: «می دونی سید، ناراحتیم از اینه که چرا ما باید بعد از دو سال، همون جاي قدیم باشیم؟!ما الان باید خیلی جلوتر از این می بودیم، غصه داره که این همه از خاك ما دست دشمن مونده.» به حال و هواي او، مثل همیشه غبطه می خوردم.این همه غیرت براي دفاع از دین و میهن، واقعاً عجیب بود. بلند شد ایستاد. سینه خیز تا لب خاکریز رفت.کمی آن طرف را نگاه کرد و برگشت پایین. حالش خیلی گرفته بود. این را از حالت چهره اش می خواندم. یکدفعه با صداي گریه آلودش گفت: «برو بچه ها رو جمع کن.» نگاهم بزرگ شد.با حیرت گفتم: «بچه ها رو؟! براي چی جمع کنم؟!» «یک دعاي توسلی بخونیم.» «حواست کجاست حاجی؟» انگار تازه به خودش آمد. چپ و راستش را نگاهی کرد و زود گفت: «ها؟ براي چی؟» «ناسلامتی این جا خط مقدمه، یادت رفته که با خاکریز دشمن صدمتر بیشتر فاصله نداریم؟ این جا که نمی شه دیگه بچه ها رو جمع کنیم.» کف دستش را گذاشت رو پیشانی اش. چشمهایش را بست و گفت: «حواس منو ببین! اصلاً یادم نبود کجاییم.» رفتیم تو سنگر فرماندهی.چهار، پنج تا از بچه ها را صدا زد. بنا شد پنج، شش نفري دعاي توسل بخوانیم.وقتی همه جمع شدند، خودش جلوتر از بقیه نشست و خواندن دعا را شروع کرد. واقعاً فراموشم نمی شود آن شب را. سوز صداش، تا اعماق وجود آدم را می سوزاند.از همان اول تا آخر دعا، به شدت گریه کردیم.خیلی با شور بود. آخر دعا به حالت عجز و زاري گفت: «دعا کنید ان شاءاالله این عملیات پیروز بشه که باز دوباره نخوایم، بعد از دو سال، همین جا بمونیم یا خداي نکرده
بریم عقب تر.»... آن شب را تا صبح منتظر دستور حمله ماندیم.بعد ازاذان صبح هم خبري نشد. در تمام طول این مدت صداي تیراندازي و درگیري به گوش می رسید. حدود هفت و هشت صبح بود که آقاي غلامپور، از پشت بی سیم با عبدالحسین حرف زد و دستور حمله را داد. قبلش ما یک شناسایی کلی از منطقه کرده بودیم. اسم رمز عملیات را به بچه ها گفتیم.و باهمان اطلاعات کم، زدیم به خط دشمن. از لابلاي نیزارها رفتیم جلو.عجیب بود؛ حتی یک تیر هم به طرف ما شلیک نمی شد!تازه وقتی پا گذاشتیم رو دژ دشمن، دیدیم عراقی ها به سرعت باد و طوفان دارند فرار می کنند.همه مات ومبهوت نگاهشان می کردند. براي همه سؤال شده بود که چرا فرار می کنند؟ گفتم:«به احتمال قوي از دیشب تا حالا تحت فشار روحی بودن، امروز صبح تا ما رو دیدن، دیگه نتونستن طاقت بیارن.» یکدفعه عبدالحسین از گرد راه رسید.داد زد:«پسرچرا وایستادین شماها؟! برین دنبالشون، برین.» گویی وضعیت دستمان آمد.پا گذاشتیم به تعقیبشان. تا ایستگاه حسینیه دنبالشان رفتیم و تا جایی که جا داشت، ازشان اسیر گرفتیم و غنائم جنگی. تازه آن جا فهمیدیم کار اصلی را بچه ها تیپ بیست و یک امام رضا (سلام االله علیه)، و نیروهاي دیگر کرده اند.از سمت ایستگاه حسینیه، از کارون رد شده و دشمن را بریده بودند.دشمن هم منطقه ي پادگان حمید وکلی از خاك ما را گذاشته و در رفته بود. تو همان حیص و بیص تعقیب عراقی ها، برخوردیم به بیست، سی تا جنازه ي سوخته!از شهداي مظلوم خودمان بودند و از بچه هاي تیپ بیست و یک. فهمیدیم شب قبل، نیروهاي ما تو این منطقه، اولش موفق نبودند. چند تا شهید می دهند که دشمن، وحشیانه جنازه ي مطهر آنها را می ریزد روي هم و آتش می زند! با دیدن آنها، حال عبدالحسین از این رو به آن رو شد. نشست کنار جنازه ها و شروع کرد به خواندن فاتحه.از چشمهاش معلوم بود می خواهد گریه کند، ولی نکرد. می دانستم به ملاحظه ي روحیه ي بچه هاست. شاید اگر به اش یادآوري نمی کردم که باید برویم، به این زودي ها بلند نمی شد. تو ایستگاه حسینیه، گردان را جمع و جور کردیم.براي احیتاط، دست اسیرها را بستیم.غنائم را هم یک جا جمع کردیم. هنوز نفسمان تازه نشده بود که سیدهاشم درچه اي، با عباس شاملو و غلامپور، ازگرد راه رسیدند.سید هاشم، عبدالحسین را بغل کرد و گفت: «چکار کردي آقاي برونسی؟ می گن گردان کولاك کرده!» عباس شاملو پی صحبت او را گرفت. «شما خط قدیمی دب حردان و دژ ناشکستنی عراق رو، بالاخره شکستین...» پیش خودم گفتم:«الانه که عبدالحسین شروع کنه به تعریف کردن که: گردان ما از خط گذشت و چقدر اسیر گرفت و چقدر غنیمت گرفت و چه ها کرد و چه ها نکرد. ولی خلاف حدسم شد. او خنده ي معنی داري کرد و گفت: «نه برادر جان! گردان برونسی خط رو نشکسته. ما وقتی رسیدیم، بچه هاي حزب االله، به حول و قوه ي الهی خط رو شکسته بودن.» به دور و برش اشاره کرد وگفت: «زحمت این ایستگاه حسینیه رو بچه هاي تیپ بیست و یک کشیدن و جاهاي دیگه رو هم لشکر حضرت رسول (صلی االله علیه و آله)، و نیروهاي دیگه آزاد کردن.» درچه اي ماتش برد.انگار مثل بقیه انتظار همچین جوابی را نداشت. ناباورانه گفت: «ولی همه جا صحبت از پیروزي شماست، می گن خیلی گل کاشتین.» عبدالحسین نه برد و نه آورد، رك و پوست کنده گفت:«دروغ می گن! گردان ما کاري نکرده، الان هم همه شون صحیح و سالم این جا هستن، حتی از دماغ یکی شون خون نیومده.» مکث کرد.ادامه داد:«الان هم منتظر دستورم که بگین برو طرف شلمچه.» «آقاي درچه اي لبخند زد.گفت:«شما دیگه تحت فرمان تیپ بیت المقدس هستین، باید با آقاي "کلاه کج" صحبت کنید.» کل گردان رفتیم تو خط جفیر و کوشک، کنار دژ ایران.تو آن منطقه باید پدافند می کردیم و جلوي پاتکهاي دشمن را می گرفتیم. تا ساعت یازده شب، با چند تا فرمانده ي دیگر مشغول بودیم. نیروها را تو سنگرها تقسیم کردیم و قشنگ آرایش دادیم. در این میان، دل و جان همه تو عملیات بیت المقدس بود. اهمیت عملیات این بود که که نوك حمله به طرف شلمچه و خرمشهر می رفت. حدود یازده و نیم شب، عبدالحسین آمد. رفته بود تو جلسه ي تیپ. پیش خودم گفتم: «اگر بیادش، حتماً گرفته و ناراحته.» به خلاف انتظارم، خوشحال بود، یعنی بیش از حد، شاد و خوشحال نشان می داد؛ همین طور می گفت و می خندید! با سابقه اي که از او داشتم، معمولاً این طور وقتها که نمی توانست تو عملیات برود، حالش گرفته می شد و دمغ بود. چند تا سؤال از وضعیت گردان پرسید.به بعضی جاها، خودش سرکشید. خاطرش که جمع شد، مثل اینکه با خودش حرف بزند، گفت: «خوب حالا یک جانشین هم می خواد گردان.» چشمهام گرد شد. «جانشین براي چی؟» صدام بلند بود.انگشت سبابه اش را گذاشت رو نوك بینی. آهسته گفت: «هیس.» از همان اول حدس زده بودم سري تو کار است، اما چیزي نمی گفت. بالاخره جانشین هم براي خودش تعیین کرد. به اش گفت:«خوب هواي گردان روداشته باش.» «شما جایی تشریف
می برین حاج آقا؟» «جایی می خوام برم، معلوم هم نیست کی برگردم، ولی حداکثرش تا صبح فرداست.» خداحافظی کرد و رفت.حتی مرا هم توي نم گذاشت! کمی بعد دیدم با یک موتور آمد پیش من. بی هیچ مقدمه اي گفت:«سوار ش بریم.» فکر کردم حتماً شوخی می کند. گفتم:«کجا به سلامتی؟» گفت: «کاریت نباشه، تو فقط بشین ترك موتور.» هیچ اثري از شوخی تو چهره اش نبود، کاملاً جدي و مصمم. گفتم: خطمون این جاست، کارمون این جاست، کجا بریم؟!» «همه چی الحمداالله خاطر جمع شده، سوار شو بریم.» نگاهم بزرگ شده بود.عبدالحسین کسی نبود که تو هیچ شرایطی گردانش را تنها بگذارد.پرسیدم:«آخه خبري هست؟» با ناراحتی گفت: «تو چکار داري به این حرفها؟ سوار شو دیگه.» خواه ناخواه سوار شدم. تا یک مسیري رفتیم. دقیقاً یادم نیست کجا بود که موتور را نگه داشت. گفت: «بپر پایین.» پیاده شدم. موتور را گوشه اي گذاشت و خودش هم آمد. تو تاریکی شب، به یک سنگر بزرگ اشاره کرد و گفت: «بیا بریم اون جا تجهیزات بگیریم.» کلمه ي تجهیزات، معمولاً با رفتن تو عملیات همراه می شد. مثل شوك زده ها گفتم: «تجهیزات؟!»دستم را گرفت و دنبال خودش کشاند. «بله، تجهیزات.» گفتم: «می خواي چکار کنی حاجی؟» گفت: «امشب قراره به امید خدا و چهارده معصوم (علیهم السلام)، کار عملیات رو یکسره کنن و قال قضیه ي خرمشهر کنده بشه.» «خوب این چه ربطی داره به ما؟» «ربطش اینه که ما هم می خوایم به عنایت الهی تو این عملیات شرکت کنیم.» انتظار هر چیزي را داشتم غیر از این یکی. به اعتراض گفتم: «ناسلامتی شما فرمانده ي گردان حر هستی، خط تحویل گردان دادن، اون هم خط حساسی که نزدیک دشمنه و هر آن امکان پاتکش هست؛ نیرو مشکلات داره، هزار و یک مسأله داره، فردا نمی تونیم جواب بدیم، این اصلاً شرعی نیست!» به قول معروف کاسه ي داغتر ازآش شده بودم.خنده اي کرد و گفت: «تو چکار به این حرفهاش داري سید جان؟ کی می گه شرعی نیست، گردان ما منظم و مرتب تو خط مستقر شده و فرمانده هم بالا سرشونه، همه رو هم توجیه کردیم و فقط من و شما اومدیم این جا که اگر توفیقی شد تو عملیات آزادي خرمشهر باشیم.» مسأله به این سادگی ها برام حل نمی شد.هر طور بود دنبالش رفتم. تجهیزات که گرفتیم، نفسی تازه کرد و گفت: «خوب، حالا باید آقاي آهنی رو پیدا کنیم.» با این که ناراحت بودم، ولی لام تا کام حرف نزدم. باز دنبالش رفتم. آهنی را زود پیدا کردیم. فرمانده ي یکی از گردانهایی بود که می خواستند تو عملیات شرکت کنند. عبدالحسین باهاش هماهنگی کرد و گفت: «دوتا نیروي (تک ور) به گردان شما اضافه شد.» منظور او، من و خودش بودیم. آهنی خندید و گفت: «مگه می گذارم شما تک ورباشی حاج آقا، باید بیاور دست خودم که امشب به کمکت احتیاج دارم.» عبدالحسین گفت: «اذیتمون نکن حاجی، من آرزو داشتم تو این عملیات مثل یک رزمنده معمولی بجنگم.»آهنی به این سادگی ها دست بر دار نبود.خیلی پیله کرد به عبدالحسین، بیفایده.دست آخر گفت:«حداقل بیا راهنماییمون کن، حاج آقا.» گفت:«من دوست دارم تو تاریخ زندگیم ثبت بشه که در آزادي خرمشهر، به عنوان یک رزمنده ي ساده سهمی داشتم.» بالاخره هم قبول نکرد.بعد از هماهنگی لازم، از آهنی جدا شدیم. داشت می رفت قاطی نیروهاي دیگر بشود، دستش را گرفتم. «یک لحظه صبر کن آقاي برونسی، کارت دارم.» ایستاد. گفت: «بفرما.» «اگر تو این عملیات توفیق شهادت نصیب ما شد، وضعیت گردان چطور می شه؟ شما به هیچ کس نگفتی که ما کجا می ریم؟» گفت: «تو خاطر جمع باش، من به اونهایی که لازم بوده، سپردم.» انگار نگرانی را تو نگاهم دید. تا خیالم راحت تر بشود، ادامه داد: «تو که خوب می دونی سید، من هیچ وقت بدون دستور مافوق کاري نمی کنم.»
ساکت شد. گفتم: «شما بگو با کی هماهنگی کردي تا من خاطر جمع بشم، والا نمی آم.» راه افتاد. همان طور که می رفت، گفت: «بیا تا برات بگم.» دنبالش راه افتادم. «من با خود فرمانده ي تیپ بیت المقدس هماهنگ کردم. اولش که قبول نکرد، ولی وقتی ازش خواهش کردم، اجازه داد.من می خواستم اجازه ي پنج، شش نفر رو بگیرم، اون ولی فقط با اومدن دو نفر موافقت کرد که این توفیق بزرگ نصیب تو هم شد؛ یعنی ما آلان داریم با مجوز شرعی می ریم.» نفس راحتی کشیدم و گفتم: «همین رو شما از اول می گفتی، حالا دیگه خاطرم جمع شد.» لبخند معنی داري زد و چیزي نگفت.رفتیم قاطی نیروهاي دیگر و مثل آنها، منتظر دستور حمله شدیم. هوا گرگ و میش بود. تو تاریک - روشن صبح، درگیري شدید شده بود.حتی بعضی جاها کار به جنگ تن به تن رسید.با کارد و سرنیزه، گاهی هم با نارنجک، نیروهاي دشمن را به درك می فرستادیم و سنگر به سنگر می رفتیم جلو. تو آن گیرو دار، سعی می کردم عبدالحسین را گم نکنم.تا کنار اروند رود و نزدیک گمرك خرمشهر رفتیم، داشتیم آخرین سنگرهاي دشممن را پشت سر می گذاشتیم. عراقی ها با خفت و خواري، یا فرار می کردند، یا دست می گذاشتند رو سرشان و تسلیم می شدند. اوج درگیري ها نزدیک شهر بود.بچه ها مثل سیل کوبنده می رفتند جلو. هیچ کدام از ترفندهاي دشمن جلودارشان نبود. تک و توکی از سنگرها، هنوز مقاومت می کردند.همانها هم به حول و قوه ي الهی سقوط کردند. وقتی خرمشهر آزاد شد، خورشید طلوع کرده بود و هواي صبح، لطافت عجیبی داشت. من هم مثل تمام بچه ها، حال خودم را نمی فهمیدم.خیلی ها، همان جا به خاك سجده افتاده بودند و با ناله هاي از ته دل، شکر می کردند.واقعاً از خود بیخود شده بودم و براي رفتن به شهر لحظه شماري می کردم. مسجد جامع، با آن همه رنج و شکنجه، هنوز پا بر جا ایستاده بود. دوست داشتم جزو اولین ها باشم که آن جا نماز شکرمی خوانم.ثمره ي خون شهدا را به وضوح می دیدیم.تو چشمها، همین طور اشک شوق بود که حلقه می زد. در این بین، عبدالحسین هم سراز پا نم یشناخت.خیلی ها می دویدند به طرف شهر.یک آن اسلحه را تو دستم فشار دادم و من هم بناي دویدن گذاشتم. داشتم می رفتم داخل شهر، یکدفعه کسی از پشت، دستم را گرفت. کم مانده بود بیفتم!برگشتم با حیرت نگاه کردم. عبدالحسین بود. «کجا.» تو آن لحظه ها، هیچ چیز برام عجیب تر از این سؤال نبود.با نگاه بزرگ شده ام گفتم: «خوب معلومه، دارم می رم تو شهر!» خونسرد گفت:«باشه براي بعد.» «یعنی چه؟ منظورت رو نمی فهمم حاجی!» «باید بریم گردان.» «حالا چه وقت شوخی کردنه؟!» آمدم به راه خودم بروم، دوباره گرفتم. از نگاهش فهمیدم تصمیمش کاملاً جدي است.معترض گفتم:«حالا دو ساعت دیگه می ریم حاج آقا، به قول خودت، تو گردان همه چی خاطر جمع شده.» یاد نکته ي دیگري افتادم. «تازه اگر مشکلی هم می خواست پیش بیاد.تو تاریکی شب بود، حالا که دیگه روز شده ومشکلی نداره.» مثل معلمی که بخواهد شاگردش را نصحیت کند، گفت: «نه، من به فرمانده ي تیپ قول دادم که بعد ازتموم شدن عملیات، تو اولین فرصت خودم رو برسونم گردان، یعنی ما از این به بعد دیگه اجازه نداریم، هر چی بمونیم، خلافه.» ناراحت و دلخور گفتم:«حالا آقاي کلاه کج که چیزي نمی گه اگه ما یک ساعت هم دیرتر بریم.» گفت: «ما به کسی کاري نداریم، وظیفه ي خودمون رو باید بشناسیم؛ منم خیلی دوست دارم برم خاك این شهر رو بو کنم و ببوسم، ولی باشه براي بعد.» سریع یک موتور جور کرد. آمد کنارم ایستاد. «زود سوار شو که داره دیر می شه.» هنوز باورم نمی شد. با حسرت به طرف شهر نگاه کردم. آهسته گفتم: «ما آرزو داشتیم حداقل مسجد جامع رو از نزدیک می دیدیم.» لبخند زد و گفت: «ان شاءاالله بعداً به آرزوت می رسی.» سوار شدم. هزار فکر و خیال جورواجور اذیتم می کرد. گاز موتور را گرفت و رفتیم طرف گردان. وقتی رسیدیم خط خودمان، رادیو هنوز خبر آزادي خرمشهر را نگفته بود. عبدالحسین هم بیکار ننشست. تک تک سنگرهاي گردان رارفت و خبر خوشحالی را به همه داد. مدتی بعد، رفتیم منطقه سومار و نفت شهر. بنا بود آن طرفها عملیاتی داشته باشیم. یک شب با خبر شدیم آهنی و چند تا دیگر از بچه هاي تیپ بیست و یک امام رضا (سلام االله علیه)نفوذ کردند تو شهر مندلی عراق.ظاهراً برنامه اي داشتند.وقت برگشتن، دشمن تازه متوجه ي آنها می شود.مابین درگیري، آهنی پاش می رود روي مین و انگار گلوله هم می خورد. به هر حال شهید می شود و جنازه اش همان جا می ماند. چند شبی گذشت و از آوردن جنازه خبري نشد.یک شب عبدالحسین آمد پیشم.گفت:«شهید آهنی به گردن ما حق داره، با هم خیلی رفیق بودیم.» حدس زدم باید فکري توي سرش باشد.گفتم:«چطور؟» گفت: «بیا بریم جنازه اش را بیاریم.» «منطقه خیلی حساسه، باید از خیرش بگذري.» «حالا سر و گوشی آب می دیم، اگر شد می آریمش.» گفتم:«آخه می گن موقعیتش خیلی خطرناکه، نمی شه.» منصرف نشد.مصمم بود که برود.
بالاخره هم راهی شد و مرا هم با خودش برد. اول رفتیم پیش بچه هاي تیپ بیست و یک.درباره ي موضوع صحبت کردیم. آنها هم حرف مرا زدند. «نمی شه آقاي برونسی، ما چند نفر فرستادیم، دست خالی برگشتن.» عبدالحسین ولی پاتو یک کفش کرده بود برود.گفتند:«جنازه رو تله کردن، زیرش مین گذاشتن که نشه بهش دست بزنی.منطقه اش هم بد منطقه اي هست، دقیق تو تیررس دشمنه.» «حالا ما یک زحمتی می کشیم.اگر تونستیم بیاریم که می آریم، نتونستیم هم که دیگه نتونستیم.» نمی دانم چه اصراري به این کار داشت، فقط می دانم بدون دلیل دنبال هیچ موضوعی نمی رفت. آن شب با هم تا چند قدمی جنازه رفتیم، جنازه شهید بزرگوار، آهنی. مابینمان یک رشته سیم خاردار حایل بود.دراز کشیده بودیم روي زمین. عبدالحسین خواست جلوتر برود، گرفتمش. «کجا حاجی؟!» با تعجب نگاهم کرد. گفت:«خوب می رم بیارمش.» این طور وقتها که چشمش به جنازه ي شهدا می افتاد، بی تاب می شد، مخصوصا اگر با آن شهید سابقه ي دوستی هم داشت. «این جنازه رو اگر الان دستش بزنی، منفجر می شه.» نگاهی به زیر جنازه انداخت.ادامه دادم:«قشنگ معلومه که این از خدا بی خبرها تله کردنش، کافیه به اش دست بزنی، دوتایی مون می ریم رو هوا، تازه اون وقت اگه زنده بمونیم، سنگر کمین دشمن حسابمون رو می رسه.» نطقم مؤثر واقع شد.گفت:بچه ها درست می گفتن، کاري نمی شه کرد.» تو صداش غم شدیدي موج می زد.آهی کشید و سرش را گذاشت روي زمین. به زمزمه گفت:«این رسمش نشد که خودت تنها بري، ما رو هم بخواه که بیایم.» این را گفت و شروع کرد به نجوي کردن با شهیدآهنی.از سوز درونش خبر داشتم، و از این که تاچه حد دلتنگ شهادت است.براي همین زیاد تو پرش نزدم.شش دنگ حواسم را دادم به اطراف.کمی ازش فاصله گرفتم تا سرو گوشی آب بدهم.موقعیت خطرناکی داشتیم.ولی با خودم می گفتم: «حاجی حق داره!» درست نمی دانم چقدر گذشت.براي جان او خیلی جوش می زدم. بیشتر از این نمی شد معطل کرد.رفتم کنارش و همین را به اش گفتم. مثل اینکه بخواهد از عزیزترین فرزندش دل بکند، به سختی حاضر به برگشتن شد. بین راه، ساکت بود و بی حرف.نگاه، صورت و همه ي وجودش را گویی غم گرفته بود.می دانستم رو حساب نیاوردن جنازه ي شهید آهنی است. گفتم: «چرا ناراحتی؟ شهید آهنی الان به اجر و ثواب خودش رسیده، حالا شرایط جوري هست که دیگه نمی شه جنازه رو بیاریم، با حرص و جوش خوردن که کاري درست نمی شه.» حالت کسی را داشت که به تفکر عمیقی فرو رفته باشد. لبهاش را آهسته از هم برداشت. سنگین و تودار گفت: «خانواده ي شهید اگر جنازه ي عزیزشون روببینن خیلی بهتره؛ کاش می شد یک جوري می آوردیمش.» گفتم: «خودت اگر شهید شدي، راضی هستی که براي آوردن جنازه ات یکی دیگه بیاد و شهید بشه؟» صحبتش رفت تو یک فاز دیگر.«من آرزوم اینه که جنازه ام بمونه و اصلاً دیده نشه، یعنی هیچ اثري ازش نمونه.» فهمیدم حواسش نیست چه دارد می گوید.به اصطلاح مچش را گرفتم. گفتم: «پس شما چه جوري براي بقیه می گویی؟ اگر خداي نکرده شهید شدي، مگر خانواده ي خودت دل ندارن جنازه ات رو ببینن؟» یکدفعه به خودش آمد. لبخندي زد و گفت: «نه بابا ما که شهید نمی شیم، حالا حالاها هستیم در رکاب حضرت.» دو، سه بار دیگر هم گوشه هایی داده بود درباره ي نحوه ي شهادتش، ولی هر دفعه که بحث می خواست جدي شود، زود صحبت را عوض می کرد. من اما یقین داشتم که او تاریخ، و حتی محل شهادتش را می داند. همان طور که یقین داشتم علاقه و ارتباط خاصی با حضرات ائمه (علیهم السلام) دارد. شب عملیات والفجر مقدماتی، تو نقطه ي رهایی بودیم. پدر عبدالحسین هم براي بدرقه، تا آن جا باهامان آمده بود. یک عکس یادگاري ازش گرفتیم. عبدالحسین می گفت: «خیلی دوست دارم بابام رو ببرم تو عملیات که شهید بشه.» پیرمرد ولی خودش زیاد راضی نبود.دلیلش را که پرسیدم، گفت: «من راه رفتنم، به زوره، خودم دوست دارم بیام، ولی می دونم سربار بقیه می شم، دو نفر دیگه باید زیر بلغم رو بگیرن.» به هر حال بنا شد اوبماند و ما برویم. وقتی خاطر جمع شدم نمی آید، حس شوخی ام گل کرد. گوشهاش سنگین بود. بلند گفتم: «اگه عبدالحسین رفت و شهید شد، چه سفارشی داري؟» عبدالحسین خودش زد زیر خنده.پدرش ولی اخمها را کشید به هم.گفت: «نه، پسر من شهید نمی شه.» عبدالحسین رو کرد به من. با لبخندي به لب گفت: «چون خودشون نمی آن عملیات و جاشون امنه، فکر می کنن ما هم در امان هستیم و بناست هیچ خطري تهدیدمون نکنه.» بچه ها همه گرم حرف زدن بودند. منتهی هیچ کس صبحت دنیا را نمی کرد، حرفها همه از شهادت بود و از آخرت، و وصیتهاي باقیمانده. شور و شعفشان قابل وصف نبود. بعضی ها حتی به گریه و زاري حرف می زدند. من و عبدالحسین هم رفتیم گوشه اي. یادم هست والفجر مقدماتی، عملیات حساسی بود تو منطقه ي فکه، و از آن حساستر، مأموریت ما بود؛ باید می زدیم به پاسگاه طاووسیه ي عراق.همیشه تو این طور موارد، عبدالحسین بیش
تر از هر چیزي سفارش خانواده اش را می کرد.آن جا شروع کردیم به همین صحبتها، گاهی حرفها به شوخی کشیده می شد، و گاهی هم جدي می شد. چند دقیقه اي مشغول بودیم. یکهو صداي انفجار یک گلوله از جا پراندم! انگار از طرف دشمن بود. سریع دویدیم طرف محل انفجار.سفیدي محاسن پیرمردي، به خون آغشته شده بود.ترکشها، قلب و پهلوش را دریده بود. اوضاع وخیمی داشت. دست نمی شد به اش بزنی.پیش خودم گفتم: «معلوم نیست چرا هنوز جریان خونش قطع نشده؟!» دو، سه تاي دیگر از بچه ها مجروح شده بودند. آنها را سریع فرستادیم عقب. او ولی وضعیتش طوري بود که نمی شد حتی تکانش بدهی. لحظه هاي آخر عمرش را می گذراند.عبدالحسین کنارش نشست. سرش را آهسته بلند کرد و گذاشت رو پاش. پیشانی اش را آرام بوسید. پیرمرد با صداي زیري گفت: «می خواستم تو عملیات باشم و اون جا شهید بشم، ولی...» با آن حالش، اشک تو چشمهاش جمع شد.عبدالحسین دنبال جمله ي او را گفت: «ولی خداوند، قبل از عملیات تو رو طلبیده، داره می بره.» پیرمرد به سختی نفس می کشید. باز لبها را از هم برداشت.نالید:«خیلی دوست داشتم بیام تو عملیات شهید بشم!» غم و اندوه، چهره ي مردانه ي عبدالحسین را گرفته بود.سهی هم داشت که روحیه اش را حفظ کند.گفت: «پدر جان! من همین الان حاضرم با تو یک معامله اي بکنم.» «چی؟» «که هر جا من شهید شدم، به حساب تو بنویسند؛ و این جا که تو داري شهید می شی، براي من بنویسند.» لبخند کمرنگی به لبهاي پیرمرد آمد.گفت:«تو این معامله رو با من می کنی؟» عبدالحسین گفت: «البته، چرا که نه.» پیرمرد با آن حالش گویی خوشش آمده بود از این حرفها.باز به حرف آمد و پرسید: «چرا؟» عبدالحسین گفت: «چون شما، با این سن و سالت، تا همین جا که اومدي اندازه ي صد تا عملیات که من با این هیکل و بنیه ام برم، ارزش داره؛ حالا این جا که چند قدمی دشمنه، ولی اگر تو اهواز هم شهید می شدي، من با تو این معامله رو می کردم.» پیرمرد گریه اش گرفت، کم رمق گفت: «نه، محل شهادت هر کی مال خودش.» تا حرفی زده باشم، گفتم: «حاج آقا پشیمون نکن، معامله خوبیه که.» «نه، هر کسی مال خودش، هر کسی مال خودش.» این را گفت و شروع کرد به خواندن تکبیر و شهادتین، و صحبت با خدا و پیغمبر (صلی االله علیه و آله).بعد هم با حال و هواي خاصی، که اشک همه در آورد، به مادر پهلو شکسته و به حضرت مولی، و به یک یک ائمه (صلوات االله علیهم اجمعین)سلام داد. به اسم مقدس امام زمان (سلام االله علیه) که رسید، خواست بنشیند، نتوانست.بعد، با آخرین رمقش گفت:«السلام علیک یا اباعبداالله الحسین.» و جان داد، به آرامی.صحنه ي عجیبی بود.عبدالحسین رو به بچه ها گفت:«این لحظه ها خیلی عبرت انگیز، این طور راحت جان دادن، نصیب هر کسی نمی شه.» لحظه هایی بعد، جنازه را فرستادیم عقب... تو همان عملیات بود که پام رفت رومین و سریع فرستادنم پشت جبهه. تو یکی از بیمارستانها بستري شدم. طوري که بعداً فهمیدم؛ وضع پام خیلی ناجور می شود، تا حدي که هیچ راهی نمی ماند جز قطع کردن، که قطع می کنند. از آن به بعد هم دیگر توفیق پیدا نکردم تو جبهه ها، پا به پاي عبدالحسین باشم و بجنگم. هشت، نه ماهی مشهد بودم تا اوضاعم کمی روبراه شد. پاي مصنوعی هم گذاشتم. تو این مدت، عبدالحسین هر بار که می آمد مرخصی، سري هم به ما می زد.اصرار زیادي داشت که دوباره راهی جبهه شوم.می گفت:«حالا یک ذره پا رو از دست دادي، مبادا موندگار بشی تو شهر.» به شوخی گفتم:«با یک پا بیام جبهه چکار کنم؟» می گفت: «اون جا قرار گاه هست، چیزهایی دیگه هست، تو بیا کار برات زیاده. خودم هم چنین قصدي داشتم.کم کم باز راهی جبهه شدم. منتهی این بار دیگر مشغولیتم تو ستاد بود. درست قبل از عملیات بدر، مسئوولیت ستاد نجف را داشتم، تو اسلام آباد غرب. دو، سه روزي به عملیات، نمی دانم چه شد که یکدفعه هواي دیدن عبدالحسین زد به سرم. کارها را روبراه کردم و مخصوص دیدن او، رفتم محل استقرار تیپ امام جواد (سلام االله علیه.) محوطه ي تیپ باز بود و وسعتش زیاد. از دو، سه نفر سراغ عبدالحسین را گرفتم، نمی دانستند کجاست.بالاخره یکی، سایه بانی را نشان داد و گفت: «حاج آقا اون جا داشتن اصلاح می کردن.»یکراست رفتم آن جا.روي یک صندلی نشسته بود، پارچه اي هم دور گردنش بسته بود. یکی از بسیجی ها داشت ریش او را کوتاه می کرد. چشمش افتاد به من. به اش اشاره کردم چیزي نگوید. دوست داشتم عبدالحسین را غافلگیر کنم. انگار قضیه را گرفت. به روي خودش نیاورد و دوباره مشغول کارش شد. فاصله ي من با صندلی، یکی، دو قدم بیشتر نبود.عبدالحسین به آرایشگر گفت: «ریشم رو کم کوتاه کردي. تا جایی که جا داره، کوتاه کن؛ زیر گلو و بالاي صورت و پشت گردن رو هم خوب صاف کن.» چشمهاي آرایشگر گرد شد.خنده ي ساختگی اي کرد و گفت: «تا جایی که یادمه حاج آقا، شما ریشتون رو زیاد کوتاه نمی کردین، زیر گلو و رو گونه ها رو هم نمی گذاشتین تیغ بزنم
، حالا خبري شده که این طوري می گید؟» عبدالحسین با خنده جواب داد: «شما صاف کن، کاري به بقیه اش نداشته باش.» او باز مشغول کارش شد و گفت:«خوب ما می خوایم بدونیم حاج آقا، دونستن که عیب نیست.» عبدالحسین کمی خودش را رو صندلی جابجا کرد. گفت: «پدر جان، پشت سر و زیر گلو که صاف باشه، وقتی ماسک بزنیم، خوب می چسبه و هوا نمی ره داخلش، این طوري دشمن هرچی که شیمیایی بزنه، آدم می تونه استقامت کنه و بجنگه.» از نگاه جوان آرایشگر، خواندم که انگار تعجبش بیشتر شده.گفت: «حاج آقا اگه جسارت نباشه، عرضی می خوام خدمتتون بکنم.» «بفرمایید.» «راستش ما بسیجی ها همیشه بین خودمون شما رو به شهامت و به شجاعت اسم می بریم، همه می دونن که عراق براي سر شما جایزه گذاشته و به تون می گن "بروسلی" و دائماً از تون بد می گن.» آمد این طرف صندلی و باز مشغول کارش شد.ادامه داد:«با این حسابها، شما که دیگه نباید بترسین.» عبدالحسین گفت: «اتفاقاً من می ترسم، ولی نه از جنگ و از مرگ، بنده از مفت مردن می ترسم، مثلاً اگر تو یک گودالی نشسته بودم و داشتم با بیسیم حرف می زدم و یکهو دشمن شیمیایی زد و من اون جا مردم، در این صورت چکار کردم براي جنگ؟» آرایشگر چیزي نگفت. عبدالحسین، باز پی حرف را گرفت. «اگر ماسک رو قشنگ و مرتب بستم و نگذاشتم تیک ذره هوا بره تو، اون وقت تا آخرین لحظه می جنگم و تیپ رو هدایت می کنم؛ یک رزمنده ي خوب، باید تا جایی که می توانه بکشه و بعد خودش کشته بشه.» مثل همیشه از شنیدن صحبتهاي او داشتم لذت می بردم. برام خیلی جالب بود که یک فرمانده ي تیپ، به این صمیمیت دارد با یک بسیجی حرف می زند؛ آن هم فرمانده اي که زبانزد خاص و عام است، و به عنوان «خط شکن»معروف شده. می خواستم بقیه ي حرفهاش را گوش کنم، یکدفعه چند قدمی آن طرفتر چشمم افتاد به «درویشی» او همین که مرا دید. با صداي بلندي گفت: «به به! آقاي حسینی.» عبدالحسین تا این را شنید، ملاحظه ي کار آرایشگر را نکرد. یکدفعه بلند شد و به تمام قد ایستاد.موها ریخت روي پاهاش و رو زمین. آمد جلو. با همان سرو وضع مرا گرفت تو بغلش و شروع کردیم به روبوسی و احوالپرسی. درویشی هم آمد کنارمان. خدا رحمتش کند. با خنده گفت: «بسه دیگه آقاي برونسی، ما هم می خوایم احوالپرسی کنیم با سید.» کم کم وحیدي و ارفعی و دو، سه تا دیگر از بچه ها هم آمدند. عبدالحسین پرسید: «از کی این جا وایستادي؟» لبخندي زدم و گفتم:«چند دقیقه اي می شه، داشتم سخنرانی شما رو گوش می دادم.» زد به شانه ام و گفت: «برو بابا، هنوز نیومده شروع کرد، سخنرانی چیه دیگه؟» رو کرد به آرایشگر و گفت:«حاجی چرا نگفتی که آقا سید پشت سر من وایستاده؟» «ایشون خودش اشاره کرد که من چیزي نگم، نمی دونستم این قدر دوستش دارین وگرنه زودتر می گفتم.» گفت: «بگذار من کارم تموم بشه، بعد در خدمتم.» نشست روي صندلی و چند دقیقه ي بعد کار آرایشگر تمام شد. با هفت، هشت تا دیگر از بچه ها که آمده بودند، رفتیم چادر فرماندهی. چاي خوردیم و مشغول صحبت شدیم.چند دقیقه اي که گذشت، به ام گفت:«اتفاقاً من با شما کار هم داشتم، خدا رسوندت.» بلند شد. من هم.از بچه ها خداحافظی کردیم و از چادر زدیم بیرون. رفتیم یک گوشه ي دنج. وقتی نشستیم و جا خودش کردیم، خنده از لبش رفت. قیافه اش جدي شد و شروع کرد به صحبت. آن روز، حدود یک ساعت و نیم حرف زد برام. حرفهاش همه وصیت بود. بیشتر از هر چیزي، سفارش خانواده و بچه هاش را می کرد. می گفت: «بعد از من، تو حکم پدر داري براي اونها، اگر تو حقشون کوتاهی بکنی، روز قیامت مطمئن باش که جلوت می گیرم!» حتی مسائل دقیق و ظریف را هم می گفت.مثلاً سفارش می کرد که فلان چیز تو خانه است، از فلان جا بر می داري و این کار را می کنی. می گفتم: «چه خبره حاج آقا؟ حالا بعداً باز هم رو می بینیم.» می گفت: «بالاخره وصیت چیز خوبیه.» می گفتم: «شما از این صحبتها قبلاً هم داشتی، ان شاءاالله صحیح و سالم می مونی و هیچ طوري نمی شه.» نمی دانم تو آن لحظه ها، عشق به عبدالحسین مانع قبول حقیقت می شد یا واقعاً غفلت مرا گرفته بود و نمی گذاشت بفهمم که او با حرفهاي روشن و واضحش، دارد می گوید:من می روم! اصلا حالت چهره اش داد می زد که تو این عملیات، حتماً شهیدشود.ولی به هر حال قبولش براي من سنگین بود.اگر یقین می کردم عملیات بدر، عملیات آخرش است، به این سادگی ها ولش نمی کردم.حداقلش این بود که یک تعهد خشک و خالی براي شفاعت و این حرفها ازش می گرفتم. بعداً که فهمیدم خبر قطعی شهادتش را به خیلی ها داده، غم و غصه ام چند برابر شد.افسوس این را می خوردم که دیگر کار از کار گذشته است. تو بحبوحه ي عملیات بدر، به ام مأموریت دادند یک گزارش از منطقه بگیرم.نفهمیدم چطور خودم را رساندم خط. بیشتر حرص و جوش دیدن عبدالحسین را می زدم. نزدیک خط که رسیدم، حجازي را دیدم. ازش پرسیدم: «آقاي برونسی کجاست؟» گفت: «تو خط مقدم، از همه ج
لوتره!» «نمی شه برم ببینمش؟» «نه، اصلاً امکان نداره.» دلم بدجوري شور می زد. گفتم: «چرا؟» گفت: «وضعیت خط خیلی قاطی شده، دشمن چند تا پاتک سنگین زده.» تو همین اثنا، یکی که داشت می دوید، آمد پیش حجازي.همان طور که داشت نفس نفس می زد، گفت: «آقاي برونسی... بیسیم...» حرف تو دهانش بود که حجازي دوید طرف سنگر مخابرات. من، با آن پاي مصنوعی ام، تا آمدم بروم و ببینم قضیه چیست، ارتباط قطع شده بود اوضاع بچه هاي مخابرات خیلی به هم ریخته بود. حدس زدم باید اتفاقی براي عبدالحسین افتاده باشد. جریان را پرسیدم. گفتند: «برونسی، وحیدي، ارفعی و چند تا فرمانده ي دیگه، تو چهار راه خندق هستن.» گفتم: «خوب این که ناراحتی نداره.» «آخه از رده هاي بالا دستور دادن که اونا بکشن عقب، ولی حاجی برونسی قبول نکرده.» حیرت زده گفتم:«قبول نکرد؟!» جاي تعجب هم داشت. تو بدترین و بهترین شرایط، عبدالحسین کسی نبود که از فرمان مافوق تمرد کند.همیشه اطاعت محض داشت. سلسله مراتب فرماندهی را می شمرد و می گفت: «اطاعت از مافوق!اطاعت از حضرت امامه.» رو همین حسابها، مسأله برام قابل هضم نبود. علت را از بچه ها پرسیدم. گفتند: «دشمن الان از هر طرف شدید حمله کرده، نوك دفاع ما، درست تو چهار راه خندق متمرکز شده. دو تا گردان تو جناح راست و چپ هستن که هنوز عقب نشینی نکردن، آقاي برونسی می گفت: اگر ما چهار راه خندق رو خالی کنیم، بچه هاي دیگه، همه شون یا شهید می شن یا اسیر.در واقع اونا جون خیلی ها رو خریدن، آقاي برونسی هم که گفت: تا آخرین گلوله مقاومت می کنیم، دقیقاً براي همین مطلب بود.» ... آن روز ظاهراً آخرین نفري که از خطر برگشت، قانعی، معاون اطلاعات لشکر، بود. می گفت: جنازه ي شهید برونسی رو خودم دیدم.» خیلی دمغ بود و هی خودش را سرزنش می کرد. تو آن حیص و بیص، قانعی جنازه ي عبدالحسین را بغل می کند و می آید طرف خط خودمان. دشمن هم تعقیبش می کرده. تو یک منطقه ي باتلاق مانند، پاش گلوله می خورد. خواه ناخواه جنازه از روي دوشش می افتد و او فقط می تواند خودش را به زور از مهلکه نجات دهد. حالا ناراحتی اش این بود که جنازه قطعاً ناپدید می شود.گفت:«کاش به اش دست نزده بودم، این طوري یک امیدي بود که لا اقل بشه بعداً جنازه رو آورد، ولی اون جایی که جنازه افتاد، حتماً...» تو همان لحظه ها، یاد حرف عبدالحسین افتادم: وقتی که با هم رفتیم جسد شهید آهنی را بیاوریم و نشد؛ تو راه برگشت می گفت: «من آرزو م اینه که جنازه ام بمونه و اصلاً دیده نشه، یعنی هیچ اثري ازش نمونه.» @asabeghoon_shahadat