⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۱
صحراي وانفسا
همسر شهید
تاریکی شب همه جا راپوشانده بود.سکوتی سنگین می رفت که همه جارا بگیرد.بچه هاخوابیده بودند. خودم هم
داشتم آماده می شدم که کم کم بخوابم،یکدفعه صداي آهسته اي به گوشم خورد. از توي حیاط بود. صداي بسته شدن در کوچه، آن هم با احتیاط، یک آن
دلم از خوشحالی لرزید.عبدالحسین، هشتاد روز مرخصی نیامده بود. فکر این که او باشد، از خانه کشاندم بیرون.
حدسم درست بود. جلوي در هال دیدمش، با همان لبخند همیشگی. سلام و احوالپرسی که کردیم، با صداي ذوق
زده ام گفتم: «برم بچه ها رو بیدار کنم.»
آهسته گفت: «نه، نمی خوام بچه ها رو بیدار کنی.»
«چرا؟!»
«بگذار بیام تو، برات می گم.»
جوري گفت که زیاد ناراحت نشوم؛ فردا صبح زود باید می رفت
کاشمر. هم قرار بود سخنرانی کند. هم با فرمانده ي آن جا وعده داشت. گفت: «ان شاءاالله فردا بعد از ظهر هم بر
می گردم و می آم پیش شما؛ این جوري بچه ها رو بهتر و سیرتر می تونم ببینم.»...
یک ساعتی مانده بود به اذان صبح، از خواب بیدار شدم. چراغ آشپزخانه روشن بود. یقین داشتم عبدالحسین است.
بیشتر وقتها که می آمد مرخصی، روزه می گرفت. یکدفعه هم یادم نمی آید که مرا بیدار کرده باشد که سحري
درست کنم یا مثلاً چاي دم کنم. همه ي کارها را خودش می کرد. از جام بلند شدم.رفتم آشپزخانه.یک قوري چاي
و دو تا استکان گذاشته بود تو سینی.به اش سلام کردم.جوابم را با خنده و خوشرویی داد.به سینی اشاره کردم و
پرسیدم: «اینا رو جایی می بري؟»
خندید و آهسته گفت: «یک بنده خدایی تو کوچه است، نمی دونم مسافره، زواره، می خوام براش چایی ببرم، ثواب
داره، صبح جمعه اي.»
سینی را برداشت و رفت بیرون، بی سر و صدا.
مدتی بود که هر وقت می آم مرخصی، سابقه ي این کار را داشت. یا چاي می برد بیرون و یا هم میوه و غذا.هر بار
که می پرسیدم: براي کی می بري؛ جوابهایی از همان دست می داد. جالب این بود که همه ي آن مسافرها و
رهگذرها هم، اکثراً ماشین داشتند!صبح، اذان که گفتند نماز خواند و راه افتاد طرف کاشمر.
سه، چهار ساعتی مانده بود به غروب. بچه ي همسایه آمد و گفت: «آقاي برونسی از کاشمر تلفن زدن، با شما کار
دارن.»
آن روز لوله هاي آب، توي کوچه ترکیده بود و ما از صبح آب نداشتیم. همین حسابی کلافه ام کرده بود. پیش
خودم گفتم: «اینم حتماً زنگ زده که باز بگه من نمی تونم بیام!»
بچه ي همسایه منتظر ایستاده بود. با ناراحتی به اش گفتم: «برو پسر جان از قول من به آقاي برونسی بگو هر چی
دلش می خواد تو همون کاشمر، پیش فامیلش بمونه و از همون جا هم بره جبهه، دیگه خونه نمی خواد بیاد!»
دم دماي غروب بود. آب تازه آمده بود و تو حیاط داشتم ظرفها را می شستم.یکدفعه دیدم آمد. به روي خودم
نیاوردم. از دستش حسابی ناراحت بودم.حتی سرم را بالا نگرفتم.جلوي من، روي دو پایش نشست. خندید و گفت:
«چرا این قدر ناراحتی؟»
هیچی نگفتم. خودم خودم را داشتم می خوردم.مهربانتر از قبل گفت: «براي چی نیومدي پاي تلفن؟ تو اصلاً می
دونی من چرا زنگ زدم؟»
باز چیزي نگفتم.
« می خواستم یک چند روزي ببرمتون کاشمر.»تا این را گفت، فهمیدم عیب کار از طرف خودم بوده که زود جوش آوردم. ولی نمی دانم چرا دلخوري ام لحظه به
لحظه بیشتر می شد و کمتر نه.دیگر بچه ها آمدند دورش را گرفتند. یکی یکی می بوسیدشان و احوالپرسی می
کرد. باهاشان هم رفت توي خانه.
کارم که تمام شد، ظرفهاي شسته را برداشتم و رفتم تو.آمد طرفم. مهربان و خنده رو گفت: «من از صبح چیزي
نخوردم، اگر یک غذایی چیزي برام درست کنی، بد نیست.»
می خواست یخ ناراحتی ام را آب کند. من ولی حسابی زده بودم به سیم آخر!لام تا کام حرف نمی زدم.رفتم
آشپزخانه. چند تا تخم مرغ شکستم.دخترم فاطمه آن وقتها شش، هفت سالش بود.صداش زدم و بلندگفتم:
«بیا براي بابات غذا ببر.»
یکدفعه انگار طاقتش طاق شد. آمد آشپزخانه.گفت:«بابا چیزي نمی خواد.»
رفت طرف جالباسی.ناراحت و دلخور ادامه داد: «حالا فاطمه براي بابا غذا بیاره؟!»
عباس و ابوالفضل را بغلش کرد. بقیه بچه ها را هم دنبالش راه انداخت. از خانه رفت بیرون. نمی خواستم کار به این
جا بکشد، ولی دیگر آب از سر گذشته بود.
چند دقیقه گذشت.همه شان برگشتند.مادرم هم بود. شستم خبردار شد که رفته پیش او شکایت.آمدند تو.سریع
رفتم اتاق دیگر. انگار بغض چند ساله ام ترکید.زدم زیر گریه کار از این خرابتر نمی توانست بشود که شد.
کمی بعد شنیدم به مادرم می گوید:«این حق داره خاله، هرچی هم که ناراحت بشه حق داره، اصلاً هم از دستش
ناراحت نیستم. ولی خوب من چکار کنم. نمی توم دست از جبهه بردارم، من تو قیامت مسؤولم.»
انگشت گذاشته بود رو نکته ي حساس.انگار خودم هم تازه فهمیده بودم که به خاطر جبهه رفتن زیاد او ناراحت
هستم.مادرم گفت:«حالاشما بیا بریم تو اتاق که اصلاً با خودش صحبت کنی.»
آمدند.خودم را جمع و جور کردم.روبروم نشست.گفت: «می خوام باشما صحبت
کنم، خوب گوش بده ببین چی می
گم.»
سرم را بلند نکردم، اما گوشم با او بود.
«هر مسلمانی می دونه که الان اسلام در خطره.من اگه بخوام جبهه نرم یا کم برم، فرداي قیامت مسؤول هستم.
پس این که نخوام نرم جبهه، محال هست و نشدنی.»
رو کرد به مادر.ادامه داد:«ببین خاله، من حاضرم که این خونه و اثاث و حتی کت تنم رو بگذارم براي دختر شما،
اون وقت بچه هام رو بردارم و برم جبهه.ولی فقط به یک شرط، که دختر شما باید قولش رو به من بده.»
ساکت شد.مادرم پرسید: «چه شرطی خاله جان؟»
«روز محشر و روز قیامت، وقتی که حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) تشریف می آرن، بره پیش حضرت و
بگه:من فقط به خاطر این که شوهرم می رفت جبهه و تو راه شما بود، ازش طلاق گرفتم، و شوهرم بچه ها رو
برداشت و رفت.»
مادرم مات و مبهوت مانده بود.من هم کمی از او نمی آوردم. خودم را یک آن تو وضعی که او می گفت، تجسم
کردم:روبروي حضرت؛ تو صحراي وانفساي محشر!
همه ي وجودم انگار زیرو رو شده بود. به خودم آمده بودم. حالا دیگر از خجالت سرم را بلند نمی کردم.بعد از آن دیگر حرفی براي گفتن نداشتم.هر وقت می رفت جبهه و هر وقت می آمد، کاملاً رضایت داشتم.
دلگرم بودم به خوشنودي دل حضرت صدیقه ي کبري (سلام االله علیها).
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۲
کفن من
حجت الاسلام محمدرضارضایی
من از قم مشرف شدم حج، او از مشهد. من از مکه آمدن او خبر نداشتم، او هم از مکه آمدن من.
آن روز رفته بودم براي طواف. همان روز هم کفشهام را گم کردم.وقتی کارم تمام شد، پاي برهنه از حرم آمدم
بیرون. تو خیابانهاي داغ مکه راه افتادم طرف بازار.
جلوي یک فروشگاه کفش ایستادم.خواستم بروم تو، یک آن چشمم افتادبه کسی. داشت از دور می آمد.حرکاتش
برام خیلی آشنا بود.ایستادم و خیره اش شدم.راست می آمد طرف من. بالاخره رسید بیست، سی متري
ام.شناختمش.همان که حدس می زدم، حاج عبدالحسین برونسی.
او داشت می خندید و می آمد.می دانستم چشمهاي تیزبینی دارد. از دور مرا شناخته بود.چند قدمی ام که رسید،
دیدم کفش پاش نیست! تا خاطره ي قدیمها زنده شود، گفتم: «سلام اوستا عبدالحسین.»
«سلام علیکم.»
با هم معانقه کردیم و احوالپرسی.به پاهاي برهنه اش نگاه کردم.«پس کفشهاتون کو؟»
مقابله به مثل کرد و پرسید:«کفشهاي شما کو؟»
جریان گم شدن کفشهام را تعریف کردم. چشمهاش گرد شد. وقتی هم که او قصه ي گم شدن کفشهایش را تعریف
کرد، من تعجب کردم.
«عجب تصادقی!»
هر دو، یک جا و یک وقت کفشها را گم کرده بودیم. او از یک مسیر، و من از مسیر دیگر آمده بودیم بازار.
«پس بیشتر از این پاهامون رو اذیت نکنیم.»
رفتیم تو فروشگاه. نفري یک جفت کفش خریدیم و آمدیم بیرون. انگار تازه متوجه شدم تو دستش چیزي است.
دقیق نگاه کردم.چند تا کفن بود از «برد»یمانی.پرسیدم:«اینا مال کیه؟»
شروع کرد یکی یکی، به گفتن.
«این مال مادرمه، این مال بابامه، این مال برادرمه،...»
براي خیلی ها کفن خریده بود.ولی هیچ کدام مال خودش نبود، یعنی اسم خودش را اصلاً نگفت.به خنده
پرسیدم:«پس کو مال خودت؟»
نگاه معنی داري به ام کرد. لبخند زد و گفت: «مگه من می خوام به مرگ طبیعی بمیرم که براي خودم کفن
بخرم؟»
جا خوردم. شاید انتظار همچین حرفی را نداشتم.جمله ي بعدي اش را قشنگ یادم هست. خندید و گفت: «لباس
رزم من باید کفن من بشه!
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۳
پیشانی زندگی
مجید اخوان
گردان عبداالله معروف شده بود به «گردان خط شکن».حتی یک عملیات نداشتیم که نیروي پشتیبانی یا مثلاً
احتیاط باشد، فقط خط شکن بود. یادم هست آن وقتها مسؤول تخریب لشکر بودم. حاجی برونسی می آمد پیشم
می گفت: «اخوان، تخریب چی هایی رو به من بده که تا آخر آخر کار، پاي رفتن داشته باشن.»
وقتی می پرسیدم:«چطور؟»
می گفت: «چون گردان من گردان عبداالله هست؛ یعنی گردان خط شکنه.»
راست هم می گفت.همیشه دورترین، سخت ترین و صعب العبورترین مسیرها را تو عملیات، به گردان او می
دادند.رو همین حساب، اسم «برونسی»، هم پیش خودي ها معروف بود،هم پیش دشمن. بارها تو رادیو عراق اسمش
را با غلیظ می آوردند و کلی ناسزا می گفتند.براي سرش هم، مثل سر شهید کاوه، جایزه گذاشته بودند.
تو یکی از عملیاتها، چهار، پنج تا شهید و زخمی از گردان عبداالله
افتادند دست دشمن.شب با خود حاجی نشستیم پاي رادیو عراق.همان اول اخبارش، گوینده با آب و تاب
گفت:«تیپ عبداالله به فرماندهی بروسلی تارومار شد.»
تا این را شنیدیم، دوتایی با هم زدیم زیر خنده.دنباله ي وراجی شان، از کشتن بروسلی گفتند و دروغهاي شاخ دار
دیگر.حاجی بلند می خندید.به اش گفتم:«پس من برم بگم برایت حلوا درست کنن که یک مراسم ختمی بگیریم.»
با خنده گفت: «منم باید برم به مسؤول لشکر بگم:دیگه من فرمانده ي گردان نیستم، فرمانده تیپم.»کمی بعد رادیو را خاموش کرد. قیافه ي جدي به خودش گرفت و آهسته گفت: «اخوان، یک گلوله روش نوشته
بروسنی، فقط اون گلوله می آد می خوره به پیشانی زندگی من.هیچ گلوله دیگه اي نمی آید، مطمئن مطمئنم.»
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۴
چهار راه خندق
سرهنگ عباس تیموري
برونسی،از آنهایی بودکه ازمرز خودیت گذشتند.بدون اغراق می توانم بگویم که حتی تجربه ي دشوار رزمی شدن
را، با توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (سلام االله علیهم)به دست آورد.عجیب ارتباطی داشت با آن بزرگواران.
یادم هست قبل از عملیات رمضان، همرزم او شدم.همان وقتها خاطره اي از او سرزبانها بود که برام خیلی جاي تأمل
داشت.خاطره اي که در تاریخ دقیق جنگ ثبت شده است.پیش خودم فکر می کردم: آدم چقدر باید عشق و اخلاص
داشته باشد که به اذان خداوند و با عنایت ائمه ي اطهار (علیهم السلام)، تو صحنه ي کارزار و درگیري، به بچه ها
دستور بدهد از میدان مین عبور کنند، مینهایی که حتی یکی شان خنثی نشده بودند!
هرچه بیشتر تو گردان او می ماندم، عشق و علاقه ام به اش بیشتر می شد. حقاً راست گفته اند که نیروها را با
اخلاق و ارادتش می خرید.ازش جدا نشدم تا وقتی که معاون تیپ شد و بعدهم، فرمانده ي تیپ.
روزهاي قبل از عملیات بدر را هیچ وقت از خاطر نمی برم. توسخنرانی هاي صبحگاهش، چند بار با گوشهاي خودم شنیدم که گفت: «دیگه نمی تونم تو این دنیا طاقت بیارم،
براي من کافیه.»
یک جا حتی تو جمع خصوصی تري، شنیدم می گفت: «اگر من تو این عملیات بدر شهید نشم، به مسلمانی خودم
شک می کنم.»
آن وقتها من فرماند ي گروهان سوم از گردان ولی االله بودم. یک روز تو راستاي همان عملیات بدر، جلسه ي تلفیقی
داشتیم تو تیپ یکم از لشگر هفتاد و هفت خراسان اسم فرمانده ي تیپ را یادم نیست.
من و چند نفر دیگر، همراه آقاي برونسی رفته بودیم تو این جلسه.همان فرمانده ي تیپ یکم، رفت پاي نقشه ي
بزرگی که به دیوار زده بودند. شروع کرد به توجیه منطقه ي عملیاتی که مثلاً؛ ما چه جور آتش می ریزیم، چطور
عمل می کنیم، وضعیت پشتیبانی مان این طوري است، و آتش تهیه و آتش مستقیممان آن طوري.
حرفهاي او که تمام شد، فرمانده ي اطلاعات - عملیات تیپ شروع کرد به صحبت.زیادگرم نشده بود که یکدفعه
برونسی حرفش را قطع کرد.
«ببخشین، بنده عرضی داشتم.»
از جا بلند شد و رفت طرف نقشه. مثل بقیه میخ او شدم.هنوز نوبت او نشده بود. از خودم پرسیدم:چی می خواد بگه
حاج آقا؟»
آن جا رو کرد به فرمانده ي تیپ یکم و گفت:«تیمسار، شما حرفهاي خوبی داشتین، ولی نگفتین از کجا می خواید
نیروها رو هدایت کنید؟ یعنی جاي خودتون رو مشخص نکردین.»
فرمانده ي تیپ، آنتن را گذاشت رو نقطه اي از نقشه.گفت:«من از این جا گردانها رو هدایت می کنم.»
برونسی گفت:«این جا که درست نیست.»
«براي چی؟!»
«چون شما از این نقطه نمی تونید نیرو رو هدایت کنید.»
حرفهایی فیمابین رد و بدل شد.آخرش هم فرمانده ي تیپ ماند که چه بگوید. یکدفعه سؤال کرد: «ببخشید آقاي
برونسی، شما از کجا می خواید نیروها رو هدایت کنید؟»
دقیق یادم هست که آن جا به او حساس شدم.دوست داشتم بدانم چه جوابی دارد. آنتن را از آن تیمسار گرفت.
نوکش را، درست گذشت روي چهار راه خندق!گفت: «من این جا می ایستم.»
فرمانده ي تیپ که تعجب کرد بماند، همه ي ما با چشمهاي گرد شده، خیره ي او شدیم.
شروع عملیات، از «پد» امام رضا (سلام االله علیه)بود و انتهاي آن، حدود اتوبان بصره - العماره بود. چهار راه
خندق تقریباً می افتاد تو منطقه ي میانی عملیات که با چند کیلومتر این طرفترش دست دشمن بود! فرمانده ي
تیپ گفت: «من سر در نمی آورم.»
«چرا؟»
«آخه شما اگه با نیرو می خواید حرکت کنید، خب باید ابتداي عملیات باشین، چهار راه خندق که وسط عملیاته!»
«به هر حال، من تو این نقطه مستقر می شم.»...
آن روز جلسه که تمام شد، هنوز به آقاي برونسی فکر می کردم.از خودم می پرسیدم:چرا چهارراه خندق؟»
صبح روز عملیات، گردان سوم، یا چهارمی بودیم که به دستور آقاي برونسی وارد منطقه شدیم.بچه ها خوب
پیشروي کرده بودند. سمت چپ ما، لشگر هفت ولی عصر (عجل االله تعالی فرجه الشریف) بود و سمت راست، لشگر
امام حسین (سلام االله علیه). وسط هم لشگر ما بود؛ لشگر پنج نصر.
از ته و توي کار که سر در آوردیم.فهمیدیم تمام پیشروي ها محدود شده به همان چهار راه خندق.دشمن همه ي
هست و نیستش را متمرکز کرده بود آن جا و شدید مقاومت می کرد.
سرچهارراه، چشمم که افتاد به برونسی، تو ذهنم جرقه اي زد.یاد جلسه و یاد آن حرفش افتادم. از همان چهار راه
نیروها را هدایت می کرد. فاصله مان حدود پانزده تا بیست متر می شد. دشمن بدجوري آتش می ریخت. کم کم از
حالت دفاعی بیرون آمد و براي بار چندم، شروع کرد به پاتک. بچه ها با چنگ و دندان مقاومت می کردند.
سه، چهار ساعتی گذشت.مهماتمان داشت ته می کشید. چندبار با بیسیم خواستیم که برامان بفرستند.ولی تو آن
آتش شدید، امکان فرستادنش نبود. حتی نفرات پیاده ي عراق، رسیده بودند به ده، پانزده متري ما، وما به راحتی
نارنجک پرت می کردیم طرفشان. اوضاع هر لحظه
سخت تر می شد.بالاخره هم دستور عقب نشینی صادر شد.
روي تاکتیک و اصول ج
نگی، کشیدیم عقب. تو آخرین لحظه ها، یکی از بچه ها داد زد:«واي!حاجی برونسی!»
با دوربین که نگاه کردیم، دیدیم افتاده است روي زمین و پیکر پاکش، غرق خون است و بی حرکت.گفتم: «باید
بریم جنازه رو بیاریم عقب؛ هر طور که شده.»
این حرف من نبود، خیلی هاي دیگر هم همین را می گفتند. فرماندهی ولی اجازه نداد.گفت: «اوضاع خیلی خرابه.
اگر برین جلو، خودتون هم شهید می شین.»
شاید سخت ترن لحظه ها در جنگ، براي من، همان لحظه ها بود. با یک دنیا حسرت و اندوه کشیدیم عقب.
آخرش هم جنازه ي شهید برونسی برنگشت. خون پاکش، تو تثبیت مناطق آزاد شده ي دیگر، واقعاً مؤثر بود.بچه ها
از شهادت او روحیه اي گرفتند که توانستند پوزه ي دشمن را، که حسابی وحشی و سرمست بود، به خاك بمالانند.
بعد از عملیات، ارتباط معنوي شهید برونسی با ائمه، خصوصاً حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیهم)، برام روشن
تر شده بود. دقیقاً همان جایی که رو نقشه انگشت گذاشت، یعنی چهار راه خندق، شهید شد، و با شهادتش تسلیم و
اسلام خود را ثابت کرد.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت۶۵
قبر بی سنگ
همسر شهید
از خواب پریدم.کسی داشت بلند بلند گریه می کرد!چند لحظه اي دست و پام را گم کردم.کم کم به خودم آمدم و
فهمیدم صدا از توي هال است،جایی که عبدالحسین خوابیده بود.
پتو را از روم زدم کنار.رفتم تو راهرو.حدس می زدم بیدار باشد، و مثلاً دعایی، چیزي دارد می خواند.وقتی فهمیدم
خواب است،اولش ترسیدم. بعد که دقت کردم،دیدم دارد باحضرت فاطمه ي زهرا(سلام االله علیهم)حرف می
زند.حرف نمی زد،ناله می کرد و شکایه.اسم دوستهاي شهیدش را می برد.مثل مادري که جوانش مرده باشد،به
سینه می زد و تو هاي و هوي گریه می نالید:«اونا همه رفتند مادر جان!پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید
چکار کنم.»
سروصداش هرلحظه بیشتر می شد.ترسیدم در و همسایه را هم بیدار کند.هول و دستپاچه گفتم:«عبدالحسین!»
چیزي عوض نشد.چند بار دیگر اسمش رابلند گفتم،یکدفعه از خواب پرید.صورتش خیس اشک بود.گفتم:«از بس
که رفتی جبهه،دیگه تو خواب هم فکر منطقه اي؟»
انگار تازه به خودش آمد. ناراحت گفت: «چرا بیدارم کردي؟!»
با تعجب گفتم: «شما این قدر بلند حرف می زدي که صدات می رفت همه جا!»
پتو را انداخت روي سرش. رفت تو اتاق. دنبالش رفتم. گوشه اي کز کرد. گویی گنج بزرگی را از دست داده
بود.ناراحت تر از قبل نالید: «من داشتم با بی بی درد و دل می کردم، آخه چرا بیدارم کردي؟!»
انگار تازه شستم خبردار موضوع شد.غم و غصه همه وجودم را گرفت. خودم را که گذاشتم جاي او، به اش حق دادم.
آن شب، خواستم از ته و توي خوابش سر دربیاورم، چیزي نگفت.تا آخر مرخصی اش هم چیزي نگفت و راهی جبهه
شد.
آن وقتها حامله بودم. سه، چهار روزي مانده بود به زایمان، که آمد مرخصی.لحظه شماري می کرد هر چه زودتر بچه
به دنیا بیاید.
بالاخره آخرین شب مرخصی اش رفتیم بیمارستان. مرا نشاند رو یک صندلی. خودش رفت دنبال جفت و جور کردن
کارها.یک خانمی هم همراهمان بود که با عبدالحسین رفت. بعدها، بعد از شهادتش، همان خانم تعریف می کرد که:
یکی از پرسنل بیمارستان به آقاي برونسی گفت: «باید پرونده درست کنید.»
آقاي برونسی به اش گفت: «اگه وقت زایمانش شده که من عجله دارم.»
«این چه حرفیه آقا؟ پرونده که باید درست بشه، یا نه.»
آقاي برونسی یک بلیط هواپیما از جیبش درآورد. نشان او داد و گفت: «ببین اخوي، من باید برم منطقه، اگر زودتر
کارم رو راه بندازي، خدا خیرت بده.»
فکر کرد شوهر شما دارد جبهه را به رخ او می کشد که زود کارش را راه بیندازند.یکهو همین طور آقاي برونسی را
هل داد عقب و با پرخاش گفت: «همه می خوان برن جبهه! هی منطقه، منطقه می کنی که چی بشه؟! خوب صبر
کن ببین زنت می خواد چکار کنه...»
من پسرم جبهه بود و می دانستم آقاي برونسی چکاره است. باخودم گفتم: «الانه که پدر این بی ادب رو در بیاره.»
منتظر یک برخورد شدید بودم. ولی دیدم حاج آقا سرش را انداخت پایین. هیچی نگفت و رفت بیرون. زود رفتم جلو
و آهسته به اش گفتم: «می دونی این آقایی که هلش دادي، چکاره بود؟»
مرد تو صورتم نگاه کردو معلوم بود یکدفعه جا خورده است. گفتم:«بیچاره! اون اگه اراده کنه، پدر تو رو در می آره.
برو خدا رو شکر کن که اینا آدمهاي کینه توز و عقده اي نیستن.»
بالاخره حرفهاي همان خانم کار خودش را کرد.مرا سریع بردند اتاق عمل.
بچه که به دنیا آمد، بردنم توي یک اتاق دیگر.تا حالم جا بیاید، مدتی طول کشید. وقتی به خودم آمدم، مادرم کنار
تخت ایستاده بود. ازش پرسیدم: «دختره یا پسر؟»
لبخند زیبایی، صورت خسته و شکست خورده اش را باز کرد.گفت: «دختره، مادر جان.»
«حالش خوبه؟»
«خوب خوب.»
یکدفعه یاد او افتادم و یاد اینکه بلیط هواپیما داشت. پرسیدم: «عبدالحسین رفت؟»
گفت:«نه، فرستاد بلیطش را پس بدن.»
«براي چی؟»
«به خاطر تو بود، براي این که جوش نزنی، گفت فعلاً می مونم.»
هیچ هدیه اي برام بهتر از این نمی توانست باشد.از ته دل خوشحال شده بودم. پرسیدم: «پس حالا کجاست؟»
«می خواست که همین شبونه، تو و بچه رو ببریم خونه، ولی دکتر نگذاشت؛ حالا رفته امضا بده که با مسؤولیت
خودش شما رو ببره.»
کمی بعد پیداش شد. آمد کنار تخت.لبخندي زد و احوالم را پرسید. رو کرد به مادرم و گفت: «خوب خاله جان،
زینب خانم رو آماده کن که با مادر حسن آقا بریم خونه.»
منظورش من بودم. فهمیدم اسم بچه را هم انتخاب کرده.چند دقیقه ي بعد، از بیمارستان آمدیم بیرون.
خانه که رسیدیم، خودش زود دوید طرف رختخوابها. یک تشک برداشت و آورد کنار بخاري. خواست پهنش کند،
مادرم گفت: «این جانه، ببرین تو اتاق دیگه.»
پرسید: «براي چی؟»
مادرم گفت: «این جا مهمون می آد.»
تشک را پهن کرد و گفت: «عیب نداره، مهمانها رو می بریم تو اون اتاق؛ کی از زینب بهتر که کنار بخاري باشه؟»
رفتم روي تشک و دراز کشیدم. زینب را هم داد بغلم.گفت: «کنار بخاري، دیگه دخترم سرما نمی خوره.»
صداي اذان صبح از مسجد محل بلند شد.به مادرم گفت: «خاله شم
ا برو نمازت رو بخون، من خودم تا بیاي، پیش
اینا هستم.»...
علاقه اش به زینب از همان اول، علاقه ي دیگري بود.شب بعد، بچه را که قنداق کرده بودیم، گذاشت روي پاش.
دهانش را برد کنار گوش زینب. همین طور شروع کرد به زمزمه کردن. نمی دانم چی می گفت تو گوش بچه. وقتی
به خودم آمدم، دیدم شانه هاش دارد تکان می خورد. یک آن چشمم افتاد به صورتش، خیش شده بود! دقت که
کردم، دیدم اشکهاش، مثل باران از ابر بهاري، دارد می ریزد.خواستم چیزي بگویم، به خودم گفتم: «بگذار تو حال
خودش باشه.»
زینب که سه روزه شد، رفت جبهه.قبل از رفتنش، گفت: «زینب رو که ان شاءاالله بردین حمام، نگذارین کسی تو
گوشش اذان بگه.»
گفتم: «براي چی؟»
گفت: «خودم که برگشتم، این کارو می کنم.»
زینب را یک بار بردیم حمام.هفده روز از عمر او گذشته بود که عبدالحسین آمد.هنوز رو زمین نشسته بود که
پرسید:«بچه رو بردین حمام.»
گفتم: «بله.»
گفت: «ندادین که کسی به گوشش اذان و اقامه بگه؟»
«نه.»
وقتی نشست و نفسی تازه کرد، به مادرم گفت: «دوباره بچه رو ببرین
حمام.»
تا بردند حمام و آوردند، غروب شد. بعد از نماز مغرب، زینب را گرفت تو بغلش و همان پاي بخاري نشست.
نمی دانم چه به گوش زینب می گفت.فقط می دانم نزدیک دوساعت طول کشید! از همان اول شروع کرد آرام آرام
اشک ریختن. وقتی بچه را داد بغلم، پیراهن خودش و قنداقه ي او خیس اشک شده بود!
دو روز پیش ما ماند. شبی که فرداش می خواست برود، آمد گفت: «زود آماده بشین می خوایم بریم جایی.»
«کجا؟»
«یکی، دو جا نمی خوایم بریم، خیلی جاهاست.»
فکر زینب را کردم و سردي هوا را. گفتم: «منم بیام؟»
گفت: «آره، زینب خانم رو هم باید ببریم.»
یک ماشین گرفته بود. خودش نشست پشت فرمان. سوار که شدیم، راه افتاد.
چند تا فامیل تو مشهد داشتیم. خانه ي تک تک آنها رفت.یک وقتی، با یکی شان، سرمسائل انقلاب، دعواي شدیدي کرده بود که چند سال با هم رفت و آمد نداشتیم.برام
عجیب بود که آن شب، حتی خانه ي او هم رفتیم! هر جا می رفتیم، همان طور بر پا، در حالی که زینب را هم بغل
گرفته بود، چند دقیقه اي می ایستاد. احوالشان را می پرسید و می گفت: «ما فردا ان شاءاالله عازم جبهه هستیم،
اومدیم که دیگه حلال بودي بطلبیم.»
آنها هم مثل من تعجب می کردند. هر وقت که می خواست برود جبهه، سابقه نداشت برود خانه ي فامیل براي
خداحافظی. معمولاً آنها می آمدند خانه ي ما. همینها، حسابی نگرانم می کرد.
آخرین جایی که رفتیم، حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا(سلام االله علیهم) بود. آن جا دیگر عجله را گذاشت کنار؛
زیارت با حالی کرد آن شب؛ با طمأنینه و با آرامش.
خودم هم آن شب حال دیگري داشتم و گرفته تر از همیشه، با آقا راز و نیاز می کردم.
بعد زیارت، عبدالحسین بچه ها را یکی یکی برد دور ضریح و طوافشان داد. زینب را هم گرفت و برد. وقتی طوافش
داد، آوردش پیش من و گفت: «بریم؟»
گفتم:«بریم.»...
توي ماشین، جوري که فقط من بشنوم، شروع کرد به حرف زدن.
«من ان شاءاالله فردا می رم منطقه، دیگه معلوم نیست که برگردم.»
هر لحظه انگار غم و غصه ام بیشتر می شد. گفت: «قدم زینب مبارك است ان شاءاالله، این دفعه دیگه شهید می
شم.»
کم مانده بود گریه ام بگیرد.فهمید ناراحت شدم. خندید، گفت: «شوخی کردم بابا، چرا ناراحت شدي؟ تو که می
دونی بادمجون بم آفت نداره. شهادت کجا، ما کجا؟»...
توي خانه، بچه ها که خوابیدند، آمد پیشم.گفت: «امشب سفارش شما رو خدمت امام رضا(سلام االله علیهم) کردم. از
آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و به تون یک سري بزنن. شما هم اگر یک وقت مشکلی چیزي داشتین، فقط برین خدمت حضرت و از خودشون کمک بخواین؛ سعی کنید که قدر این نعمت عظیم رو که نصیب شهر و کشور ما
شده، بدونید، هیچ وقت از زیارت غفلت نکنید که خودش یک ادبی هست و رعایت این طور آدابی، واجب است.»
هیچ وقت از این حرفها نمی زد.بوي حقیقت را حس می کردم، ولی
انگار یک ذره هم نمی خواستم قبول کنم.
بعد از نماز صبح، آماده ي رفتن شد.خواستم بچه ها را بیدار کنم، نگذاشت. هر دفعه که می خواست برود، اگر صبح
زود هم بود، همه شان را بیدار می کرد و با همه خداحافظی می کرد. ولی این بار نمی دانم چرا نخواست بیدارشان
کنم.گفت:«این راهی که دارم می رم، دیگه برگشت نداره!»
یکدفعه چشمم افتاد به حسن. خودش بیدار شده بود. انگار همین حرف پدرش را شنید که یکدفعه زد زیر گریه.از
گریه اش، ما هم گریه افتادیم؛ من و مادر.
همیشه وقت رفتنش اگر مادر ناراحت بود، و یا من گریه می کردم، می خندید و می گفت: «اي بابا، بادمجان بم
آفت نداره؛ از این گذشته، سر راه مسافر هم خوب نیست گریه کنید.»
ولی این بار مانع نشد. می گفت: «حالا وقتشه، گریه کنید!»
کم کم بچه ها همه از خواب بیدار شدند. یکی یکی بوسیدشان و خداحافظی کرد باهاشان.این سري از زیر قرآن هم
رد نشد.فقط بوسیدش و زیارتش کرد و رفت.
آن روز که او رفت، زینب بیست روزه می شد.
آخرین بار که زنگ
زد خانه ي همسایه، چند روزي مانده بود به عید؛ اسفند ماه هزارو سیصد شصت و سه بود.وقتی
پرسیدم:«کی می آي؟»
خندید و گفت:«هنوز هم می گی کی می آي؟ امام جواد (سلام االله علیه) بیست و پنج سالشون بود که شهید شدن،
من الان خیلی بیشتر از ایشان عمر کردم! باز می پرسی کی می آي؟ بگو کی شهید می شی؟ کی خبر شهادتت می
آد؟»
گریه ام گرفت.گفت:«شوخی کردم بابا، همون که می گفتم؛ بادمجان بم آفت نداره.»
زینب را هم برده بودم پاي تلفن.گفت: «یه کاري کن که صداش در بیاد.»
هر جور بود، گریه اش انداختم. صداش را که شنید، گفت: «خوب، حالا خیالم راحت شد که زینب من سالمه.»...
آن روز، چیزهایی از زیارت حضرت فاطمه ي زهرا(سلام االله علیها) و حرف زدن با «بی بی»می گفت، ولی تلفن
خش خش می کرد و درست و حسابی نفهمیدم جریان چیست.
صحبتمان که تمام شد، گوشی را گذاشتم.حسن هم همراهم بود. با هم آمدیم بیرون. حس غریبی داشتم. همه چیز
حکایت از رفتن او می کرد. ولی من نمی خواستم باور کنم.
خبر عملیات بدر را که شنیدم، هر آن منتظر تلفنش بودم. تو هر عملیاتی، هر وقت می شد، زنگ می زد. خودش
هم نمی رسید، یکی دیگر را می فرستاد که زنگ بزند و بگوید: «تا این لحظه هستیم.»
عملیات تمام شد. هی امروز و فردا می کردم که تلفن بزند، انتظارم به جایی نرسید.بالاخره هم خبر آمد...به آرزوش رسیده بود.آرزویی که بابتش زجرها کشید.
جنازه اش مفقود شده بود؛همان چیزي که آرزویش را داشت.حتی وصیت کرده بود روي قبرش سنگ نگذاریم . و اسمش را هم ننویسیم. می خواست به تبعیت از مادرش، حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) قبرش بی نام
و نشان باشد.
روزي که روحش را توي شهر تشییع کردیم، یک روز بهاري بود، نهم اردیبهشت هزارو سیصد و شصت و چهار.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۶
خداحافظ پدر
ابوالحسن برونسی
هر بار از جبهه تلفن می زد خانه ي همسایه، همین وضع بود؛ تا گوشی را از مادرم می گرفتم باهاش صحبت کنم،
می زدم زیر گریه. هر کار می کردم جلوي خودم را بگیرم، فایده نداشت که نداشت.می گفت: «چرا گریه می کنی
پسرم؟»
با هق هق و ناله می گفتم: «چکار کنم، گریه ام می گیره.»...
آن روز، یکی از روزها سرد زمستان بود. یکهو زنگ خانه چند بار به صدا آمد. مادر از جا بلند شد. چادر سرش کرد و
زود دوید بیرون. من هم دنبالش. این طور وقتها می دانستم بابا از جبهه زنگ زده.زن همسایه هم براي همین با
عجله می آمد و چند بار زنگ می زد.رفتیم پاي گوشی.مثل همیشه اول مادرم گوشی را برداشت.شروع کرد به صحبت. من حال و هواي دیگري داشتم.
دلم گرفته بود، ولی مثل دفعه هاي قبل، انگار دوست نداشتم گریه کنم.
مادرم حرفهاش تمام شد.گوشی را داد به من. تا آن لحظه هم یقین نداشتم گریه ام نگیرد.بر عکس دفعه هاي قبل،
سلام گرم پدرم را جواب دادم، احوالش را پرسیدم و باهاش حرف زدم
از نگاه مادر می شد فهمید تعجب کرده. خودم هم حال او را داشتم. این که ازجبهه زنگ بزند و من بدون گریه با او
حرف بزنم، سابقه نداشت.حرفهاي پدرم هم با دفعه هاي قبل فرق می کرد. گفت: «می دونم که دیگه قرآن یاد
گرفتی، اون قرآن بالاي کمد، مال توست، یعنی هدیه است؛ اگر من بودم که خودم بهت می دم، اگه نبودم خودت
بردار و همیشه بخون.»
مکثی کرد و ادامه داد:«مواظب کتابهاي من باشی، مواظب نوارهاي سخنرانی و نوارهاي قبل از انقلاب باش، خلاصه
اینها رو تو باید نگهداري کنی پسرم، مسؤولیتش با توئه.»
نمی دانستم چرا اینها را می گوید. حرفهاي دیگر هم زد. حالا می فهمم که آن لحظه ها گویی داشت وصیت می
کرد.وقتی گفت: «کار نداري؟»
پرسیدم: «کی می آي؟»
گفت: «ان شاءاالله می آم.»
با هم خداحافظی کردیم. گوشی را دادم مادرم. او هم سؤال مرا پرسید.
«کی می آي؟»
نمی دانم پدر به اش چی گفت که خیلی رفت تو هم. کمی بعد ازش خداحافظی کرد. تو لحنش غم و ناراحتی موج
می زد. گوشی را گذاشت.با هم آمدیم بیرون. ازش پرسیدم: «به بابا گفتی کی می آي، چی گفت؟» «گفت: تو چرا
هر وقت من تلفن می زنم می گی کی می آي؟ بگو کی شهید می شی.»
وقتی دید ناراحت شدم، انگار به زور خندید وگفت: «بابات شوخی می کرد پسرم.»
معلوم بود خودش هم خیلی ناراحت است، اما نمی خواست من بفهمم.
وقتی رفتیم خانه، از خودم می پرسیدم:«چطور شد این بار گریه ام نگرفت؟!»
رازش را چند روز بعد فهمیدم؛ چند روز بعد از عملیات بدر، روزي که خبر شهادت پدرم را آوردند.
آن تلفن، تلفن آخرش بود.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۷
گردان آماده
مجید اخوان
چند روزي مانده بودبه عملیات بدر.آقاي برونسی رفته بودمرخصی. همین که برگشت منطقه، شروع کرد به
تدارك تیپ براي عملیات.
یک روز با هم تو چادرفرماندهی نشسته بودیم.سرش را انداخته بود پایین و انگار داشت به چیزي فکر می
کرد.یکدفعه راست تو چشمهام خیره شد. گفت: «اخوان این عملیات دیگه عملیات آخر منه.»
خندیدم. گفتم: «این حرفا چیه حاج آقا؟ شما اندازه ي موهاي سرتون تو عملیات بودین، حالا حالاها هم باید
باشین.»
«همون که گفتم، عملیات آخره.»
«شما همیشه حرف از شهادت می زنین.»
مکث کردم. جور خاصی گفتم:«اگه خداي نکرده شما برین، بچه ها چکار کنن؟»آرام و خونسرد گفت: «همه ي اینا که می گی، حرفه. من چیزي دیدم که می دونم عملیات آخري منه.»...
بعد از آن روز، یکی، دوبار دیگر هم این جوري گوشه داد.روحیاتش
را به حد خودم شناخته بودم. رو همین حساب خیلی کنجکاو شدم. با خودم گفتم: «حاجی خیلی داره رو این قضیه
مانور می کنه، نکنه واقعاً...»
یک روز که حال و هواي دیگري داشت، کشیدمش کنار. پرسیدم: «حاجی چه خبر شده؟ چی شده که همه اش از
شهادت حرف می زنی؟»
نگاهم می کرد. ادامه دادم: «راست و حسینی بگو چی شده؟»
یکدفعه گریه اش گرفت، خیلی شدید! جوري نبود که فقط اشک بریزد. شانه هایش همین طور تکان می خورد، هق
هقش هم بلند بود. ناله کرد: «چند شب پیش، مادرم رو خواب دیدم.»
منظورش حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) بودند. همیشه ایشان را به لفظ مادر اسم می برد. اشاره کرد به
چادر فرماندهی. گفت: «تو همین چادر خوابیده بودم که ایشان به من فرمودند: باید بیاي.»
نگاه نگرانم را دوختم به صورتش. گفتم:«حاج آقا، شاید منظور بی بی این بوده که آخر جنگ ان شاءاالله».
«نه، این حرفها نیست! تو همین عملیات من شهید می شم.»
مات و مبهوت مانده بودم.تنها چیزي که فکرش را هم نمی خواستم بکنم، رفتن او بود. گریه اش کمی آرام گرفت.
ادامه داد: «مطمئنم تو این عملیات، مهلتی که برام مقرر کردن تا رو زمین خاکی زندگی کنم، تموم می شه، باید
برم.»
خاطر جمع و محکم حرف می زد.
یقین کردم که در این عملیات شهید می شودآن روز چند تا کار را سپرد به من. یادم هست دو، سه روزي مانده بود به عملیات. حدس زدم می خواهد جایی برود.
همین را ازش پرسیدم! گفت: «می خوام برم موهام رو کوتاه کنم.»
سابقه نداشت قبل از عملیات برود سلمانی.همین ها اضطرابم را بیشتر می کرد.
وقتی برگشت، سرش را اصلاح کرده بود، ریشش را هم.
شب عملیات دیگر سنگ تمام گذاشت. رفت حمام. وقتی آمد، لباس فرم تمیزي تنش بود، بوي عطر هم می داد.
اصلاً سابقه نداشت تو منطقه، آن هم قبل از عملیات، لباس فرم سپاه بپوشد، و این طور به خودش برسد. همیشه با
لباس بسیجی بود. همین طور بر و بر نگاهش می کردم. گفتم: «حاج آقا چه خبر شده؟»
لبخند زد. جور خاصی گفت: «تو که می دونی، چرا سؤال می کنی؟»
حالم بدجوري گرفته بود.همه اش فکر می کردم چیز مهمی را دارم گم می کنم. هرچه عملیات نزدیکتر می شدیم،
طپش قلبم تندتر می شد.
عملیات بدر، از آن عملیاتهاي مشکل بود و نفس گیر. مخصوصاً منطقه ي آبی اش. سی، چهل کیلومتر رفته بودیم
داخل آب. آن طرف دجله و فرات، تو یک جاده ي حساس مستقر شدیم. از آن جا هم پیشروي کردیم طرف چهارراه
خندق و عراقی ها را زدیم عقب.دشمن به تمام معنا شده بود یک دیوانه ي زنجیري. عزمش را جزم کرده بود چهارراه را بگیرد، بعد هم آن جاده ي حیاتی را، و بعد از آن، ما
را بریزد توي آب.درگیري هر لحظه شدیدتر می شد. تو تمام دقیقه هاي عملیات، حال یک مرغ سرکنده را داشتم.یک آن آرام نمی
گرفتم. هر لحظه منتظر شهادت حاجی بودم. شخصیتّش برام مهم بود. می خواستم بدانم کی می رود، و چگونه می
رود؟ پا به پایش می رفتم.وظیفه ام همین را هم ایجاب می کرد .
تو بحبوحه ي کار، یکدفعه رو کرد به من و گفت: «اخوان برو گردان آماده رو از عقب بردار بیار.»
انگار یک تشت آب ریختند رو سرو کله ام.سریع گفتم:«حاج آقا تو این موقعیت؟»
با تمام وجود دوست داشتم دستورش را عوض کند. گفت: «اگر گردان رو نیاري، با این پاتکهاي سنگین، کار بچه ها
خیلی مشکل می شه.»
نگاهی به طرف دشمن کرد. ادامه داد: «شما برو گردان رو بیار.»
«گردان را بیاور»، یعنی این که من سی، چهل کیلومتر با قایق بروم تا برسم خشکی. از آن جا سوار موتور شوم، بروم
پادگان. آن وقت با یک گردان نیرو، همین مسیر را برگردم. خودش، حداقل سه، چهار ساعت طول می کشید.
حس غریبی نمی گذاشت از حاجی جدا شوم. داشت نگام می کرد. منتظر جواب بودم. چاره اي نداشتم. باهاش
خداحافظی کردم و ازش جدا شدم.
سریع خودم را رساندم لب آب. سوار یک قایق شدم. با آخرین سرعتی که ممکن بود، آبها را می شکافتم و می رفتم جلو. هر لحظه ممکن بود آبستن حادثه اي باشد. ولی من انگار
اختیارم را از دست داده بودم. گویی همه ي وجودم او شده بود. یقین داشتم اتفاقی می افتد. می خواستم ه
ر چه
زودتر برگردم پیشش.
فهمیدم چطور خودم را رساندم پاي اسکله و چقدر طول کشید. آن جا یک موتور برام ردیف کرده بودند. روشن بود.
پریدم روش و گاز دادم.
وقتی رسیدم پادگان گردان، آماده ي حرکت بود. همان مسیر را برگشتیم تا رسیدیم آن طرف آب. بچه ها را به خط
کردم. با «دو» راه افتادیم سمت جاده ي حیاتی، از جاده هم رو به چهار راه.
حالا، اضطراب همه ي وجودم را گرفته بود.دو، سه کیلومتر بیشتر با چهاره راه فاصله نداشتیم.جلوي گردان می
دویدم. یکهو یکی از بچه هاي لشکر جلوم را گرفت. تو سرو صداي آتش دشمن، داد زد: «کجا می ري اخوان؟»
«این چه سؤالیه؟! می ریم چهارراه دیگه.»
«نمی خواد بري، از این جلوتر نرید.»
با چشمهایی که می خواست از کاسه بزند بیرون، پرسیدم: «چرا؟!»
«جلوتر نمی شه بري، عراق چهارراه رو گرفته.»
گفتم: «چه جوري چهاراه رو گرفته؟ حاجی اون جاست! ارفعی اون جاست، وحیدي اون جاست، اینا همه اون جا
هستن!»
سرش را انداخت پایین. ناراحت وغمگین گفت: «همه شون رفتن.»
گفتم:«چی چی همه شون رفتن؟!بابا شوخی نکن، خود حاجی گفت: برو گردان رو بیار.»
«نیم ساعت پیش همه رفتن، هرچی اصرار کردیم بیاین عقب،
نیومدن.تا لحظه ي آخر همون دو تاهلالی سرچهارراه رو گرفته بودن و مقاومت می کردن؛ کلی از دشمن تلفات
گرفتن، تانکهایی رو که اونا زدن، هنوز داره تو آتیش می سوزه؛ ولی .... حالا حتماً یا شهید شدن یا اسیر.»
حال طبیعی نداشتم، دادم زدم: «چی چی رو اسیر شدن؟! مگه حاجی اهل اسارته؟!»
یک آن طاقتم طاق شد. شروع کردم دویدن، به طرف چهارراه .چند قدمی نرفته بودم که از پشت سرگرفتم. خودم را
زمین و آسمان می زدم که از دستش خلاص شوم.«بابا ولم کن! بالاخره جنازه ي حاجی رو که باید بیارم، اون حاجی برونسی بود، می فهمی؟ حاجی برونسی!»
«آقا جون هیچ راهی نداره، اگر بري جلو خودتم شهید می شی، شهید شدنت هم فایده اي ندارد.»
چند بار دستم را کندم، آخرش حریف نشدم. دو، سه نفر دیگر هم آمدند کمکش. بردنم عقب. انگار تا ابد نمی
خواستم آرام بشوم.
تو این گیر و دار، یکهو علی قانعی از گرد راه رسید. شاید آخرین نفري بود که از چهارراه برگشت. دویدم
طرفش.
«علی چه خبر؟!»
سنگین و بغض دار گفت:«حاجی رفت.»
صدام را بلند کردم.
«تو خودت دیدي که حاجی رفت؟!»
«آره، من خودم دیدم.»
باید مطمئن می شدم. گفتم: «چطوري دیدي حاجی رو؟ با کدوم لباس بود؟
خسته و ناراحت گفت: «بابا جون خودم دیدم، لباس فرم تنش بود. من داشتم از خاکریز می اومدم، عراقیا هم دنبالم
بودن، یک لحظه که از خاکریز اومدم پایین، دیدم یک شهیدي افتاده و لباس فرم تنشه. خیلی شبیه حاجی برونسی
بود، وقتی برگردوندمش، دیدم خودشه، خود حاجی؛ وحیدي هم چند قدم اون طرفتر افتاده بود.»
کسی پرسید:«مطمئنی حاجی شهید شده؟!»
«آره مطمئنم، طرف چپ بدنش، سرتاسر ترکش خمپاره خورده بود، معلوم بود در دم شهید شده، یعنی اصلاً هیچ
دردي نکشیده.»
شاید بشود گفت مهم ترین سمت را تو لشکر، قانعی داشت. حرفش مدرك بود. کمی بعد گرد غم و اندوه به چهره
ي تمام لشکر نسشته بود.
شهادت شهید برونسی هم مثل دوران زندگی اش، خیلی کار کرد.بچه ها، جاي این که ضربه بخورند، روحیه شان
قوي تر شده بود. می گفتند: «با چنگ و دندون هم که شده، باید این جاده رو حفظ کنیم.»
تمام رفت و آمد ما از همان جاده رو حفظ کنیم.»
تمام رفت و آمد ما از همان جاده ده، پانزده متري بود که اگر از دست می دادیمش، شکست مان حتمی بود.دشمن
همه ي هست و نیستش را کار گرفته بود که ما را بریزد توي آب.آتشش هر لحظه شدیدتر می شد؛ با هلیکوپتر می
زد، خمپاره اندازها و توپخانه اش، یک آن آرام نمی گرفت.از جناحین، مرتب پاتک می کرد.بچه ها ولی عزم را جزم
کرده بودند جاده را از دست ندهند. می گفتند:«این جاده، جاده اي هست که خون شهید
برونسی به خاطرش ریخته شده.»
حکمت آوردن گردان آماده را حالا می فهمیدیم.تا شب تمام پاتکهاي دشمن را دفع کردیم. شب از نفس افتاد.
بچه هاي ما، انگار تازه به نفس آمده بودند.می خواستند بروند جنازه شهید برونسی و بقیه ي شهدا را بیاورند.
فرمانده ها ولی راضی نمی شدند. کار به جاي باریک کشید. قرار شد با فرمانده ي لشکر تماس بگیریم.گرفتیم. گفت:
«اصلاً صلاح نیست، دشمن الان منتظر شماست چون می دونه چند تا شهید سر چهار راه دارین، اگر برین، فقط به
تعداد شهداي ما اضافه می شه.»به هر قیمتی بود، دندان روي جگر گذاشتیم.
فرداي آن شب، چند تا اسیر گرفتیم.ازشان بازجویی کردیم؛ حرف فرمانده لشکر درست بود.نه تنها با تیربارهاشان
منتظرمان بودند، دور تا دور جنازه ها را هم مین ریخته بودند.یعنی براي کاشتن مین وقت پیدا نکرده بودند، همین
طور مین ریخته بودند روي زمین!
خدا رحمتش کند.بارها می گفت: «دوست دارم مثل مادرم، حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) مفقود الاثر
باشم»
آرزوش برآورده شده بود.دو،سه ماه بعد روح پاکش راتومشهدمقدس تشییع کردیم.
@asabeghoon_shahadat