زد خانه ي همسایه، چند روزي مانده بود به عید؛ اسفند ماه هزارو سیصد شصت و سه بود.وقتی
پرسیدم:«کی می آي؟»
خندید و گفت:«هنوز هم می گی کی می آي؟ امام جواد (سلام االله علیه) بیست و پنج سالشون بود که شهید شدن،
من الان خیلی بیشتر از ایشان عمر کردم! باز می پرسی کی می آي؟ بگو کی شهید می شی؟ کی خبر شهادتت می
آد؟»
گریه ام گرفت.گفت:«شوخی کردم بابا، همون که می گفتم؛ بادمجان بم آفت نداره.»
زینب را هم برده بودم پاي تلفن.گفت: «یه کاري کن که صداش در بیاد.»
هر جور بود، گریه اش انداختم. صداش را که شنید، گفت: «خوب، حالا خیالم راحت شد که زینب من سالمه.»...
آن روز، چیزهایی از زیارت حضرت فاطمه ي زهرا(سلام االله علیها) و حرف زدن با «بی بی»می گفت، ولی تلفن
خش خش می کرد و درست و حسابی نفهمیدم جریان چیست.
صحبتمان که تمام شد، گوشی را گذاشتم.حسن هم همراهم بود. با هم آمدیم بیرون. حس غریبی داشتم. همه چیز
حکایت از رفتن او می کرد. ولی من نمی خواستم باور کنم.
خبر عملیات بدر را که شنیدم، هر آن منتظر تلفنش بودم. تو هر عملیاتی، هر وقت می شد، زنگ می زد. خودش
هم نمی رسید، یکی دیگر را می فرستاد که زنگ بزند و بگوید: «تا این لحظه هستیم.»
عملیات تمام شد. هی امروز و فردا می کردم که تلفن بزند، انتظارم به جایی نرسید.بالاخره هم خبر آمد...به آرزوش رسیده بود.آرزویی که بابتش زجرها کشید.
جنازه اش مفقود شده بود؛همان چیزي که آرزویش را داشت.حتی وصیت کرده بود روي قبرش سنگ نگذاریم . و اسمش را هم ننویسیم. می خواست به تبعیت از مادرش، حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) قبرش بی نام
و نشان باشد.
روزي که روحش را توي شهر تشییع کردیم، یک روز بهاري بود، نهم اردیبهشت هزارو سیصد و شصت و چهار.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۶
خداحافظ پدر
ابوالحسن برونسی
هر بار از جبهه تلفن می زد خانه ي همسایه، همین وضع بود؛ تا گوشی را از مادرم می گرفتم باهاش صحبت کنم،
می زدم زیر گریه. هر کار می کردم جلوي خودم را بگیرم، فایده نداشت که نداشت.می گفت: «چرا گریه می کنی
پسرم؟»
با هق هق و ناله می گفتم: «چکار کنم، گریه ام می گیره.»...
آن روز، یکی از روزها سرد زمستان بود. یکهو زنگ خانه چند بار به صدا آمد. مادر از جا بلند شد. چادر سرش کرد و
زود دوید بیرون. من هم دنبالش. این طور وقتها می دانستم بابا از جبهه زنگ زده.زن همسایه هم براي همین با
عجله می آمد و چند بار زنگ می زد.رفتیم پاي گوشی.مثل همیشه اول مادرم گوشی را برداشت.شروع کرد به صحبت. من حال و هواي دیگري داشتم.
دلم گرفته بود، ولی مثل دفعه هاي قبل، انگار دوست نداشتم گریه کنم.
مادرم حرفهاش تمام شد.گوشی را داد به من. تا آن لحظه هم یقین نداشتم گریه ام نگیرد.بر عکس دفعه هاي قبل،
سلام گرم پدرم را جواب دادم، احوالش را پرسیدم و باهاش حرف زدم
از نگاه مادر می شد فهمید تعجب کرده. خودم هم حال او را داشتم. این که ازجبهه زنگ بزند و من بدون گریه با او
حرف بزنم، سابقه نداشت.حرفهاي پدرم هم با دفعه هاي قبل فرق می کرد. گفت: «می دونم که دیگه قرآن یاد
گرفتی، اون قرآن بالاي کمد، مال توست، یعنی هدیه است؛ اگر من بودم که خودم بهت می دم، اگه نبودم خودت
بردار و همیشه بخون.»
مکثی کرد و ادامه داد:«مواظب کتابهاي من باشی، مواظب نوارهاي سخنرانی و نوارهاي قبل از انقلاب باش، خلاصه
اینها رو تو باید نگهداري کنی پسرم، مسؤولیتش با توئه.»
نمی دانستم چرا اینها را می گوید. حرفهاي دیگر هم زد. حالا می فهمم که آن لحظه ها گویی داشت وصیت می
کرد.وقتی گفت: «کار نداري؟»
پرسیدم: «کی می آي؟»
گفت: «ان شاءاالله می آم.»
با هم خداحافظی کردیم. گوشی را دادم مادرم. او هم سؤال مرا پرسید.
«کی می آي؟»
نمی دانم پدر به اش چی گفت که خیلی رفت تو هم. کمی بعد ازش خداحافظی کرد. تو لحنش غم و ناراحتی موج
می زد. گوشی را گذاشت.با هم آمدیم بیرون. ازش پرسیدم: «به بابا گفتی کی می آي، چی گفت؟» «گفت: تو چرا
هر وقت من تلفن می زنم می گی کی می آي؟ بگو کی شهید می شی.»
وقتی دید ناراحت شدم، انگار به زور خندید وگفت: «بابات شوخی می کرد پسرم.»
معلوم بود خودش هم خیلی ناراحت است، اما نمی خواست من بفهمم.
وقتی رفتیم خانه، از خودم می پرسیدم:«چطور شد این بار گریه ام نگرفت؟!»
رازش را چند روز بعد فهمیدم؛ چند روز بعد از عملیات بدر، روزي که خبر شهادت پدرم را آوردند.
آن تلفن، تلفن آخرش بود.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۷
گردان آماده
مجید اخوان
چند روزي مانده بودبه عملیات بدر.آقاي برونسی رفته بودمرخصی. همین که برگشت منطقه، شروع کرد به
تدارك تیپ براي عملیات.
یک روز با هم تو چادرفرماندهی نشسته بودیم.سرش را انداخته بود پایین و انگار داشت به چیزي فکر می
کرد.یکدفعه راست تو چشمهام خیره شد. گفت: «اخوان این عملیات دیگه عملیات آخر منه.»
خندیدم. گفتم: «این حرفا چیه حاج آقا؟ شما اندازه ي موهاي سرتون تو عملیات بودین، حالا حالاها هم باید
باشین.»
«همون که گفتم، عملیات آخره.»
«شما همیشه حرف از شهادت می زنین.»
مکث کردم. جور خاصی گفتم:«اگه خداي نکرده شما برین، بچه ها چکار کنن؟»آرام و خونسرد گفت: «همه ي اینا که می گی، حرفه. من چیزي دیدم که می دونم عملیات آخري منه.»...
بعد از آن روز، یکی، دوبار دیگر هم این جوري گوشه داد.روحیاتش
را به حد خودم شناخته بودم. رو همین حساب خیلی کنجکاو شدم. با خودم گفتم: «حاجی خیلی داره رو این قضیه
مانور می کنه، نکنه واقعاً...»
یک روز که حال و هواي دیگري داشت، کشیدمش کنار. پرسیدم: «حاجی چه خبر شده؟ چی شده که همه اش از
شهادت حرف می زنی؟»
نگاهم می کرد. ادامه دادم: «راست و حسینی بگو چی شده؟»
یکدفعه گریه اش گرفت، خیلی شدید! جوري نبود که فقط اشک بریزد. شانه هایش همین طور تکان می خورد، هق
هقش هم بلند بود. ناله کرد: «چند شب پیش، مادرم رو خواب دیدم.»
منظورش حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) بودند. همیشه ایشان را به لفظ مادر اسم می برد. اشاره کرد به
چادر فرماندهی. گفت: «تو همین چادر خوابیده بودم که ایشان به من فرمودند: باید بیاي.»
نگاه نگرانم را دوختم به صورتش. گفتم:«حاج آقا، شاید منظور بی بی این بوده که آخر جنگ ان شاءاالله».
«نه، این حرفها نیست! تو همین عملیات من شهید می شم.»
مات و مبهوت مانده بودم.تنها چیزي که فکرش را هم نمی خواستم بکنم، رفتن او بود. گریه اش کمی آرام گرفت.
ادامه داد: «مطمئنم تو این عملیات، مهلتی که برام مقرر کردن تا رو زمین خاکی زندگی کنم، تموم می شه، باید
برم.»
خاطر جمع و محکم حرف می زد.
یقین کردم که در این عملیات شهید می شودآن روز چند تا کار را سپرد به من. یادم هست دو، سه روزي مانده بود به عملیات. حدس زدم می خواهد جایی برود.
همین را ازش پرسیدم! گفت: «می خوام برم موهام رو کوتاه کنم.»
سابقه نداشت قبل از عملیات برود سلمانی.همین ها اضطرابم را بیشتر می کرد.
وقتی برگشت، سرش را اصلاح کرده بود، ریشش را هم.
شب عملیات دیگر سنگ تمام گذاشت. رفت حمام. وقتی آمد، لباس فرم تمیزي تنش بود، بوي عطر هم می داد.
اصلاً سابقه نداشت تو منطقه، آن هم قبل از عملیات، لباس فرم سپاه بپوشد، و این طور به خودش برسد. همیشه با
لباس بسیجی بود. همین طور بر و بر نگاهش می کردم. گفتم: «حاج آقا چه خبر شده؟»
لبخند زد. جور خاصی گفت: «تو که می دونی، چرا سؤال می کنی؟»
حالم بدجوري گرفته بود.همه اش فکر می کردم چیز مهمی را دارم گم می کنم. هرچه عملیات نزدیکتر می شدیم،
طپش قلبم تندتر می شد.
عملیات بدر، از آن عملیاتهاي مشکل بود و نفس گیر. مخصوصاً منطقه ي آبی اش. سی، چهل کیلومتر رفته بودیم
داخل آب. آن طرف دجله و فرات، تو یک جاده ي حساس مستقر شدیم. از آن جا هم پیشروي کردیم طرف چهارراه
خندق و عراقی ها را زدیم عقب.دشمن به تمام معنا شده بود یک دیوانه ي زنجیري. عزمش را جزم کرده بود چهارراه را بگیرد، بعد هم آن جاده ي حیاتی را، و بعد از آن، ما
را بریزد توي آب.درگیري هر لحظه شدیدتر می شد. تو تمام دقیقه هاي عملیات، حال یک مرغ سرکنده را داشتم.یک آن آرام نمی
گرفتم. هر لحظه منتظر شهادت حاجی بودم. شخصیتّش برام مهم بود. می خواستم بدانم کی می رود، و چگونه می
رود؟ پا به پایش می رفتم.وظیفه ام همین را هم ایجاب می کرد .
تو بحبوحه ي کار، یکدفعه رو کرد به من و گفت: «اخوان برو گردان آماده رو از عقب بردار بیار.»
انگار یک تشت آب ریختند رو سرو کله ام.سریع گفتم:«حاج آقا تو این موقعیت؟»
با تمام وجود دوست داشتم دستورش را عوض کند. گفت: «اگر گردان رو نیاري، با این پاتکهاي سنگین، کار بچه ها
خیلی مشکل می شه.»
نگاهی به طرف دشمن کرد. ادامه داد: «شما برو گردان رو بیار.»
«گردان را بیاور»، یعنی این که من سی، چهل کیلومتر با قایق بروم تا برسم خشکی. از آن جا سوار موتور شوم، بروم
پادگان. آن وقت با یک گردان نیرو، همین مسیر را برگردم. خودش، حداقل سه، چهار ساعت طول می کشید.
حس غریبی نمی گذاشت از حاجی جدا شوم. داشت نگام می کرد. منتظر جواب بودم. چاره اي نداشتم. باهاش
خداحافظی کردم و ازش جدا شدم.
سریع خودم را رساندم لب آب. سوار یک قایق شدم. با آخرین سرعتی که ممکن بود، آبها را می شکافتم و می رفتم جلو. هر لحظه ممکن بود آبستن حادثه اي باشد. ولی من انگار
اختیارم را از دست داده بودم. گویی همه ي وجودم او شده بود. یقین داشتم اتفاقی می افتد. می خواستم ه
ر چه
زودتر برگردم پیشش.
فهمیدم چطور خودم را رساندم پاي اسکله و چقدر طول کشید. آن جا یک موتور برام ردیف کرده بودند. روشن بود.
پریدم روش و گاز دادم.
وقتی رسیدم پادگان گردان، آماده ي حرکت بود. همان مسیر را برگشتیم تا رسیدیم آن طرف آب. بچه ها را به خط
کردم. با «دو» راه افتادیم سمت جاده ي حیاتی، از جاده هم رو به چهار راه.
حالا، اضطراب همه ي وجودم را گرفته بود.دو، سه کیلومتر بیشتر با چهاره راه فاصله نداشتیم.جلوي گردان می
دویدم. یکهو یکی از بچه هاي لشکر جلوم را گرفت. تو سرو صداي آتش دشمن، داد زد: «کجا می ري اخوان؟»
«این چه سؤالیه؟! می ریم چهارراه دیگه.»
«نمی خواد بري، از این جلوتر نرید.»
با چشمهایی که می خواست از کاسه بزند بیرون، پرسیدم: «چرا؟!»
«جلوتر نمی شه بري، عراق چهارراه رو گرفته.»
گفتم: «چه جوري چهاراه رو گرفته؟ حاجی اون جاست! ارفعی اون جاست، وحیدي اون جاست، اینا همه اون جا
هستن!»
سرش را انداخت پایین. ناراحت وغمگین گفت: «همه شون رفتن.»
گفتم:«چی چی همه شون رفتن؟!بابا شوخی نکن، خود حاجی گفت: برو گردان رو بیار.»
«نیم ساعت پیش همه رفتن، هرچی اصرار کردیم بیاین عقب،
نیومدن.تا لحظه ي آخر همون دو تاهلالی سرچهارراه رو گرفته بودن و مقاومت می کردن؛ کلی از دشمن تلفات
گرفتن، تانکهایی رو که اونا زدن، هنوز داره تو آتیش می سوزه؛ ولی .... حالا حتماً یا شهید شدن یا اسیر.»
حال طبیعی نداشتم، دادم زدم: «چی چی رو اسیر شدن؟! مگه حاجی اهل اسارته؟!»
یک آن طاقتم طاق شد. شروع کردم دویدن، به طرف چهارراه .چند قدمی نرفته بودم که از پشت سرگرفتم. خودم را
زمین و آسمان می زدم که از دستش خلاص شوم.«بابا ولم کن! بالاخره جنازه ي حاجی رو که باید بیارم، اون حاجی برونسی بود، می فهمی؟ حاجی برونسی!»
«آقا جون هیچ راهی نداره، اگر بري جلو خودتم شهید می شی، شهید شدنت هم فایده اي ندارد.»
چند بار دستم را کندم، آخرش حریف نشدم. دو، سه نفر دیگر هم آمدند کمکش. بردنم عقب. انگار تا ابد نمی
خواستم آرام بشوم.
تو این گیر و دار، یکهو علی قانعی از گرد راه رسید. شاید آخرین نفري بود که از چهارراه برگشت. دویدم
طرفش.
«علی چه خبر؟!»
سنگین و بغض دار گفت:«حاجی رفت.»
صدام را بلند کردم.
«تو خودت دیدي که حاجی رفت؟!»
«آره، من خودم دیدم.»
باید مطمئن می شدم. گفتم: «چطوري دیدي حاجی رو؟ با کدوم لباس بود؟
خسته و ناراحت گفت: «بابا جون خودم دیدم، لباس فرم تنش بود. من داشتم از خاکریز می اومدم، عراقیا هم دنبالم
بودن، یک لحظه که از خاکریز اومدم پایین، دیدم یک شهیدي افتاده و لباس فرم تنشه. خیلی شبیه حاجی برونسی
بود، وقتی برگردوندمش، دیدم خودشه، خود حاجی؛ وحیدي هم چند قدم اون طرفتر افتاده بود.»
کسی پرسید:«مطمئنی حاجی شهید شده؟!»
«آره مطمئنم، طرف چپ بدنش، سرتاسر ترکش خمپاره خورده بود، معلوم بود در دم شهید شده، یعنی اصلاً هیچ
دردي نکشیده.»
شاید بشود گفت مهم ترین سمت را تو لشکر، قانعی داشت. حرفش مدرك بود. کمی بعد گرد غم و اندوه به چهره
ي تمام لشکر نسشته بود.
شهادت شهید برونسی هم مثل دوران زندگی اش، خیلی کار کرد.بچه ها، جاي این که ضربه بخورند، روحیه شان
قوي تر شده بود. می گفتند: «با چنگ و دندون هم که شده، باید این جاده رو حفظ کنیم.»
تمام رفت و آمد ما از همان جاده رو حفظ کنیم.»
تمام رفت و آمد ما از همان جاده ده، پانزده متري بود که اگر از دست می دادیمش، شکست مان حتمی بود.دشمن
همه ي هست و نیستش را کار گرفته بود که ما را بریزد توي آب.آتشش هر لحظه شدیدتر می شد؛ با هلیکوپتر می
زد، خمپاره اندازها و توپخانه اش، یک آن آرام نمی گرفت.از جناحین، مرتب پاتک می کرد.بچه ها ولی عزم را جزم
کرده بودند جاده را از دست ندهند. می گفتند:«این جاده، جاده اي هست که خون شهید
برونسی به خاطرش ریخته شده.»
حکمت آوردن گردان آماده را حالا می فهمیدیم.تا شب تمام پاتکهاي دشمن را دفع کردیم. شب از نفس افتاد.
بچه هاي ما، انگار تازه به نفس آمده بودند.می خواستند بروند جنازه شهید برونسی و بقیه ي شهدا را بیاورند.
فرمانده ها ولی راضی نمی شدند. کار به جاي باریک کشید. قرار شد با فرمانده ي لشکر تماس بگیریم.گرفتیم. گفت:
«اصلاً صلاح نیست، دشمن الان منتظر شماست چون می دونه چند تا شهید سر چهار راه دارین، اگر برین، فقط به
تعداد شهداي ما اضافه می شه.»به هر قیمتی بود، دندان روي جگر گذاشتیم.
فرداي آن شب، چند تا اسیر گرفتیم.ازشان بازجویی کردیم؛ حرف فرمانده لشکر درست بود.نه تنها با تیربارهاشان
منتظرمان بودند، دور تا دور جنازه ها را هم مین ریخته بودند.یعنی براي کاشتن مین وقت پیدا نکرده بودند، همین
طور مین ریخته بودند روي زمین!
خدا رحمتش کند.بارها می گفت: «دوست دارم مثل مادرم، حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) مفقود الاثر
باشم»
آرزوش برآورده شده بود.دو،سه ماه بعد روح پاکش راتومشهدمقدس تشییع کردیم.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۸
آن شب به یادماندنی
همسر شهید
زندگی و خانه داري با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت. بار
زندگی، و بزرگ کردن چند تا بچه ي قدونیم قد، رو دوشم سنگینی می کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده
ام و یک مشت قرضهایی که به فامیل و همسایه داشتیم. نزدیک شدن عیدهم، تو آن شرایط دشوار، مشکلی بود که
بیشتر از همه خودنمایی می کرد.
روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها، گاهی همه ي فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از
قرضها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید عهده دار آنها نشد.هرچه سعی به قناعت داشتم و جلوي خرجها
را می گرفتم، باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردم چه برسد که بخواهم قرضها را هم بدهم.یک روز، انگار ناچاري و درماندگی مرا کشاند بهشت امام رضا (سلام االله علیه).
رفتم سرخاك شهید برونسی.نشستم همین جور به واگویه و درد و دل
کردن.گفتم:شما رفتی و منو با این بچه ها، و با یک کوه مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه، همین قرضها اذیتم
می کنه.»
آهی کشیدم و با یک دنیا امید و آرزو ادامه داد: «اگه می شد یک طوري از این قرضها راحت بشم، خیلی خوب
بود.»...
باهاش زیاد حرف زدم. فقط هم می خواستم سببی جور شود که از دین این قرضها خلاص شوم.
آن روز، کلی سرخاك عبدالحسین گریه کردم.وقتی می خواستم بیایم، آرامش عجیبی به ام دست داده بود.
هفته بعد، تو ایام عید با بچه ها نشسته بودم خانه، زنگ زدند. دستپاچه گفتم:«دور و بر خونه رو جمع و
جور کنید، حتماً مهمونه.»
حسن رفت در را باز کند. وقتی برگشت، حال و هوایش از این رو به آن رو شده بود. معلوم بود حسابی دست و
پایش را گم کرده است. با منّ و من گفت: «آقا!....آقا!»
مات و مبهوت مانده بودم.فکر می کردم حتماً اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزي که دیدم، هیجانم بیشتر شد و
کمتر نه!
باورم نمی شدکه مقام معظم رهبري از در حیاط تشریف آورده اند تو.خیلی گرم و مهربان سلام کردند. با لکنت زبان
جواب دادم.از جلوي در رفتم کنار و با هیجانی که نمی توانم وصفش کنم، تعارف کردم بفرمایند تو.خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل. بقیه ي محافظها، تو حیاط و بیرون خانه ماندند.
این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند، براي همه ي ما غیرمنتظره بود، غیر منتظره و
باور نکردنی.
نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.
آن شب ایشان، از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند، صحبت کردند برامان بچه ها غرق گوش
دادن، و غرق لذت شده بودند.آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر کدام، جدا -جدا فرمایشاتی
داشتند.
به جرأت می توانم بگویم تو آن لحظه ها، بچه ها نه تنها احساس یتیمی نمی کردند، بلکه از حضور پدري مهربان،
شاد و دلگرم بودند.
در آن شب به یاد ماندنی، لابلاي حرفها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد، و اتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه ي
قرضها را خدمت مقام معظم رهبري گفتم.
راحت تر و زودتر از آن که فکرش را می کردم، خیلی زود مسأله شان حل شد.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۹
وصلت
همسر شهید
سیزده، چهارده سالی از شهادت عبدالحسین می گذرد.بارها خوابش را دیده ام. مخصوصاً هر دفعه که مشکلی
گریبانمان را می گیرد. طوري این مسأله طبیعی شده که دیگر تا او را در خواب نبینم، یقین دارم مشکل حل نمی
شود. بچه ها هم به این موضوع عادت کرده اند و دیگر برایشان عادي شده است.
سر ازدواج پسرم مهدي با چند تا مشکل دست به گریبان شدیم. چند تا مشکل حسابی اذیتمان می کرد.
با خانواده ي دختر، همه ي صحبتها را کرده بودیم و قرار و مدارها را گذاشته بودیم. سه، چهار روزي مانده بود به
عقد. بچه ها، از چند روز قبل، هر صبح که از خواب بیدار می شدند، اول از همه می آمدند سر وقت من و می
پرسیدند: «بابا رو خواب ندیدي؟»
خودم هم پکر بودم. کسل و ناراحت می گفتم: «نه، خواب ندیدم.»
آنها هم با خاطر جمعی می گفتند: «پس این وصلت سر نمی گیره، چون مادر بابا رو خواب ندیده.»
با مشکلات هنوز دست و پنجه نرم می کردیم و امیدي هم به رفعشان نداشتیم.
دو شب قبل از عقد، بالاخره خواب عبدالحسین را دیدم.تو یک اتاق خیلی زیبا نشسته بود و بچه ها هم دورش.
شبیه آن جا را به عمرم ندیده بودم. جلوي عبدالحسین، یک ورق کاغذ بود که توش نوشته هایی داشت. با آن
چشمهاي جذاب و نورانی اش، نگاهی به کاغذ انداخت. یکدفعه دیدم پایین ورقه را امضا کرد و نشان بچه ها داد.
بلند شد از اتاق برود بیرون، گفتم: «می خواید از دست بچه ها فرار کنید؟»خندید و آرام گفت: «نه، فرار نمی کنم.»
از خواب پریدم. نزدیک اذان صبح بود. زود بچه ها را از خواب بیدار کردم و به شان گفتم: «بابا رو خواب دیدم.»
نفهمیدم چطور دور و برم را گرفتند. سر از پا نشناخته، می گفتند: «خوش به حالت! بگو چی دیدي؟»
جریان ورقه و امضاي آن را براشان تعریف کردم. با خوشحالی گفتند: «پس این وصلت سر می گیره، دیگه نمی خواد
غصه بخوري.»
به شوخی گفتم: «مهدي غصه می خورد، که حالا از همه خوشحال تر شده.»
واقعاً هم غصه مان تمام شد.بعد از آن هم نفهمیدم مشکلات چطور حل شد. وقتی به خودم آمدم که تو محضر
بودیم و آقاي عاقد، داشت خطبه ي عقدي مهدي و عروس تازه را می خواند.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۷۰
نظر عنایت شهید
همسر شهید
آن سال حسین و دختر بزرگم، پشت کنکور ماندند و قبول نشدند.تو دوست و دشمن، تک و توکی می گفتند: «اینا
فرزند شهید هستن و سهمیه هم که دارن، عجیبه که تو کنکور قبول نشدن!»
بعضی از آنهایی که فضولی شان بیشتر است، طعنه هاي دیگري هم می زدند و با زبانشان نیش می زدند.
حسابی ناراحت بودم و گرفته. بیشتر از من، بچه ها زجر می کشیدند. همه ي تلاششان را کرده بودند، که به جایی
نرسید. گویی دیگر امیدي به کنکور سال بعد نداشتند.
همان روزها، شب جمعه اي بود که رفتم سر مزار شهید برونسی.فاتحه اي خواندم و مدتی پاي قبر نشستم. همین
طور با روحش درد و دل می کردم و به زمزمه، حرف می زدم. وقتی می خواستم بیایم، از قبول نشدن بچه ها تو
کنکور شکایت کردم و به اش گفتم:«شما می دانی و جان زینب! "شما که جات خوبه، از خدا بخواه، از حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) بخواه که بچه هات امسال دیگه قبول
بشن.»
بنا به تجربه هاي قبلی، یقین داشتم دعام بی اثر نمی ماند، و مدتی بعد، عجیب بود که امید بچه ها به قبولی انگار
خیلی بیشتر شده بود.با علاقه و پشتکار زیادتري درس می خواندند.کنکور سال بعد، هر دوشان، آن هم با رتبه ي
خوب، قبول شدند.دوتایی هم تو دانشگاه مشهد افتادند.
این را چیزي نمی دانستم، جز نظر عنایت شهید.
@asabeghoon_shahadat
#خاک_های_نرم_کوشک
فرازهایی از وصیتنامه ي سردار رشید اسلام، حاج عبدالحسین برونسی:
من با چشم باز این راه را پیموده ام و ثابت قدم مانده ام؛ امیدوارم این قدمهایی که در راه خدا برداشته ام، خداوند
آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد.
فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی تان قرار بدهید.باید از قرآن استمداد
کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عجل االله تعالی فرجه الشریف) باشید.
همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.
اي مردم نادان، اي مردمی که شهادت براي شما جا نیفتاده است، در اجتماع پیشرو، باید درباره ي شهیدان کلمه ي
اموات از زبانها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید؛«بل احیاء عند ربهم یرزقون».
فرماندهی براي من لطف نیست، گفتند این یک تکلیف شرعی
است، باید قبول بکنید؛و من بر اساس «اطیعوا االله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم» قبول کردم.
مسلماً در این راه امر به معروف و نهی از منکر، از مردم نادان زیان خواهید دید؛ تحمل کنید و بر عزم راسختان
پایدار باشید.
@asabeghoon_shahadat
هدایت شده از محله امام موسی کاظم (ع)
🦋 ❤️بسم الله الرحمان رحیم❤️🦋
مستند سه دقیقه در قیامت(مستندی بسیار زیبا و آموزنده )
قسمت اول:
گذر ایام
پسری بودم که در مسجد و پای منبر ها بزرگ شدند و در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم در دوران مدرسه و سالهای پایانی دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود .
سالهای آخر دوران دفاع مقدس با اصرار و التماس دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم.
راستی من در آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی می کردم، دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دلم ماند .
اما از آن روز تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام میدادم. میدانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم.
وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که یک وقت نگاهم به نامحرم برخورد نداشته باشد.
یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتی ها و گناهان نشوم .
بعد با التماس از خدا خواستم که مریم را زودتر برساند .
گفتم : من نمی خواهم باطن آلوده داشته باشم.
من میترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم.
لذا به حضرت عزرائیل التماس می کردم که زودتر به سراغم بیاید !!
چند روز بعد با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم با سختی فراوان کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد قبل از ظهر پنجشنبه کاروان ما حرکت کند.
روز چهارشنبه با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم و قبل از خواب به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم .
البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کار خوبی می کنم نمیدانستم که اهل بیت ما هیچگاه چنین دعایی نکردند، آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه در آخرت میدانستند. خسته بودم و سریع خوابم برد نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده .
@Tarkgonahan
هدایت شده از محله امام موسی کاظم (ع)
مستند سه دقیقه در قیامت
ادامه قسمت اول: گذر ایام
از هیبت و زیبای او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم .
ایشان فرمود: با من چه کار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ می کنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده. فهمیدن ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم. اما با خودم گفتم اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است پس چرا مردم از او میترسند؟! میخواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند التماسهای من بی فایده بود با اشاره ی حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم!
در همان عالم خواب .
ساعتم را نگاه کردم. راس ساعت ۱۲ ظهر بود هوا هم روشن بود موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پریدم. نیمه شب بود می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!! خواب از چشمانم رفت ،این چه رویایی بود واقعا من حضرت عزرائیل را دیده ام؟! ایشان چقدر زیبا بود!؟ روز بعد از صبح زود دنبال کار سفر مشهد بودم همه سوار اتوبوس ها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتهاند. سریع موتور پایگاه را روشن کردند و با سرعت به سمت سپاه رفتم. در مسیر برگشت، سر یک چهارراه، راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد کرد .
آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم.
نیمه چپ بدنم به شدت درد می کرد راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می لرزید. فکر میکرد من حتماً مردهام یک لحظه با خودم گفتم: از جناب عزرائیل به سراغ ما هم آمد آنقدر تصادف شدید بود که فکر میکردم الان روح از بدنم خارج میشود.به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد یکباره یاد خواب دیشب افتادم با خودم گفتم این تعبیر خواب دیشب من است من سالم می مانم. حضرت عزرائیل گفت وقت رفتنم نرسیده زائران امام رضا علیه السلام منتظرم باید سریع بروم از جا بلند شدم راننده پیکان گفت شما سالمی! گفتم بله موتور را از جلو پیکان بلند کردم و روشنش کردم. با اینکه خیلی درد داشتن به سمت مسجد حرکت کردم. راننده پیکان داد زد آهای مطمئنی سالمی بعد با ماشین دنبال من آمد او فکر می کرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم .کاروان زائران مشهد حرکت کردند درد آن تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما همیشه دعا می کردم که مرگ ما با شهادت باشد. در آن ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران آخرالزمانی امام غائب از نظر است .
تلاشهای من بعد از چند سال محقق شد و پس از گذراندن دورههای آموزشی در اوایل دهه ۷۰ وارد مجموعه سپاه پاسداران شدن این را هم باید اضافه کنم که من از نظر دوستان و همکارانم یک شخصیت شوخ ولی پر کار دارم یعنی سعی می کنم کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم اما همه رفقا میدانند که حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سرکار گذاشتن و غیره هستم .
رفقا میگفتند که هیچکس از همنشینی با من خسته نمی شود در مانورهای عملیاتی و در اردوهای آموزشی همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش میرسید مدتی بعد ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم. خلاصه اینکه روزگار ما مثل خیلی از مردم به روزمرگی دچار شد و طی میشد. روزها محل کار بودم و معمولاً شبها با خانواده، من خیلی شب ها نیز در مسجد و یا هیئت محل حضور داشتم، حدود ۱۸ سال از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت، یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید .
@tarkgonahan