بالاخره هم راهی شد و مرا هم با خودش برد.
اول رفتیم پیش بچه هاي تیپ بیست و یک.درباره ي موضوع صحبت کردیم. آنها هم حرف مرا زدند.
«نمی شه آقاي برونسی، ما چند نفر فرستادیم، دست خالی برگشتن.»
عبدالحسین ولی پاتو یک کفش کرده بود برود.گفتند:«جنازه رو تله کردن، زیرش مین گذاشتن که نشه بهش دست
بزنی.منطقه اش هم بد منطقه اي هست، دقیق تو تیررس دشمنه.»
«حالا ما یک زحمتی می کشیم.اگر تونستیم بیاریم که می آریم، نتونستیم هم که دیگه نتونستیم.»
نمی دانم چه اصراري به این کار داشت، فقط می دانم بدون دلیل دنبال هیچ موضوعی نمی رفت.
آن شب با هم تا چند قدمی جنازه رفتیم، جنازه شهید بزرگوار، آهنی.
مابینمان یک رشته سیم خاردار حایل بود.دراز کشیده بودیم روي زمین. عبدالحسین خواست جلوتر برود، گرفتمش.
«کجا حاجی؟!»
با تعجب نگاهم کرد. گفت:«خوب می رم بیارمش.»
این طور وقتها که چشمش به جنازه ي شهدا می افتاد، بی تاب می شد، مخصوصا اگر با آن شهید سابقه ي دوستی
هم داشت.
«این جنازه رو اگر الان دستش بزنی، منفجر می شه.»
نگاهی به زیر جنازه انداخت.ادامه دادم:«قشنگ معلومه که این از خدا بی خبرها تله کردنش، کافیه به اش دست
بزنی، دوتایی مون می ریم رو هوا، تازه اون وقت اگه زنده بمونیم، سنگر کمین دشمن حسابمون رو می رسه.»
نطقم مؤثر واقع شد.گفت:بچه ها درست می گفتن، کاري نمی شه کرد.»
تو صداش غم شدیدي موج می زد.آهی کشید و سرش را گذاشت روي زمین. به زمزمه گفت:«این رسمش نشد که
خودت تنها بري، ما رو هم بخواه که بیایم.»
این را گفت و شروع کرد به نجوي کردن با شهیدآهنی.از سوز درونش خبر داشتم، و از این که تاچه حد دلتنگ
شهادت است.براي همین زیاد تو پرش نزدم.شش دنگ حواسم را دادم به اطراف.کمی ازش فاصله گرفتم تا سرو
گوشی آب بدهم.موقعیت خطرناکی داشتیم.ولی با خودم می گفتم: «حاجی حق داره!»
درست نمی دانم چقدر گذشت.براي جان او خیلی جوش می زدم. بیشتر از این نمی شد معطل کرد.رفتم کنارش و
همین را به اش گفتم. مثل اینکه بخواهد از عزیزترین فرزندش دل بکند، به سختی حاضر به
برگشتن شد.
بین راه، ساکت بود و بی حرف.نگاه، صورت و همه ي وجودش را گویی غم گرفته بود.می دانستم رو حساب نیاوردن
جنازه ي شهید آهنی است. گفتم: «چرا ناراحتی؟ شهید آهنی الان به اجر و ثواب خودش رسیده، حالا شرایط
جوري هست که دیگه نمی شه جنازه رو بیاریم، با حرص و جوش خوردن که کاري درست نمی شه.»
حالت کسی را داشت که به تفکر عمیقی فرو رفته باشد. لبهاش را آهسته از هم برداشت. سنگین و تودار گفت:
«خانواده ي شهید اگر جنازه ي عزیزشون روببینن خیلی بهتره؛ کاش می شد یک جوري می آوردیمش.»
گفتم: «خودت اگر شهید شدي، راضی هستی که براي آوردن جنازه ات یکی دیگه بیاد و شهید بشه؟»
صحبتش رفت تو یک فاز دیگر.«من آرزوم اینه که جنازه ام بمونه و اصلاً دیده نشه، یعنی هیچ اثري ازش نمونه.»
فهمیدم حواسش نیست چه دارد می گوید.به اصطلاح مچش را گرفتم. گفتم: «پس شما چه جوري براي بقیه می
گویی؟ اگر خداي نکرده شهید شدي، مگر خانواده ي خودت دل ندارن جنازه ات رو ببینن؟»
یکدفعه به خودش آمد. لبخندي زد و گفت: «نه بابا ما که شهید نمی شیم، حالا حالاها هستیم در رکاب حضرت.»
دو، سه بار دیگر هم گوشه هایی داده بود درباره ي نحوه ي شهادتش، ولی هر دفعه که بحث می خواست جدي
شود، زود صحبت را عوض می کرد. من اما یقین داشتم که او تاریخ، و حتی محل شهادتش را می داند.
همان طور که یقین داشتم علاقه و ارتباط خاصی با حضرات ائمه (علیهم السلام) دارد.
شب عملیات والفجر مقدماتی، تو نقطه ي رهایی بودیم. پدر عبدالحسین هم براي بدرقه، تا آن جا باهامان آمده بود.
یک عکس یادگاري ازش گرفتیم. عبدالحسین می گفت: «خیلی دوست دارم بابام رو ببرم تو عملیات که شهید
بشه.»
پیرمرد ولی خودش زیاد راضی نبود.دلیلش را که پرسیدم، گفت: «من راه رفتنم، به زوره، خودم دوست دارم بیام،
ولی می دونم سربار بقیه می شم، دو نفر دیگه باید زیر بلغم رو بگیرن.»
به هر حال بنا شد اوبماند و ما برویم. وقتی خاطر جمع شدم نمی آید، حس شوخی ام گل کرد. گوشهاش سنگین
بود. بلند گفتم: «اگه عبدالحسین رفت و شهید شد، چه سفارشی داري؟»
عبدالحسین خودش زد زیر خنده.پدرش ولی اخمها را کشید به هم.گفت: «نه، پسر من شهید نمی شه.»
عبدالحسین رو کرد به من. با لبخندي به لب گفت: «چون خودشون نمی آن عملیات و جاشون امنه، فکر می کنن
ما هم در امان هستیم و بناست هیچ خطري تهدیدمون نکنه.»
بچه ها همه گرم حرف زدن بودند. منتهی هیچ کس صبحت دنیا را نمی کرد، حرفها همه از شهادت بود و از آخرت،
و وصیتهاي باقیمانده. شور و شعفشان قابل وصف نبود. بعضی ها حتی به گریه و زاري حرف
می زدند.
من و عبدالحسین هم رفتیم گوشه اي. یادم هست والفجر مقدماتی، عملیات حساسی بود تو منطقه ي فکه، و از آن
حساستر، مأموریت ما بود؛ باید می زدیم به پاسگاه طاووسیه ي عراق.همیشه تو این طور موارد، عبدالحسین بیش
تر
از هر چیزي سفارش خانواده اش را می کرد.آن جا شروع کردیم به همین صحبتها، گاهی حرفها به شوخی کشیده
می شد، و گاهی هم جدي می شد.
چند دقیقه اي مشغول بودیم. یکهو صداي انفجار یک گلوله از جا پراندم! انگار از طرف دشمن بود. سریع دویدیم
طرف محل انفجار.سفیدي محاسن پیرمردي، به خون آغشته شده بود.ترکشها، قلب و پهلوش را دریده بود. اوضاع
وخیمی داشت. دست نمی شد به اش بزنی.پیش خودم گفتم: «معلوم نیست چرا هنوز جریان خونش قطع نشده؟!»
دو، سه تاي دیگر از بچه ها مجروح شده بودند. آنها را سریع فرستادیم عقب. او ولی وضعیتش طوري بود که نمی
شد حتی تکانش بدهی. لحظه هاي آخر عمرش را می گذراند.عبدالحسین کنارش نشست. سرش را آهسته بلند کرد
و گذاشت رو پاش. پیشانی اش را آرام بوسید. پیرمرد با صداي زیري گفت: «می خواستم تو عملیات باشم و اون جا
شهید بشم، ولی...»
با آن حالش، اشک تو چشمهاش جمع شد.عبدالحسین دنبال جمله ي او را گفت: «ولی خداوند، قبل از عملیات تو
رو طلبیده، داره می بره.»
پیرمرد به سختی نفس می کشید. باز لبها را از هم برداشت.نالید:«خیلی دوست داشتم بیام تو عملیات شهید بشم!»
غم و اندوه، چهره ي مردانه ي عبدالحسین را گرفته بود.سهی هم داشت که روحیه اش را حفظ کند.گفت: «پدر
جان! من همین الان حاضرم با تو یک معامله اي بکنم.»
«چی؟»
«که هر جا من شهید شدم، به حساب تو بنویسند؛ و این جا که تو داري شهید می شی، براي من بنویسند.»
لبخند کمرنگی به لبهاي پیرمرد آمد.گفت:«تو این معامله رو با من می کنی؟»
عبدالحسین گفت: «البته، چرا که نه.»
پیرمرد با آن حالش گویی خوشش آمده بود از این حرفها.باز به حرف آمد و پرسید: «چرا؟»
عبدالحسین گفت: «چون شما، با این سن و سالت، تا همین جا که اومدي اندازه ي صد تا عملیات که من با این
هیکل و بنیه ام برم، ارزش داره؛ حالا این جا که چند قدمی دشمنه، ولی اگر تو اهواز هم شهید می شدي، من با تو
این معامله رو می کردم.»
پیرمرد گریه اش گرفت، کم رمق گفت: «نه، محل شهادت هر کی مال خودش.»
تا حرفی زده باشم، گفتم: «حاج آقا پشیمون نکن، معامله خوبیه که.»
«نه، هر کسی مال خودش، هر کسی مال خودش.»
این را گفت و شروع کرد به خواندن تکبیر و شهادتین، و صحبت با خدا و پیغمبر (صلی االله علیه و آله).بعد هم با
حال و هواي خاصی، که اشک همه در آورد، به مادر پهلو شکسته و به حضرت مولی، و به یک یک ائمه (صلوات االله
علیهم اجمعین)سلام داد. به اسم مقدس امام زمان (سلام االله علیه) که رسید، خواست بنشیند، نتوانست.بعد، با
آخرین رمقش گفت:«السلام علیک یا اباعبداالله الحسین.»
و جان داد، به آرامی.صحنه ي عجیبی بود.عبدالحسین رو به بچه ها گفت:«این لحظه ها خیلی عبرت انگیز، این طور راحت جان دادن،
نصیب هر کسی نمی شه.»
لحظه هایی بعد، جنازه را فرستادیم عقب...
تو همان عملیات بود که پام رفت رومین و سریع فرستادنم پشت جبهه. تو یکی از بیمارستانها بستري شدم.
طوري که بعداً فهمیدم؛ وضع پام خیلی ناجور می شود، تا حدي که هیچ راهی نمی ماند جز قطع کردن، که قطع
می کنند.
از آن به بعد هم دیگر توفیق پیدا نکردم تو جبهه ها، پا به پاي عبدالحسین باشم و بجنگم.
هشت، نه ماهی مشهد بودم تا اوضاعم کمی روبراه شد. پاي مصنوعی هم گذاشتم. تو این مدت، عبدالحسین هر بار
که می آمد مرخصی، سري هم به ما می زد.اصرار زیادي داشت که دوباره راهی جبهه شوم.می گفت:«حالا یک ذره
پا رو از دست دادي، مبادا موندگار بشی تو شهر.»
به شوخی گفتم:«با یک پا بیام جبهه چکار کنم؟»
می گفت: «اون جا قرار گاه هست، چیزهایی دیگه هست، تو بیا کار برات زیاده.
خودم هم چنین قصدي داشتم.کم کم باز راهی جبهه شدم. منتهی این بار دیگر مشغولیتم تو ستاد بود.
درست قبل از عملیات بدر، مسئوولیت ستاد نجف را داشتم، تو
اسلام آباد غرب.
دو، سه روزي به عملیات، نمی دانم چه شد که یکدفعه هواي دیدن عبدالحسین زد به سرم. کارها را روبراه کردم و
مخصوص دیدن او، رفتم محل استقرار تیپ امام جواد (سلام االله علیه.)
محوطه ي تیپ باز بود و وسعتش زیاد. از دو، سه نفر سراغ عبدالحسین را گرفتم، نمی دانستند کجاست.بالاخره
یکی، سایه بانی را نشان داد و گفت: «حاج آقا اون جا داشتن اصلاح می کردن.»یکراست رفتم آن جا.روي یک صندلی نشسته بود، پارچه اي هم دور گردنش بسته بود. یکی از بسیجی ها داشت
ریش او را کوتاه می کرد. چشمش افتاد به من. به اش اشاره کردم چیزي نگوید. دوست داشتم عبدالحسین را
غافلگیر کنم. انگار قضیه را گرفت. به روي خودش نیاورد و دوباره مشغول کارش شد.
فاصله ي من با صندلی، یکی، دو قدم بیشتر نبود.عبدالحسین به آرایشگر گفت: «ریشم رو کم کوتاه کردي. تا جایی
که جا داره، کوتاه کن؛ زیر گلو و بالاي صورت و پشت گردن رو هم خوب صاف کن.»
چشمهاي آرایشگر گرد شد.خنده ي ساختگی اي کرد و گفت: «تا جایی که یادمه حاج آقا، شما ریشتون رو زیاد
کوتاه نمی کردین، زیر گلو و رو گونه ها رو هم نمی گذاشتین تیغ بزنم
، حالا خبري شده که این طوري می گید؟»
عبدالحسین با خنده جواب داد: «شما صاف کن، کاري به بقیه اش نداشته باش.»
او باز مشغول کارش شد و گفت:«خوب ما می خوایم بدونیم حاج آقا، دونستن که عیب نیست.»
عبدالحسین کمی خودش را رو صندلی جابجا کرد. گفت: «پدر جان،
پشت سر و زیر گلو که صاف باشه، وقتی ماسک بزنیم، خوب می چسبه و هوا نمی ره داخلش، این طوري دشمن
هرچی که شیمیایی بزنه، آدم می تونه استقامت کنه و بجنگه.»
از نگاه جوان آرایشگر، خواندم که انگار تعجبش بیشتر شده.گفت: «حاج آقا اگه جسارت نباشه، عرضی می خوام
خدمتتون بکنم.»
«بفرمایید.»
«راستش ما بسیجی ها همیشه بین خودمون شما رو به شهامت و به شجاعت اسم می بریم، همه می دونن که عراق
براي سر شما جایزه گذاشته و به تون می گن "بروسلی" و دائماً از تون بد می گن.»
آمد این طرف صندلی و باز مشغول کارش شد.ادامه داد:«با این حسابها، شما که دیگه نباید بترسین.»
عبدالحسین گفت: «اتفاقاً من می ترسم، ولی نه از جنگ و از مرگ، بنده از مفت مردن می ترسم، مثلاً اگر تو یک
گودالی نشسته بودم و داشتم با بیسیم حرف می زدم و یکهو دشمن شیمیایی زد و من اون جا مردم، در این صورت
چکار کردم براي جنگ؟»
آرایشگر چیزي نگفت. عبدالحسین، باز پی حرف را گرفت.
«اگر ماسک رو قشنگ و مرتب بستم و نگذاشتم تیک ذره هوا بره تو، اون وقت تا آخرین لحظه می جنگم و تیپ رو
هدایت می کنم؛ یک رزمنده ي خوب، باید تا جایی که می توانه بکشه و بعد خودش کشته بشه.»
مثل همیشه از شنیدن صحبتهاي او داشتم لذت می بردم. برام خیلی جالب بود که یک فرمانده ي تیپ، به این
صمیمیت دارد با یک بسیجی حرف می زند؛ آن هم فرمانده اي که زبانزد خاص و عام است، و به عنوان «خط
شکن»معروف شده.
می خواستم بقیه ي حرفهاش را گوش کنم، یکدفعه چند قدمی آن طرفتر
چشمم افتاد به «درویشی» او همین که مرا دید. با صداي بلندي گفت: «به به! آقاي حسینی.»
عبدالحسین تا این را شنید، ملاحظه ي کار آرایشگر را نکرد. یکدفعه بلند شد و به تمام قد ایستاد.موها ریخت روي
پاهاش و رو زمین. آمد جلو. با همان سرو وضع مرا گرفت تو بغلش و شروع کردیم به روبوسی و احوالپرسی. درویشی
هم آمد کنارمان. خدا رحمتش کند. با خنده گفت: «بسه دیگه آقاي برونسی، ما هم می خوایم احوالپرسی کنیم با
سید.»
کم کم وحیدي و ارفعی و دو، سه تا دیگر از بچه ها هم آمدند. عبدالحسین پرسید: «از کی این جا
وایستادي؟»
لبخندي زدم و گفتم:«چند دقیقه اي می شه، داشتم سخنرانی شما رو گوش می دادم.»
زد به شانه ام و گفت: «برو بابا، هنوز نیومده شروع کرد، سخنرانی چیه دیگه؟»
رو کرد به آرایشگر و گفت:«حاجی چرا نگفتی که آقا سید پشت سر من وایستاده؟»
«ایشون خودش اشاره کرد که من چیزي نگم، نمی دونستم این قدر دوستش دارین وگرنه زودتر می گفتم.»
گفت: «بگذار من کارم تموم بشه، بعد در خدمتم.»
نشست روي صندلی و چند دقیقه ي بعد کار آرایشگر تمام شد. با هفت، هشت تا دیگر از بچه ها که آمده بودند،
رفتیم چادر فرماندهی. چاي خوردیم و مشغول صحبت شدیم.چند دقیقه اي که گذشت، به ام گفت:«اتفاقاً من با شما کار هم داشتم، خدا رسوندت.»
بلند شد. من هم.از بچه ها خداحافظی کردیم و از چادر زدیم بیرون. رفتیم یک گوشه ي دنج. وقتی نشستیم و جا
خودش کردیم، خنده از لبش رفت. قیافه اش جدي شد و شروع کرد به صحبت.
آن روز، حدود یک ساعت و نیم حرف زد برام. حرفهاش همه وصیت بود. بیشتر از هر چیزي، سفارش خانواده و بچه
هاش را می کرد. می گفت: «بعد از من، تو حکم پدر داري براي اونها، اگر تو حقشون کوتاهی بکنی، روز قیامت
مطمئن باش که جلوت می گیرم!»
حتی مسائل دقیق و ظریف را هم می گفت.مثلاً سفارش می کرد که فلان چیز تو خانه است، از فلان جا بر می
داري و این کار را می کنی.
می گفتم: «چه خبره حاج آقا؟ حالا بعداً باز هم رو می بینیم.»
می گفت: «بالاخره وصیت چیز خوبیه.»
می گفتم: «شما از این صحبتها قبلاً هم داشتی، ان شاءاالله صحیح و سالم می مونی و هیچ طوري نمی شه.»
نمی دانم تو آن لحظه ها، عشق به عبدالحسین مانع قبول حقیقت می شد یا واقعاً غفلت مرا گرفته بود و نمی
گذاشت بفهمم که او با حرفهاي روشن و واضحش، دارد می گوید:من می روم!
اصلا حالت چهره اش داد می زد که تو این عملیات، حتماً شهیدشود.ولی به هر حال قبولش براي من سنگین بود.اگر یقین می کردم عملیات بدر، عملیات آخرش است، به این
سادگی ها ولش نمی کردم.حداقلش این بود که یک تعهد خشک و خالی براي شفاعت و این حرفها ازش می گرفتم.
بعداً که فهمیدم خبر قطعی شهادتش را به خیلی ها داده، غم و غصه ام چند برابر شد.افسوس این را می خوردم که
دیگر کار از کار گذشته است.
تو بحبوحه ي عملیات بدر، به ام مأموریت دادند یک گزارش از منطقه بگیرم.نفهمیدم چطور خودم را رساندم خط.
بیشتر حرص و جوش دیدن عبدالحسین را می زدم.
نزدیک خط که رسیدم، حجازي را دیدم. ازش پرسیدم:
«آقاي برونسی کجاست؟»
گفت: «تو خط مقدم، از همه ج
لوتره!»
«نمی شه برم ببینمش؟»
«نه، اصلاً امکان نداره.»
دلم بدجوري شور می زد. گفتم: «چرا؟»
گفت: «وضعیت خط خیلی قاطی شده، دشمن چند تا پاتک سنگین زده.»
تو همین اثنا، یکی که داشت می دوید، آمد پیش حجازي.همان طور که داشت نفس نفس می زد، گفت: «آقاي برونسی... بیسیم...»
حرف تو دهانش بود که حجازي دوید طرف سنگر مخابرات. من، با آن پاي مصنوعی ام، تا آمدم بروم و ببینم قضیه
چیست، ارتباط قطع شده بود اوضاع بچه هاي مخابرات خیلی به هم ریخته بود. حدس زدم باید اتفاقی براي
عبدالحسین افتاده باشد.
جریان را پرسیدم. گفتند: «برونسی، وحیدي، ارفعی و چند تا فرمانده ي دیگه، تو چهار راه خندق هستن.»
گفتم: «خوب این که ناراحتی نداره.»
«آخه از رده هاي بالا دستور دادن که اونا بکشن عقب، ولی حاجی برونسی قبول نکرده.»
حیرت زده گفتم:«قبول نکرد؟!»
جاي تعجب هم داشت. تو بدترین و بهترین شرایط، عبدالحسین کسی نبود که از فرمان مافوق تمرد کند.همیشه
اطاعت محض داشت. سلسله مراتب فرماندهی را می شمرد و می گفت:
«اطاعت از مافوق!اطاعت از حضرت امامه.»
رو همین حسابها، مسأله برام قابل هضم نبود. علت را از بچه ها پرسیدم. گفتند: «دشمن الان از هر طرف شدید
حمله کرده، نوك دفاع ما، درست تو چهار راه خندق متمرکز شده. دو تا گردان تو جناح راست و چپ هستن که
هنوز عقب نشینی نکردن، آقاي برونسی می گفت: اگر ما چهار راه خندق رو خالی کنیم، بچه هاي دیگه، همه شون
یا شهید می شن یا اسیر.در واقع اونا جون خیلی ها رو خریدن، آقاي برونسی هم که گفت: تا آخرین گلوله مقاومت می کنیم، دقیقاً براي
همین مطلب بود.» ...
آن روز ظاهراً آخرین نفري که از خطر برگشت، قانعی، معاون اطلاعات لشکر، بود. می گفت: جنازه ي شهید برونسی
رو خودم دیدم.»
خیلی دمغ بود و هی خودش را سرزنش می کرد.
تو آن حیص و بیص، قانعی جنازه ي عبدالحسین را بغل می کند و می آید طرف خط خودمان. دشمن هم تعقیبش
می کرده. تو یک منطقه ي باتلاق مانند، پاش گلوله می خورد. خواه ناخواه جنازه از روي دوشش می افتد و او فقط
می تواند خودش را به زور از مهلکه نجات دهد.
حالا ناراحتی اش این بود که جنازه قطعاً ناپدید می شود.گفت:«کاش به اش دست نزده بودم، این طوري یک امیدي
بود که لا اقل بشه بعداً جنازه رو آورد، ولی اون جایی که جنازه افتاد، حتماً...»
تو همان لحظه ها، یاد حرف عبدالحسین افتادم: وقتی که با هم رفتیم جسد شهید آهنی را بیاوریم و نشد؛ تو راه
برگشت می گفت: «من آرزو م اینه که جنازه ام بمونه و اصلاً دیده نشه، یعنی هیچ اثري ازش نمونه.»
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۱
صحراي وانفسا
همسر شهید
تاریکی شب همه جا راپوشانده بود.سکوتی سنگین می رفت که همه جارا بگیرد.بچه هاخوابیده بودند. خودم هم
داشتم آماده می شدم که کم کم بخوابم،یکدفعه صداي آهسته اي به گوشم خورد. از توي حیاط بود. صداي بسته شدن در کوچه، آن هم با احتیاط، یک آن
دلم از خوشحالی لرزید.عبدالحسین، هشتاد روز مرخصی نیامده بود. فکر این که او باشد، از خانه کشاندم بیرون.
حدسم درست بود. جلوي در هال دیدمش، با همان لبخند همیشگی. سلام و احوالپرسی که کردیم، با صداي ذوق
زده ام گفتم: «برم بچه ها رو بیدار کنم.»
آهسته گفت: «نه، نمی خوام بچه ها رو بیدار کنی.»
«چرا؟!»
«بگذار بیام تو، برات می گم.»
جوري گفت که زیاد ناراحت نشوم؛ فردا صبح زود باید می رفت
کاشمر. هم قرار بود سخنرانی کند. هم با فرمانده ي آن جا وعده داشت. گفت: «ان شاءاالله فردا بعد از ظهر هم بر
می گردم و می آم پیش شما؛ این جوري بچه ها رو بهتر و سیرتر می تونم ببینم.»...
یک ساعتی مانده بود به اذان صبح، از خواب بیدار شدم. چراغ آشپزخانه روشن بود. یقین داشتم عبدالحسین است.
بیشتر وقتها که می آمد مرخصی، روزه می گرفت. یکدفعه هم یادم نمی آید که مرا بیدار کرده باشد که سحري
درست کنم یا مثلاً چاي دم کنم. همه ي کارها را خودش می کرد. از جام بلند شدم.رفتم آشپزخانه.یک قوري چاي
و دو تا استکان گذاشته بود تو سینی.به اش سلام کردم.جوابم را با خنده و خوشرویی داد.به سینی اشاره کردم و
پرسیدم: «اینا رو جایی می بري؟»
خندید و آهسته گفت: «یک بنده خدایی تو کوچه است، نمی دونم مسافره، زواره، می خوام براش چایی ببرم، ثواب
داره، صبح جمعه اي.»
سینی را برداشت و رفت بیرون، بی سر و صدا.
مدتی بود که هر وقت می آم مرخصی، سابقه ي این کار را داشت. یا چاي می برد بیرون و یا هم میوه و غذا.هر بار
که می پرسیدم: براي کی می بري؛ جوابهایی از همان دست می داد. جالب این بود که همه ي آن مسافرها و
رهگذرها هم، اکثراً ماشین داشتند!صبح، اذان که گفتند نماز خواند و راه افتاد طرف کاشمر.
سه، چهار ساعتی مانده بود به غروب. بچه ي همسایه آمد و گفت: «آقاي برونسی از کاشمر تلفن زدن، با شما کار
دارن.»
آن روز لوله هاي آب، توي کوچه ترکیده بود و ما از صبح آب نداشتیم. همین حسابی کلافه ام کرده بود. پیش
خودم گفتم: «اینم حتماً زنگ زده که باز بگه من نمی تونم بیام!»
بچه ي همسایه منتظر ایستاده بود. با ناراحتی به اش گفتم: «برو پسر جان از قول من به آقاي برونسی بگو هر چی
دلش می خواد تو همون کاشمر، پیش فامیلش بمونه و از همون جا هم بره جبهه، دیگه خونه نمی خواد بیاد!»
دم دماي غروب بود. آب تازه آمده بود و تو حیاط داشتم ظرفها را می شستم.یکدفعه دیدم آمد. به روي خودم
نیاوردم. از دستش حسابی ناراحت بودم.حتی سرم را بالا نگرفتم.جلوي من، روي دو پایش نشست. خندید و گفت:
«چرا این قدر ناراحتی؟»
هیچی نگفتم. خودم خودم را داشتم می خوردم.مهربانتر از قبل گفت: «براي چی نیومدي پاي تلفن؟ تو اصلاً می
دونی من چرا زنگ زدم؟»
باز چیزي نگفتم.
« می خواستم یک چند روزي ببرمتون کاشمر.»تا این را گفت، فهمیدم عیب کار از طرف خودم بوده که زود جوش آوردم. ولی نمی دانم چرا دلخوري ام لحظه به
لحظه بیشتر می شد و کمتر نه.دیگر بچه ها آمدند دورش را گرفتند. یکی یکی می بوسیدشان و احوالپرسی می
کرد. باهاشان هم رفت توي خانه.
کارم که تمام شد، ظرفهاي شسته را برداشتم و رفتم تو.آمد طرفم. مهربان و خنده رو گفت: «من از صبح چیزي
نخوردم، اگر یک غذایی چیزي برام درست کنی، بد نیست.»
می خواست یخ ناراحتی ام را آب کند. من ولی حسابی زده بودم به سیم آخر!لام تا کام حرف نمی زدم.رفتم
آشپزخانه. چند تا تخم مرغ شکستم.دخترم فاطمه آن وقتها شش، هفت سالش بود.صداش زدم و بلندگفتم:
«بیا براي بابات غذا ببر.»
یکدفعه انگار طاقتش طاق شد. آمد آشپزخانه.گفت:«بابا چیزي نمی خواد.»
رفت طرف جالباسی.ناراحت و دلخور ادامه داد: «حالا فاطمه براي بابا غذا بیاره؟!»
عباس و ابوالفضل را بغلش کرد. بقیه بچه ها را هم دنبالش راه انداخت. از خانه رفت بیرون. نمی خواستم کار به این
جا بکشد، ولی دیگر آب از سر گذشته بود.
چند دقیقه گذشت.همه شان برگشتند.مادرم هم بود. شستم خبردار شد که رفته پیش او شکایت.آمدند تو.سریع
رفتم اتاق دیگر. انگار بغض چند ساله ام ترکید.زدم زیر گریه کار از این خرابتر نمی توانست بشود که شد.
کمی بعد شنیدم به مادرم می گوید:«این حق داره خاله، هرچی هم که ناراحت بشه حق داره، اصلاً هم از دستش
ناراحت نیستم. ولی خوب من چکار کنم. نمی توم دست از جبهه بردارم، من تو قیامت مسؤولم.»
انگشت گذاشته بود رو نکته ي حساس.انگار خودم هم تازه فهمیده بودم که به خاطر جبهه رفتن زیاد او ناراحت
هستم.مادرم گفت:«حالاشما بیا بریم تو اتاق که اصلاً با خودش صحبت کنی.»
آمدند.خودم را جمع و جور کردم.روبروم نشست.گفت: «می خوام باشما صحبت
کنم، خوب گوش بده ببین چی می
گم.»
سرم را بلند نکردم، اما گوشم با او بود.
«هر مسلمانی می دونه که الان اسلام در خطره.من اگه بخوام جبهه نرم یا کم برم، فرداي قیامت مسؤول هستم.
پس این که نخوام نرم جبهه، محال هست و نشدنی.»
رو کرد به مادر.ادامه داد:«ببین خاله، من حاضرم که این خونه و اثاث و حتی کت تنم رو بگذارم براي دختر شما،
اون وقت بچه هام رو بردارم و برم جبهه.ولی فقط به یک شرط، که دختر شما باید قولش رو به من بده.»
ساکت شد.مادرم پرسید: «چه شرطی خاله جان؟»
«روز محشر و روز قیامت، وقتی که حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) تشریف می آرن، بره پیش حضرت و
بگه:من فقط به خاطر این که شوهرم می رفت جبهه و تو راه شما بود، ازش طلاق گرفتم، و شوهرم بچه ها رو
برداشت و رفت.»
مادرم مات و مبهوت مانده بود.من هم کمی از او نمی آوردم. خودم را یک آن تو وضعی که او می گفت، تجسم
کردم:روبروي حضرت؛ تو صحراي وانفساي محشر!
همه ي وجودم انگار زیرو رو شده بود. به خودم آمده بودم. حالا دیگر از خجالت سرم را بلند نمی کردم.بعد از آن دیگر حرفی براي گفتن نداشتم.هر وقت می رفت جبهه و هر وقت می آمد، کاملاً رضایت داشتم.
دلگرم بودم به خوشنودي دل حضرت صدیقه ي کبري (سلام االله علیها).
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۲
کفن من
حجت الاسلام محمدرضارضایی
من از قم مشرف شدم حج، او از مشهد. من از مکه آمدن او خبر نداشتم، او هم از مکه آمدن من.
آن روز رفته بودم براي طواف. همان روز هم کفشهام را گم کردم.وقتی کارم تمام شد، پاي برهنه از حرم آمدم
بیرون. تو خیابانهاي داغ مکه راه افتادم طرف بازار.
جلوي یک فروشگاه کفش ایستادم.خواستم بروم تو، یک آن چشمم افتادبه کسی. داشت از دور می آمد.حرکاتش
برام خیلی آشنا بود.ایستادم و خیره اش شدم.راست می آمد طرف من. بالاخره رسید بیست، سی متري
ام.شناختمش.همان که حدس می زدم، حاج عبدالحسین برونسی.
او داشت می خندید و می آمد.می دانستم چشمهاي تیزبینی دارد. از دور مرا شناخته بود.چند قدمی ام که رسید،
دیدم کفش پاش نیست! تا خاطره ي قدیمها زنده شود، گفتم: «سلام اوستا عبدالحسین.»
«سلام علیکم.»
با هم معانقه کردیم و احوالپرسی.به پاهاي برهنه اش نگاه کردم.«پس کفشهاتون کو؟»
مقابله به مثل کرد و پرسید:«کفشهاي شما کو؟»
جریان گم شدن کفشهام را تعریف کردم. چشمهاش گرد شد. وقتی هم که او قصه ي گم شدن کفشهایش را تعریف
کرد، من تعجب کردم.
«عجب تصادقی!»
هر دو، یک جا و یک وقت کفشها را گم کرده بودیم. او از یک مسیر، و من از مسیر دیگر آمده بودیم بازار.
«پس بیشتر از این پاهامون رو اذیت نکنیم.»
رفتیم تو فروشگاه. نفري یک جفت کفش خریدیم و آمدیم بیرون. انگار تازه متوجه شدم تو دستش چیزي است.
دقیق نگاه کردم.چند تا کفن بود از «برد»یمانی.پرسیدم:«اینا مال کیه؟»
شروع کرد یکی یکی، به گفتن.
«این مال مادرمه، این مال بابامه، این مال برادرمه،...»
براي خیلی ها کفن خریده بود.ولی هیچ کدام مال خودش نبود، یعنی اسم خودش را اصلاً نگفت.به خنده
پرسیدم:«پس کو مال خودت؟»
نگاه معنی داري به ام کرد. لبخند زد و گفت: «مگه من می خوام به مرگ طبیعی بمیرم که براي خودم کفن
بخرم؟»
جا خوردم. شاید انتظار همچین حرفی را نداشتم.جمله ي بعدي اش را قشنگ یادم هست. خندید و گفت: «لباس
رزم من باید کفن من بشه!
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۳
پیشانی زندگی
مجید اخوان
گردان عبداالله معروف شده بود به «گردان خط شکن».حتی یک عملیات نداشتیم که نیروي پشتیبانی یا مثلاً
احتیاط باشد، فقط خط شکن بود. یادم هست آن وقتها مسؤول تخریب لشکر بودم. حاجی برونسی می آمد پیشم
می گفت: «اخوان، تخریب چی هایی رو به من بده که تا آخر آخر کار، پاي رفتن داشته باشن.»
وقتی می پرسیدم:«چطور؟»
می گفت: «چون گردان من گردان عبداالله هست؛ یعنی گردان خط شکنه.»
راست هم می گفت.همیشه دورترین، سخت ترین و صعب العبورترین مسیرها را تو عملیات، به گردان او می
دادند.رو همین حساب، اسم «برونسی»، هم پیش خودي ها معروف بود،هم پیش دشمن. بارها تو رادیو عراق اسمش
را با غلیظ می آوردند و کلی ناسزا می گفتند.براي سرش هم، مثل سر شهید کاوه، جایزه گذاشته بودند.
تو یکی از عملیاتها، چهار، پنج تا شهید و زخمی از گردان عبداالله
افتادند دست دشمن.شب با خود حاجی نشستیم پاي رادیو عراق.همان اول اخبارش، گوینده با آب و تاب
گفت:«تیپ عبداالله به فرماندهی بروسلی تارومار شد.»
تا این را شنیدیم، دوتایی با هم زدیم زیر خنده.دنباله ي وراجی شان، از کشتن بروسلی گفتند و دروغهاي شاخ دار
دیگر.حاجی بلند می خندید.به اش گفتم:«پس من برم بگم برایت حلوا درست کنن که یک مراسم ختمی بگیریم.»
با خنده گفت: «منم باید برم به مسؤول لشکر بگم:دیگه من فرمانده ي گردان نیستم، فرمانده تیپم.»کمی بعد رادیو را خاموش کرد. قیافه ي جدي به خودش گرفت و آهسته گفت: «اخوان، یک گلوله روش نوشته
بروسنی، فقط اون گلوله می آد می خوره به پیشانی زندگی من.هیچ گلوله دیگه اي نمی آید، مطمئن مطمئنم.»
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۴
چهار راه خندق
سرهنگ عباس تیموري
برونسی،از آنهایی بودکه ازمرز خودیت گذشتند.بدون اغراق می توانم بگویم که حتی تجربه ي دشوار رزمی شدن
را، با توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (سلام االله علیهم)به دست آورد.عجیب ارتباطی داشت با آن بزرگواران.
یادم هست قبل از عملیات رمضان، همرزم او شدم.همان وقتها خاطره اي از او سرزبانها بود که برام خیلی جاي تأمل
داشت.خاطره اي که در تاریخ دقیق جنگ ثبت شده است.پیش خودم فکر می کردم: آدم چقدر باید عشق و اخلاص
داشته باشد که به اذان خداوند و با عنایت ائمه ي اطهار (علیهم السلام)، تو صحنه ي کارزار و درگیري، به بچه ها
دستور بدهد از میدان مین عبور کنند، مینهایی که حتی یکی شان خنثی نشده بودند!
هرچه بیشتر تو گردان او می ماندم، عشق و علاقه ام به اش بیشتر می شد. حقاً راست گفته اند که نیروها را با
اخلاق و ارادتش می خرید.ازش جدا نشدم تا وقتی که معاون تیپ شد و بعدهم، فرمانده ي تیپ.
روزهاي قبل از عملیات بدر را هیچ وقت از خاطر نمی برم. توسخنرانی هاي صبحگاهش، چند بار با گوشهاي خودم شنیدم که گفت: «دیگه نمی تونم تو این دنیا طاقت بیارم،
براي من کافیه.»
یک جا حتی تو جمع خصوصی تري، شنیدم می گفت: «اگر من تو این عملیات بدر شهید نشم، به مسلمانی خودم
شک می کنم.»
آن وقتها من فرماند ي گروهان سوم از گردان ولی االله بودم. یک روز تو راستاي همان عملیات بدر، جلسه ي تلفیقی
داشتیم تو تیپ یکم از لشگر هفتاد و هفت خراسان اسم فرمانده ي تیپ را یادم نیست.
من و چند نفر دیگر، همراه آقاي برونسی رفته بودیم تو این جلسه.همان فرمانده ي تیپ یکم، رفت پاي نقشه ي
بزرگی که به دیوار زده بودند. شروع کرد به توجیه منطقه ي عملیاتی که مثلاً؛ ما چه جور آتش می ریزیم، چطور
عمل می کنیم، وضعیت پشتیبانی مان این طوري است، و آتش تهیه و آتش مستقیممان آن طوري.
حرفهاي او که تمام شد، فرمانده ي اطلاعات - عملیات تیپ شروع کرد به صحبت.زیادگرم نشده بود که یکدفعه
برونسی حرفش را قطع کرد.
«ببخشین، بنده عرضی داشتم.»
از جا بلند شد و رفت طرف نقشه. مثل بقیه میخ او شدم.هنوز نوبت او نشده بود. از خودم پرسیدم:چی می خواد بگه
حاج آقا؟»
آن جا رو کرد به فرمانده ي تیپ یکم و گفت:«تیمسار، شما حرفهاي خوبی داشتین، ولی نگفتین از کجا می خواید
نیروها رو هدایت کنید؟ یعنی جاي خودتون رو مشخص نکردین.»
فرمانده ي تیپ، آنتن را گذاشت رو نقطه اي از نقشه.گفت:«من از این جا گردانها رو هدایت می کنم.»
برونسی گفت:«این جا که درست نیست.»
«براي چی؟!»
«چون شما از این نقطه نمی تونید نیرو رو هدایت کنید.»
حرفهایی فیمابین رد و بدل شد.آخرش هم فرمانده ي تیپ ماند که چه بگوید. یکدفعه سؤال کرد: «ببخشید آقاي
برونسی، شما از کجا می خواید نیروها رو هدایت کنید؟»
دقیق یادم هست که آن جا به او حساس شدم.دوست داشتم بدانم چه جوابی دارد. آنتن را از آن تیمسار گرفت.
نوکش را، درست گذشت روي چهار راه خندق!گفت: «من این جا می ایستم.»
فرمانده ي تیپ که تعجب کرد بماند، همه ي ما با چشمهاي گرد شده، خیره ي او شدیم.
شروع عملیات، از «پد» امام رضا (سلام االله علیه)بود و انتهاي آن، حدود اتوبان بصره - العماره بود. چهار راه
خندق تقریباً می افتاد تو منطقه ي میانی عملیات که با چند کیلومتر این طرفترش دست دشمن بود! فرمانده ي
تیپ گفت: «من سر در نمی آورم.»
«چرا؟»
«آخه شما اگه با نیرو می خواید حرکت کنید، خب باید ابتداي عملیات باشین، چهار راه خندق که وسط عملیاته!»
«به هر حال، من تو این نقطه مستقر می شم.»...
آن روز جلسه که تمام شد، هنوز به آقاي برونسی فکر می کردم.از خودم می پرسیدم:چرا چهارراه خندق؟»
صبح روز عملیات، گردان سوم، یا چهارمی بودیم که به دستور آقاي برونسی وارد منطقه شدیم.بچه ها خوب
پیشروي کرده بودند. سمت چپ ما، لشگر هفت ولی عصر (عجل االله تعالی فرجه الشریف) بود و سمت راست، لشگر
امام حسین (سلام االله علیه). وسط هم لشگر ما بود؛ لشگر پنج نصر.
از ته و توي کار که سر در آوردیم.فهمیدیم تمام پیشروي ها محدود شده به همان چهار راه خندق.دشمن همه ي
هست و نیستش را متمرکز کرده بود آن جا و شدید مقاومت می کرد.
سرچهارراه، چشمم که افتاد به برونسی، تو ذهنم جرقه اي زد.یاد جلسه و یاد آن حرفش افتادم. از همان چهار راه
نیروها را هدایت می کرد. فاصله مان حدود پانزده تا بیست متر می شد. دشمن بدجوري آتش می ریخت. کم کم از
حالت دفاعی بیرون آمد و براي بار چندم، شروع کرد به پاتک. بچه ها با چنگ و دندان مقاومت می کردند.
سه، چهار ساعتی گذشت.مهماتمان داشت ته می کشید. چندبار با بیسیم خواستیم که برامان بفرستند.ولی تو آن
آتش شدید، امکان فرستادنش نبود. حتی نفرات پیاده ي عراق، رسیده بودند به ده، پانزده متري ما، وما به راحتی
نارنجک پرت می کردیم طرفشان. اوضاع هر لحظه
سخت تر می شد.بالاخره هم دستور عقب نشینی صادر شد.
روي تاکتیک و اصول ج
نگی، کشیدیم عقب. تو آخرین لحظه ها، یکی از بچه ها داد زد:«واي!حاجی برونسی!»
با دوربین که نگاه کردیم، دیدیم افتاده است روي زمین و پیکر پاکش، غرق خون است و بی حرکت.گفتم: «باید
بریم جنازه رو بیاریم عقب؛ هر طور که شده.»
این حرف من نبود، خیلی هاي دیگر هم همین را می گفتند. فرماندهی ولی اجازه نداد.گفت: «اوضاع خیلی خرابه.
اگر برین جلو، خودتون هم شهید می شین.»
شاید سخت ترن لحظه ها در جنگ، براي من، همان لحظه ها بود. با یک دنیا حسرت و اندوه کشیدیم عقب.
آخرش هم جنازه ي شهید برونسی برنگشت. خون پاکش، تو تثبیت مناطق آزاد شده ي دیگر، واقعاً مؤثر بود.بچه ها
از شهادت او روحیه اي گرفتند که توانستند پوزه ي دشمن را، که حسابی وحشی و سرمست بود، به خاك بمالانند.
بعد از عملیات، ارتباط معنوي شهید برونسی با ائمه، خصوصاً حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیهم)، برام روشن
تر شده بود. دقیقاً همان جایی که رو نقشه انگشت گذاشت، یعنی چهار راه خندق، شهید شد، و با شهادتش تسلیم و
اسلام خود را ثابت کرد.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت۶۵
قبر بی سنگ
همسر شهید
از خواب پریدم.کسی داشت بلند بلند گریه می کرد!چند لحظه اي دست و پام را گم کردم.کم کم به خودم آمدم و
فهمیدم صدا از توي هال است،جایی که عبدالحسین خوابیده بود.
پتو را از روم زدم کنار.رفتم تو راهرو.حدس می زدم بیدار باشد، و مثلاً دعایی، چیزي دارد می خواند.وقتی فهمیدم
خواب است،اولش ترسیدم. بعد که دقت کردم،دیدم دارد باحضرت فاطمه ي زهرا(سلام االله علیهم)حرف می
زند.حرف نمی زد،ناله می کرد و شکایه.اسم دوستهاي شهیدش را می برد.مثل مادري که جوانش مرده باشد،به
سینه می زد و تو هاي و هوي گریه می نالید:«اونا همه رفتند مادر جان!پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید
چکار کنم.»
سروصداش هرلحظه بیشتر می شد.ترسیدم در و همسایه را هم بیدار کند.هول و دستپاچه گفتم:«عبدالحسین!»
چیزي عوض نشد.چند بار دیگر اسمش رابلند گفتم،یکدفعه از خواب پرید.صورتش خیس اشک بود.گفتم:«از بس
که رفتی جبهه،دیگه تو خواب هم فکر منطقه اي؟»
انگار تازه به خودش آمد. ناراحت گفت: «چرا بیدارم کردي؟!»
با تعجب گفتم: «شما این قدر بلند حرف می زدي که صدات می رفت همه جا!»
پتو را انداخت روي سرش. رفت تو اتاق. دنبالش رفتم. گوشه اي کز کرد. گویی گنج بزرگی را از دست داده
بود.ناراحت تر از قبل نالید: «من داشتم با بی بی درد و دل می کردم، آخه چرا بیدارم کردي؟!»
انگار تازه شستم خبردار موضوع شد.غم و غصه همه وجودم را گرفت. خودم را که گذاشتم جاي او، به اش حق دادم.
آن شب، خواستم از ته و توي خوابش سر دربیاورم، چیزي نگفت.تا آخر مرخصی اش هم چیزي نگفت و راهی جبهه
شد.
آن وقتها حامله بودم. سه، چهار روزي مانده بود به زایمان، که آمد مرخصی.لحظه شماري می کرد هر چه زودتر بچه
به دنیا بیاید.
بالاخره آخرین شب مرخصی اش رفتیم بیمارستان. مرا نشاند رو یک صندلی. خودش رفت دنبال جفت و جور کردن
کارها.یک خانمی هم همراهمان بود که با عبدالحسین رفت. بعدها، بعد از شهادتش، همان خانم تعریف می کرد که:
یکی از پرسنل بیمارستان به آقاي برونسی گفت: «باید پرونده درست کنید.»
آقاي برونسی به اش گفت: «اگه وقت زایمانش شده که من عجله دارم.»
«این چه حرفیه آقا؟ پرونده که باید درست بشه، یا نه.»
آقاي برونسی یک بلیط هواپیما از جیبش درآورد. نشان او داد و گفت: «ببین اخوي، من باید برم منطقه، اگر زودتر
کارم رو راه بندازي، خدا خیرت بده.»
فکر کرد شوهر شما دارد جبهه را به رخ او می کشد که زود کارش را راه بیندازند.یکهو همین طور آقاي برونسی را
هل داد عقب و با پرخاش گفت: «همه می خوان برن جبهه! هی منطقه، منطقه می کنی که چی بشه؟! خوب صبر
کن ببین زنت می خواد چکار کنه...»
من پسرم جبهه بود و می دانستم آقاي برونسی چکاره است. باخودم گفتم: «الانه که پدر این بی ادب رو در بیاره.»
منتظر یک برخورد شدید بودم. ولی دیدم حاج آقا سرش را انداخت پایین. هیچی نگفت و رفت بیرون. زود رفتم جلو
و آهسته به اش گفتم: «می دونی این آقایی که هلش دادي، چکاره بود؟»
مرد تو صورتم نگاه کردو معلوم بود یکدفعه جا خورده است. گفتم:«بیچاره! اون اگه اراده کنه، پدر تو رو در می آره.
برو خدا رو شکر کن که اینا آدمهاي کینه توز و عقده اي نیستن.»
بالاخره حرفهاي همان خانم کار خودش را کرد.مرا سریع بردند اتاق عمل.
بچه که به دنیا آمد، بردنم توي یک اتاق دیگر.تا حالم جا بیاید، مدتی طول کشید. وقتی به خودم آمدم، مادرم کنار
تخت ایستاده بود. ازش پرسیدم: «دختره یا پسر؟»
لبخند زیبایی، صورت خسته و شکست خورده اش را باز کرد.گفت: «دختره، مادر جان.»
«حالش خوبه؟»
«خوب خوب.»
یکدفعه یاد او افتادم و یاد اینکه بلیط هواپیما داشت. پرسیدم: «عبدالحسین رفت؟»
گفت:«نه، فرستاد بلیطش را پس بدن.»
«براي چی؟»
«به خاطر تو بود، براي این که جوش نزنی، گفت فعلاً می مونم.»
هیچ هدیه اي برام بهتر از این نمی توانست باشد.از ته دل خوشحال شده بودم. پرسیدم: «پس حالا کجاست؟»
«می خواست که همین شبونه، تو و بچه رو ببریم خونه، ولی دکتر نگذاشت؛ حالا رفته امضا بده که با مسؤولیت
خودش شما رو ببره.»
کمی بعد پیداش شد. آمد کنار تخت.لبخندي زد و احوالم را پرسید. رو کرد به مادرم و گفت: «خوب خاله جان،
زینب خانم رو آماده کن که با مادر حسن آقا بریم خونه.»
منظورش من بودم. فهمیدم اسم بچه را هم انتخاب کرده.چند دقیقه ي بعد، از بیمارستان آمدیم بیرون.
خانه که رسیدیم، خودش زود دوید طرف رختخوابها. یک تشک برداشت و آورد کنار بخاري. خواست پهنش کند،
مادرم گفت: «این جانه، ببرین تو اتاق دیگه.»
پرسید: «براي چی؟»
مادرم گفت: «این جا مهمون می آد.»
تشک را پهن کرد و گفت: «عیب نداره، مهمانها رو می بریم تو اون اتاق؛ کی از زینب بهتر که کنار بخاري باشه؟»
رفتم روي تشک و دراز کشیدم. زینب را هم داد بغلم.گفت: «کنار بخاري، دیگه دخترم سرما نمی خوره.»
صداي اذان صبح از مسجد محل بلند شد.به مادرم گفت: «خاله شم
ا برو نمازت رو بخون، من خودم تا بیاي، پیش
اینا هستم.»...
علاقه اش به زینب از همان اول، علاقه ي دیگري بود.شب بعد، بچه را که قنداق کرده بودیم، گذاشت روي پاش.
دهانش را برد کنار گوش زینب. همین طور شروع کرد به زمزمه کردن. نمی دانم چی می گفت تو گوش بچه. وقتی
به خودم آمدم، دیدم شانه هاش دارد تکان می خورد. یک آن چشمم افتاد به صورتش، خیش شده بود! دقت که
کردم، دیدم اشکهاش، مثل باران از ابر بهاري، دارد می ریزد.خواستم چیزي بگویم، به خودم گفتم: «بگذار تو حال
خودش باشه.»
زینب که سه روزه شد، رفت جبهه.قبل از رفتنش، گفت: «زینب رو که ان شاءاالله بردین حمام، نگذارین کسی تو
گوشش اذان بگه.»
گفتم: «براي چی؟»
گفت: «خودم که برگشتم، این کارو می کنم.»
زینب را یک بار بردیم حمام.هفده روز از عمر او گذشته بود که عبدالحسین آمد.هنوز رو زمین نشسته بود که
پرسید:«بچه رو بردین حمام.»
گفتم: «بله.»
گفت: «ندادین که کسی به گوشش اذان و اقامه بگه؟»
«نه.»
وقتی نشست و نفسی تازه کرد، به مادرم گفت: «دوباره بچه رو ببرین
حمام.»
تا بردند حمام و آوردند، غروب شد. بعد از نماز مغرب، زینب را گرفت تو بغلش و همان پاي بخاري نشست.
نمی دانم چه به گوش زینب می گفت.فقط می دانم نزدیک دوساعت طول کشید! از همان اول شروع کرد آرام آرام
اشک ریختن. وقتی بچه را داد بغلم، پیراهن خودش و قنداقه ي او خیس اشک شده بود!
دو روز پیش ما ماند. شبی که فرداش می خواست برود، آمد گفت: «زود آماده بشین می خوایم بریم جایی.»
«کجا؟»
«یکی، دو جا نمی خوایم بریم، خیلی جاهاست.»
فکر زینب را کردم و سردي هوا را. گفتم: «منم بیام؟»
گفت: «آره، زینب خانم رو هم باید ببریم.»
یک ماشین گرفته بود. خودش نشست پشت فرمان. سوار که شدیم، راه افتاد.
چند تا فامیل تو مشهد داشتیم. خانه ي تک تک آنها رفت.یک وقتی، با یکی شان، سرمسائل انقلاب، دعواي شدیدي کرده بود که چند سال با هم رفت و آمد نداشتیم.برام
عجیب بود که آن شب، حتی خانه ي او هم رفتیم! هر جا می رفتیم، همان طور بر پا، در حالی که زینب را هم بغل
گرفته بود، چند دقیقه اي می ایستاد. احوالشان را می پرسید و می گفت: «ما فردا ان شاءاالله عازم جبهه هستیم،
اومدیم که دیگه حلال بودي بطلبیم.»
آنها هم مثل من تعجب می کردند. هر وقت که می خواست برود جبهه، سابقه نداشت برود خانه ي فامیل براي
خداحافظی. معمولاً آنها می آمدند خانه ي ما. همینها، حسابی نگرانم می کرد.
آخرین جایی که رفتیم، حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا(سلام االله علیهم) بود. آن جا دیگر عجله را گذاشت کنار؛
زیارت با حالی کرد آن شب؛ با طمأنینه و با آرامش.
خودم هم آن شب حال دیگري داشتم و گرفته تر از همیشه، با آقا راز و نیاز می کردم.
بعد زیارت، عبدالحسین بچه ها را یکی یکی برد دور ضریح و طوافشان داد. زینب را هم گرفت و برد. وقتی طوافش
داد، آوردش پیش من و گفت: «بریم؟»
گفتم:«بریم.»...
توي ماشین، جوري که فقط من بشنوم، شروع کرد به حرف زدن.
«من ان شاءاالله فردا می رم منطقه، دیگه معلوم نیست که برگردم.»
هر لحظه انگار غم و غصه ام بیشتر می شد. گفت: «قدم زینب مبارك است ان شاءاالله، این دفعه دیگه شهید می
شم.»
کم مانده بود گریه ام بگیرد.فهمید ناراحت شدم. خندید، گفت: «شوخی کردم بابا، چرا ناراحت شدي؟ تو که می
دونی بادمجون بم آفت نداره. شهادت کجا، ما کجا؟»...
توي خانه، بچه ها که خوابیدند، آمد پیشم.گفت: «امشب سفارش شما رو خدمت امام رضا(سلام االله علیهم) کردم. از
آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و به تون یک سري بزنن. شما هم اگر یک وقت مشکلی چیزي داشتین، فقط برین خدمت حضرت و از خودشون کمک بخواین؛ سعی کنید که قدر این نعمت عظیم رو که نصیب شهر و کشور ما
شده، بدونید، هیچ وقت از زیارت غفلت نکنید که خودش یک ادبی هست و رعایت این طور آدابی، واجب است.»
هیچ وقت از این حرفها نمی زد.بوي حقیقت را حس می کردم، ولی
انگار یک ذره هم نمی خواستم قبول کنم.
بعد از نماز صبح، آماده ي رفتن شد.خواستم بچه ها را بیدار کنم، نگذاشت. هر دفعه که می خواست برود، اگر صبح
زود هم بود، همه شان را بیدار می کرد و با همه خداحافظی می کرد. ولی این بار نمی دانم چرا نخواست بیدارشان
کنم.گفت:«این راهی که دارم می رم، دیگه برگشت نداره!»
یکدفعه چشمم افتاد به حسن. خودش بیدار شده بود. انگار همین حرف پدرش را شنید که یکدفعه زد زیر گریه.از
گریه اش، ما هم گریه افتادیم؛ من و مادر.
همیشه وقت رفتنش اگر مادر ناراحت بود، و یا من گریه می کردم، می خندید و می گفت: «اي بابا، بادمجان بم
آفت نداره؛ از این گذشته، سر راه مسافر هم خوب نیست گریه کنید.»
ولی این بار مانع نشد. می گفت: «حالا وقتشه، گریه کنید!»
کم کم بچه ها همه از خواب بیدار شدند. یکی یکی بوسیدشان و خداحافظی کرد باهاشان.این سري از زیر قرآن هم
رد نشد.فقط بوسیدش و زیارتش کرد و رفت.
آن روز که او رفت، زینب بیست روزه می شد.
آخرین بار که زنگ