eitaa logo
السابقون الشهادت
711 دنبال‌کننده
452 عکس
108 ویدیو
11 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ُسفرا جمعی از دوستان شهید رفتم سراغ محمد. با اصرار از او خواستم بیاید مسجد اردوگاه. چند دقيقه بعد وارد مسجد شدیم. مراسم در حال برگزاری بود. گفتم: محمد نوبت شماست. باتعجب پرسید: چی!؟ گفتم: باید بخونی. این همه میهمان آمده. بهتر از تو هم برای مداحی نداریم. اما هر کاری کردم بیفایده بود. نخواند که نخواند! با هم رفتیم بیرون. گفتم: حسابی ما رو ضایع کردی! گفت: بیشتر خودم را ضایع کردم! بعد مکثی کرد و گفت: مداحی توی این مجلس برای رضای خدا نبود! ُ ترسیدم ماجرای سفرا پیش بیاد! باتعجب گفتم قضیه سفرا چیه؟! ٭٭٭ عراق دارخوئین را بمباران کرد. از صبح تا غروب مشغول تخليه شهدا و مجروحين آنجا بودیم. شب خسته و کوفته به اردوگاه شهیدعرب آمدیم. وقتی رسیدیم نماز تمام شده بود. آنقدر خسته بودم که در چادر دراز کشیدم. همان موقع مسئول تبلیغات لشكر دوید دنبال من و گفت: تورجی سریع بیا! گفتم: چی شده!؟ گفت: سفیران ایران در کشورهای دیگر آمدهاند بازدید از جبهه، امشب مهمان لشكر هستند. مداح هم دعوت کردیم ولی نیامده. الان همه منتظر دعای کمیل هستند. سریع بیا که آبروی ما داره میره! با اصرار او به مسجد آمدم. شروع کردم به خواندن. مجلس خیلی خوبی شد. خودم باور نمیکردم. بعد از دعا حاج حسین خرازی گفته بود: محمد امشب کولاک کرد. وقتی دعا تمام شد برگشتم داخل چادر. خیلی خسته بودم. یکدفعه یادم افتاد نماز نخواندهام. به خودم گفتم: وای به حال تو. مستحب را گرفتی، واجب رها شد! سریع نماز را خواندم. شام و سوره واقعه و بعد مشغول استراحت شدم. ساعت حدود دوازده بود. یکدفعه یادم افتاد که وضو نداشتم! سريع بلند شدم. وضو گرفتم و دوباره نماز خواندم. اما دیگر نخوابیدم. مناجات من تازه شروع شد. تازه فهمیدم خدا چه لطفی در حق من کرده. غرور من را گرفته بود. باخودم گفته بودم: با اینکه خسته بودی عجب دعایی خواندی! اما خدا گوشمالی خوبی به من داد. به من فهماند: »حال را خدا میدهد. تو که ً اصال وضو نداشتی. نماز واجب تو هم رفت!« ٭٭٭ بعد از آن محمد خیلی به این مسائل توجه میکرد. بارها فرمانده گردان، حتی معاون لشكر از محمد خواسته بودند برای بچه ها بخواند. اما او اول به حال درونی خودش نگاه میکرد. اگر آمادگی درونی نداشت، یا در آن جلسه بوی ریا و غیر خدا حس میکرد نمیخواند. مجالس دعای محمد دریای معرفت بود. محمد اهل مطالعه بود. لا به لای مداحی بچه ها را نصیحت میکرد. از احادیث و آیات میگفت و... توسل های او واقعًا گره گشا بود. در یکی از مراحل کربلای پنج مهمات ما تمام شد. چند نفری برای آوردن مهمات به عقب رفتند. آنها دیرکردند. هوا در حال روشن شدن بود. هر لحظه ممکن بود عراق پاتک کند. محمد توسل پیدا کرد به حضرت زهرا بچه‌ها هم همینطور. دقايقي بعد مهمات رسید. همان موقع دشمن حمله کرد اما نتوانست کاری انجام دهد. ٭٭٭ بچه‌ها عاشق صدای محمد بودند. هر جا محمد میخواند غوغا میشد. چند نفری از بچه‌ها هم از این موضوع سوءاستفاده میکردند! ً مثال می‌آمدند داخل چادر و به شوخی میگفتند: تورجی فلان جا در حال مداحی است! بچه‌ها همه میدویدند! يادم هست در یکی از مراحل عملیات کربلای 5 به سوی دشمن در حال پیشروی بودیم. صدای رگبار و انفجار و... خيلي زياد بود. صدا به صدا نمیرسید. بچه‌ها راه را بلد نبودند. تعدادی هم اشتباه رفته بودند. محمد هر چه فریاد میزد بی فایده بود. برای همین رفت روی بلندی. با دست اشاره میکرد و داد میزد: یازهرا یازهرا یازهرا... این نام، هم رمز عملیات بود هم اسم گردان ما، با کمال تعجب دیدم عدهای از بچه‌ها کنار آن بلندی نشسته اند! اسلحه را زمین گذاشته و در حال سینه زنی هستند! و میگویند: یازهرا یازهرا محمد سریع پایین آمد و گفت: بابا حرکت کنید، حالا که وقت سینه زنی نیست! @asabeghoon_shahadat
کربلای پنج سردار حاج اسماعیل صادقی (فرمانده گردان) دو هفته از پایان عمليات کربلای چهار گذشت. نیروهای نفوذی عراق تمام اطلاعات این عملیات را به دشمن داده بودند. این عملیات به نتیجه مورد نظر نرسید. بسیاری از نیروها درفراق دوستان شهیدشان بودند. از قرارگاه تمامی فرماند گردانها را خواستند. طرح عملیات جدید اعلام شد. منطقه عمومی شلمچه هدف عملیات بود. این عملیات به نوعی حالت پیشگیرانه داشت. دشمن فکر نمیکرد ما توان حمله داشته باشیم. نوزدهم دی ماه65 ِ شروع عملیات بود. طبق طرح حاج حسین خرازی، گردان یازهرا اولین گردان عمل کننده از لشكر بود. روز دوم عملیات بود. یکی از مناطق مهم درگیری، منطقهای به نام پنج ضلعی در کنار نهر جاسم بود. رزمندگان اسالم در شب اول قسمتهایی از پنج ضلعی را آزاد کرده بودند. قرار بود ما با عبور از نهر جاسم به سمت مواضع دشمن حرکت کنیم. ذوالفقار، گروهان اول از گردان ما بود. محمد تورجی معاون گردان و در عین حال فرمانده این گروهان بود. حرکت نیروها آغاز شد. گروهان های عمار و حر پشت سر ذوالفقار بودند. ساعت دوازده شب بود. در اطراف پنج ضلعی به نزدیک کانالهای دشمن رسیدیم. با فرمان حمله، بچهها به سنگرهای اطراف نهر و کنار پل یورش بردند. اما یک پدافند ضدهوايي عراقی به شدت بچهها را زیر آتش گرفت. با یاری خدا خیلی سریع عبور کردیم. با پاکسازی سنگرها تا کانالها پیشروی کردیم. به محض رسیدن نیروهای ما به كانالهاي دشمن اتفاق جالبی افتاد! چند گردان نیروی کمکی در همان لحظه برای عراقیها رسید. آنها از خودروها پیاده شدند. وقتی متوجه حضور ما شدند به داخل کانال دویدند. کانال کوچک بود. بچههای ما هم به نزدیکی کانال رفتند. نیروهای ما با پرتاب نارنجک تلفات سنگینی از عراقیها گرفتند. خودروی دیگری دور از بچهها ایستاد. چند فرمانده عراقی پیاده شدند. آنها نميدانستند چه شده؟ محمدتورجی سریع به سمت آنها دوید. همه آنها را به رگبار بست. ٭٭٭ آن شب دست عنایت خدا را به خوبی مشاهده کردیم. کانال پر از جنازه نيروهاي دشمن شده بود. از قرارگاه اعلام کردند: سریع بیایید عقب. گردانهای مجاور شما پیشروی نکردند. ممکن است محاصره شوید. آمدیم عقب. به نزدیک جاده رسیدیم. در پشت جاده سنگربندی کردیم. هوا در حال روشن شدن بود. به بچهها گفتم: حتمًا عراق پاتک میکند. سنگرها را محکم و جدا از هم درست کنید. بعد هم تعدادی نیروی ورزیده با امکانات کافی به داخل سنگرها فرستادم. بقیه نیروها را هم به سنگرهای عقبتر منتقل کردم. عراق پاتک سنگینی را برای تصرف منطقه انجام داد. اما نتوانست کاری انجام دهد. گردان ما با کمترین تلفات به اهداف خود رسید. اولین مرحله از حضور ما در عملیات کربلای 5 با پیروزی به پایان رسید. با تثبیت موقعیت تصرف شده در اطراف نهر جاسم به عقب برگشتیم. قرار است پس از کمی استراحت برای مرحله دوم کار وارد عمل شویم. هر چند در این مرحله از کار چندین سردار بزرگ و انسان وارسته از جمع بچههای ما جدا شدند. داغ یکی از آنها برای محمد خیلی سنگین بود. محمد با او مثل دو برادر بودند. @asabeghoon_shahadat
دو برادر ابراهیم شاطری پور از دوران دبیرستان با هم بودند. این اواخر صیغه اخوت هم خواندند. با هم برادر ديني شدند. روزی نبود که یکدیگر را نبینند. اكثر کنار هم مشغول نماز میشدند. وقتی یکی زودتر بیدار میشد دیگری را برای نمازشب بیدار میکرد. خیلیها به رفاقت این دو حسرت میخوردند. محمد میگفت: بعد از شهید حسن هدایت، خدا رحمان را برای من فرستاد. سیدرحمان هاشمی را. رحمان از بهترينهاي گردان ما بود. همان سال 1365 در دانشگاه قبول شد. اما جبهه، دانشگاه اصلی او شد. دانشگاهی برای آخرت. محمد تورجی معاون گردان شد. رحمان هم شد بیسیمچی او. البته این بهانه بود. بیسیمچی همیشه باید در کنار فرمانده باشد. میخواستند لحظهای از هم جدا نشوند. آنها همدیگر را نصیحت میکردند. مشغول تهذیب نفس بودند. اگر اشکالی در کار هم میدیدند تذکر میدادند. مواظب بودند معصیتی از آنها سر نزند. از خدا خواسته بودند با هم شهید شوند. تا اینکه در زمستان 1365 زمان فراق رسید! مرحله اول کربلای پنج بود. قرار شد گردان به سمت نهر جاسم حرکت کند. نیمههای شب بود. از كنار خاکریزها عبور کردیم. به آخرین سنگرها رسیدیم. کمی استراحت کردیم. برادر تورجی جلوتر از بقیه بود. سه گروهان هم پشت سر او. بلند شدیم و از کنار مسیر جلو رفتیم. در سکوت کامل. برای حمله آماده بودیم. پنجاه متر تا سنگر تیربار عراقی فاصله داشتیم. قرار شد با دستور فرماندهی حمله آغاز شود. در زیر نور منّور داخل سنگر عراقیها را خوب نگاه کردم. به جای تیربار پدافند چهارلوله ضد هوایی گذاشته بودند! چسبیده بودیم به زمین. برادر صادقیان از مسئولین گروهان بود. رفته بود کمی آنطرفتر. او از بچههای قدیمی لشكر بود. وضعیت را بررسی میکرد. ایشان یک دستش را در عملیات قبلی تقدیم کرده بود. شب قبل، مرحله اول عملیات انجام شده بود. عراقیها میترسیدند. آنها هر از چند گاه رگباری را به سمت مقابل میگرفتند. یکدفعه رگباری به سمت ما بسته شد. گلولهای درست به گردن برادر صادقیان اصابت کرد. او روی زمین افتاد. همان لحظه منّور شلیک شد. هیچ کاری نمیشد کرد. اگر دشمن بفهمد که چه خبر است همه تلاش ها از بین میرود! این را برادر صادقیان هم میدانست. با دست جلوی دهان خود را گرفت. پاهایش را به زمین میکشید. او در مقابل ما دست و پا میزد. لحظاتی بعد دستور حمله صادر شد. چندین گلوله آرپی جی به سنگر دشمن شلیک شد. اما سنگر بتونی بود. شلیکها فایدهای نداشت! بچه‌هایی که جلو بودند با هم به طرف سنگر دویدند. فاصله کم بود. سنگر پدافند سریع تصرف شد. اما با شلیک پدافند حدود سی نفر از بچه‌ها از جمله سیدرحمان هاشمی روی زمین افتادند! محمد تورجی سریع بچهها را جلو برد. بقیه سنگرها یکی پس از دیگری تصرف شد. ما از جاده عبور کردیم. از آنجا به سمت کانالها و خاکریز های نونی شکل رفتیم. کانالها و محوطه اطراف آن پاکسازی شد. تلفات سنگینی از دشمن گرفتیم. ما به همه اهداف پیشبینی شده رسیدیم. ساعاتي بعد هوا روشن شد. شهدا و مجروحین را به عقب منتقل کردیم. سیدرحمان هاشمی هم در میان شهدا بود. ما باید منتظر پاتک وسیع عراقی ها ميشديم. این را همه میدانستند عراقیها پاتک سنگینی انجام دادند. اما با لطف خدا و تدبیر حاج اسماعیل صادقی)فرمانده گردان( بیاثر بود. ما با کمترین تلفات جلوی حمله آنها را گرفتیم. بعد منطقه آرام شد. تورجی را دیدم. با چهرهای گرفته و عصبانی این طرف و آن طرف میدوید. تا من را دید گفت: رحمان رو ندیدی! حقیقت را نگفتم. فقط گفتم: میدونم مجروح شده. رنگش پرید. محمد رفت عقب. در کنار سنگر پدافند يكباره پیکر بیجان رحمان را دید. او با آن چهره معصومانهاش، گویی به خواب عمیقی فرو رفته بود. آن روز را فراموش نمیکنم. محمد تورجی داد میزد. گریه میکرد و رحمان را صدا میکرد. میگفت: بی انصاف مگه قرار نبود ما با هم بریم! مگه ... تا چند روز حال محمد همینطور بود. هر وقت کاری نبود میرفت یک گوشه و بلندبلند در فراق رحمان گریه میکرد. تا اينكه یک روز صبح دیدیم محمد خوشحال و بانشاط است! گريههايش قطع شد و به حالت قبل بازگشت. یکی از بچهها )سيد جواد مغيث(رفت و از او در مورد اين مطلب سؤال کرد. بعدها در مراسم ختم محمد در منزل ايشان تعريف كرد كه محمد به من گفت: آنشب خواب رحمان را دیدم. یقهاش را گرفتم وگفتم: مگه قرار نبود ما با هم بریم! پس چرا... رحمان دستان من را رها کرد و گفت: محمد رفاقتهای این طرف با دنیا فرق داره! تو باید بیشتر تلاش کنی! برادر تورجی تا همین جای خواب را تعریف کرد. اما باید چیزهای دیگری هم گفته باشد. چون او بیدلیل اینقدر خوشحال نبود. @asabeghoon_shahadat
قرارگاه تیپ یازده حاج اسماعیل صادقی (فرمانده گردان) یک هفته از شروع عملیات گذشت. گردان ما آماده بود تا دوباره خط شکن لشكر شود. بار دیگر به اطراف نهر جاسم برگشتیم. شب قبل، این منطقه را شناسایی کرده بودیم. در مقابل ما قرارگاه تیپ یازده عراق بود. این قرارگاه شبیه مربع و به دژ تسخیر ناپذیر تبدیل شده بود. اطراف این قرارگاه خاکریز بلندی قرار داشت. دو روز قبل به آنجا حمله شده بود اما با مقاومت دشمن این حمله بی‌نتیجه ماند. حاج حسین خرازی در خط مقدم نبرد بود. با هم نقشه منطقه را مرور کردیم. از من پرسید: طرح شما برای حمله چیه؟ گفتم: دشمن با نیرو و تجهیزات زیاد از ضلع شرقی قرارگاه منتظر ماست. ما اگر بتوانیم از ضلع جنوبی جلو برویم و بعد به قرارگاه حمله کنیم بهتر است. حاج حسین هم این طرح را پسندید. ساعت 11 شب بچهها به خط رسیدند. ساعتی بعد من با حاج حسین خرازي در حال صحبت بودم. یکدفعه یک گلوله کاتیوشا در اطراف ما به زمین خورد. موج انفجار حاج حسین را پرت کرد. من هم روی زمین افتادم. با ناراحتی از جا بلند شدم و به سمت حاج حسین رفتم. خدا را شکر اتفاقی برای حاجی نیفتاد. اما ترکش نسبتًا بزرگی به پای من اصابت کرد! من را به داخل نفربر فرماندهی بردند. حاج حسین اصرار میکرد که من به عقب بروم. گفتم: نه، اجازه بده من از داخل نفربر بچهها را توجیه کنم. حاجی گفت: تو برو عقب، محمد تورجی هست. اون بچهها رو جلو میبره. حاج حسین رفت پیش بچههای گردان. گفت: من فرمانده شما هستم. من با شما جلو میایم. اما محمدتورجی گفته بود: نه، ما تا هستیم نمیشه شما جلو بیایی! خبر به گوش مسئولین قرارگاه هم رسیده بود. آنها شنیده بودند فرمانده و معاون گردان یا زهرا مجروح شده و قرار است محمدتورجی گردان را جلو ببرد. حاج حسین همانجا برای بچههای گردان صحبت کرد. بعد در مورد نحوه کار، آنها را توجیه کرد. بعد فرمود: برادر تورجی افتخار گردان یازهرا است. قدر این فرمانده با اخلاص را بدانید. این فرماندهی که مداح هم هست. بعد هم به داخل نفربر برگشت. به حاج حسین گفتم: من این منطقه را شناسایی کردم. اما محمد در جریان نیست. اجازه بده از داخل نفربر بچه ها را هدایت کنم. با رضایت حاجی بیسیم را گرفتم و با محمد صحبت کردم. گفتم: از همین جا که الان نشستهای تا ضلع جنوبی قرارگاه دویست متر فاصله است. یعنی سیصد قدم. شما صد قدم هم جلوتر برو تا به ورودی ضلع جنوبی قرارگاه برسی. آن وقت شروع کن. همینطور ذکر میگفتم. درد پایم را فراموش کرده بودم. تصرف این قرارگاه نقش مهمی در پیروزیهای بعدی عملیات داشت. از بین نیروها فقط من آنجا را شناسایی کرده بودم. بیسیم محمد روشن بود. نََفس در سینهام حبس شده بود. از پشت بیسیم حتی قدمهای آنها را میشمردم! محمد یکدفعه و خيلي آهسته گفت: حاجی نیست! چهارصد قدم شد. اینجا قرارگاه نداره! گفتم: خوبه دیگه جلو نرو! سمت راست شما خاکریز هست؟ گفت: آره یه خاکریز دیده میشه. گفتم: همینه! یازهرا بگو و برو سمت راست. ٭٭٭ ً دشمن محاصره شده بود. اصلا فکر نمیکرد از پشت به آنها حمله شود. تلفات آنها بسیار زیاد بود. تانکهای دشمن به راحتی توسط بچه ها شکار میشد. قبل از روشن شدن هوا قرارگاه تیپ یازده عراق پاکسازی شد. من را به بیمارستان منتقل کردند. ساعت ده صبح دیدم محمد تورجی را هم آوردند! تیر به پایش خورده بود. عراق با شدت هر چه تمامتر قرارگاه را میزد. بچه ها میگفتند: برای اینکه تلفات ندهیم به دنبال جان پناه بودیم. در کنار قرارگاه یک راهپله به سمت پایین پیدا کردیم! بعد از طی حدود سی پله به یک محوطه بزرگ رسیدیم! آنجا اتاقهای بزرگ با تمام تجهیزات قرار داشت. حتی فرشهای دستباف ایرانی! بچه های گردان چند روز در این منطقه مستقر بودند. چهار روز بعد من به همراه محمد از بیمارستان مرخص شدیم. ما به همراه بچههای گردان به عقب برگشتیم. حاج حسین خیلی از عملکرد محمدتورجی راضی بود. @asabeghoon_shahadat
عملیات تکمیلی اسماعیل صادقی و جمعی از دوستان شهید عملیات کربلای پنج به بیشتر اهداف خود دست یافت. هر چند عراق با بمباران شیمیایی و... قصد داشت جلوی حرکت نیروهای ما را بگیرد. اما بنا بر آنچه از بیسیمهای عراق شنیده میشد. این حماسه بزرگ که چهل وپنج روز به طول انجامید تلفات سنگینی به ارتش عراق وارد کرد. آنها بیشتر مواضع خود را در شلمچه از دست دادند. پیشرفته ترین سیستمهای جنگی آنها از بین رفت. موانع وحشتناک و گسترده آنها نابود شد. صدام بسیاری از فرماندهان که عقب نشینی کردند را اعدام کرد. برای تثبیت مواضع به دست آمده باید چند منطقه دیگر آزاد میشد. یکی از این مناطق در شمال منطقه درگیری قرار داشت. به خاطر شکل ظاهری، اسم این منطقه را ذوزنقه گذاشته بودند. سه بار در طی عملیات این منطقه آزاد شده بود. اما صبح روز بعد دشمن پاتک کرده و... . منطقه ذوزنقه هنوز در اختیار دشمن بود. با صحبتی که با حاج حسین داشتیم خیلی ناراحت بود. دوست داشت این منطقه که به لشكر ما واگذار شده آزاد شود. با محمدتورجی رفتیم شناسایی. منطقه ذوزنقه پر از نیرو بود. عراقیها در اطراف آن موانع زیادی ایجاد کرده بودند. نفوذ به این منطقه بسیار سخت بود. مادر جون: بعد از شناسایی با هم برگشتیم. به محمد گفتم: بیشتر مسئولین و معاونین گروهانهاي ما شهید و مجروح شدند. ما نیروی کادر نداریم. محمد نگاهی به من کرد و گفت: این که مشکلی نداره. همینجا بنشین! بعد ادامه داد: یه توسل به حضرت زهرا3 کار رو حل میکنه! توسل عجیبی بود. بعد با محمد به میان بچهها در کنار نهر عرایض برگشتیم. فراموش نمیکنم. صبح فردا چهار نفر به نیروهای ما اضافه شدند. آنها از مسئولین قبلی گروهانها بودند. ً دو نفر قبال مجروح شده بودند و حاال بهتر شده بودند. دو نفر هم تازه اعزام شده بودند. باتعجب به محمد نگاه کردم. یاد توسل دیشب او افتادم. به هر حال کادر گردان ما کامل شد. با بچه ً هایی که قبال در منطقه ذوزنقه بودند صحبت کردم آنها خیلی راحت پیروز شده بودند. اما! کانالی در پشت ذوزنقه قرار داشت. دشمن از طریق همین کانال صبح روز بعد آنها را محاصره کرده بود. ٭٭٭ طرح حمله را آماده کردیم. این حمله هم مانند مراحل قبل بود. قرارشد ما از مقابل به دشمن حمله نکنیم! بلکه از پهلو وارد محوطه ذوزنقه شویم. همه شرایط سنجیده شد. در پایان هم مثل قبل توسل به حضرت زهرا3 داشتیم. محمدتورجی اشک میریخت. میگفت: مادر، اینها بچههای شما هستند. ما منتظر عنایت شما هستیم. برای عملیات جدید حرکت کردیم. از لشكر خواسته بودم یک واحد مهندسی و یک لودر به همراه ما بفرستد! ما به نزدیکی منطقه ذوزنقه رسیدیم. حاج حسین بیش از بقیه منتظر نتیجه کار ما بود.
طبق معمول گروهان یکم به فرماندهی تورجی جلو رفت. سه نفر تخریبچی به همراه او بودند. من از کمی عقبتر و از روی بلندی شاهد پیشروی آنها بودم. در دل فقط ذکر میگفتم. هر لحظه ممکن بود اتفاق ناگواری رخ دهد. یکدفعه صدای انفجار آمد. یکی از تخریبچی ها روی مین رفت. بااینحال بچهها سریع وارد منطقه دشمن شدند. با استفاده از اصل غافلگیری بیشتر نیروهای دشمن از بین رفتند. ضلع شرقی ذوزنقه پاکسازی شد. تلفات عراقیها بسیار زیاد بود. ولی ما زیر آتش مستقیم دشمن قرار داشتیم. بچهها مشغول پاکسازی اطراف بودند. بالفاصله راننده لودر را صدا کردم. گفتم: سریع کار خودت را شروع کن. این خاکریز باید دوجداره شود! با روشن شدن هوا دشمن از طریق این کانالها از پشت به ما حمله خواهد کرد. کار لودر شروع شد. همان موقع یکی از بچه ها گفت: محمدتورجی مجروح شده! نارنجک دشمن در مقابل او منفجر شده! ترکش بزرگی به كف دست او اصابت کرده بود. اما با اینحال تا پایان درگیری در منطقه ماند. محمد دستش را داخل جیب شلوار برد. خون شدیدی از شلوار محمد جاری شده بود! کار پاکسازی تقریبًا تمام شده بود. نزدیک صبح انفجار دیگری در نزدیکی محمد رخ داد. ترکش به صورت و سینهاش اصابت کرد! بچه ها ناراحت محمد بودند. بالفاصله او را به همراه دیگر مجروحین به عقب فرستادیم. ٭٭٭ هوا روشن شد. خاکریز ما دوجداره شده بود. یکدفعه دیدیم از پشت مورد حمله دشمن قرار گرفتیم! دشمن از همان کانال قصد محاصره ما را داشت. بچه ها لوله اسلحه و تیربارها را به سمت پشت برگرداندند. خاکریز دوجداره برای همین بود. مادر جون: دشمن فکر این را نکرده بود. با اجرای آتش بچه ها تعداد زیادی از نیروهای دشمن از بین رفتند. نه راه پس داشتند نه راه پیش! یکصد نفر هم به اسارت در آمدند. خبر شکست دشمن از طریق بیسیم اعلام شد. فراموش نمیکنم. یکی از عراقیها به سمت ما میدوید! دستانش را باال گرفته بود. به زبان فارسی داد میزد: تو رو به اباالفضل ع نزنید! با تعجب گفتم: خوب فارسی حرف میزنی. گفت: من قبل انقلاب تو اهواز کار میکردم! بیسیمچی مقر گفت: حاج حسین خیلی خوشحاله. برای تشکر از خدا سه بار تا حالا سجده شکر رفته. در ضمن حال محمد تورجی هم خوبه. انشاء اهلل چند روز دیگه به شما ملحق میشه. چهار روز در منطقه ذوزنقه ماندیم. دشمن چند بار دیگر پاتک کرد. اما نتوانست کاری انجام دهد. حاج حسین به منطقه ذوزنقه آمد. با تک تک بچه ها صحبت کرد. خیلی خوشحال بود. ظهر کنار هم در یکی از سنگرها نشسته بودیم. عراق حمالت وسیعی را به مناطق مختلف انجام داد. از بمباران شیمیایی و... تدارک وسیعی را هم برای ادامه حملات دیده بود. گردان امام حسن ع بیشترین شهید را داده بود. گردان امام سجاد ع هم همینطور. فرمانده آن گردان هم شهید شده بود. حاج حسین خیلی شکسته شده. با حالتی گرفته درگوشه سنگر نشسته بود. مدتهاست که درست نخوابیده. من هم آمدم و کنار او نشستم. 1 .سید اکبرصادقی فرمانده قبلی گردان ما بود. ً قبال فرمانده سپاه خوانسارهم بود. اودر کربلای 5 فرمانده گردان امام سجاد ع شد. قبل از عملیات از مرخصی برگشت و گفت: من همه کارهایم را صاف کردم. من آماده آمادهام! سید اولین شهید گردان خودش بود. او از روز اول درلشكرفرمانده بود.داغ اوبرای همه بچه ها از جمله حاج حسین خیلی سنگین بود. @asabeghoon_shahadat
محمد بخوان محمود نجیمی روزهای آخر عملیات بود. در ستاد لشكر در شلمچه بودم. موقعیت ستاد در محلی بود که هماکنون یادمان شهدای شلمچه است. مرتب با گردانهای عمل کننده در تماس بودیم. یکدفعه دیدم محمدتورجی از در وارد شد. دستش به گردنش بسته شده بود. گوشه ابروی او هم پانسمان شده بود. کمر و گردن او هم همینطور. با خوشحالی به استقبالش رفتم. مشغول صحبت شدیم. به یاد روزهای اولی افتادم که با هم آشنا شدیم. یادش به خیر. سال63 بود. آن زمان محمد در گردان امامحسن7 بود. بیشتر شبها به گردان آنها میرفتم. عزاداریهای خوبی داشتند. خیلی باصفا بود. یاد مجالس دعا در اردوگاه دارخوئین افتادم. فراموش نمیکنم. همان ایام سال 63 بود. یک روز رفتم پیش محمد. بدون مقدمه گفت: من دیگه مداحی نمیکنم. دیگه نمیخوانم! علتش را میدانستم. عدهای به او تهمت زده بودند! شبیه همین ماجرا برای شهید ردانیپور هم پیش آمده بود. من هم این خبر را به مادر جون: حاج حسین خرازی گفتم. حاجی خیلی ناراحت شد. حاج حسین خیلی آرام و خونسرد گفت: برو به تورجی سالم برسان و بگو فالنی گفت: محمد بخوان، به حرف کسی هم کاری نداشته باش. ٭٭٭ محمد گفت: آقا محمود، میتونی ردیف کنی ما بریم تو خط؟ گفتم: آخه با این وضعیت؟! گفت: ببین چیکار میتونی بکنی. گفتم: باشه اما باید با حاج حسین هماهنگ کنم. موقع ناهار بود. آن روز بعد از مدتها غذای حسابی آوردند. چلوکباب! ما همگي مشغول شديم. بیسیمچی مشغول صحبت با حاج اسماعیل صادقی بود. حاج حسین هم آنجا بود. ما هم مشغول ناهار. بعد گوشی را داد به محمدتورجی و گفت: حاج اسماعیل شما رو کار داره. تورجی گفت: آخه الان! بعد به سفره و ظرف چلوکباب اشاره کرد. خندید و به شوخی گفت: اگه بیام از قافله عقب میمونم! اما بعد رفت پشت بیسیم. با برادر صادقی صحبت کرد. حاج اسماعیل گفت: محمد، حاج حسین اینجا نشسته میگه برامون بخون! محمد کمی مکث كرد. يكباره حال و هواي او عوض شد بعد با حالت خاصي شروع کرد: در بین آن دیوار و در زهرا س صدا میزد پدرمادر جون: دنبال حیدر میدوید از پهلویش خون میچکید و همینطور ادامه داد. همه اشک میریختند. بعدها از سردار صادقی شنیدم که گفت: حاج حسین آنجا خیلی گریه کرد. داغ دوستان شهیدش برای او خیلی سنگین بود. وقتي حال حاج حسين منقلب شد بيسيم را گرفتم و گفتم: محمد ممنون ادامه نده! بچه های مخابرات صدای محمد را پشت همه بیسیمها پخش کرده بودند. نگذاشتیم محمد به خط برود. آن روز را در مقر لشكر ماند. غروب همان روز گردان یازهرا س به عقب برگشت. محمد تورجی هم با آنها به اردوگاه برگشت. برادر صادقی فردا به توصیه حاج حسین خرازی به خط بازگشت. به محض اینکه با ايشان به خط رسیدیم با یک انفجار حاج حسین خرازی به شهادت رسید. این یک شوک بزرگ به لشكر حماسه ساز امامحسین ع بود. پیکر حاجی را برداشتیم. برگشتیم به اردوگاه. مداحی محمدتورجی را فراموش نمیکنم. در کنار پیکر فرماندهاش در مسجد چهاردهمعصوم اردوگاه دارخوئین آنقدر عاشقانه خواند که همه اشک میریختند. بعد هم پیکر حاج حسین را در اردوگاه تشییع کردیم و به اصفهان فرستادیم. @asabeghoon_shahadat
صبحگاه ّ دکتر سیداحمد نواب ً در صبحگاه آخر ستون میایستادیم از جلو نظام! بعد تا انتهای ستون آمد. معمولا بیشتر فرمانها را انجام نمیدادیم! اما این بار خود محمد با عصبانیت آمد. چند بار فرمان داد. بعد هم کل گروهان حرکت کرد. دوباره آمد به سمت انتهای ستون. مشکل کار را فهمید. چندنفری در انتها ميايستادند كه نظم کل بچه ها را به هم ریخته بودند. عصبانی شد. پرچم یکی از بچه ها را گرفت و چوب آن را درآورد! َمرد میخواست که فرمان را اجرا نکند. باز هم چند نفری بودند که شیطنت میکردند. محمد با چوب به زمين ميزد. البته به چند نفر هم خورد. بقیه حساب کار دستشان آمد. بعد در محوطه ای که بیشتر آن گل ولای بود همه را سینه خیز برد عجیب بود بعد هم خودش خوابید و در آن شرایط سینه خیز رفت! بچه ها عاشق این رفتارهای او بودند. مثل خودشان بود. اگر فرمانی میداد ً خودش قبلا آن را اجرا میکرد. مادر جون: در عملیاتها همیشه جلوتر از بچه ها بود. در یکی از عملیاتها شهید مرادیان که بیسیمچی محمد بود کمربند او را گرفته بود. داد میزد. کجا میری!؟ یواشتر بگذار ما هم به تو برسیم! بعد از سینه خیز همه گروهان را جمع کرد. بعد شروع به صحبت کرد و گفت: بچه ها از دست شما ناراحتم! چرا کاری میکنید که مجبور به استفاده از... تحمل شنیدن این حرفها را نداشتیم. رابطه محمد با بچه ها خیلی عاطفی بود. محمد بردلهای ما فرماندهی میکرد. بعد مکثی کرد و نام چهار نفر را برد. گفت: اینها بمانند بقیه بروند! اینها همانهایی بودند که محمد با چوب زده بود. دوباره برگشت به سمت بچه ها و گفت: کسانی که با چوب زدم بمانند! همه ایستاده بودند. من هم جلو رفتم. پرسید: تو چیکار داری؟ گفتم: خب خودتون گفتید هر کی رو با چوب زدم بمونه. نگاهی به بچه ها کرد و گفت: من چهار نفر رو زدم. چرا همه وایسادین! چوب را داد به من. هرچند من را نزده بود! گفتم: دستت رو بیار بالا! گفت: من به دست کسی نزدم. گفتم: چیکار داری، دستت رو بیار بالا! دستش رو بالا آورد، سریع خم شدم و دستش را بوسیدم. در حالی که اشک در چشمان زیبایش حلقه زده بود داد زد: بابا نکنید این کارها رو! من شما رو زدم، باید قصاص کنید! من آن دنيا هيچي ندارم كه به شما بدهم و... کل بچه ها در کنار او جمع شده بودند. میخواست حرف بزنه اما بچه ها نمیگذاشتند. همه میگفتند: تورجی جون دوستت داریم. تورجی جون دوستت داریم! محمد هم سریع به سمت چادرها حرکت کرد. بچه ها به دنبال او دویدند. همه شعار میداند. محمد دوید. اما بی فایده بود. بچه ها به او رسیدند. همانجا ایستاد. برگشت و لبخند زد. همه دور او جمع شدیم. بچه ها هنوز شعار میدادند. چشمان محمد پر از اشک بود. محمد گفت: من هم شما رو دوست دارم. بچه ها من رو حلال کنید. بعد تک تک بچه ها در حالی که از شوق اشک میریختند او را در آغوش گرفتند. من کمی عقبتر آنها را نگاه میکردم. زیباترین جلوه های انسانیت نمایان شده بود. خدا لعنت کند کسانی که جنگ ما را خشونت نامیدند. جنگ ما دفاع بود. دفاعی مقدس. ما زیباترین جلوههای پاکی و معنویت را در جنگ دیدیم. خشونت آنجایی است که انسانهای مادی جهت کشورگشایی میجنگند. خشونت، جنگهای آمریکاست. جنگهای جهانی است. ما در آن بیابان و در آن روز زیباترین صحنه های انسانیت را میدیدیم. ای کاش دوربینها میتوانستند این صحنه ها را ثبت کنند. ای کاش هنرمندان این صحنه زیبای انسانیت را به تصویر میکشیدند. چهره ِگل آلود آلود بچه ها صفاي دروني آنها را بيشتر كرده بود. تاریخ تکرار شده بود. آنچه که از اصحاب رسول خدا ص شنیده بودیم به چشم میدیدیم. صحنه هایی که بچه ها از عشقبازی به وجود آوردند آیات قرآن را تداعی میکرد. آنگاه که خداوند به خاطر خلقت انسان به خود تبریک میگفت. @asabeghoon_shahadat
ازدواج خانواده شهید مرتب برای خانواده نامه میفرستاد. در این نامهها همیشه به ما نصیحت میکرد. سفارشهای او بیشتر در مورد نماز و حجاب و... بود. اما این بار یک جمله دیگر به نامهاش اضافه کرده بود. محمد از ما تقاضایی داشت! نوشته بود: اگر دختر خوب و مناسبی برای من پیدا کردید من حرفی برای ازدواج ندارم! به شرطی که مانع جبهه رفتن من نشود. من تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشد و تا زمانی که ولی فقیه زمان بگوید در جبهه خواهم ماند. تکاپوی خانواده آغاز شد. همه به دنبال دختری مناسب برای محمد بودند. وقتی به مرخصی آمد با او صحبت کردم. گفتم: اگر ازدواج کنی باید حضورت را در جبهه کمتر کنی اما او قبول نکرد. بعد پرسیدم: راستی برای چی به فکر ازدواج افتادی؟! بی مقدمه گفت: به خاطر صحبتهای حاج آقای گردان. ایشان گفتند: نماز انسان متأهل هفتاد برابر مجرد است. یا اینکه برای رسیدن به کمال، انسان متأهل زودتر مسیر خودسازی را طی مادر جون: میکند آن شب محمد برای ما چندین روایت در مورد ازدواج و ثواب آن خواند. بعد گفت: من هم از خدا خواستم اگر صلاح میداند من از این ثواب بهره مند شوم. در پایان آخرین نامه به او گفتم: محمد جبهه رفتن تو بس است. برگرد تا برادرت علی به جبهه برود. محمد در جواب ما نوشت: تا محمد به علی تبدیل شود سالها طول میکشد. علی بماند و از لحاظ علمی خود را تقویت کند. بعد ادامه داد: انقلاب ما جهت پیشرفت احتیاج به انسانهای عالم و در عین حال باتقوا دارد. من هم اگر روزگاری جنگ به پایان رسید و زنده ماندم تحصیلم را حتمًا ادامه خواهم داد. تلاشهای خانواده برای پیدا کردن همسری مناسب برای محمد ادامه داشت. تا اینکه در آخرین سفر گفت: دیگر دنبال پیدا کردن همسر برای من نباشید! چند روز بعد هم خبر شهادت محمد را اعلام کردند. @asabeghoon_shahadat
امام رضا ع علی تورجی زاده و دوستان شهید آخرین روزهای اسفند 1365 فرا رسيد. کمتر کسی باور میکرد که سن محمدرضا بیست و دو سال باشد! فکر میکردند سن او حداقل ده سال بیشتر است. سر و دست و صورتش پانسمان شده بود! َ این بار شدیدتر از قبل از ناحيه صورت و پا و ريه مجروح شده بود. وقتی حساب کردم دیدم این دهمین باری است که محمد مجروح شده! چند روزی در تعطیلات عید اصفهان بود. با هم رفتیم بیمارستان. دكتر پس از معاینه گفت: شما دیگر نباید به جبهه بروید! ترکشهای خمپاره در اطراف ریه شما قرار دارد! خیلی خطرناک است. اما محمد توجهی نکرد.کارش در اصفهان شده بود رفتن به سر مزار دوستان شهیدش. بیشتر از همه سیدرحمان. میگفت: از اینکه به منازل شهدا سر بزنم خجالت میکشم. خسته بود و دل شکسته. میگفت: توی گلستان شهدا بیشتر از داخل شهر رفیق دارم. از خانه کمتر خارج میشد. ديگر از زندگي روزمره بدش ميآمد. وقتي مي ديد عدهاي از صبح تا شب به دنبال دنيا هستند به حالشان افسوس ميخورد. مادر جون: مجلس دعای توسل در گلستان شهدا برقرار شد. محمد مشغول خواندن بود. اما لحن خواندنهای او تغییر کرده! اشک میریخت و از عمق جان ناله میزد. همیشه برای پیروزی رزمندگان دعا میکرد. اما این بار بیشتر دعایش آرزوی شهادت بود. میگفت: خدایا دیگه طاقت ماندن ندارم. دنیا برای ما تنگ و کوچک شده! واقعًا همینطور بود. محمد مثل کبوتری شده بود که در قفس زندانیاش کردهاند. دوستانش تماس گرفتند. قرار شد با آنها به مشهد برود. محمد حداقل سالی یکبار را به مشهد میرفت. اما اینبار به خاطر مجروحيت نمیتوانست ساک خودش را حمل نمايد. این توفیق نصیب من شد که با آنها بروم. در راه با آقای سقائیان نژاد که از بچه های همرزمش بود صحبت کرد. میگفت: هر وقت مشهد آمدی برنامه ریزی کن! هر روز از داخل رواقها و صحن ها زیارتنامه بخوان. فقط روز آخر داخل حرم برو. کاری کن که زیارت آقا برایت عادی نشود. دوستانش ميگفتند: محمد در مشهد داخل حرم نمیآيد! هميشه داخل صحن گوهرشاد مینشيند و از همانجا دعا میخواند. صبح روز اول زيارت بود. محمد زودتر از بقیه بلند شد. جلوجلو راه افتاد. ساعتی تا اذان صبح مانده بود. در راه صورتش خیس از اشک بود. اذن دخول را خواند. از صحن گوهرشاد وارد حرم شد! من هم باتعجب به دنبالش بودم! حالت عجیبی داشت. گویی فقط آقا را میدید. از میان جمعیت جلو آمد. به نزدیک ضریح مطهر رسید. همانجا ایستاد. بعد با امام رضا ع مشغول صحبت شد. گویی آقا در کنارش ایستاده. اشک میریخت و حرف میزد. سپس به کناری آمد. مشغول خواندن زیارتنامه شد. يك بسته را هم متبرک کرد. بعدها فهمیدم کفن بوده! حال محمد خيلي تغيير كرده تعجب كرديم كه چرا همان روز اول به كنار ضريح آمد؟! بعدها خودش گفت: همان شب اول آقا را در خواب ديدم. فرمودند: بيا داخل حرم و حاجت خود را بگير! ٭٭٭ برادر شاطري ميگفت: آن سال زیارت باصفایی بود. چند روزي مشهد بودیم. محمد صبحها بعد از نماز در صحن گوهرشاد زیارتعاشورا میخواند. جمعیت زیادی اطراف ما جمع میشد. شب آخر هم داخل صحن، مجلس دعا گرفتیم. محمد با آن صدای ملکوتی مداحی میکرد. بچهها همه اشک میریختند. این بار هم جمعیت زیادی اطراف ما جمع شده بود. محمد در اين سفر آنچه مي خواست از آقا گرفت. @asabeghoon_shahadat
روزهای آخر علی تورجی و ابراهيم شاطريپور از مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد. نشاط عجیبی داشت. از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد. از همه حلالیت طلبید. محمد خیلی تغییر کرده بود. از مشهد برای همه سوغات آورده بود. سوغاتی همه را تحویل داد. بعد پارچه سفیدی را از ساک بیرون آورد. گفت: این برای خودم است. مادر باتعجب گفت: این چیه! محمد هم گفت: کفن! همه میدانستیم که شهید غسل و کفن ندارد. من شک ندارم که میخواست ما را آماده کند. قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود. همان روز رفتیم به گلستان شهدا. سر قبر شهید سیدرحمان هاشمی. دیگر گریه نمیکرد. دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند. به مزار آنها خیره شد. گویی چیزهایی را میدید که ما از آنها بیخبر بودیم. رفت سراغ مسئول گلستان شهدا. از او خواست در کنار سید رحمان کسی را دفن نکند! ایشان هم گفت: من نمیتوانم قبر را نگه دارم. شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند می خواهیم اینجا دفن کنیم. محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت: شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگه دار!! ظهر بود که از خانواده خداحافظی کرد. داخل حیاط ایستاده بود. میخواست چیزی به مادر بگوید اما نگفت! یکی دوبار آمد حرفش را بزند ولی سکوت کرد. مرتب میرفت و میآمد. مادر پرسید: چیزی شده!؟ کمی مکث کرد. بعد گویی حرفش را عوض کرد و گفت: منتظر پدر هستم. به هر حال محمد از همه ما خداحافظی کرد و رفت. همان شب شوهر خواهرم را دیدم. پرسید: محمد چیزی به شما نگفت؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: امروز عصر آمد درب مغازه ما. حرفهایی زد که خیلی عجیب بود. حالت وصیت داشت. به من گفت: جنازه من را که آوردند از حسینیه بنی فاطمه تشییع کنید. قبل از دفن لباس سپاه را به من بپوشانید. پیشانی بند یازهرا به سر من ببندید. در گلستان شهدا در کنار سید رحمان مرا دفن کنید! پدر و مادرم مرا در قبر بگذارند! روی سنگ قبر من هم فقط بنویسید: یازهرا. خیلی نگران بودم. یاد حرفهای محمد به مسئول گلستان شهدا افتادم: یک ماه اینجا را برای من نگه دار! یعنی محمد میداند کی و چگونه شهید میشود!؟ محمد وصیت نامهاش را نوشته بود. آن را در جایی گذاشته و رفته بود. این حوادث اضطراب من را زیاد ميكرد. یعنی دیگر محمد را نمیبینم!؟ همه خاطرات کودکی، مدرسه، کار و... در ذهنم مرور میشد. چند روز بعد نامهای فرستاد. نصیحتهای شخصی برای من بود. مقداری پول در حساب داشت. ّ گفته بود صدقه و رد مظالم بدهم! از افرادی هم پول طلبکار بود. گفت: اگر نیاوردند آنها را حلال میکنم. در پایان همان مطالب شوهرخواهرم را تکرار کرد. کجا و چگونه مرا به خاک بسپارید و... @asabeghoon_shahadat
آخرین آرزوها ابراهیم شاطریپور فروردین 1366 بود. با محمدرضا برگشتیم منطقه. حاج اسماعیل صادقی مسئول محور لشكر شده. برادر تورجی هم فرمانده گردان یازهرا. گردان ما در کربلای پنج سه بار خط شکن بود. بیشترین تعداد شهید و مجروح را داشت. چندین بار هم بازسازی شد. با این حال رقم سیصدوپنجاه مجروح و شهيد برای یک گردان بسیار بالا بود. اکثر بچه ّ ها هنوز مجروح بودند. با اینحال جو بسیار خوبی در بین بچهها حاكم بود. روز اول مراسم صبحگاه برگزار شد. برادر تورجی برای بچهها صحبت کرد. موضوعات جالبی را اشاره کرد: «برادرها همینطور که ما برای عملیات احتیاج به تهیه تدارکات و بردن آذوقه و مهمات داریم. همینطور هم احتیاج به تدارکات معنوی داریم. این توسلها این نماز شبها و این ذکر و... اینها آذوقه معنوی ماست. اگر اینها را نداشته باشیم با اولین گلولههای دشمن زمینگیر خواهیم شد. چیزی که به ما حرکت میدهد همین است.» رفتار و برخورد محمد با قبل فرق کرده، گویی مسافری است که قصد بازگشت از سفر دارد. محمد این اواخر حالت خاصی داشت. میگفت: دیگر تحمل این دنیا را ندارم. احساس میکنم اینجا جای ماندن نیست. باید رفت! ٭٭٭ شب بود. هوا هم سرد. آتش روشن کرده بودیم. با چند نفر از بچههای قدیمی گردان دور هم نشستیم. تورجی هم آمد. مشغول صحبت شدیم. حرف از آرزوهایمان شد. گفتم: من آرزو دارم که در مراسم شهادتم تورجی دعایکمیل بخواند. او هم لبخند زد وگفت: توی اصفهان دعایکمیل چند ساعت طول میکشه. ً مردم باید گرسنه بمانند! براي همین اصلا چنین آرزویی نکن. بعد ادامه داد: اما من از خدا خواستم که تو مراسم من اول شام بدهند بعد دعا بخوانند! نمیخواهم مردم ً اذیت شوند. ما هم خندیدیم و گفتیم: این که اصلا نمیشه! بعد ادامه داد: اما آرزوی من اینه که، بعد ساکت شد و چیزی نگفت. همه گوشها تیز شده بود. میخواستیم آرزوی او را بشنویم. چند لحظه مکث کرد و گفت: من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخوانند. زیاد باقیات الصالحات داشته باشم. میخوام بعد از مرگ خیلی وضعم بهتر بشه. بعد ادامه داد: من دوست دارم هرکاری میتوانم برای مردم انجام بدم. حتی بعد از شهادت! چون حضرت امام گفت: مردم ولی نعمت ما هستند. دوباره مکثی کرد و گفت: راستی این هیئت گردان رو ادامه بدید. خیلی برکات توی این هیئت هست. بعد بلند شد و گفت: فردا باید برم ستاد لشكر، آقای زاهدی فرمانده لشكر (که بعد از شهادت حاج حسین خرازی انتخاب شده) با ما کار داره فکر میکنم عملیات جدید در راهه! @asabeghoon_shahadat
کربلای ده جمعی از دوستان شهید جلسه فرماندهان برگزار شد. برادر تورجی و معاونش برادر اسدی در جلسه ِ شرکت کردند. اعلام شد در منطقه کردستان عراق عملیاتی صورت ميگیرد و اسامی گردانهای عمل کننده دو روز بعد اعلام میشود. طبق شنيده ها قرار است چند گردان از لشكر به منطقه عملیاتی اعزام شوند. چند گردان هم به منطقه فاو جهت کار پدافندی بروند. روزهای آخر ماه شعبان بود. هیئت گردان برگزار شد. مجلس دعا و مناجات خوبی بود. برادر تورجی شروع کرد به خواندن روضه حضرت زهرا حال عجیبی بین بچه ها ايجاد بود. در آخر روضه دستش را مشت کرده بود. میکوبید روی زمین و با گریه میگفت: آی زمین، تو چطور شاهد این همه ظلم بودی!؟ چرا این نامردها رو نابود نکردی!؟ مگه رسول خدا اینقدر سفارش زهرا رو نکرده بود؟! حال معنوی محمد نسبت به قبل تغییر کرده. دیشب در حین خواندن نمازشب محمد را زیر نظر داشتم. سجده آخر نمازش 45دقیقه طول کشید. فکر کردم خوابش برده اما شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد. صبح فردا طرح عملیات صادر شد. گردانهای امیرالمؤمنین،موسی ابن جعفر ،اباالفضل و امام حسن به منطقه عملیاتی میروند. گردان یازهرا با دو گردان دیگر به منطقه پدافندی فاو اعزام میشود. محمد خیلی عصبانی بود. رفت پیش برادر زاهدی و گفت: خیلی ممنون! حالا دیگه نمیخوای ما تو عملیات باشیم! برادر زاهدی گفت: این چه حرفیه! گردان شما تو کربلای پنج در حد یک تیپ عمل کرد. من گفتم بیشتر بچههای شما مجروح هستند... تورجی پرید تو حرفش و گفت: شما رو قسم میدم به صاحب نام گردان ما. بچههای ما همه منتظر عملیات هستند. آقای زاهدی حرفی برای گفتن نداشت. کمی مکث کرد وگفت: حاضر بشید، بریم سمت غرب. ٭٭٭ توجیه نقشه عملیاتی آغاز شد. مأموریت لشكر ۱۴ تصرف ارتفاعات گالن و اسپیدار مشرف به شهر ماووت عراق بود. آخرین روز فروردین 66 عملیات آغاز میشد. در کتابچه کارنامه عملیاتی لشكر امام حسین در صفحات116 و117در مورد عملیات کربلای ده آمده است: »در شروع کار، در تاریخ31/1/66گردانهای امیرالمؤمنین و موسی ابن جعفر به ارتفاعات حمله کردند. به دلیل وسعت منطقه و مقاومت دشمن موفق به پاکسازی نشدند. در ادامه گردان اباالفضل مأمور تصرف ارتفاعات گالن گردید که به علت مقاومت دشمن به مواضع اولیه بازگشت. در ادامه و در تاریخ 3/2/66 گردان یازهرا به فرماندهی شهید محمد تورجی وارد عمل شد. آنها در تاریکی شب با در هم کوبیدن مواضع دشمن ارتفاعات گالن را پاکسازی كردند. سپس به سوی ارتفاعات اسپیدار و پاسگاه پلیس رفته و تا قبل از روشن شدن هوا در سنگرهای دشمن مستقر شدند.« @asabeghoon_shahadat
پرواز جمعی از دوستان شهید دوم ارديبهشت بود. آماده حمله شديم. محمد تورجی را دیدم. با هم صحبت کردیم. گفت: انشاءالله عراقیها خودشان ارتفاعات را خالی کنند! من دعا میکنم بدون تلفات پیروز شویم. چون بیشتر بچههای ما هنوز از کربلای پنج مجروح هستند. نیروی جدید به گردان ما نیامده بود. به خاطر کمبود نیرو گروهان حر منحل شد. گروهانهای عمار و ذوالفقار تقویت شدند! حالا با دو گروهان راهی ارتفاعات میشدیم. در تاریکی شب به سمت ارتفاعات میرفتیم. رمز عملیات یازهرا بود. یکی از مسئولین لشكر آنجا بود. محمد ساک دستی خودش را به او داد و گفت: این پیش شما باشه. من برنمیگردم! شما بفرست اصفهان!! نيمه شب در سکوت کامل از ارتفاعات بالا رفتیم. باور کردنی نبود. در کل ارتفاعات گالن هیچ نیروی عراقی نبود.سنگرهای دشمن همگی خالی بود! در منطقه اسپیدار هم سنگرها خالی بود. بیشتر از این می ترسیدیم که این یک حقه نظامی باشد!مافقط یک اسیر عراقی گرفتیم! سریع یکی ازبچهها جلو آمد.با اسیرصحبت کرد وگفت: بقیه نیروهایتان کجا هستند!؟ اسیر در جواب گفت: فرمانده ما برای کسب تکلیف به قرارگاه رفت. نیروهای ما هم به سمت پایین ارتفاع رفتند. فرماندهان ما گفتند: اگر ایران حمله کرد ما پاتک میکنیم و ارتفاعات را پس میگیریم.یک گروهان روی ارتفاعات پاسگاه پلیس مستقر شد. یک گروهان هم روی اسپیدار. خبر آزادی منطقه سریع پشت بیسیمها اعلام شد. نماز صبح را همانجا خواندیم. با روشن شدن هوا بیشتر نیروها در سنگرها مشغول استراحت شدند. کل روز مشغول پاکسازی منطقه بودیم. محمد نیروها را در سنگرها پخش کرد. هر لحظه احتمال پاتک بود. باید کاری کرد که کمترین تلفات را داشته باشیم. هوا تاریک شد. نقل و انتقال نیروهای دشمن زیاد شده بود. محمد با چند نفر از بچهها رفت برای شناسایی. مسیر عبور نیروهای دشمن را شناسایی کرد. پشت بیسیم به بچهها دستورات لازم را داد. تا هوا تاریک بود جابه جایی نيروهاي ما انجام شد. آخر شب بود. بچههای لشكر25کربلا در ارتفاعات مجاور ما با دشمن درگیر بودند. یکی از فرماندهان از پشت بیسیم تورجی را صدا کرد. بعد گفت: محمد یه کم برای ما مداحی کن. بچهها رو ارتفاعات مجاور درگیر هستند. دعا کن کار سریع به نتیجه برسه.محمد یکبار دیگر شروع به خواندن کرد. همان اشعاری که برای شهید خرازی خوانده بود. صدای او در کل بیسیمهای منطقه پخش میشد. بعد هم برای پیروزی بچهها در محور مجاور دعا کرد. عجیب بود. کار تصرف ارتفاعات توسط لشكر 25 كربلا خیلی سریع انجام شد.هوا هنوز تاریک بود. محمد به سنگر بالای تپه آمد. بعد مشغول نمازشب شد.نماز صبح را هم خواند و رفت پایین. محمد محل استقرار بچهها را بررسی کرد وبرگشت. وقتي به سنگر رسيد، سیداحمد را در آغوش گرفت و بوسید. بعد گفت: این هم آخرین خداحافظی ما!! بعد هم دستش را به کمر گرفت و گفت: نمیدانم چرا پهلویم درد میکند! هوا در حال روشن شدن بود. میخواستم بخوابم. محمد وارد شد و گفت: عراقی ها آماده پاتک هستند. فعال بیدار باش. ساعت هفت صبح بود. پنجمین روز از ماه اردیبهشت. رفتم به سنگر روی قله. محمد تورجی جلوی سنگر نشسته بود. چهار نفر داخل سنگر دراز کشیده بودند. سنگر آنها کوچک بود. سقف آن هم از حلبی و چوب بود. داخل سنگر برادر اسدی معاون گردان دراز کشیده بود. در کنار او حسین دردشتی بود. برادر خدمتُکن بیسیمچی تورجی هم خوابیده بود. با محمدتورجی صحبت کردم. چند دقیقه بعد از آنها جدا شدم. رفتم پیش جواد محب فرمانده گروهان خودمان. وارد سنگر شدم. نشستم گوشه سنگر به کارهای محمد فکر میکردم. یادم افتاد در ایام کربلای 5 یکبار با محمد صحبت میکردم. حرف از شهادت بود. با شجاعت بچهها توانستیم نزدیک به صد نفر از نیروهای دشمن را به اسارت درآوریم. بچهها همه خوشحال بودند. توان نظامی دشمن از بین رفت. بقیه نیروهایشان فرار کردند. به همراه یکی از بچهها به سنگرها سر میزدیم. همه خوشحال بودند. برادر مُحب را دیدم. با خوشحالی گفتم: دیدی عراقیها چطور تار و مار شدند. همه اش نتیجه کارتورجی بود.خیلی خوب بچهها روآرایش داد.درحالی که هنوزخوشحال بودم به چهره برادرمُحب خیره شدم.او نمیخندید.مثل من خوشحال نبود!! رنگ ازچهرهام پرید.خنده از لبان من رفت.برای چند لحظه به چهرهاش خیره شدم. خدا کند آنچه در ذهنم آمده درست نباشد! ُحب سرش را به علامت تأیید تکان داد. بعد به چشمان هم خیره شدیم. برادرم درحالی که اشک از گوشه چشمش جاری بودگفت: تورجی هم پريد. بغض گلویم را گرفت.نمیدانستم چه کار کنم. همانجا نشستم.یاد حرفهای چند روز پیش او افتادم.یاد مشهد و... برادرمُحب درحالی که به سمت بچهها میرفت گفت: به کسی چیزی نگو، روحیه بچهها خراب میشه.لحظاتی بعد برادر زنجیربند آمد. اوهم مسئولیت یکی از گروهانها راداشت.تاچهره بچههارادیدرنگش پرید!باتعجب گفت:چی شده؟وقتی خبرشهادت محمدراشنیدیکدفعه غش کرد وافتاد. @asabeghoon_shahadat
در آغوش یار شهید محمود اسدی (نقل از نوار خاطرات) صبح روز پنجم اردیبهشت بود. محمد پس از سرکشی به نیروها به داخل سنگر آمد. ساعت حدود 5/7صبح بود. روز دوم حضور ما روی ارتفاعات بود. محمد کنار ورودی سنگر نشست. بیدار بودم و با او صحبت میکردم. در مورد آرایش نیروها و امکان پاتک عراقیها صحبت کردیم. سنگر ما کوچک بود. پنج نفر کنار هم بودیم که یکدفعه با يك انفجار مهيب سنگر خراب شد! خودم را به سختی از میان آوار بیرون کشیدم. برادر خدمتکن همان لحظه شهید شده بود. اما بقیه به شدت مجروح بودند. وقتی گردو غبارها خوابید دیدم تورجی به همان حالت که نشسته مجروح شده. سریع به سراغ او رفتم. مش رجبعلی مسئول تدارکات دنبال دوربین بود! میگفت: باید عکس بگیرم. ببین محمد چه لبخند قشنگی دارد! محمد را از سنگر بیرون آوردیم. دستم را به زیر پهلوی او بردم. شکاف عمیقی در پهلوی چپ او بود. بازوی راست او هم غرق خون بود. تعجب کردم! چطور خمپاره از بالا خورده و اینطور در دو طرف بدن زخم ایجاد کرده! لبهای محمد هنوز تکان میخورد. گوشم را جلو آوردم. اما نفهمیدم چه میگوید. محمد را سریع به پایین منتقل کردیم. آمبولانس سريع حركت كرد. هنوز چند دقیقهای نگذشت که پشت بیسیم اعلام کردند: برادر تورجی رفت پیش حاج حسین! این خبر کوتاه حکایت از شهادت محمد داشت. حال همه گرفته بود ما مدتي روی ارتفاعات مانديم. بعد هم برای تشییع محمد برگشتیم. فراموش نمیکنم حال و هوای اردوگاه مثل زمانی بود که حاج حسین شهید شده. تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجاتهای محمد را پخش میکردند. بیشتر مناجاتها و مداحیهای محمد در مورد امام زمان (عج)بود. خیلی ناراحت بودم. تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم. خوشحال بود و بانشاط. لباس فرم سپاه برتنش بود. چهرهاش خیلی نورانیتر شده بود. یاد مداحی های او افتادم. پرسیدم: محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی توانستی او را ببینی!؟ محمد در حالی که میخندید گفت: من حتی آقا امام زمان(عج) را در آغوش گرفتم! @asabeghoon_shahadat
آيندگان ميفهمند برادر اکبر زنجیربند(محتشم دوست) محمد را در جبهه و در ایام عملیات خیبر شناختم. و این آشنایی مسیر زندگی ً من را عوض کرد. اصلا حال هوای جبهه همین بود. برادران رزمنده از هر کجای ایران هم که آمده بودند، بعد از چند روز چنان با هم رفیق می شدند که گویی از یک مادر متولد شده اند! مدتی بعد از آشنایی ما متوجه شدم که او مداح است. مداحی بسیار خوش صدا، در مراسم عروسی شهید روزگاری، بسیار زیبا مجلس را گرم نمود. دیگر از محمد و رفقایش جدا نشدم. وقتی آنها به گردان یازهرا س رفتند، من هم راهی این گردان شدم. گویی سعادت خودم را در همراهی با آنها میدیدم. سال 1365 برای یک دوره آبی خاکی و آموزش شنا راهی پادگان غدیر اصفهان شدیم. آنجا بود که شاهد شروع فعالیت هیئت رزمندگان بودم. هیئتی که هنوز هم میثاق هزاران انسان خداجو در اصفهان است. آنجا متوجه شدم که وقتی برنامه آموزش تمام میشود، محمد به سوی یک ساختمان متروکه می رود و ساعتی را در آنجا میماند! تا اینکه یکبار با او صحبت کردم. محمد گفت: نزدیک غروب به آن ساختمان میروم و ساعتی را مشغول مناجات میشوم. مادر جون: از آن روز من هم همراه محمد بودم. یادم هست که من یک شعر را با خودم زمرمه می کردم. عشق تو ما را دیوانه کرده، جانم حسین جان... تو شمع و ما را پروانه کرده، جانم حسین جان... محمد از این شعر خیلی لذت می برد. از آن روز همیشه این شعر را زمزمه میکرد. روزها گذشت و عشق و علاقه ما آنقدر زیاد شده بود که نمی توانستم دوری محمد را تحمل کنم. در مرحله اول کربلای5 کار بسیار سخت بود.. گردان امام حسن)ع( که قرار بود ما را پشتیبانی کند نتواست به ما ملحق شود، مهمات ما رو به پایان بود. هر لحظه احتمال پیشروی دشمن و سقوط محور ما می رفت. من و محمد هر کدام مسئولیت گروهان را برعهده داشتیم. در آن شرایط برادر اصغریبلویی را دیدم. از طرف محمد برای من پیغام آورده بود. پرسیدم: محمد کجاست؟ پشت یکی از سنگرها را نشان داد. رفتم آنجا و دیدم از سرما بدن محمد میلرزد. تا من را دید روبوسی کردیم و گفت: اکبرم چه خبر؟ گفتم: مهمات نداریم، گردان پشتیبان هم نرسیده و... محمد پرید تو حرفم و گفت: به بچه ها بگو توسل پیدا کنند به حضرت زهرا3 تا فرجی بشود. پیام محمد را به همه بچه ها گفتم. همه مشغول ذکر و توسل شدند. چیزی نگذشت که یکباره گردان پشتیبان از راه رسید! عملیات کربلای پنج اوج حماسه آفرینی محمد، با توسل به مادر سادات بود. ٭٭٭ بعد از نوروز سال 1366 راهی منطقه غرب شدم. از دوستم )شهید( مرادیان شنیده بودم که محمد در سفر مشهد برات شهادت خود را گرفته @asabeghoon_shahadat
برای همین به دنبال محمد بودم. وقتی قبل از عملیات کربلا 10 او را دیدم خیلی خوشحال شدم. محمد هم خیلی خوشحال شد و بعد از کمی صحبت گفت: باید بروی گروهان ذوالفقار را آماده کنی برای عملیات. گفتم: محمدجان، اومدم توی رکابت باشم. نمیخوام مسئولیت قبول کنم. محمد ضربه ای به سینه من زد و گفت: تو که می تونی باید مسئولیت قبول کنی، در ثانی جواب خون شهدا را چطور میخوای بدی؟ بعد هم از ضریهای که به سینهام زده بود عذرخواهی کرد. گفتم: اگر قول بدهی که شفاعتم میکنی می بخشمت. محمد هم قول داد و رفتیم برای آماده كردن نيروها و عملیات. كربلای 10 عملیات موفقی بود. صبح زود بعد از نماز بود که محمد پشت بیسیم گفت: اکبرم بیا بالا باهات کار دارم. از شیار کوه بالا رفتم و رسیدم به سنگر محمد. بعد از صحبت هایی که انجام شد گفتم: محمد، ما دیشب بدون تلفات این منطقه رو آزاد کردیم، واقعًا چه نیرویی ما رو به اینجا رساند؟ محمد هم گفت: آیندگان می فهمند! آیندگان عنایات اهل بیت را نسبت به رزمندگان خواهند فهمید. آن روز بعد از صبحانه از محمد جدا شدم. امکان ساخت سنگر در دل کوه نبود. اما به بچه ها توصیه کردم که برای خودتان جان پناه درست کنید تا مورد اصابت قرار نگیرید. شب که فرا رسید هوا کمی طوفانی شد. من رفتم تا به بچه ها سر بزنم. در آن تاریکي یکی از بچه ها مرا اشتیاه گرفت و به سمت من تیراندازی کرد. خدا لطف کرد که تیرش به خطا رفت! مادر جون: صبح بود که محمد بیسیم زد و گفت: ساعت 8 بیا با هم صبحانه بخوریم. اما نمی دانم چرا آن روز صبح، با اینکه طوفان فروکش کرد اما دلم عجیب شور می زد! خدا شاهد بود که من از نبرد و شهادت نمیترسیدم اما عجیب نگران شده بودم! به رفقا گفتم من کمی استراحت می کنم. ساعت 8 با محمد قرار دارم، بیدارم کنید. با نیم ساعت تأخیر بیدار شدم و دیدم برادر عزیزالهی پشت بیسیم گفت: اكبر سریع بیا بالا سریع حرکت کردم. خیلی بیخیال از شیارها گذشتم. رسیدم روبروی سنگر محمد. یک لحظه ایستادم. همه اطراف را خوب نگاه کردم! سقف سنگر خراب، برادر نصر و عزیزالهی و اسدی با لباسهای خونی در بیرون سنگر نشسته بودند و از گریه ،چشمانشان سرخ شده بود. یکدفعه آب گلویم را فرو دادم و گفتم: محمد کو؟ با صداي گريهي رفقا ُ جوابم را گرفتم. یکدفعه پاهایم سست شد و بيهوش روی زمین افتادم... سالها از آن ماجرا گذشت. بعد از آن، هر زمان دلمان برای محمد تنگ میشد به مغازه نانوایی خدا بيامرز حاج حسن تورجی، پدر محمد سر میزدیم. ایشان می گفت: شما مثل محمد من هستید. @asabeghoon_shahadat
تشییع علی تورجی زاده چند روز از شهادت محمدرضا گذشت. پیکر او امروز به اصفهان رسید. روز بعد یعنی 12 اردیبهشت مصادف با اول ماه رمضان بود. به ستاد تعاون لشكر رفتم. همانطور که خواسته بود لباس سپاه را با خودم آوردم. ترکش خمپاره به بازوی راست و قسمت چپ پهلو اصابت کرده بود. طبق وصیت، لباسهای او را عوض کردیم. محمد نیروی رسمی سپاه بود. اما تقریبًا هیچگاه از لباس سپاه استفاده نکرد! می ُ گفت: این لباس حرمت دارد. مقدس است. اما قبل از دفن این لباس را بر من بپوشانید. میخواهم با این لباس وارد محشر شوم. پس از آماده کردن پیکر شهید، به حسینیه بنی فاطمه س رفتیم. قرار بود مادر و اعضای خانواده به آنجا بیایند. بیشتر ناراحت پدر بودم. او ناراحتی قلبی داشت. از همه بیشتر هم محمد را دوست داشت. محمد وصیت کرده مادر و پدرش او را داخل قبر بگذارند! پیکر شهید وارد حسینیه شد. مادر جلو آمد. برخی از بستگان ما که انقلابی نبودند حضور داشتند. مادر درب تابوت شهید را باز کرد! از داخل کیف خودش شانه و عطر را درمادر جون: آورد! موهای پسر را شانه کرد. به او عطر زد. بعد شروع به سخنرانی کرد! من مات ومبهوت نظاره میکردم. تنها چیزی که فکر نمیکردم همین بود. مادر داغ دیده با صلابت شروع به صحبت کرد. از انقلاب گفت. از شهدا و راه آنها. از امام حسین ع و... بعد هم دعا کرد. مادر اجازه نداد کسی گریه کند. حتی دخترانش. گفت: پسرم راضی نیست. بعد از آن جمعیت زیادی که در حسینیه جمع شده بودند حرکت کردند. پیکر محمد تشییع شد. با عبور از پل خواجو به سمت گلزار شهدا رفتیم. چندتن از دوستانش برای هماهنگی قبر زودتر به آنجا رفته بودند. با دیدن محل قبر به یاد یک ماه قبل افتادم. درست کنار مزار سیدرحمان، قبر محمد آماده شده بود! کمی فکر کردم. دقیقًا یک ماه قبل بود که محمد با مسئول گلستان شهدا صحبت کرد. کنار قبر رحمان را نشان داد. بعد گفت: اینجا را یک ماه برای من نگه دارید! پیکر محمد را روی زمین گذاشتیم. پیکر محمد طبق وصیت، توسط پدر و مادرش داخل قبر قرار گرفت! همه خواسته های محمد انجام شد. شب جمعه اول ماه رمضان مصادف با هفتم محمد بود. قرار شد ابتدا مراسم افطاری برقرارشود بعد هم دعای کمیل. یکی از دوستانش آمده بود. خیلی گریه میکرد. بعد گفت: من چند روز قبل از شهادت بامحمد صحبت کردم. محمد گفت: من دوست دارم در مراسم من ابتدا به مردم شام بدهند بعد دعایکمیل باشد. من با خودم گفتم: مگر میشود! اما حالا بدون اینکه ما دخالتی داشته باشیم این خواسته محمد هم انجام شد. @asabeghoon_shahadat
نظم دوستان و خانواده شهید چند روز از تدفین محمد گذشت. از طرف لشكر ساک وسایل محمد را آوردند. در داخل ساک یک پلاستیک قرار داشت. روی آن نوشته بود: وسایل داخل جیب شهید تورجی. معمولا ً در عملیاتها ضروری ترین وسایل را با خود میبرند پلاستیک را باز کردیم. وسایل داخل جیب محمد اینها بود: یک جلد قرآن کوچک، دو شیشه عطرکوچک، یک جانماز، مهر و تسبیح، یک نامه، آینه کوچک، شانه و یک عدد مسواک! از محمد این وسایل طبیعی بود. محمد بسیار انسان منظمی بود. همیشه حتی در شرایطی که در خط اول نبرد بودیم عطر زدن و شانه کردن موها و محاسنش ترک نمیشد. در بیش از دویست قطعه عکسی که از دوران جنگ محمد باقی مانده حتی یک عکس وجود ندارد که با ظاهری آشفته باشد. صبحها وقتی از خواب بلند میشد لباسهایش را منظم میکرد. مسواک میزد. مواظب بود دهانش بوی بد ندهد. موها را مرتب میکرد. حتي در جبهه همیشه ظاهری زیبا و منظم داشت. وقتی هم در شهر بود. پاکیزگی او بسیار بهتر بود. لباسهایش را اتو میکرد. بسیار مرتب بود. همیشه عطر استفاده میکرد. خرید عطرهای خوشبو یکی از کارهای همیشگی او بود. هر جا وارد میشد بوی عطر ملایمی مشام ما را نوازش ميداد. محمد در خصوص نظم ویژگیهای خاصی داشت. اگر با کسی قرار میگذاشت سر وقت حاضر میشد. به دوستانش هم توصیه میکرد که همیشه نظم را سرلوحه کارهای خود قرار دهند. محمد در وصیتنامه اش هم به مسئله نظم تأکید کرده بود. گویی میدانست؛ وفای به عهد و نظم در احادیث مکرر از سوی معصومین شرط اولیه ایمان است. @asabeghoon_shahadat
فانی فی الله وصیتنامه شهید تورجی براستی (این وصیتنامه ها) انسان را به یاد شهدای صدر اسلام میاندازد. من شرمم میآید که خود را در مقابل این عزیزان سرشار از ایمان و عشق و فداکاری به حساب آورم. این جملات از حضرت امام; است. ایشان بارها به مردم توصیه مینمود که وصیتنامه شهدا را بخوانید. محمد قبل از آخرین سفر وصیت نامه اش را آماده کرد. محل آن را هم گفت و رفت. وصیت او حاوی نکات بسیار عجیبی است. او در وصیتنامه اش میگوید: الحمدالله رب العالمین، شهادت میدهم که معبودی جز الله نیست. و برای رشد انسانها پیامبرانی فرستاده که نبی اکرم محمدابن عبدالله خاتم آنان است. او نیز برای استمرار راه صحیح این امت و عدم انحراف از مبانی عالیه اسالم حضرت علی ع را به عنوان ولی و وصی بعد از خود معرفی نمود. شهادت میدهم قیامت حق است و میزانی برای سنجش اعمال وجود دارد. بهشت و دوزخ حق است و اجر و جزایی در پی اعمال هست. امشب که قلم بر کاغذ میرانم، انشاءالله هدفی جز رضای دوست و انجام وظیفه ندارم. در راه وظایفی که بر عهدهام گذاشته شده از ایثار جان و... هیچ دریغی ندارم. زمانی که قدم اول را در این راه برداشتم به نیت لقای خدا و شهادت بود. امروز بعد از گذشت این مدت راغب تر شده ام که این دنیا محلی نیست که دلی هوای ماندن در آن را بنماید. خدایا شاهدی که لباس مقدس سپاه را به این عشق و نیت بر تن کردم که برای من کفنی باشد آغشته به خون. خدایا همیشه نگران بودم که عاملی باشم برای ریخته شدن اشک چشم امام عزیز. اگر در این مدت براین نعمت بزرگ شکری در خور نکردم و یا از اوامرش تمردی نمودم برمن ببخش. خدایا معیار سنجش اعمال خلوص است. من میدانم اخلاصم کم است. اما اگر مخلص نیستم امیدوارم. اگر گناه و معصیت کورم کرده بینای رحمتم. با لطف و کرم خود مرا دریاب. که با لیاقت فرسنگها راه است. همرزمانم، سخنی با شما دارم. همیشه گفته ام: بسیجیها، سپاهیها... این لباسی که بر تن کرده اید خلعتی است از جانب فرزند حضرت زهرا س پس لیاقت خود را به اثبات برسانید. نظم در امور را سرلوحه خود قرار دهید. روز به روز بر معنویت و صفای روح خود بیفزایید. نمازشب را وظیفه خود بدانید. حافظی بر حدود الهی باشید. در اعمال خود دقت کنید که جبهه حرم خداست. در این حرم باید از ناپاکیها به دور بود. عزیزانم، امام را همچون خورشیدی در بر بگیرید. به دورش بچرخید. از مدارش خارج نشوید که نابودیتان حتمی است. پدر و مادرم، سخن با شما بسی مشکل است. میدانم این داغ با توجه به علاقه ای که به من داشته اید بسیار سخت است مادر جون: پدرم مبادا کمر خم کنید. مادرم مبادا صدای گریه شما را کسی بشنود. ً پدر و مادرم همانطور که قبلا مقاوم بودید در این فراز از زندگیتان نیز صبر کنید. با صبرتان دشمن را به ستوه آورید. دوست دارم جنازها م ملّبس به لباس سپاه بوده و با دست شما در قبر نهاده شود. شما مرا از کودکی از محبان حسین ع و زهرا س تربیت کردید. از طعن دشمنان نهراسید. نهایت و اوج محبت، فانی شدن در معشوق است. و من فانی فی الله هستم. همه باید برویم که انالله واناالیه راجعون. فقط نحوه رفتن مهم است. و با چه توشهای رفتن. برادر و خواهرانم در زندگی خود، جز رضای حق را در نظر نگیرید. هر چه میکنید و هر چه میگویید با رضای او بسنجید. به خاطر یک شهید خود را میراث خوار انقلاب ندانید. اگر نتوانستم حق فرزندی و برادری را برای شما ادا کنم حلالم کنید. من همه را بخشیدم. اگر غیبت و تهمت و...بوده بخشیدم. امیدوارم شما هم مرا عفو نمایید. ببخشیدم تا خدا هم مرا ببخشد. اگر جنازه ای از من آوردند دوست دارم روی سنگ قبرم بنویسید: یازهرا س از طرف من از همه فامیل حلالیت بطلبید. خدایا سختی جان کندن را بر ما آسان فرما. در آخرین لحظات چشمان ما را به جمال یوسف زهرا س منور فرما. خدایا کلام آخر ما را یامهدي )عج( و یازهرا س قرار بده. خدایا در قبر مونسم باش که چراغ و فرش و مونسی به همراه ندارم. خدایا ما را از سلک شهیدان واقعی که در جوار خودت در عرش الهی در کنار مولا حسین ع هستند قرار بده. والسلام- محمدرضاتورجی زاده @asabeghoon_shahadat
فراق یکی از دوستان شهید سالها از پايان جنگ گذشت. من هم مثل بسیاری از دوستانم آن دوران را به فراموشی سپردم. گویی روزگاری بود و به پایان رسید! مثل برخی از دوستان راه را کج رفتم. به دنبال پول و زندگی بهتر و... اما محمد تورجی هیچگاه از ذهن من خارج نمیشد. دوران نوجوانی و جوانی ما با عشق او آمیخته بود. او بود که راه و رسم درست زندگی کردن را به ما آموخت. و حالا ما او را فراموش کردیم. یا شاید نه! ما خودمان را فراموش کردیم! به طور اتفاقی یکی از دوستان را دیدم. او هم مثل من در گروهان ذوالفقار بود. این برخورد غیر منتظره خیلی برایم جالب بود. شروع به صحبت کردیم. خاطرات سالها قبل را مرور میکردیم. روزهای خوبی که با محمدتورجی داشتیم. دوست من در پایان گفت: مدتي بعد از شهادت تورجي خدمت آيت الله ميردامادي استاد محمد بودم. تورجی ارادت خاصی به ایشان داشت. حضرت آقا میدانست که من از دوستان محمد هستم. بعد از کمی صحبت گفت: چند شب قبل شهید تورجی را در خواب دیدم! این عالم در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد: به او گفتم: محمد، این همه از حضرت زهرا س گفتی و خواندی چه ثمری داشت؟ شهید تورجی بلافاصله گفت: همین که در آغوش فرزندش، امام زمان(عج) جان دادم برایم کافی است! دوستم این را گفت و رفت. اما من حالم خیلی دگرگون شد. خیلی گریه کردم. احساس میکردم قافله رفته و من جامانده ام. با اینکه کار داشتم اما بلافاصله رفتم گلستان شهدا. وسط هفته بود. گلستان هم خلوت. کفش هایم را در آوردم. با پای برهنه راه افتادم. رسیدم به قبر محمد. جمعشان جمع بود. رحمان، سید ناصر، مجید، محمود و دیگر دوستان ما. همه کنار محمد بودند. نشستم آنجا اشک همینطور از چشمانم سرازیر بود. داد میزدم. محمد را صدا میکردم. گفتم: بی انصاف، ما با هم رفیق بودیم. ما شب و روز با هم بودیم. حالا شما رفتید. ما هم با دنیایی حسرت ماندیم. بعد به چهره محمد خیره شدم. گویی به حال و روز من میخندید. گفتم: بخند، بخند. حال و روز من واقعًا خنده داره. صبح تا شب دنبال پولم! اما نه دنیا دارم نه آخرت. یک ساعتی آنجا نشستم. حسابی عقده دلم را خالی کردم. بعد گفتم: محمد تو گفته بودی دوست دارم به مردم کمک کنم. از تو خواهش میکنم. تو رو به حضرت زهرا س صاحب نام گردان، کمکم کن! من هم قول میدهم برگردم! قول میدم شما رو فراموش نکنم! شب جمعه دوباره رفتم سر قبر محمد. تعجب کردم. خیلی شلوغ بود. آدمهایی از نسل سوم. کسانی که نه جنگ را دیده بودند نه شهدا را! @asabeghoon_shahadat
حتی دخترانی که حجاب درستی نداشتند. برخی مینشستند و مشغول خواندن زیارت عاشورا میشدند. نشستم کنار قبر. بعد از فاتحه سعی کردم آخرین خاطرات محمد را در ذهنم مرور کنم. از منطقه فاو که محمد را شناختم تا زمان شهادت را مرور کردم. برای من عجیب بود. در هر عملیاتی که محمد حضور داشت و توسل به حضرت زهرا س داشتیم. کار خیلی سریع و بدون مشکل پیش میرفت. یاد قرارگاه مرکزی در فاو افتادم. محمد داد میزد و میگفت: بچه ها توسل داشته باشید به حضرت زهرا س و کار ما چقدر راحت انجام شد. ً یاد شلمچه افتادم. آنجا هم همینطور. اصلا وجود محمد با آن اخلاص، حلال مشکلات بود. یاد شب آخر افتادم. عملیات کربلای ده. یاد آرزوهای محمد. ماجرای افطاری و دعای کمیل، ماجرای تصرف ارتفاعات، محمد آنجا دعا کرد و از خدا خواست بدون تلفات ارتفاعات آزاد شود. و ما حتی یک شهید هم ندادیم! یاد خواست هاش در مورد محل دفن افتادم. همه اینها یکی پس از دیگری در ذهنم مرور میشد. محمد ایمان و اخلاص عجیبی داشت. خدا هم خواسته هایش را اجابت کرد. اما یک آرزوی دیگر هم داشت! دوست داشت مشکلات مردم را حل کند. دوست داشت زیاد به سر مزار او بیایند. دوست داشت زیاد برای او فاتحه بخوانند. حالا هم که اینجا شلوغ است! نگاهی به اطراف کردم. جوانی به همراه همسرش در کنار من نشسته بود. مشغول خواندن سوره یاسین بود.چند دقیقه بعد برخواستند و رفتند. به دنبالش رفتم و جوان را صدا زدم.پرسیدم: ببخشید، شما از بستگان شهید هستید. گفت: نه! باتعجب گفتم: شهید تورجی را دیده بودید؟ پاسخش منفی بود. گفتم: پس چرا اینجا آمدید. چرا سر قبر دیگر شهدا نرفتید؟ جوان مکثی کرد و گفت: ماجرایش طولانی است. ما ساکن درچه در اطراف اصفهان هستیم. مرتب هم برای عرض تشکر و ارادت به اینجا میآئیم! تعجب من بیشتر شد. جوان ادامه داد: بنده در قضیه ازدواج خیلی مشکل داشتم. هر جا میرفتم با در بسته مواجه بودم. کار خیلی برایم سخت شد. یکی از بچه های مسجد ما توصیه کرد به سراغ شهید تورجی بیایم. میگفت: مشکلات بسیاری از دوستان مسجدی با توکل برخدا و عنایت این شهید برطرف شده. بعد ادامه داد: شبیه من اینجا زیاد هستند. هفته قبل شخصی را روی ویلچر آوردند. میگفت: ما در همسایگی گلستان شهدا هستیم. اما تا حالا اینجا نیامده ام. در عالم خواب دیده بود نوری از گلستان به سمت آسمان میرود. این نور از يك قبر بوده! این شخص میگفت: در عالم خواب دقت کردم. دیدم روی قبر نوشته شده یازهرا س و این نور از این کلمه است. بعد به چهره صاحب قبر نگاه میکند. روز بعد او را آورده بودند گلستان شهدا از همه سؤال میکرد: روی کدام قبر کلمه یازهرا س نوشته شده؟ با مشاهده مزار شهید تورجی گفت: همین است. من چهره این شهید را در خواب دیدم! بعد ادامه داد: دوست عزیز این ماجراها زیاد است. ما نمیخواهیم با بیان این مسائل اسطوره سازی کنیم. بلکه مهم کسب معرفت است. بسیاری از این شهدا شبیه این شهیدتورجی هستند. همه در اوج معنویت بودند. اینها نه تنها در بندگی خدا به کمال رسیدند. بلکه افتخار جهاد در راه خدا هم داشتند. و خدا در قرآن برای مجاهدین اجر عظیم قرار داده. برگشتم سر مزار محمد. آن جوان قشنگ حرف میزد. اما بنده خدا نمیدانست ِ من بیچاره روزگاری را با این شهید سپری کردم. اما حالا ما کجا و شهدا کجا! با محمد خیلی حرف زدم. گفتم: آخرین خواسته تو از خدا دستگیری از مردم بوده. تو به این خواسته ات رسیدی. اما به حق رفاقتی که با هم داشتیم ما را هم کمک کن. ما آلوده دنیا شده ایم. اما دوست داریم با شما باشیم. خدایا به حق این شهدا ما را یاری کن. @asabeghoon_shahadat
سوخته ّ شهید سیدمحمدحسین نواب تعریفش را از برادرم كه همرزم او بود زیاد شنیدم. یکبار هم نوارهایش را گوش کردم. حالت عجیبی داشت. از آنچه فکر میکردم زیباتر بود. نوایی ملکوتی داشت. بعد از آن همیشه در حجره به همراه دیگر طلبه ها نوارهایش را گوش میکردیم. بسیاری از دوستان مجذوب صدای او بودند. دعای کمیل و توسل او مسیر زندگی خیلی از افراد را عوض کرد! شب بود که به همراه چند نفر از دوستان دور هم نشسته بودیم. دعای توسل شهیدتورجی در حال پخش بود. هر کسی در حال خودش بود. ُ صدای در آمد. بلند شدم و در را باز کردم. در نهایت تعجب دیدم استاد گرامی ما حضرت آیت الله جوادی آملی پشت در است. با خوشحالی گفتم: بفرمایید ً ایشان هم در نهایت ادب قبول کردند و وارد شدند. البته قبلا هم به حجره طلبه هایشان سر میزدند. سریع ضبط را خاموش کردیم. استاد در گوشهای از اتاق نشستند. 1.روحاني وارسته شهيدسيدمحمدحسين نواب در سال1373 در كشور بوسني به شهادت رسيد بعد گفتند: «اگر مشکلی نیست ضبط را روشن کنید!» صدای سوزناک و نوای ملکوتی شهيد محمد تورجي پخش شد. استاد پرسیدند: اسم ایشان چیست!؟ گفتم: محمدرضا تورجی زاده. استاد پس از کمی مکث فرمودند: «ایشان( در عشق خدا )سوخته است.» گفتم: ايشان شهيد شده. فرمانده گردان يا زهرا س هم بوده استاد ادامه داد: « ايشان قبل از شهادت سوخته بوده.» @asabeghoon_shahadat
نوای ملکوتی یکی از دوستان و برادر شهید شنیده بود از دوستان شهید تورجی هستم. آمده بود مرا ببیند. آن هم بعد از گذشت بیست سال از شهادتش. لباس روحانی تنش بود. نامش حجت اسلام سجاد بود. بچه اصفهان و ساکن قم بود. چند خاطره برایش تعریف کردم. بعد پرسیدم: محمد را از کجا میشناسی!؟ گفت: ماجرای عجیبی است. من نه انسانی مذهبی بودم. نه علاقه به روحانیت داشتم و نه... اما نماز را میخواندم. در دبیرستان مشغول درس بودم. دوست کناری من بسیجی بود. شهدا را میشناخت و... روزی دیدم نوار کاست در کیفش هست. باتعجب پرسیدم: این نوار چیه! گفت: مناجات با خداست. یک شهید خوانده. نوار را به من داد. گفت: گوش کن و فردا بیار. قبول کردم. نوار را گرفتم و رفتم. آخر شب کیف مدرسه را آماده کردم. یک دفعه نوار را دیدم. گفتم: چون قول داده ام کمی از نوار را گوش میکنم. آخر شب رفتم داخل اتاق. صدای ضبط را کم کردم تا مزاحم کسی نباشم. ساعت، سه نیمه شب شد. سه بار تاکنون همه نوار را گوش کرده ام. اما نمیتوانستم بخوابم. سوز عجیبی در صدایش بود! فردا به سراغ دوستم رفتم. نوارهای دیگر شهیدتورجی را میخواستم. شب به مسجد آنها رفتم. برای گرفتن نوار. کم کم پای من به مسجد باز شد. دوستان مسجدی پیدا کردم. وارد بسیج شدم. مدتی بعد به جای دانشگاه تصمیم گرفتم به حوزه بروم. خانواده خیلی مخالفت می ّ کرد اما من مصمم بودم. به هر حال به حوزه رفتم. بعد از طی مقدمات به قم رفتم. اما هیچگاه فراموش نميکنم. کسی که این مسیر را برای من هموار کرد شهید تورجی بود. همواره دعایش میکردم. در همه مشکلات زندگی ایشان را واسطه درگاه خدا قرار میدادم. از ایشان خواستم در برنامه ازدواج مرا یاری کند. با یاری خدا ازدواج کردم. هم اکنون هم در قم مشغول تحصیل و تدریس هستم. ٭٭٭ قبل از ظهر بود. از خانه تماس گرفتند. مادرم گفت: علي، شخصی از شهرستان آمده و سراغ برادر شهید تورجی را میگیرد! زودتر از قبل به خانه آمدم. جواني جلوی درب خانه بود. به داخل دعوتش کردم. ُ لهجه کردی داشت. از لباسهایش هم مشخص بود. شروع به صحبت کردیم. گفت: عباس کارخانه ای هستم. از روستای پل شکسته آمده ام. از شهرستان کنگاور کرمانشاه. آمده ام چند عکس از شهیدتورجی پیدا کنم! تعجب من را که دید ادامه داد: ما در آنجا عاشق صدای این شهید هستیم. در حسینیه روستا نوارهای مداحی تورجی را می ً گذاریم. اصلا حسینیه ما به نام شهید تورجی است! صبح امروز رسیده ام اصفهان. آدرس شما را هم از بنیادشهید گرفتم. من هم چند عکس و پوستر برایش تهیه کردم. @asabeghoon_shahadat
مبعث پدر گرامی شهید کهکشان در اطراف سبزه میدان اصفهان مغازه داشتم. محمد تورجی را هم میشناختم. فرمانده گردان یازهرا س بود. پسر من در عملیات فاو به قافله شهدا پيوست. او بیسیم چی شهید تورجی بود. برای کار به شاگرد احتیاج داشتم. یکی از دوستان نوجوانی را معرفی کرد. او از روستا به اصفهان آمده بود. پسر خوبی بود. کم حرف و اهل نماز بود. روز اولی بود که کار میکرد. خیره شده بود به تصویر پسرم. بعد پرسید: حاج آقا این عکس کیه!؟ گفتم: سعيد، پسر من است. شهید شده! ُ بعد هم مشغول کار شدم. تا شب مشغول کار بودیم. چون جایی نداشت شب در همان مغازه خوابید. فردا روز مبعث بود. جشن آغاز رسالت پیامبراسلام. نزدیک ظهر به مغازه آمدم. پسرک با خوشحالی جلو آمد. بی مقدمه گفت: حاج آقا دیشب خواب پسر شما را دیدم. کمی نگاهش کردم. باتعجب گفتم: چه خوابی! پسرک ادامه داد: جایی بود خیلی زیبا. جشن باشكوهي بود. چند نفر مشغول پذیرایی بود. سینی شربت دستشان بود. جام هاي نقره اي و طلایی و بالش ها و پرده هاي زيبا و... پسر شما هم آنجا بود. من او را دیدم و شناختم. از پسرتان سعيد پرسيدم اينجا چه خبر است؟ گفت: مجلس جشن مبعث پیغمبر است. پسرتان گفت: ما با بچه های گردان اینجا هیئت داریم. این هم فرمانده ما محمد تورجی است. کمی نگاهش کردم. در دلم به پسرک می خندیدم. گفتم: میخواد روز اولی تو دل من جا باز کنه. خیره شدم به صورتش و گفتم: تورجی رو دیدی!؟ گفت: آره پسر شما من رو پیش اون برد دوباره با تعجب گفتم: اگه الان اون رو ببینی میشناسی!؟ گفت: آره من خوب چهرهاش رو تو خواب دیدم. خیلی زیبا بود. دوباره رفتم توی فکر. پسرم محمدرضا تورجی زاده را محمدتورجی صدا میکرد. این پسر هم که تازه از روستا اومده. نکنه راست میگه!؟ از داخل خانه آلبوم عکس را آوردم. گذاشتم روی میز و براي امتحان گفتم: تورجی کدوم اینهاست؟! خوب به عکسها نگاه کرد. فقط در یک عکس که تعداد زیادی کنار هم نشسته بودند تورجی حضور داشت. با همان نگاه اول شهيد تورجی را پیدا کرد. از پشت دخل آمدم جلوی پسرک. نشستم روبروی او. باتعجب نگاهش کردم. گفتم: حالا از اول بگو چی دیدی؟! پسرک گفت: جای عجیبی بود. آنقدر زیبا بود که نمیتوانم توضیح بدهم. همه جوان بودند. همه زیبا. لباسهای زیبایی داشتند. من در میان آنها پسر شما را شناختم. چند نفر سینی های بزرگ به دست گرفته بودند. سینی ها نقرهای و براق بود. در داخل سینی ها لیوانهای بسیار زیبا بود. داخل آنها هم شربت بود. از همه پذیرایی میکردند. همه دور تا دور نشسته بودند. بالای مجلس جایگاه خاصی بود. پسر شما گفت: اینجا جای معصومین است. هر بار در خدمت یکی از معصومین هستیم. امشب قرار است پیامبر اسلام تشریف بیاورند. این آقا هم فرمانده ماست. محمد تورجی. من هم جلوتر رفتم و از نزدیک او را دیدم. پسرک گفت: همین لحظه از خواب پریدم. اما خیلی جای زیبایی بود. مثل بهشت بود. من میدانستم آنها در گردان یا زهرا س یک هیئت داشتند. یقین پیدا کردم آنها جمع خود را حفظ کرده اند. @asabeghoon_shahadat