⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۸
آن شب به یادماندنی
همسر شهید
زندگی و خانه داري با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت. بار
زندگی، و بزرگ کردن چند تا بچه ي قدونیم قد، رو دوشم سنگینی می کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده
ام و یک مشت قرضهایی که به فامیل و همسایه داشتیم. نزدیک شدن عیدهم، تو آن شرایط دشوار، مشکلی بود که
بیشتر از همه خودنمایی می کرد.
روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها، گاهی همه ي فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از
قرضها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید عهده دار آنها نشد.هرچه سعی به قناعت داشتم و جلوي خرجها
را می گرفتم، باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردم چه برسد که بخواهم قرضها را هم بدهم.یک روز، انگار ناچاري و درماندگی مرا کشاند بهشت امام رضا (سلام االله علیه).
رفتم سرخاك شهید برونسی.نشستم همین جور به واگویه و درد و دل
کردن.گفتم:شما رفتی و منو با این بچه ها، و با یک کوه مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه، همین قرضها اذیتم
می کنه.»
آهی کشیدم و با یک دنیا امید و آرزو ادامه داد: «اگه می شد یک طوري از این قرضها راحت بشم، خیلی خوب
بود.»...
باهاش زیاد حرف زدم. فقط هم می خواستم سببی جور شود که از دین این قرضها خلاص شوم.
آن روز، کلی سرخاك عبدالحسین گریه کردم.وقتی می خواستم بیایم، آرامش عجیبی به ام دست داده بود.
هفته بعد، تو ایام عید با بچه ها نشسته بودم خانه، زنگ زدند. دستپاچه گفتم:«دور و بر خونه رو جمع و
جور کنید، حتماً مهمونه.»
حسن رفت در را باز کند. وقتی برگشت، حال و هوایش از این رو به آن رو شده بود. معلوم بود حسابی دست و
پایش را گم کرده است. با منّ و من گفت: «آقا!....آقا!»
مات و مبهوت مانده بودم.فکر می کردم حتماً اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزي که دیدم، هیجانم بیشتر شد و
کمتر نه!
باورم نمی شدکه مقام معظم رهبري از در حیاط تشریف آورده اند تو.خیلی گرم و مهربان سلام کردند. با لکنت زبان
جواب دادم.از جلوي در رفتم کنار و با هیجانی که نمی توانم وصفش کنم، تعارف کردم بفرمایند تو.خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل. بقیه ي محافظها، تو حیاط و بیرون خانه ماندند.
این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند، براي همه ي ما غیرمنتظره بود، غیر منتظره و
باور نکردنی.
نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.
آن شب ایشان، از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند، صحبت کردند برامان بچه ها غرق گوش
دادن، و غرق لذت شده بودند.آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر کدام، جدا -جدا فرمایشاتی
داشتند.
به جرأت می توانم بگویم تو آن لحظه ها، بچه ها نه تنها احساس یتیمی نمی کردند، بلکه از حضور پدري مهربان،
شاد و دلگرم بودند.
در آن شب به یاد ماندنی، لابلاي حرفها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد، و اتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه ي
قرضها را خدمت مقام معظم رهبري گفتم.
راحت تر و زودتر از آن که فکرش را می کردم، خیلی زود مسأله شان حل شد.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۹
وصلت
همسر شهید
سیزده، چهارده سالی از شهادت عبدالحسین می گذرد.بارها خوابش را دیده ام. مخصوصاً هر دفعه که مشکلی
گریبانمان را می گیرد. طوري این مسأله طبیعی شده که دیگر تا او را در خواب نبینم، یقین دارم مشکل حل نمی
شود. بچه ها هم به این موضوع عادت کرده اند و دیگر برایشان عادي شده است.
سر ازدواج پسرم مهدي با چند تا مشکل دست به گریبان شدیم. چند تا مشکل حسابی اذیتمان می کرد.
با خانواده ي دختر، همه ي صحبتها را کرده بودیم و قرار و مدارها را گذاشته بودیم. سه، چهار روزي مانده بود به
عقد. بچه ها، از چند روز قبل، هر صبح که از خواب بیدار می شدند، اول از همه می آمدند سر وقت من و می
پرسیدند: «بابا رو خواب ندیدي؟»
خودم هم پکر بودم. کسل و ناراحت می گفتم: «نه، خواب ندیدم.»
آنها هم با خاطر جمعی می گفتند: «پس این وصلت سر نمی گیره، چون مادر بابا رو خواب ندیده.»
با مشکلات هنوز دست و پنجه نرم می کردیم و امیدي هم به رفعشان نداشتیم.
دو شب قبل از عقد، بالاخره خواب عبدالحسین را دیدم.تو یک اتاق خیلی زیبا نشسته بود و بچه ها هم دورش.
شبیه آن جا را به عمرم ندیده بودم. جلوي عبدالحسین، یک ورق کاغذ بود که توش نوشته هایی داشت. با آن
چشمهاي جذاب و نورانی اش، نگاهی به کاغذ انداخت. یکدفعه دیدم پایین ورقه را امضا کرد و نشان بچه ها داد.
بلند شد از اتاق برود بیرون، گفتم: «می خواید از دست بچه ها فرار کنید؟»خندید و آرام گفت: «نه، فرار نمی کنم.»
از خواب پریدم. نزدیک اذان صبح بود. زود بچه ها را از خواب بیدار کردم و به شان گفتم: «بابا رو خواب دیدم.»
نفهمیدم چطور دور و برم را گرفتند. سر از پا نشناخته، می گفتند: «خوش به حالت! بگو چی دیدي؟»
جریان ورقه و امضاي آن را براشان تعریف کردم. با خوشحالی گفتند: «پس این وصلت سر می گیره، دیگه نمی خواد
غصه بخوري.»
به شوخی گفتم: «مهدي غصه می خورد، که حالا از همه خوشحال تر شده.»
واقعاً هم غصه مان تمام شد.بعد از آن هم نفهمیدم مشکلات چطور حل شد. وقتی به خودم آمدم که تو محضر
بودیم و آقاي عاقد، داشت خطبه ي عقدي مهدي و عروس تازه را می خواند.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۷۰
نظر عنایت شهید
همسر شهید
آن سال حسین و دختر بزرگم، پشت کنکور ماندند و قبول نشدند.تو دوست و دشمن، تک و توکی می گفتند: «اینا
فرزند شهید هستن و سهمیه هم که دارن، عجیبه که تو کنکور قبول نشدن!»
بعضی از آنهایی که فضولی شان بیشتر است، طعنه هاي دیگري هم می زدند و با زبانشان نیش می زدند.
حسابی ناراحت بودم و گرفته. بیشتر از من، بچه ها زجر می کشیدند. همه ي تلاششان را کرده بودند، که به جایی
نرسید. گویی دیگر امیدي به کنکور سال بعد نداشتند.
همان روزها، شب جمعه اي بود که رفتم سر مزار شهید برونسی.فاتحه اي خواندم و مدتی پاي قبر نشستم. همین
طور با روحش درد و دل می کردم و به زمزمه، حرف می زدم. وقتی می خواستم بیایم، از قبول نشدن بچه ها تو
کنکور شکایت کردم و به اش گفتم:«شما می دانی و جان زینب! "شما که جات خوبه، از خدا بخواه، از حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) بخواه که بچه هات امسال دیگه قبول
بشن.»
بنا به تجربه هاي قبلی، یقین داشتم دعام بی اثر نمی ماند، و مدتی بعد، عجیب بود که امید بچه ها به قبولی انگار
خیلی بیشتر شده بود.با علاقه و پشتکار زیادتري درس می خواندند.کنکور سال بعد، هر دوشان، آن هم با رتبه ي
خوب، قبول شدند.دوتایی هم تو دانشگاه مشهد افتادند.
این را چیزي نمی دانستم، جز نظر عنایت شهید.
@asabeghoon_shahadat
#خاک_های_نرم_کوشک
فرازهایی از وصیتنامه ي سردار رشید اسلام، حاج عبدالحسین برونسی:
من با چشم باز این راه را پیموده ام و ثابت قدم مانده ام؛ امیدوارم این قدمهایی که در راه خدا برداشته ام، خداوند
آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد.
فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی تان قرار بدهید.باید از قرآن استمداد
کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عجل االله تعالی فرجه الشریف) باشید.
همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.
اي مردم نادان، اي مردمی که شهادت براي شما جا نیفتاده است، در اجتماع پیشرو، باید درباره ي شهیدان کلمه ي
اموات از زبانها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید؛«بل احیاء عند ربهم یرزقون».
فرماندهی براي من لطف نیست، گفتند این یک تکلیف شرعی
است، باید قبول بکنید؛و من بر اساس «اطیعوا االله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم» قبول کردم.
مسلماً در این راه امر به معروف و نهی از منکر، از مردم نادان زیان خواهید دید؛ تحمل کنید و بر عزم راسختان
پایدار باشید.
@asabeghoon_shahadat
هدایت شده از محله امام موسی کاظم (ع)
🦋 ❤️بسم الله الرحمان رحیم❤️🦋
مستند سه دقیقه در قیامت(مستندی بسیار زیبا و آموزنده )
قسمت اول:
گذر ایام
پسری بودم که در مسجد و پای منبر ها بزرگ شدند و در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم در دوران مدرسه و سالهای پایانی دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود .
سالهای آخر دوران دفاع مقدس با اصرار و التماس دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم.
راستی من در آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی می کردم، دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دلم ماند .
اما از آن روز تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام میدادم. میدانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم.
وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که یک وقت نگاهم به نامحرم برخورد نداشته باشد.
یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتی ها و گناهان نشوم .
بعد با التماس از خدا خواستم که مریم را زودتر برساند .
گفتم : من نمی خواهم باطن آلوده داشته باشم.
من میترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم.
لذا به حضرت عزرائیل التماس می کردم که زودتر به سراغم بیاید !!
چند روز بعد با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم با سختی فراوان کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد قبل از ظهر پنجشنبه کاروان ما حرکت کند.
روز چهارشنبه با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم و قبل از خواب به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم .
البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کار خوبی می کنم نمیدانستم که اهل بیت ما هیچگاه چنین دعایی نکردند، آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه در آخرت میدانستند. خسته بودم و سریع خوابم برد نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده .
@Tarkgonahan
هدایت شده از محله امام موسی کاظم (ع)
مستند سه دقیقه در قیامت
ادامه قسمت اول: گذر ایام
از هیبت و زیبای او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم .
ایشان فرمود: با من چه کار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ می کنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده. فهمیدن ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم. اما با خودم گفتم اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است پس چرا مردم از او میترسند؟! میخواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند التماسهای من بی فایده بود با اشاره ی حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم!
در همان عالم خواب .
ساعتم را نگاه کردم. راس ساعت ۱۲ ظهر بود هوا هم روشن بود موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پریدم. نیمه شب بود می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!! خواب از چشمانم رفت ،این چه رویایی بود واقعا من حضرت عزرائیل را دیده ام؟! ایشان چقدر زیبا بود!؟ روز بعد از صبح زود دنبال کار سفر مشهد بودم همه سوار اتوبوس ها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتهاند. سریع موتور پایگاه را روشن کردند و با سرعت به سمت سپاه رفتم. در مسیر برگشت، سر یک چهارراه، راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد کرد .
آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم.
نیمه چپ بدنم به شدت درد می کرد راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می لرزید. فکر میکرد من حتماً مردهام یک لحظه با خودم گفتم: از جناب عزرائیل به سراغ ما هم آمد آنقدر تصادف شدید بود که فکر میکردم الان روح از بدنم خارج میشود.به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد یکباره یاد خواب دیشب افتادم با خودم گفتم این تعبیر خواب دیشب من است من سالم می مانم. حضرت عزرائیل گفت وقت رفتنم نرسیده زائران امام رضا علیه السلام منتظرم باید سریع بروم از جا بلند شدم راننده پیکان گفت شما سالمی! گفتم بله موتور را از جلو پیکان بلند کردم و روشنش کردم. با اینکه خیلی درد داشتن به سمت مسجد حرکت کردم. راننده پیکان داد زد آهای مطمئنی سالمی بعد با ماشین دنبال من آمد او فکر می کرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم .کاروان زائران مشهد حرکت کردند درد آن تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما همیشه دعا می کردم که مرگ ما با شهادت باشد. در آن ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران آخرالزمانی امام غائب از نظر است .
تلاشهای من بعد از چند سال محقق شد و پس از گذراندن دورههای آموزشی در اوایل دهه ۷۰ وارد مجموعه سپاه پاسداران شدن این را هم باید اضافه کنم که من از نظر دوستان و همکارانم یک شخصیت شوخ ولی پر کار دارم یعنی سعی می کنم کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم اما همه رفقا میدانند که حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سرکار گذاشتن و غیره هستم .
رفقا میگفتند که هیچکس از همنشینی با من خسته نمی شود در مانورهای عملیاتی و در اردوهای آموزشی همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش میرسید مدتی بعد ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم. خلاصه اینکه روزگار ما مثل خیلی از مردم به روزمرگی دچار شد و طی میشد. روزها محل کار بودم و معمولاً شبها با خانواده، من خیلی شب ها نیز در مسجد و یا هیئت محل حضور داشتم، حدود ۱۸ سال از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت، یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید .
@tarkgonahan
مستند #سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت#دوم:
🦋مجروح عملیات🦋
سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروریستهای وابسته به آمریکا در شمال غرب کشور و در حوالی پیرانشهر مردم مظلوم منطقه را به خاک و خون کشیده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نیروهای نظامی حمله میکردند. هر بار که سپاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده میشدند نیروهای آن گروهک تروریستی به شمال عراق فرار می کردند. شهریور سال ۱۳۹۰ و به دنبال شهادت سردار جاننثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نیروهای ویژه سپاه به منطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند. عملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چندتن از نیروهای پاسدار ارتفاعات و کل منطقه مرزی از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد. من در آن عملیات حضور داشتم، از این که پس از سالها یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه میکردم حس خیلی خوبی داشتم. آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم اما با خودم می گفتم ما کجا و شهادت کجاست!؟ دیگر آن رو حیات دوران جوانی و عشق به شهادت در وجود ما کمرنگ شده. در آخرین مرحله این عملیات تروریستها برای فرار از منطقه از گازهای فسفری و اشک آور استفاده کردند تا ما نتوانیم آنها را تعقیب کنیم آلودگی محیط باعث سوزش چشمانم شده بود دود اطراف ما را گرفت رفقای من سری از محل دور شدند، اما من نتوانستم. چشمان من به شدت میسوخت، سوزش چشمان من حالت عادی نداشت. چون بقیه نیروها سریع جلو رفتند اما من حتی نمی توانستم چشمانم را باز نگه دارم! به سختی و با کمک یکی از رفقا به عقب برگشتم. پزشک واحد امداد، قطره را در چشمانم ریخت و گفت: تا یک ساعت دیگه خوب میشی. ساعتی گذشت اما همین طور در د چشم را اذیتم میکرد. به پزشک بیمارستان صحرایی و سپس بیمارستان داخل شهر مراجعه کردم و به وسیله آرام بخش توانستم استراحت کنم ،اما کماکان درد چشم مرا اذیت میکرد .چند ماه از آن ماجرا گذشت عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاک سازی شود. نیروها به واحدهای خود برگشتند اما من هنوز درگیر چشمم بودم. بیشتر چشم چپم مرا اذیت می کرد. تا اینکه یک روز صبح!! احساس کردم که انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده .
همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید. دیگر قابل تحمل نیست. کمیسیون پزشکی تشکیل شد عکس ها و آزمایشگاه های متعدد از من گرفته شد در نهایت تیم پزشکی .
اعلام کردند یک غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده، فشار این غده باعث جلو آمدن چشم شما شد ه.
به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است بعد اعلام شد که اگر عمل صورت بگیرد یا چشمان بیمار از بین میرود و یا مغز او آسیب جدی خواهد دید. با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم با همسرم که باردار بود و در این سالها سختی های بسیار کشیده بود، وداع کردم از همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستان در اصفهان شدم وارد اتاق عمل شدن حس خاصی داشتم احساس می کردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمیگردم، تیم پزشکی با دقت بسیار کارش را شروع کرد عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم با مشکل مواجه شد. پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند، برداشت این غده همانطور که پیشبینی میشد با مشکل جدی همراه شد، آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد .
@asabeghoon_shahadat
مستند #سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت#سوم
🦋پایان عمل جراحی🦋
احساس کردم آنها کار را به خوبی انجام دادند دیگر هیچ مشکلی نداشتم آرام و سبک شدم چقدر حس زیبایی بود درد از تمام بدنم جدا شد یک بار احساس راحتی کردم سبک شدم با خودم گفتم خدا را شکر از این همه درد چشم و سردرد راحت شدم چقدر عمل خوبی انجام شد با اینکه کلی دستگاه به سر و صورت هم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بود را دیدم از لحظه کودکی تا لحظه ای که وارد بیمارستان شدن برای لحظاتی به همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت رفت چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم در همین حال و هوا بود که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم بسیار زیبا و دوست داشتنی بود نمیدانم چرا این قدر او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم او در کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند می زد محو چهره او بودم با خودم گفتم چقدر چهرهء زیباست چقدر آشناست من او را کجا دیده ام سمت چپ نگاه کردم عمو و پسر عمه ام آقا جان سید و غیر ایستاده بودند اما یه مدتی قبل از دنیا رفته بود پسر عمه نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود از اینکه بعد از سالها آنها را می دیدم خیلی خوشحال شدم زیر چشمی به جوان زیبارویی که در کنار آن بود دوباره نگاه کردم من چقدر تورا دوست دارم چقدر چهره اش برایم آشناست یکبار یادم آمد که،
حدود ۲۵ سال پیش شب قبل از سفر مشهد، عالم خواب ،حضرت عزرائیل........ با ادب سلام کردم .حضرت عزرائیل جواب دادند، محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفت :برویم؟، با تعجب گفتم کجا!! بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم دکتر جراح ،ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم جراحی گفت مریض از دست رفت دیگه فایده نداره، بعد گفت خسته نباشید شما تلاش خودتون رو کردید، اما بیمار نتونست تحمل کنه. یکی دیگه از پزشک ها گفت دستگاه شوک رو بیارین نگاهی به دستگاهها و مانیتور اتاق عمل کردم همه از حرکت ایستاده بودند. عجیب بود که دکتر جراح من ،پشت به من قرار داشت، اما من میتوانستم صورتش را ببینم حتی میفهمیدم که در فکرش چه می گذرد من افکار افرادی که داخل اتاق بودن را هم میفهمیدم. همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد، من پشت درب اتاق را می دیدم، برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود کنار درب اتاق عمل و ذکر می گفت. خوب به یاد دارم که چه ذکری میگفت اما از آن عجیب تر اینکه ذهن او را میتوانستم بخوانم. با او خودش گفت خدا کند که برادرم برگرده او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است اگر اتفاقی برایش بیفتد ما با بچههایش کنیم یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچههای من چه کند، کمی آن طرف تر داخل یکی از اتاقهای بخش، یک نفر در مورد من با خدا حرف می زد ، من او را هم می دیدم .
@asabeghoon_shahadat
مستند #سه_دقیقه_در_قیامت
ادامه قسمت سوم: پایان عمل جراحی
داخل بخش آقایان یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا میکرد، او را میشناختم قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم. این جانباز خالصانه می گفت خدایا من را ببر اما او را شفا بده،او زن و بچه دارد، اما من به یک باره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه میشوم، نیازها و اعمال آنها را میبینم .بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت: برویم؟؟ از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم ،فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده، اما گفتم نه .خیلی زود فهمیدم منظور ایشان مرگ من و انتقال به آن جهان است، مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم بعد گفتم ،من آرزوی شهادت دارم، من سالها به دنبال جهاد و شهادت بوده ام حالا اینجا و با این وضع بروم. اما انگار اصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم همان لحظه دو جوان بار دیگر ظاهر شدند، و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم. بیاختیار همراه با آنها حرکت کردم، لحظهای بعد خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم این را هم بگویم که زمان اصلا مانند اینجا نبود، من در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم آن زمان کاملاً متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده، اما احساس خیلی خوبی داشتم که از آن چشم درد شدید راحت شده بودم، پسرعمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این دو ملک را می دیدم ،چقدر چهره آنها زیبا و دوست داشتنی بود دوست داشتم همیشه با آنها باشم ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت میکردیم کمی جلوتر چیزی را دیدم روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دور دست ها چیزی شبیه سراب دیده میشد .
اما آنچه می دیدم سراب نبود شعلههای آتش بود حرارتش را از راه دور حس می کردم به سمت راست خیره شدم در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا یا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود ،نسیم خنکی از آن سو احساس میکردند به شخص پشت میز سلام کردم با ادب جواب داد منتظر بودم میخواستم ببینم چه کار دارد این دو جوان که در کنار من بودن هیچ عکس العملی نشان ندادند .حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد . !!
@asabeghoon_shahadat
مستند #سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت چهارم: حسابرسی
جوان پشت میز به آن کتاب بزرگ اشاره کرد. وقتی تعجب من را دید گفت کتاب خودت هست بخوان .امروز برای حسابرسی همینکه خودت آن را ببینی کافی است.
چقدر این جمله آشنا بود، در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود اقرا کتابک کفا بنفسک الیوم علیک حسیبا این جوان درست ترجمه همین آیه را به من گفت. نگاهی به اطرافیانم کردم کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم بالای سمت چپ صفحه اول با خط درشت نوشته شده بود
۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز
از آقای که پشت میز بود پرسیدم این عدد عدد چیه ؟گفت سن بلوغ شماست. شما دقیقاً در این تاریخ به بلوغ رسیدی. توی ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن دارید من هم قبول کردم. قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بود از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت تا هیئت و احترام به والدین و غیره پرسیدم :این ها چیست گفت: اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده اید همه این کارهای خوب برایت حفظ شده. قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است. برای همین وارد بقیه اعمال می شویم .
یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرده نمازهای پنج گانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا میرود نمازهای پنج گانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود نمازهای پنج گانه می باشد. من قبل از بلوغ نمازم را شروع کرده بودم و با تشویقهای پدر و مادرم همیشه در مسجد حضور داشتم، کمتر روزی پیش میآمد که نماز صبحم قضا شود اگر یک روز خدای ناکرده نماز صبحم قضا می شد، تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت میدادم. وقتی آن ملک ،یعنی جوان پشت نیز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه اعمالم رفت، یاد حدیثی افتادم که معصومین فرمودند اولین چیزی که مورد محاسبه قرار میگیرد نماز است اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول میشود و اگر نماز رد شود بقیه اعمال هم رد میشود. خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم از همان روز بلوغ تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود کوچک ترین کارها حتی ذرهای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند تازه فهمیدند که فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره یعنی چه !!هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم آنها جدی جدی نوشته بودند .در داخل این کتاب در کنار هر کدام از کارهای روزانه ی من چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت که وقتی به آن خیره میشدم مثل فیلم به نمایش در میآمد درست مثل قسمت ویدیو در موبایل های جدید، فیلم آن ماجرا را مشاهده میکردم، آن هم فیلم سه بعدی با تمام جزئیات، یعنی در مواجهه با دیگران حتی فکر افراد را هم میدیدیم لذا نمی شد هیچکدام از آنها را انکار کرد. غیر از کارها حتی شنیده های ما ثبت شده بود، آنها همه چیز را دقیق نوشته بودند جای هیچگونه اعتراضی نبود تمام اعمال ثبت بود هیچ حرفی هم نمیشد بزنیم اما خوشحال بودم که از کودکی همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم ،از این بابت به خودم افتخار می کردم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خوبم افتخار میکردم یک دفعه دیدم ....
@asabeghoon_shahadat