⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۲۹
پرستیژ فرماندهی
سید کاظم حسینی
علاقه ي خاصی، هم نسبت به حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) داشت، هم نسبت به سادات و فرزندان
ایشان.عجیب هم احترام هر سیدي را نگه می داشت.یادم نمی آید تو سنگر، چادر، خانه، یا جاي دیگري با هم رفته باشیم و او زودتر از من وارد شده باشد. حتی سعی
می کرد جلوتر از من قدم بر ندارد.
یک بار با هم می خواستیم برویم تو یک جلسه. پشت در اتاق که رسیدیم، طبق معمول مرا فرستاد جلو و گفت:
«بفرما.»
نرفتم تو.به اش گفتم:«اول شما برو.»
لبخندي زد و گفت:«تو که می دونی من جلوتر از سید، جایی وارد نمی شم.»
به اعتراض گفتم:«حاج آقا این جا دیگه خوبیت نداره که من اول برم!»
«براي چی؟»
ناسلامتی شما فرمانده هستی، این جا هم که جبهه هست و بالاخره باید ابهت و پرستیژ فرماندهی حفظ بشه.»
مکثی کردم و زود ادامه دادم:«این که من جلوتر برم، پرستیژ شما رو پایین می آره.»
خندید و به کنایه گفت: «اون پرستیژي که می خواد با بی احترامی به سادات باشه، می خوام اصلاً نباشه!»
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۳۰
خاکهاي نرم کوشک ویادگار برونسی
سید کاظم حسینی
فرمانده ي کلّ سپاه آمده بود منطقه ي ما، قبل از عملیات رمضان.تو رده هاي بالا،صحبت از یک عملیات ویژه و ایذایی بود.بالاخره هم از طرف خود فرماندهی سپاه واگذار شد به تیپ
ما، یعنی تیپ هجده جوادالائمه (سلام الله علیه.)
همان روز، مسؤل تیپ یک جلسه ي اضطراري گذاشت.تازه آن جا فهمیدیم موضوع چیست:
دشمن تانکهاي «72-T «را وارد منطقه کرده بود.دو گردان مکانیزه ي خیلی قوي، پشت خط مقدمش انتظار حمله
به ما را می کشیدند. بچه هاي اطلاعات -عملیات، دقیق و خاطر جمع می گفتند:«اونها خودشون رو آماده کردن که
فردا تک سنگینی بزنن به مون.»
فردا بنا بود حمله کنند و مو هم لاي درزش نمی رفت.در این صورت هیچ بعید نبود عملیات رمضان، شروع نشده
شکست بخورد!تو جلسه صحبت زیادي شد.
بعد از کلی صحبت، بنا بر این گذاشتند که همان وقت برویم
شناسایی و شب هم برویم تو دل دشمن و با یک عملیات ایذایی، تانکهاي «72- T«را منهدم کنیم.
این تانکها را دشمن تازه وارد منطقه کرده بود و قبل ازآن تو هیچ عملیاتی باهاشان سروکارنداشتیم. خصوصیت
تانکها این بود که آرپی چی به شان اثر نمی کرد، اگر هم می خواست اثر کند، باید می رفتی و از فاصله ي خیلی
نزدیک شلیک می کردي، و به جاي حساس هم باید می زدي.
آن روز بحث کشید به این که چه تعداد نیرو براي عملیات بروند، و از چه طریقی اقدام کنند؟
سه گردان مأمور این کار شدند.فرمانده ي یکی شان عبدالحسین بود. وقتی راه افتادیم براي شناسایی، چهره ي او
با آن لبخند همیشگی و دریایی اش گویی آرامتر از همیشه نشان می داد.
تا نزدیک خط دشمن رفتیم.یک هفته اي می شد که عراقی ها روي این خط کار می کردند.دژ قرص و محکمی از
آب درآمده بود.جلوي دژ موانع زیادي تو چشم می زد، جلوتر از موانع هم، درست سر راه ما، یک دشت صاف و
وسیع خودنمایی می کرد.اگر مشکل موانع را می توانستیم حل کنیم، این یکی ولی کار را حسابی پر دردسر می
کرد. با همه این احوال، بچه ها به فرمانده ي تیپ می گفتند: «شما فقط بگو براي برگشتن چکار کنیم.»ما می رفتیم تو دل دشمن که عملیات ایذایی انجام بدهیم. براي همین مهم تر از همه، قضیه ي سالم برگشتن نیرو
بود. فرمانده ي تیپ چند تا راهنمایی کرد. عملاً هم کارهایی صورت دادیم، حتی گرایمان را، رو حساب برگشتن
تنظیم کردیم.
از شناسایی که برگشتیم، نزدیک غروب بود. بچه ها رفتند به توجیه
نیروها. من و عبدالحسین هم رفتیم گردان خودمان.
دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند؛ یکی شان به خاطر شناسایی محدود، راه را گم کرده بود؛ یکی هم پاي
فرمانده اش رفته بود روي مین. هر دو گردان را بی سیم زدند که بکشند عقب.
حالا چشم امید همه به گردان ما بود و چشم امید به لطف و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام).
شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود.وقت راه افتادن، چند دقیقه
اي براي پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. یعنی پیشانی بند زیاد بود، او ولی نمی دانم دنبال چه می گشت.با عجله
رفتم پهلوش. گفتم: «چکار می کنی حاجی؟ تیکی بردار بریم دیگه.»
حتی یکی از پیشانی بندها را برداشتم دادم دستش. نگرفت. گفت: «دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی
توش باشه!»
حال و هواي خاصی داشت. خواستم توپرش نزده باشم.خودم هم کمکش کردم. بالاخره یکی پیدا کردیم که روش با
خط سبز رنگ و زیبایی نوشته بود: یا فاطمه الزهرا (س)ادرکنی.
اشک تو چشمهاش حلقه زد.همان را بوسید و بست به پیشانی.تو فاصله ي چند دقیقه آماده شدیم.با بدرقه ي گرم
بچه ها راه افتادیم.حقّا که انقلابی شده بود مابینمان.ذکر ائمه (علیهم السلام) از لبهامان جدا نمی شد...
آن شب تنها گردانی که رسید پاي کار، گردان ما بود؛ سیصد، چهارصدتا نیروي بسیجی، دقیقاً پشت سرهم، آرام و بی صدا قدم بر می داشتیم به سوي دشمن، تو همان دشت صاف و
وسیع.
سی، چهل متر مانده بود برسیم به موانع، یکهو دشمن منور زد، آن هم درست بالاي سرما!تاریکی دشت به هم
ریخت و آنها انگار نوك ستون را دیدند. یکدفعه سرو صداشان بلند شد.پشت بندش صداي شلیک پی در پی گلوله
ها، آرامش و سکوت منطقه را زد به هم.
صحنه ي نابرابري درست شد؛ آنها توي یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند، ما تو یک دشت صاف.
همه خیز رفته بودیم روي زمین. تنها امتیازي که داشتیم، نرمی خاك آن منطقه بود، جوري که بچه ها خیلی زود
توي خاك فرو رفتند.
دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت.آرپی چی یازده، گلوله ي تانک، دولول، چهارلول، و هر اسلحه اي که داشت،
کار انداخته بود. عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم.اوضاع را درست و
دقیق سنجیده بود . در این صورت هیچ بعید نبود که دشمن ما را با یک گروه چند نفره ي شناسایی اشتباه
بگیرد، و فکر کند که کلک همه را کنده است. اتفاقاً همین طور هم شد.
حدود یک ربع تا بیست دقیقه، ریختن آتش شدید بود.رفته
رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد.
خودم هم که زنده مانده بودم، باورم نمی شد. دشمن اگر بوي عملیات به مشامش می رسید، به این راحتی ها دست
بردار نبود.یقین کرده بودندکه ما یک گروه شناسایی هستیم.به فکرشان هم نمی رسید که سیصد، چهارصد تا نیرو، تا نزدیکشان نفوذ کرده
باشند.
من درست کنارعبدالحسین دراز کشیده بودم.گفت: «یک خبر از گردان بگیر ببین وضعیت چطوره.»
سینه خیز رفتم تا آخر ستون.سیزده، چهارده تا شهید داده بودیم .بعضی ها بدجوري زخمی شده بودند. همه
هم با خودشان کلنجار می رفتند که صداي ناله شان بلند نشود. حتی یکی دستش را گذاشته بود لاي دندانهاش و
فشار می داد که صداش در نیاید.سریع چفیه اش را از دور گردنش باز کردم. دستش را به هر زحمتی که بود از لاي
دندانهاش کشیدم بیرون و چفیه را کردم تو دهانش.
ما بین بچه ها چشمم افتاد به حسین جوانان صحیح وسالم بود. بردمش عقب ستون. آهسته به اش گفتم:
«هوا رو داشته باش که یکوقت صداي ناله کسی در نیاد.»
پرسید:«نمی دونی حاجی برونسی می خواد چکار کنه؟»
با تعجب گفتم:«این که دیگه پرسیدن نداره؛ بر می گردیم.»
«پس عملیات چی می شه؟»
«مرد حسابی!با این وضع و اوضاع، عملیات یعنی خودکشی.»
منتظر سؤال دیگري نماندم. دوباره، به حالت سینه خیز، رفتمسرستون، جایی که عبدالحسین بود.به نظر می آمد خواب باشد. همان طور که به سینه دراز کشیده بود، پیشانی
اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد. آهسته صداش زدم. سرش را بلند کرد و خیره ام شد.
«انگار نمی خواي برگردي حاجی؟»
چیزي نگفت.از خونسردي اش .حرصم در می آمد.باز به حرف آمدم: «می خواي چکار کنیم حاج آقا؟»
آرام گفت: «تو بگو چکار کنیم سید، تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما و این جور چیزها وارد می دونی؟»
این طور حرف زدنش برام عجیب بود. بدون هیچ فکري گفتم: «معلومه، بر می گردیم.»
سریع گفت: «چی؟!»
تو فکر ناجور بودن اوضاع و درد زخمی ها بودم.خاطر جمع تر از قبل گفتم: «من می گم بر گردیم.»
«مگر می شه برگردیم؟!»
زود تو جوابش گفتم:«مگر ما می تونیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟!»
چیزي نگفت.تا حرفم را جا بیندازم، شروع کردم به توضیح دادن مطلب.
«ما دو تا «راه کار»بیشتر نداشتیم، با این قضیه ي لو رفتن ما و در نتیجه، گوش به زنگ شدن دشمن، هر دو تا راه
بسته شد دیگه.»به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم: «خود فرماندهی هم گفت: تا ساعت یک اگر نشد عمل کنید، حتماً برگردید؛ الان
هم که ساعت دوازده و نیم شده. تو این چند دقیقه، ما به هیچ جا نمی رسیم.»
این که اسم فرمانده را آوردم، به حساب خودم انگشت گذاشتم رو نقطه حساس. می دانستم تو سخت ترین شرایط و
تو بهترین شرایط، از مافوقش اطاعت محض دارد. حتی موردي بود که ما دژ دشمن را شکستیم و تا عمق مواضع
رفتیم. در حال مستقر شدن بودیم که از رده هاي بالا بی سیم زدند و گفتند: «باید برگردین.»
تو همچنین شرایطی، بدون یک ذره چون و چرا بر می گشت. حالا هم منتظر عکس العملش بودم. گفت: «نظرت
همین بود؟»
پرسیدم، «مگه شما نظر دیگه اي هم داري؟»
چند لحظه اي ساکت ماند.جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد، گفت: «من هم عقلم به جایی نمی رسه.»
دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت رو خاکهاي نرم کوشک. منتظر بودم نتیجه ي بحث را بدانم.لحظه ها
همین طور پشت سر هم می گذشت. دلم حسابی شور افتاده بود. او همین طور ساکت بود و چیزي نمی گفت.
پرسیدم: «پس چکار کنیم آقاي برونسی؟»
حتی تکانی به خودش نداد. عصبی گفتم:«حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خواي چکار کنی؟!»
باز چیزي نشنیدم.چند بار دیگر سؤالم را تکرار کردم.او انگار نه انگار که تو این عالم است. یک آن شک برم داشت
که نکند گوشهاش از شنوایی افتاده اند یا طور دیگري شده؟ خواستم باز سؤالم را تکرار کنم، صداي آهسته ي ناله
اي مرا به خود آورد. صدا ازعقب می آمد. سریع، سینه خیز رفتم لابلاي ستون...
حول و حوش ده دقیقه گذشت. تو این مدت، دو، سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین. اضطراب و نگرانی ام هر
لحظه بیشتر می شد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود.نمی دانم او چه اش شده بود که جوابم را نمی داد. با
غیظ می گفتم: «آخه این چه وضعیه حاجی؟ یک چیزي بگو!»هیچی نمی گفت.بار آخر که آمدم پهلوش، یکدفعه سرش را بلند کرد. به چهره اش زیاد دقت نکردم، یعنی اصلاً
دقت نکردم؛ فقط دلم تند و تند می زد که زودتر از آن وضع خلاص شویم.دشمن بیکار ننشسته بود: گاه گاهی منور
می زد و گاه گاهی هم خمپاره یا گلوله ي دیگري شلیک می کرد.
بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود:درست مثل کسی که شدید
گریه کرده باشد. گفت: «سید کاظم!خوب گوش کن ببین چی می گم.»
به قول معروف دو تا گوش داشتم، دو تا هم قرض کردم.یقین داشتم می خواهد تکلیفمان را یکسره کند.شش دانگ
حواسم رفت به صحبت او.
«خودت برو جلو.»
با چشمهاي گرد شده ام گفتم: «برم جلو چکار کنم؟»
«هرچی که می گم
دقیقاً همون کارو بکن؛ خودت می ري سر ستون، یعنی نفر اول.»
به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد:«سر ستون که رسیدي»، اون جا درست بر می گردي سمت راستت، بیشت
و پنج قدم می شماري.»
مکث کرد.با تأکید گفت:«دقیق بشماري ها.»
مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم.
«بیست و پنج قدم که شمردي و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سر خودت
ببر اون جا.»
یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته!ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم، هم با اطمینان کامل.باز پی
صحبتش را گرفت: «وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودي، رسیدي؛ این دفعه رو به عمق
دشمن، چهل متر می ري جلو.اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چکار کنن.» از جام تکان نخوردم.داشت نگاهم می کرد.حتماً منتظر بود پی دستور بروم. هر کدام از حرفهاش، یک علامت بزرگ
سؤال بود تو ذهن من. گفتم: «معلوم هست می خواي چکار کنی حاجی؟»
به ناراحتی پرسید:«شنیدي چی گفتم؟»
«شنیدن که شنیدم، ولی...»
آمد تو حرفم.گفت: «پس سریع انجام بده.»
کم مانده بود صدام بلند شود.جلوي خودم را گرفتم. به اعتراض گفتم: «حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داري می
گی؟»
امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: «این کار، خودکشیه، خودکشی محض!»
«شما به دستور عمل کن.»
هر چه مسأله را بالا و پایین می کردم با عقلم جور در نمی آمد.شاید براي همین بود که زدم به آن درش، تو
چشمهاش نگاه کردم و گفتم:«این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو.»
«این دستورو به تو دادم، تو هم وظیفه داري اجرا کنی و حرف هم نزنی.»
لحنش جدي بود و قاطع.او هم انگار زده بود به آن درش. تا آن لحظه همچین برخوردي ازش ندیده بودم و حتی
نشنیده بودم.تو بد شرایطی گیر کرده بودم. چاره اي جز انجام دستور نداشتم. دیگر لام تا کام حرفی
نزدم سینه خیز راه افتادم طرف نوك ستون.آن جا بلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن
قدمها:«یک، دو، سه، چهار و...»
با وجود مخدوش بودن فکر و ذهنم، سعی کردم دقیق بشمارم.سر بیست و پنج قدم، ایستادم.علامتی گذاشتم و
آمدم سراغ گردان. همه را پشت سر خودم آوردم تا پاي همان علامت.به دستور بعدي اش فکر کردم.
«رو به عمق دشمن، چهل متري می ري جلو.»با کمک فرمانده گروهانها و فرمانده دسته ها، گران را حدود همان چهل متر، بردم جلو.یکدفعه دیدم خودش
آمد.سید و چهار، پنج تا آرپی چی زن دیگر همراهش بودند.
رو کرد به سید و پرسید:«حاضري براي شلیک.»
«بله حاج آقا.»
«به مجردي که من گفتم االله اکبر، شما رد انگشت من رو بگیر و شلیک کن به اون طرف»
پیرمرد انگار ماتش برده بود.آهسته و با حیرت گفت: «ما که چیزي نمی بینیم حاج آقا! کجا رو بزنیم؟!»
«شما چکار داري که کجا بزنی؟ به همون طرف شلیک کن دیگه.»
به چهار، پنج تا آرپی زن دیگر گفت:«شما هم صداي تکبیر روکه شنیدید، پشت سر سید به همون روبرو شلیک
کنید.»
رو کرد به من و ادامه داد:«شما هم با بقیه بچه ها بلافاصله حمله رو شروع می کنید.»من هنوز کوتاه نیامده بودم.به حالت التماس گفتم:«بیا برگردیم حاجی، همه رو به کشتن می دي ها!»
خونسرد گفت: «دیگه از این حرفهاش گذشته.»
رو کرد به سید آرپی چی زن.
«آماده اي سیدجان.»
«آماده ي آماده»
«از ضامن خارج کردي؟»
«بله حاج آقا.»
سرش را بلند کرد رو به آسمان. این طرف و آن طرفش را جور خاصی نگاه کرد. انگار دعایی هم زیر لب خواند.یکهو
صداي نعره اش رفت به آسمان.
«االله اکبر.»
طوري گفت که گویی خواب همه ي زمین را می خواست بریزد به هم. پشت بندش سید فریاد زد:«یا حسین.»
و شلیک کرد.گلوله اش خورد به یک نفر بر که منفجر شد و روشنایی اش منطقه را گرفت.بلافاصله چهار، پنج تا
گلوله ي دیگر هم زدند و پشت بندش، با صداي تکبیر بچه ها، حمله شد.
دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد.بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند، عبدالحسین داد
زد:«بگردید دنبال تانکهاي «72- T ،«ما این همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم.»
بالاخره هم رسیدیم به هدف.وقتی چشمم به آن تانکهاي پولادین افتاد، از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم.
بچه ها هم کمی از من نداشتند. تو همان لحظه ها، از حرفهایی که به عبدالحسین زده بودم، احساس پشیمانی می
کردم.
افتادیم به جان تانکها.تو آن بحبوحه، عبدالحسین رو کرد به سید و گفت: «نگاه کن سید جان، این همون «72- T «
هست که می گن گلوله به اش اثر نمی کنه.»
و یک آرپی چی زد به طرف یکی شان که کمانه کرد.بچه هاي دیگر هم همین مشکل را داشتند. کمی بعد آمدند
پیش او.به اعتراض گفتند:«ما می زنیم به این تانکها، ولی همه اش کمانه می کنه، چکار کنیم؟»
به شوخی و جدي گفت:«پس خداوند عالم شما روساخته براي چی؟ خوب بپر بالاي تانک و نارنجک بنداز تو
برجکش، برو از فاصله ي نزدیک بزن به شنی اش.»
خودش یک آرپی چی گرفت و راه افتاد طرف تانکها.همان طورکه می رفت. گفت:«بالاخره اینها رو باید منفجر کنیم،
چون علیه اسلام جمعشون کردن این جا.»...آن شب، دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم.وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود.
نماز را که خواندیم، از فرط خستگی، هرکس گوشه اي خوابید.من هم کنارعبدالحسین دراز کشیدم.در حالی که به
راز دستورهاي دیشب او فکر می کردم، خوابم برد.
از گرماي آفتاب، از خواب بیدار شدم. دو، سه ساعتی خوابیده بودم. هنوز احساس خستگی می کردم که عبدالحسین
صدام زد. زود گفتم: «جانم، کار داري باهام؟»
به بغل گردنش اشاره کرد و مثل کسی که دارد می کشد، گفت: «اینو بکّن.»
تازه متوجه یک تکه کلوخ شدم، چسبیده بود به گردنش، یعنی توي گوشت و پوست فرو رفته بود! یک آن ماتم
برد.با تعجب گفتم:«این دیگه چیه؟»
گفت: «ازبس که خسته بودم هواي زیر سرم رو نداشتم، این کلوخه چسبیده به گردنم و منم نفهمیدم، حالا هم به
این حال و روز که می بینی در اومده.»
به هر زحمتی بود، آن را کندم.دردش هم شدید بود، ولی به روي خودش نیاورد. خواستم بلندشوم، یکدفعه یاد
دیشب افتادم؛ گویی برام یک رؤیاي شیرین بود، یک رؤیاي شیرین و بهشتی.
عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم.صورتش را برگرداند طرفم. تو چشمهاش خیره شدم.من و منی
کردم و گفتم:«راستش جریان دیشب برام سؤال شده.»
«کدام جریان؟»
ناراحت گفتم:«خودت رو به اون راه نزن، این بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو، چی بود جریانش؟»
از جاش بلند شد.
«حالا بریم سید جان که دیر می شه، براي این جور سؤال و جوابها وقت زیادي داریم.»
خواه ناخواه من هم بلند شدم، ولی او را نگه داشتم.گفتم:«نه، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود.»از علاقه ي زیادش به خودم خبر داشتم، رو همین حساب بود که جرأت می کردم این طور پافشاري کنم.آمد چیزي
بگوید که یکدفعه حاج آقاي
ظریف پیداش شد.سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: «دست مریزاد، دیشب هم گل کاشتین!»
منتظر تکه، پاره هاي تعارف نماند.رو به من گفت: «بریم سید»
طبق معمول تمام عملیاتهاي ایذایی، باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند.از طفره
رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سؤالم، حسابی ناراحت شده بودم.دمغ و گرفته گفتم: «آقاي برونسی هست،
با خودش برو.»
عبدالحسین لبخندي زد و گفت:«اون جاها رو شما بهتر یاد داري سید جان، خوبه که خودت بري.»
«نه دیگه حاج آقا!حالا که ما محرم اسرار نیستیم، براي این کار هم بهتره که نریم.»
ظریف آمد بین حرفمان.به ام گفت: «حالا من از بگو، مگوي شما بزرگوارها خبر ندارم، ولی آقاي برونسی راست می
گه.»
تا حرفش بهتر جا بیفتد، ادامه داد:«تو که می دونی وقتی نیرو تو خطر می افته، حاجی خیلی حساس می شه و
موقعیت محل تو ذهنش نمی مونه؛ پس بهتره تا دیر نشده، زود راه بیفتی که بریم.»
دیگرچیزي نگفتم.ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش.
خود ظریف نشست پشت «پی ام پی»، من هم کنارش.دو، سه تا «پی ام پی» دیگر هم آماده ي حرکت بودند.سریع
راه افتادیم طرف منطقه ي عملیات.
رسیدیم جایی که دیشب زمینگیر شده بودیم.به ظریف گفتم:«همین جا نگهدار.»
نگه داشت.پریدم پایین. رو برومان حلقه -حلقه، سیم خاردار و موانع دیگر بود.ناخودآگاه یاد دستور عبدالحسین
افتادم.
«بیست و پنج قدم می ري به راست.»
سریع سمت راستم را نگاه کردم
. بر جا خشکم زد!
کمی بعد به خودم آمدم. بی اختیار شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدمها. شماره ها را بلند و بی پروا می گفتم.
«یک، دو، سه، چهار و...»
درست بیست و پنج قدم آن طرفتر، سیم خاردارهاي حلقوي، و موانع دیگر دشمن تمام می شد و می رسید به یک
جاده باریکه ي خاکی! فهمیدم این جاده، در واقع معبر عراقی ها بوده براي رفت و آمد خودشان وخودروهاشان. ما
هم درست از همین جاده رفته بودیم طرف دشمن. انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم: «الله اکبر!»
«چرا هاج واج موندي سید؟ طوري شده؟»
صداي ظریف بود. ولی انگار صداش را نشنیدم. باز راه افتادم به سمت جلو، به طرف عمق دشمن.
چهل، پنجاه قدم آن طرفتر، درست به چند متري یک سنگر رسیدم.رفتم جلوتر. نفربري که دیشب سید به آتش
کشیده بود، نفربر فرماندهی، و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود، که بچه ها با چند تا گلوله ي آرپی چی، اول
حمله، منهدمش کرده بودند.بعداً فهمیدیم هشت، نه تا از فرماندهان دشمن همان جا و تو همان سنگر، به درك
واصل شده بودند!
ظریف پا به پام آمده بود. تازه متوجه ي او شدم. با نگاه بزرگ شده اش گفت: «خیلی غیر طبیعی شدي سید،
جریان چیه؟!»
واقعا هم حال طبیعی نداشتم.همان جا نشستم. نگاه سید لبریز سؤال شده بود.آهسته گفتم: «بچه ها رو بفرست دنبال کارها، خودت بیا تا ماجرا رو برات تعریف کنم.»
رفت و زود برگشت.هر طور بود قضیه ي عملیات دیشب را براش گفتم. حال او هم غیرطبیعی شده بود.گاه گاهی،
بلند و با تعجب می گفت:«االله اکبر!»
وقتی سیر تا پیاز ماجرا را گفتم، ازش پرسیدم:«حالا نظرت چیه؟» عبدالحسین چطوري این چیزها را فهمیده؟»
یکدفعه گریه اش گرفت.گفت:«با اون عشق و اخلاصی که این مرد داره، باید بیشتر از اینها ازش انتظار داشته باشیم؛
اون قطعاً از عالم بالا دستور گرفته.»...
اگر سر آن دستورها برام فاش نشده بود، این قدر حساس نمی شدم. حالا لحظه شماري می کردم که عبدالحسین را
هرچه زودتر ببینم.
بین راه به ظریف گفتم:«من تا ته و توي این جریان رو در نیارم، آروم نمی شم.»
گفت: «با هم می ریم ازش می پرسیم.»
گفتم: «نه، شما نباید بیاي؛ من به خلق و خوي فرمانده ام آشناترم، اگر بفهمه شما هم خبر دار شدي، بعید نیست
که دیگه اصلاً رازش رو فاش نکنه.»
«راست می گی سید، این طوري بهتره.»
مکثی کرد و ادامه داد:«شما جریان رو می پرسی و ان شاءالله بعداً به من هم می گی.»...
همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یکراست رفتم سراغش. تو سنگر فرماندهی گردان، تک و تنها نشسته بود و
انگار انتظار مرا می کشید. از نتیجه ي کار پرسید.زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم
و مهلت حرف دیگري ندادم.بی مقدمه پرسیدم: «جریان دیشب چی بود؟»طفره رفت. قرص و محکم گفتم:«تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلا آروم و قرار نمی گیرم.»
می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند.کم کم اصرار من کار خودش را کرد.یکدفعه
چشمهاش خیس اشک شد.به ناله گفت: «باشه، برات می گم.»
انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسري اسرار ازلی و ابدي می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم.
وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره ي صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان، و یاد
بهشت می انداخت.می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت:
«موقعی که عملیات لو رفت و تو اون شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که نگفتی برگردیم،
ناامیدي ام بیشتر شد و واقعا عقلم به جایی نرسید. تنها راه امیدي که مانده بود، توسل به «واسطه هاي فیض الهی»
بود. تو همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم رو خاکها و متوسل شدم به خانم حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله
علیها).
چشمهام را بستم و چند دقیقه اي با حضرت راز و نیاز کردم.حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که
اشکهام تند و تند دارند می ریزند.با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پاي ما بگذارند و از این مخمصه و
مخمصه هاي بعدي، که در نتیجه ي شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان دهند.
تو همان اوضاع، صداي خانمی به گوش رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمود:
«فرمانده!»
یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: «این طور وقتها که به ما متوسل می شوید، ما هم از
شما دستگیري می کنیم، ناراحت نباش.»
لرز عجیبی تو صداي عبدالحسین افتاده بود.چشمهاش باز پر اشک شد.
«چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود.بعد من با
التماس گفتم:«یا فاطمه ي زهرا(س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان رانشان نمی دهید؟!»
فرمود: «الان وقت این حرفها نیست، واجبتر این است که بروي وظیفه ات را انجام بدهی.»عبدالحسین نتوانست جلوي خودش را بگیرد. با صداي بلند زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و
گفت: «اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردي، خاکهاي زیر صورتم گل شده بود،
از شدت گریه اي که کرده
بودم.»...
حالش که طبیعی شد، گفت:«این قضیه رو به هیچ کس نگی.»
گفتم: «مرد حسابی من الآن که با ظریف رفته بودم جلو وموقعیت عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا
بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرفها مال خودت نبوده.»
پرسید: «مگه چی دیدین؟»
هرچه را دیده بودم، موبه مو براش تعریف کردم. گفت: «من خاطر جمع بودم که از جاي درستی راهنمایی شدم.»
خبر آن عملیات مثل توپ توي منطقه صدا کرد.خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید.
یادم هست همان روز چند تا خبرنگار و چند تا از فرماندهان رده بالا آمدند سراغ عبدالحسین. سؤال همه یکی بود.
«آقاي برونسی شما چطور این همه تانک و نیرو رو منهدم کردید، اون هم با کمترین تلفات؟!»
خونسرد و راحت جواب داد: «من هیچ کاره بودم، برین از بسیجی ها و از فرمانده ي اصلی اونها سؤال کنید.»
گفتند: «ما از بسیجی ها پرسیدیم، گفتند:همه کاره ي عملیات آقاي برونسی بوده.»
خندید و گفت: «اونها شکسته نفسی کردن.»
اصرارشان به جایی نرسید. عبدالحسین حتی یک کلمه هم نگفت؛ نه آن جا، هیچ جاي دیگر هم راز آن عملیات را
فاش نکرد.
حتی آقاي غلامپور از قرار گاه کربلا آمد که:«رمز موفقیت شما چی بود؟»
تنها جوابی که عبدالحسین داد، این بود: «رمز موفقیت ما،کمک به عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم
السلام) بود و امدادهاي غیبی.»خدا رحمتش کند، تو تمام مدتی که توفیق همراهی او را داشتم، عقیده اي داشت که هیچ وقت عوض نشد؛ همیشه
درباره ي امدادهاي غیبی می گفت: «به هیچ کس نگو این چیزها رو، چکار داري به این حرفها؟»
بعدش می گفت:«اگر هم خواستی این اسرار را فاش کنی و براي کسی بگویی، براي آینده ها بگو، نه حالا.»
گویا از شهید نشدن و از زنده ماندن من خبر داشت؛ و خبر داشت که این خاطرات براي عبرت آیندگان، دردل
تاریخ ضبط خواهد شد.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۳۱
فرماندهی، بی لطف
ابوالحسن برونسی
(این خاطره نقل قول است از زبان برادر شهید)
یک روز تو منطقه جلسه داشتیم.چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند. بعد از مقدماتی، یکی شان به
عبدالحسین گفت: «حاجی برات خوابهایی دیدیم.»عبدالحسین لبخندي زد و آرام گفت:«خیره ان شاءاالله»
گفت: «ان شاءاالله.»
بعد مکثی کرد و ادامه داد:«با پیشنهاد ما و تأیید مستقیم فرمانده ي لشگر، شما از این به بعد فرمانده ي گردان
عبداالله هستید.»
یکی دیگرشان گفت:«حکم فرماندهی هم آماده است.»
خیره ي عبدالحسین شدم. به خلاف انتظارم، هیچ اثري از خوشحالی تو چهره اش نبود.برگه ي حکم فرماندهی را به
طرفش دراز کردند، نگرفت! گفت: «فرماندهی گروهانش از سر من زیاده، چه برسه به گردان!»
«این حرفها چیه می زنی حاجی؟!»
ناراحت و دمغ گفت: «مگر امام نهم ما چقدر عمر کردند؟»همه ساکت بودند.انگار هیچ کس منظورش را نگرفت. خودش گفت: «حضرت تو سن جوانی شهید شدن، حالا من با
این سن چهل و دو سال، تازه بیام فرمانده ي گردان بشم؟»
«به هر حال، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی به قبول کردن.»
از جاش بلند شد. با لحن گلایه داري گفت: «نه بابا جان! دور ما رو خط بکشین، این چیزها، هم ظرفیت می خواد،
هم لیاقت که من ندارم.»
از جلسه زد بیرون.
آن روز، هرچه به اش گفتیم و گفتند که مسؤولیت گردان عبداالله را قبول کند، فایده اي نداشت که نداشت.
روز بعد ولی، کاري کرد که همه مات و مبهوت شدند.
صبح زود رفته بود مقر تیپ و به فرمانده گفته بود:«چیزي رو که دیروز گفتین، قبول می کنم.»
کسی، دیگر حتی فکرش را هم نمی کرد که او این کار را قبول کند. شاید براي همین، فرمانده پرسیده بود: «چی
رو؟» «مسؤولیت گردان عبداالله رو.»...
جلوي نگاههاي بزرگ شده ي دیگران، عبدالحسین به عنوان فرمانده ي همان گردان معرفی شد.
حدس می زدیم باید سري توي کار باشد، و گرنه او به این سادگی زیر بار نمی رفت. بالاخره هم یک روز توي
مسجد، بعد از اصرار زیاد ما، پرده از رازش برداشت. گفت: «همون شب خواب دیدم که خدمت امام زمان (سلام الله
علیه)رسیدم.حضرت خیلی لطف کردند و فرمایشاتی داشتند؛ بعد دستی به سرم کشیدند و با آن جمال ملکوتی و با
لحنی که هوش و دل آدم رو می برد، فرمودند:«شما می توانی فرمانده ي تیپ هم بشوي.»...
خدا رحمتش کند، همین اطاعت محضش هم بود که آن عجایب و شگفتیها را در زندگی او رقم زد.
یادم هست که آخر وصیتنامه اش نوشته بود:اگر مقامی هم قبول کردم، به خاطر این بود که گفتند: واجب شرعی
است؛ وگرنه، فرماندهی براي من لطفی نداشت.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۳۲
فانوس
سید کاظم حسینی
قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود.تو منطقه ي دشت عباس، سایت چهار، چادرها را زدیم و تیپ مستقر شد.
آن موقع عبدالحسین، فرمانده ي گردان ما بود. با او وچند تا دیگر از بچه ها تو چادر فرماندهی نشسته بودیم.
یکدفعه پارچه ي جلوي چادر کنار رفت و مسؤول تدارکات تیپ آمد تو. یک چراغ توري تر و تمیز دستش بود. سلام
کرد و گفت:«به هر چادر فرماندهی، یکی از این چراغ توري ها دادیم ، این هم سهم شماست.»یکی از بچه ها رفت جلو. تشکر کرد و چراغ را گرفت. او خداحافظی کرد و از چادر زد بیرون.آقاي تُنی، مسؤول
تدارکات گردان، سریع بلند شد. گفت: «از این بهتر نمی شد.»
چراغ را گرفت. رفت وسط چادر. به خلاف سن بالا و محاسن سفیدش، فرز کار می کرد. با زحمت زیاد، یک آویز براي سقف درست کرد. حاجی گوشه ي چادر نشسته بود. داشت
چفیه اش را بین دوتا دستش می چرخاند و همین طور میخ آقاي تنی بود.
پیرمرد، تور چراغ را باد کرد.جعبه ي کبریت را از جیبش بیرون آورد و چراغ را روشنش کرد. خواست آویزانش کند
که عبدالحسین به حرف آمد.
«نبند حاجی.»
آقاي تنی برگشت رو به او. با تعجب پرسید: «براي چی؟!»
عبدالحسین به کنارش اشاره کرد و گفت: «بگذارش این جا.»
حاجی تنی زود رفت رو کرسی قضاوت. گفت: «تا اون جا که نورش می رسه حاج آقا، حتماً که نباید کنار دستتون
باشه.»
حاجی لبخند زد و گفت: «نه، بیار کارش دارم.»
چراغ را گذاشت کنار حاجی.او هم خاموشش نکرد. همه مانده بودیم که می خواهد چکار کند.دست نزنه که تورش می ریزه.»
ظرافتها و طرز کار چراغ را قشنگ، مو به مو براش توضیح داد.بعد هم رو کرد به ما و گفت: این چراغ دیگه مال نماز
خونه شد.»
بعد از نماز، فانوس را برداشتیم و بردیم چادر فرماندهی. حالا به جاي چراغ توري فانوس داشتیم، مثل بقیه ي
چادرهاي گردان.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۳۳
لطف امام هشتم، سلام االله علیه
مجید اخوان
تو عملیات خیبر ترکش خوردم. پام بد جوري مجروح شد.فرستادنم عقب و از آن جا هم منتقل شدم مشهد مقدس.
چند روز بعد، از بیمارستان رفتم خانه. همان روز فهمیدم حاجی برونسی، چهار روز آمده مرخصی. یقین داشتم
سراغ من هم می آید. تو مرخصی ها کارش همین بود؛ به تمام بچه هاي مجروح، و از خانواده ي شهدا سر می زد.
اینها را می دانستم. ولی نمی دانستم هنوز از گرد راه نرسیده، بیاید سراغم.
آن وقتها خانه ي ما خیابان ضد بود.وقتی وارد اتاق شد، قیافه اش بشاش بود و خندان. سلام و احوالپرسی کردیم. با
خنده گفتم: «حاج آقا، شما چهار روز مرخصی داري، باز دوره افتادي خونه ي بچه هایی که تو عملیات زخمی
شدن:»
گفت: «من اصلاً به خاطر همین اومدم، کار دیگه اي ندارم این جا.»
فکر کردم شاید شوخی می کند. مردد گفتم: «پس خانواده چی؟»
«خانواده رو من سپردم به امام هشتم (سلام الله علیه)، عیالمان هم که ماشاءالله مثل شیر ایستاده.»
گفتم: «اگر جسارت نباشه، شما هم تو این زمینه تکلیفی دارین.»
تو جاش کمی جابجا شد. صورتش را آورد نزدیکتر. راست تو چشمهام نگاه کرد و گفت: «می دونی اخوان، یک
چیزي برام خیلی عجیبه.»
«چی؟»
«من وقتی که می آم مرخصی، تا پا می گذارم تو خونه، مشکلات شروع می شه؛ یکی مریض می شه، یکی چونه اش
می شکنه، اون یکی دستش از بند در می ره،... همین طور دردسر پشت دردسر.ولی از خونه که می آم بیرون، دیگه
خبري نیست، همه چی آروم می شه.»
لبخند زد. ادامه داد: «طوري شده که همسرم می گه: «عبدالحسین، نمی شه شما هم مرخصی نیاي!»
زدیم زیر خنده.آخر حرفش تکه اصلی را گفت: «اصلاً آقا به من ثابت شده که حافظ خانواده ام کس دیگري هست؛
چون وقتی می رم تو خونه، مشکلات شروع می شه، وقتی می آم جبهه، هیچ مشکلی ندارن.»...
حالا سالها از آن روز می گذرد.بعد از شهادتش، معنی حرفش را بهتر فهمیدم. همسرش تو یک خانه ي محقر و با
حقوقی ناچیز، هشت تا بچه ي قدو نیم قد را بزرگ کرد، خودش داستان مفصلی دارد. بچه ها، یکی از یکی با تربیت تر. دوتا را فرستاد دانشگاه، دو تا از پسرها را هم داماد کرد.بقیه شان هم با درسها و نمره هاي خوب دارند ادامه ي
تحصیل می دهند.
خدا رحمتش کند، از لطف امام هشتم (سلام الله علیه) به خانواده اش، خاطر جمع بود.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۳۴
یک قطره اشک
همسرشهید
صداي زنگ خانه بلند شد. چادرم را سرکشیدم ورفتم دم در. چشمم افتاد به دو، سه تا از بچه هاي سپاه. چند باري
با عبدالحسین آمده بودند خانه. سلام کردند.
«سلام، بفرمایین، امري بود؟»
«ببخشین حاج خانم، لطفاً شناسنامه ي آقاي برونسی رو بیارین.»
خواستشان بی مقدمه بود و مهم. همان طور که سرم پایین بود، تعجب زده پرسیدم: «براي چی؟»
«ان شاءالله قراره ایشون مشرف بشن مکه.»
«مکه؟!»
یکی شان گفت: «بله حاج خانم، آقاي برونسی تو این عملیات شاهکار کردن و خیلی غنیمت گرفتن، براي همین هم
از طرف شخص حضرت امام، می خوان بفرستنشون مکه، تشویقی.»
خوشحالی ام را تو صدام ریختم و زود پرسیدم: «خودشون خبردارن؟»
«نه، ما می خوایم کارهاشون رو بکنیم که از تهران برن مکه.»
زود رفتم تو وشناسنامه اش را آوردم. گرفتند، خداحافظی کردند و رفتند.
دو روز بعد شناسنامه را آورند و گفتند: «الحمداالله همه ي کارها جور شد.»
یکی شان بسته اي داد به ام.
«چیه؟»
«لباس احرام آقاي برونسیه.»
قضیه ظاهراً جدي شده بود.گفتم: «خوب ایشون که هنوز جبهه هستن!»
«وقتش بشه، خودشون می آن مشهد.»
وقتی رفتند، آمدم تو. نفسی تازه نکرده بودم، باز زنگ زدند.
«دیگه کیه؟!»
رفتم دم در. زن همسایه بود.
«زود بیا که تلفن داري.»
«کیه؟»
«آقاي برونسی.»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم پاي تلفن.گوشی را برداشتم. سلام کرده و نکرده، جریان را به اش گفتم. با صداي
بلند خندید. گفت: «مکه کجا؟ ما کجا؟»
فکر کردم دارد شوخی می کند. کمی بعد فهمیدم نه، واقعاً خبر ندارد. به خنده گفتم: «شما کجاي کار هستین؟ تا
حتی لباس احرام هم براتون خریدن.»
«نه حاج خانم، ما مکه اي نیستیم.»بالاخره هم باور نکرد، شاید هم کرد، ولی خودش را، به قول خودش، لایق نمی دانست.
دو روزمانده به حرکتش، آمد. روز بعد خداحافظی کرد و رفت تهران. از آن جا هم مشرف شد حج.
قبل از رفتنش پرسیدم: «کی بر می گردین؟»
گفت: «ان شاء الله اگر به سلامتی برسم تهران، زنگ می زنم خونه ي همسایه و به تون می گم.»
دو، سه روز بعد، برادر خودش و برادر من آمدند خانه. گفتم: «خوبه وقتی آقاي برونسی برگشتن، براشون دست و
پایی بکنیم.»
برادرش خندید.گفت:«من گوسفندش رو هم خریدم، تازه یک گوسفند هم داداش خودتون خریده.»...
خودم هم از همان روز دست به کار شدم.به قول معروف، دیگر سنگ تمام گذاشتیم.حتی بند و بساط بستن یک
طاق نصرت را هم جور کردیم. گفتیم: «وقتی از تهران زنگ زد، سریع سرکوچه می بندیمش.»
همه ي کارها روبراه شد.یک روز رفتم پیش مادرم که خانه اش نزدیک خودمان بود.گرم صحبت بودیم. یکدفعه یکی
از همسایه ها، در نزده، دوید تو! نگاهش هیجان زده بود.
«چه خبره؟!»
«بدو که آقاي برونسی از مکه اومدن.»
«نه!»
از تعجب یکه اي خوردم.گفت: «باور کن برگشته، الان تو خونه است.»
نفهمیدم چطور چادر سر کردم. دمپایی ها را پا کرده و نکرده، دویدم طرف خانه. تو که رفتم، دیدم بله، با دو تا
حاجی دیگر، کنار اتاق نشسته است. روي لبش لبخند بود.
مادرم هم رسید. بچه ها، و کم کم برادرش و بقیه هم آمدند.با همه روبوسی کرد و احوالپرسی. خنده از لبش نمی
رفت. با دلخوري به اش گفتم: «براي چی بی سرو صدا اومدین؟!»بقیه هم انگار تازه فهمیدند چی شده. شروع کردند به اعتراض. گفت: «اصلا ناراحت نباشین، فردا صبح زود ان
شاءالله می خوام مشرف بشم حرم. وقتی برگشتم، هر کار دلتون خواست، بکنید.»
دلخورتر شدم.رو کردم به برادرم. با ناراحتی گفتم: «شما چرا همین جور وایستادي؟»
«چکار کنم آبجی؟»
«اقلاً برین یکی از گوسفندها رو بیارین سر ببرین.»
به شوخی گفت: «من الان این جا خودم رو می کشم و گوسفند رو نه، حال آقا خیلی ضد حال زد به ما.»
«گفت که، من فردا صبح مشرف می شم حرم، شما طاق ببندید، گوسفند بکشید، خلاصه هر کار دارید، بکنید.»
حرصم در آمده بود.گفتم:«الان کارتون خیلی اشتباه بود، مردم فکر می کنن ما چون نمی خواستیم خرج بدیم و از
کسی پذیرایی کنیم، شما بی سرو صدا اومدین.»
«شما ناراحت نباشین، تا فردا صبح.»
صبح فردا، دم اذان آماده ي رفتن شد.گفت: «اصلاً نمی خواد دستپاچه بشین، ما سه نفري مشرف می شیم حرم و
تا ساعت ده نمی آیم.»
از خانه رفتندبیرون.دیگر خاطر جمع بودم ساعت ده می آیند...
بچه ها هنوز از خواب بیدار نشده بودند. فکر آماده کردن صبحانه بودم، یکدفعه در زدند. رفتم دیدم هر سه تاشان
برگشتند!
«شما که گفتین ساعت ده می آین؟»
چیزي نگفت. آن دو نفر حاجی رفتند توي خانه. من هم خواستم بروم، صدام زد.
«بیا این جا کارت دارم.»
رفتم.نگام کرد. گفت: «شما که می خواین طاق ببندین، مگر من رفتم اسم عوض کنم؟»چیزي نگفتم. دنبال حرفش را گرفت.
«حالا خدا خواسته مشرف شدم مکه و مدینه، نرفتم که اسم عوض کنم، رفتم زیارت، توفیقی بوده نصیب شده.»
دقیق شد تو صورتم. گفت: «خوب گوش بده ببین چی می خوام بگم؛ من یک بسیجی ام، فرض کن که تو
جبهه،
چند نفري هم زیر دست من بودند، مثل همین شهید صداقت و شهداي دیگه؛ خودت رو بگذار جاي
همسر اونا که یک کسی با شرایطی که گفتم، رفته مکه و برگشته، حالا هم طاق بسته؛ شما از اون جا رد بشی، با
خودت چی می گی؟ اون هم تازه با چند تا بچه ي کوچیک؟»
باز چیزي نگفتم. پرسید: «نمی گی:ها، شوهر ما رو کشتن، خودشون اومدن رفتن مکه، همین رو نمی گی؟»
ساکت بودم. قسمم داد جوابش را بدهم. و راست هم بگویم.سرم را انداختم پایین. کمی فکر کردم. آهسته
گفتم:«شما درست می گی.»
انگار گرم شد.گفت:«اگر یک قطره اشک از چشم یتیم بریزه، می دونی خدا با من چیکار می کنه زن؟!طاق بستن
یعنی چی؟ مراسم چیه؟»
وقتی دید قانع شدم، گفت:«حالا هر کس می خواد بیاد خونه ي ما قدمش رو چشمهامون، ما خیلی هم خوب
ازشون پذیرایی می کنیم»...
تا سه روز مهمانها همین طور می آمدند و می رفتند.ما هم پذیرایی می کردیم. بعد از سه روز، گوسفندها را هم کشتند، خرج دادند و همه را دعوت کردند.
تو این مدت، جالب تر از همه این بود که هر کس می آمد خانه مان، تازه می فهمید حاج آقا رفتند مدینه و مکه.
@asabeghoon_shahadat