⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۴۹
یک مسؤولیت کوچک
همسرشهید
ساعت حول و حوش نه شب بود.صداي زنگ خانه ازجا پراندم. نمی دانم چرا بی اختیار ترسیدم. چادرم را سر
کشیدم و زود رفتم دم در یک موتور تریل جلو ي در بود، دو تا مرد هم روش نشسته بودند.
اول که دیدمشان یکهو دلم ریخت! هر دوشان صورتها را با چفیه پوشیده بودند. فقط چشمهاشان پیدا بود. یکی شان
خیلی مؤدب سلام کرد و پرسید: «آقاي برونسی تشریف دارن؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «کجا رفتن؟»
پیش خودم فکر کردم شاید از همرزمهاش هستند. گفتم: «سرشبی رفتن حرم براي سخنرانی.»
پرسید: «کی می آن؟»
گفتم: «می دونم، رفتن سخنرانی و معلوم نیست کی بیان.»
هنوز توشک و تردید بودم.
«ببخشید حاج خانم، ما از رفقاي جبهه شون هستیم، اگه بخوایم
ایشون رو حتماً ببینیم، چه وقتی باید بیایم؟
زود گفتم: «ایشون اصلاً خونه نیستن، وقتی می آن مرخصی همه اش می رن این طرف و اون طرف.»
سؤالاتش انگار تمامی نداشت.باز گفت:«امشب چه ساعتی می آن؟»
شک، حسابی برم داشته بود. همچین با تردید و دو دلی گفتم: «من دیگه ساعتش رو نمی دونم برادر.»
چند لحظه اي ساکت شد. خواستم بیایم تو، باز به حرف آمد.
«ببخشین حاج خانم، شما اسم کوچیک شوهرتون چیه.»
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. به پرخاش گفتم: «شما اگه از رفقاش هستین، باید اسمش رو بدونید که!»
تا این را گفتم، آن یکی که پشت فرمان بود، سریع موتور را روشن کرد. گاز داد و بدون خداحافظی رفتند.
نزدیک ساعت ده، عبدالحسین آمد. یکی دیگر هم همراهش بود. سلام که کردند، عبدالحسین گفت: «شام رو بیارین
که ما خیلی گرسنه هستیم.»
دیرم می شد که جریان موتور سوارها را بگویم. براي همین انگار حرف او را نشنیدم. گفتم: «دو نفر اومدن با شما
کار داشتن.»
«کی؟»
گفتم: «سرو صورتشون رو با چفیه بسته بودن، خودشون هم نگفتن کی هستن».
«عبدالحسین و دوستش به هم نگاه کردند. نگاهشان، نگاه معنی داري بود. حس کنجکاوي ام تحریک شد. با نگرانی پرسیدم: «مگه چی بوده؟»
عبدالحسین دستپاچه گفت: «هیچی هیچی، اونا از رفقا بودن.»
ساکت شد.انگار فکري کرد که پرسید: «حالا چی می گفتن؟»
سیر تا پیاز حرفهاي آنها و حرفهاي خودم را تعریف کردم. خنده اش گرفت. گفت: «آخر کاري جواب خوبی دادي به
شون.»
آن شب هر کار کردم ته و توي قضیه را در بیاورم، فایده اي نداشت. فردا، صبح زود رفتم مغازه ي همسایه مان. مال
یک زن بود که معمولاً ازش شیر می گرفتم براي بچه ها. تا مرا دید، سلام کرده و نکرده گفت: «دیدي دیشب اومده
بودن شوهرت رو ترور کنن!»
رنگ از روم پرید.
«ت... ترور! چرا؟ مگه چی...»
یک صندلی برام گذاشت. بی اختیار نشستم. گفت:«نمی خواد خودت رو ناراحت کنی، الحمدالله به خیر گذشته.»
چند لحظه اي گذشت تا حالم کمی جا آمد.ازش خواستم جریان را برام بگوید. گفت: «همون موتوري ها که اومدن
از شما سؤال کردن، اول اومدن این جا.»
زود گفتم: «به چکار؟!»
«آدرس خونه ي شما رو می خواستن.»
«توأم آدرس دادي؟»
قیافه ي حق به جانبی گرفت.گفت: «من از کجا بدونم اون بی دینها براي چی اومدن!»
یک مشتري آمد تو مغازه اش.زود راهش انداخت که برود. وقتی رفت، با آب و تاب دنبال حرفش را گرفت: «ولی
نمی دونی «یدالله» چقدر از دستم عصبانی شد.»
یدالله پسرش بود.می دانستم که او و پسر دایی هایش همرزم عبدالحسین هستند.
«یدالله خیلی منو دعواکرد. می گفت: چرا آدرس دادي؟ اونا می خواستن آقاي برونسی رو ترور کنن!»
مکث کرد و با تردید ادامه داد:«راستش رو بخواي برام سؤال شده بود که این آقاي برونسی چکاره هست که اومدن
ترورش کن؟»
من حسابی ترسیده بودم. براي خودم هم سؤال شده بود که: مگر عبدالحسین چکاره است؟! مثل آدمهاي از همه جا
بی خبر گفتم، «اصلاً نفهمیدم اون موتوري ها براي چی اومدن؟»
گفت: «بابا ساعت خواب! پسرم یدالله رفت بسیج محل رو خبر کرد، تا صبح دور خونه ي شما نگهبانی می دادن.»
نگاهم بزرگ شده بود. زیر لب گفتم: «عجب!»
منتظر حرف دیگري نماندم.شیر را گرفتم و سریع آمدم خانه. یکراست رفتم سراغ عبدالحسین. گفتم: «من از دست
شما خیلی ناراحتم.»
«چرا؟»
«شما خبر داشتی که اون دو نفر می خواستن ترورت کنن، ولی به من هیچی نگفتی.»
به روي خودش هم نیاورد.خندید.خونسرد و خیلی طبیعی گفت: «مگه من کی هستم که بخوان ترورم کنن؟»
قیافه اش جدي شد. پرسید: «اصلاً کی این حرف رو به شما گفته؟»
«همین مادر یدالله.»
سري تکان داد. رفت طرف جالباسی.کتش را انداخت روي دوشش. هوا هنوز تاریک، روشن بود که از خانه رفت
بیرون.چند دقیقه ي بعد برگشت. با خنده گفت: «نه بابا، اونا به من کار نداشتن، یک برونسی دیگه رو می خواستن ترور
کنن، منو اشتباهی گرفتن.»
آمدم مچ گیري کنم؛ به کنایه گفتم: «پس بسیج محل هم شما رو اشتباهی گرفته؟»
«چطور؟»
«چون تا صبح دور خونه ي ما نگهبانی می دادن.»
محکم و با اطمینان گفت:«دروغ می گن! مگه من کی هستم که بسیج وقتش رو برام تلف کنه؟»
همان جاهم نگفت
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۵۰
عمل و عملیات
همسر شهید
بعد از عملیات آمده بود مرخصی. رو بازوش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کم کم می رفت که خوب بشود.
جاي تعجب داشت. اگر تو عملیات مجروح شده بود، تا بخواهند عملش کنند و گلوله را در بیاورند، خیلی طول می
کشید. همین را به خودش هم گفتم. گفت: «قبل از عملیات تیر خوردم.»
کنجکاوي ام بیشتر شد. با اصرار من شروع کردم به گفتن ماجرا:
تیر که خورد به بازوم، بردنم یزد. تو یکی از بیمارستانها بستري شدم.چیزي به شروع عملیات نمانده بود. دیرم می
شد که کی از آن جا خلاص شوم.
دکتري آمد معاینه کرد و گفت: «باید از بازوت عکس بگیرن.»
عکس که گرفتند، معلوم شد گلوله ما بین گوشت و استخوان گیر کرده.تو فکر این چیزها و تو فکر درد شدید بازوم
نبودم. فقط می گفتم: «من باید برم، خیلی زود.»
دکتر هم می گفت: «شما باید عمل بشین، خیلی زودتر.»
وقتی دید اصرار دارم به رفتن، ناراحت شد. عکس را نشانم داد و گفت: «این رو نگاه کن! تیر تو دستت مونده، کجا
می خواي بري؟»
به پرستارها هم سفارش کرد: «مواظب ایشون باشید، باید آماده بشه براي عمل.»
این طوري دیگر باید قید عملیات را می زدم. قبل از این که فکر هر چیزي بیفتم، فکر اهل بیت (علیهم السلام)
افتادم و فکر توسل. حال یک پرنده را داشتم که تو قفس انداخته بودنش. حسابی ناراحت بودم و حسابی دلشکسته.
شروع کردم به ذکر و دعا.
تو حال گریه و زاري خوابم برد.دقیقاً نمی دانم، شاید هم یک حالتی بود بین خواب و بیداري بود. تو همان عالم،
جمال حضرت ابوالفضل (سلام االله علیه) را زیارت کردم.آمده بودند عیادت من.خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست
بردند طرف بازوم. حس کردم که انگار چیزي را بیرون آوردند، بعد فرمودند: «بلند شو، دستت خوب شده.»
با حالت استغاثه گفتم:«پدر و مادرم فدایت، من دستم مجروح شده، تیر داره، دکتر گفته که باید عمل بشم.»
فرمودند: «نه، تو خوب شدي.»
حضرت که تشریف بردند، من از جا پریدم و به خودم آمدم. انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم رو بازوم.
درد نمی کرد! یقین داشتم خوب شدم.
سریع از تخت پریدم پایین. سر از پا نمی شناختم. رفتم که لباسهایم را بگیرم، ندادند.
«کجا؟ شما باید عمل بشی.»
«من باید برم منطقهف لازم نیست عمل بشم.»
جر و بحث بالا گرفت. بالاخره بردنم پیش دکتر. پا تو یک کفش کرده
بود که مرا نگه دارد.هر چه گفتم: مسؤولیتش با خودم؛ قبول نکرد. چاره اي نداشتم جز این که حقیقت را به اش بگویم.کشیدمش کنار و جریان را گفتم. باور نکرد و گفت: «تا از بازوت عکس نگیرم، نمی گذارم بري.»
گفتم: «به شرط این که سرو صداش رو در نیاري.»
قبول کرد و فرستادم براي عکس.
نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. تو عکس که از بازوم گرفته بودند، خبري از گلوله نبود.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۵۱
مکاشفه
همسر شهید
یک بار خاطره اي از جبهه برام تعریف می کرد.می گفت:
کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم. تو جعبه هاي مخصوص، مهمات می گذاشتیم و درشان را می
بستیم.
گرم کار، یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادري مشکی! داشت پا به پاي ما مهمات می گذاشت تو
جعبه ها.پیش خودم فکر کردم: حتماً از این زنهایی است که می آیند جبهه. به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان
بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار اصلاً آن زن را نمی دیدند.
قضیه کار، عجیب برام سؤال شده بود. موضوع، عادي به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست. رفتم
نزدیکتر. تا رعایت ادب شده باشد، سینه اي صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم:«خانم! جایی که ما مردها هستیم،
شما نباید زحمت بکشین.»
رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: «مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟»
یک آن یاد امام حسین (سلام الله علیها) افتادم و اشک تو چشمهام حلقه زد. واقعاً خدا به ام لطف کرد که سریع
موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم.
آن خانم، همان طور که روش آن طرف بود، فرمود: «هر کس که یاورما باشد، البته ما هم یاري اش می کنیم.»
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۵۲
نزدیک پل هفت دهانه
ماشاءالله شاهمردادي (مرشد)
یکی ازبچه ها زخمی شده بود و پشت خاکریز، افتاده بود سی، چهل متر آن طرفتر. دو، سه دفعه بلند شد.به جان
کندن و سختی، یکی، دو قدم بر می داشت ولی باز می افتاد. بار آخر که افتاد، هر کاري کرد دیگر نتوانست بلند
شود.
موقعیت بدي داشت.درست تو دید دشمن بود و دشمن هم وحشیانه آتش می ریخت. یکی از بچه ها سریع براي
آوردنش رفت. ما هم از بالاي خاکریز، شدید آتش می ریختیم به طرف دشمن.
عراقی ها پشت خاکریز آب ول کرده بودند و آن جا حالت باتلاقی داشت. باید خیلی فرز و چالاك از آن رد می
شدي. او ولی نمی دانم چه شد که همان اول کار، تو گلها گیر کرد.کمی بعد خودش را هم به زور توانست نجات
دهد.
لحظه هاي نفس گیر و طاقت فرسایی بود. یکی داشت جلوي چشممان جان می داد و ما کاري از دستمان بر نمی
آمد. دو، سه تا دیگر از بچه ها خودشان را زدند به دل آتش، آنها هم دست خالی برگشتند.
دلم طاقت نمی آورد بمانم و تماشا کنم.گفتم: «این بار من می رم.»
گفتند: «تو اولاً هیکلت کوچیکه، دوماً وارد نیستی به چم و خم کار.»
گفتم: «شما کاري تون نباشه، درستش می کنم.»
مهلتی براي چون و چرا نگذاشتم.سریع رفتم سنگر خمپاره اندازها. پشت خاکریز، جایی را نشانشان دادم و گفتم:
«یک خمپاره ي فسفري بندازید همون جا.»
انگار فکرم را خواندند.گفتند: «کارش حرف نداره، این جوري جلوي دید دشمن گرفته می شه، ولی باید مواظب گلها
باشی.»
«دیگه توکل بر خدا می رم، ان شاءالله که بتونم بیارمش.»
سریع خمپاره را انداختند همان جایی که گفته بودم. تا عمل کرد از خاکریز زدم بیرون. به هر درد سري بود، خودم
را رساندم به آن زخمی. ملاحظه ي آه و ناله اش را نکردم. زود بلندش کردم و انداختم روي دوشم.
هیکل او درشت بود و من، نه سن و سال بالایی داشتم، و نه جثه ي آنچنانی. حملش برام شاق بود و دشوار. دشمن
هم با این که دیدش کور شده بود، ولی گراي آن منطقه را داشت و هنوز آتش می ریخت.
تا نزدیک خاکریز آوردمش.مشکل گل و لاي، گریبان مرا هم گرفت. از اثر دود و دم خمپاره ي فسفري، تنگی نفس
هم پیدا کرده بودم. آخرش هم موج یک خمپاره پرتم کرد کمی آن طرفتر و دیگر پاك بریدم.
حالت اغما پیدا کرده بودم و تو آن همه گل و لاي نمی توانستم جم بخورم. همین قدر احساس کردم که یکی آمد
آن زخمی را برد. سریع برگشت و مرا هم نجات داد. آن طرف خاکریز شنیدم به بچه ها پرخاش می کرد.
«چرا گذاشتین با این هیکل کوچیکش بره؟»
«خودش رفت آقاي برونسی، هرچی به اش گفتیم نرو، گوش نکرد.»
تا اسم برونسی را شنیدم، گویی جان تازه اي پیدا کردم.می دانستم فرمانده ي گردان عبداالله است، ولی تا حالا
ندیده بودمش. چشمهام را باز کردم. تار و واضح صورت مهربان وآفتاب سوخته اش را دیدم. لبخند زیبایش آرامش
خاصی به ام داد.
خودش مرا گذاشت توي یک ایفا. کوله پشتی ام را آورد و به بچه ها هم سفارشم را کرد. گفت:«هواش رو داشته
باشید که تو ایفا اذیت نشه.»
از یکی با آه و ناله پرسیدم: «منو کجا می برن؟»
«می برنت بهداري پشت خط، چون اون جا مجهزتره.»
باید می آمدم باختران، اما مسیرش را بلد نبودم.مثل کسی که مقصد خاصی نداشته باشد، زده بودم به راه و داشتم
می رفتم.
از شنیدن صداي یک موتور، انگار دنیا را به ام دادند. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم.دویست، سیصد متري باهام
فاصله داشت. جاده را می شکافت و سریع می آمد جلو. خدا خدا می کردم نگه دارد.
«چه خوبه تا یک مسیري ببردم.»
چند قدمی ام که رسید، سرعتش را کم کرد. درست جلوي پام نگه داشت. به خلاف انتظارم، خیلی گرم باهام سلام
و احوالپرسی کرد.از آن رزمنده هاي مخلص و با حال معلوم می شد.پرسید:«کجا می ري اخوي؟»
«با اجازه تون می خوام برم باختران، بلد هم نیستم از کجا باید برم.»
لبخندي زد و گفت: «سوار شو.»
به ترك موتورش اشاره کرد.از خدا خواسته زود پریدم بالا. گازش را گرفت و راه افتاد.
هم صداش برام آشنا بود، هم چهره اش. ولی هرچه فکر کردم کجا دیدمش، یادم نیامد. چند بار آمد به دهانم که
همین را به اش بگویم، روم نشد. آخر خودش سر صحبت را بازکرد.مرا به اسم صدا زد و گفت: «از اون حماسه ي
شما چند جا تعریف کردم.»
هم از شنیدن اسمم تعجب کردم، هم از شنیدن کلمه ي حماسه. با نگاه بزرگ شده ام گفتم:«ببخشین، کدوم
حماسه؟!»
خندید و گفت: «از همون اول نفهمیدم که منونشناختی.»
گویی تازه زبانم باز شد.
«راستش خیلی به چشمم آشنا هستین، ولی هرچی فکر می کنم، بجا نمی آرم.»
گفت: «پشت اون خاکریز رو یادت می آد؟ اون زخمیه؛ خمپاره ي فسفري...»
تازه دوزاري ام جا افتاده و فهمیدم چه افتخاري نصیبم شده.کم مانده بود از ذوق و از خوشحالی بال در بیاورم. باورم
نمی شدهم صحبت وهمراه فرمانده ي گردان عبداالله باشم، همان گردانی که شنیدن اسمش پشت دشمن را می
لرزاند.
با آن چهره ي مظلومانه و متواضعانه اش عجیب تو دل آدم جا باز می کرد.آن روز مرا تا نزدیک
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۵۳
تربیت صحیح
ابوالحسن برونسی
آخربهار بود، سال هزار و سیصد و شصت و سه.
درست همان روزي که امتحانهاي خرداد ماه تمام شد، پدرم از جبهه زنگ زد. مادرم رفت خانه ي همسایه و باهاش
صحبت کرد. وقتی برگشت، با خنده گفت:«حسن آقا بلند شو وسایلت رو جمع و جور کن که فردا می آن دنبالت.»
«دنبال من؟ براي چی؟»
«براي همون چیزي که دوست داشتی.»
یکهو یاد قولی افتادم که پدرم داده بود. علاقه ي زیادي داشت مرا ببرد جبهه. با خوشحالی گفتم: «جبهه؟!»
«بله پسرم، فردا آقاي حسینی می آن.بابات گفت رخت و لباسهات رو ببندي و آماده باشی.»
ناراحتی ام از همین جا شروع شد.آن وقتها یازده، دوازده سال بیشتر نداشتم. دوست داشتم جبهه هم اگر می
خواهم بروم، همراه عمویم بروم.همین را هم به مادرم گفتم. گفت:«قرار شد دیگه بهانه گیري نکنی.»
احساس دلتنگی بدجوري آمد سراغم.خانه ي عمو همان نزدیکی بود. شب که آمد خبر بگیرد، زدم زیر گریه و
جریان را براش تعریف کردم. آخرش هم گفتم: «من دوست دارم یا با، بابام برم جبهه، یا با خودت.»
دستی به سرم کشید و گفت:«من الان نمی تونم برم جبهه.»
ساکت شد. من همین طور گریه می کردم. باز به حرف آمد و گفت: «حالا نمی خواد این قدر گریه کنی دیگه، فردا
صبح خودم می آم این جا که به آقاي حسینی بگم تو رو نبره.»
به این هم قانع نشدم.گفتم: «ولی من به جبهه هم می خوام برم.»
خندید و گفت: «خیلی خوب، حالا یه کاري می کنم.»
خداحافظی کرد و رفت. صبح زود دوباره آمد. وقتی آقاي حسینی پیداش شد، خودش رفت سراغش. باهاش صبحت
کرد و جریان را به اش گفت. آقاي حسینی طبع شوخی داشت. یکراست آمد سروقت من. تو چشمهام نگاه کرد. بلند
و با خنده گفت: «نمی خواي بیاي جبهه؟!»
نگاهم را از نگاهش گرفتم. آهسته گفتم: «نه.»
یکهو گفت: «به!»
دست گذاشت بالاي شانه ام.ادامه داد: «به همین سادگی؟ مردحسابی بابات پدر ما رو در می آره، اون منتظره که
امروز تو رو ببینه؛ زود برو لباس بپوش بیا.»
اصرار عموم فایده اي نداشت.حتی مادرم مداخله کرد که اگر بشود بعداً بروم، ولی آقاي حسینی پا تو یک کفش
کرده بود که مرا ببرد.آخر هم حریفش نشدیم. گفت: «اگه می خواي بیاي جبهه، باید مرد بشی و دیگه
این حرفهاي بچه گانه رو کنار بگذاري؛ زود حاضر شو که بریم.»
آن موقع ساك نداشتم.لباسها و بند و بساط دیگر را تو یک بقچه ي سفید بستم. با مادر وبقیه خداحافظی کردم.
نشستم ترك موتور.آقاي حسینی گازش را گرفت و یکراست رفت فرودگاه. وقتی دیدم با موتورش دارد می آید،
پیش خودم فکر کردم حتماً می خواهد موتور را هم ببرد جبهه.
ولی تو فرودگاه، موتور را سپرد به یکی از نگهبانهاي آن جا و گفت: «من الان بر می گردم.»
گوشه ي پیراهنش را کشیدم و گفتم:«مگه شما نمی خواي بیاي؟!»
گفت: «نه، من تو را می سپرم به یکی از بچه ها که ان شاءاالله با اون بري.»
وقتی دید هول کردم، زود گفت:«از دوستهاي باباته، تورو می بره پیش حاج آقا.»
مرا سپرد دست او. چند تا سفارش قرص و محکم به اش کرد و خودش برگشت. باهاش رفتم تو محوطه ي فرودگاه.
چند تا هواپیما آن جا بود. پله هاي یکی شان باز شده بود و چند تا نظامی داشتند سوار می شدند.ما هم رفتیم آن
جا. یک سرهنگ خلبان پاي پله ها ایستاده بود. هر کی را که می خواست سوار شود، دقیق بازرسی می کرد. نوبت
من شد. اولش گفت: «کارت شناسایی.»
رفیق پدرم پشت سرم بود. بر گشتم به اش نگاه کردم. گفت: «کارت شناسایی که حتماً نداري، شناسنامه بده.»
بقچه ام را نشانش دادم و به ناراحتی گفتم: «من غیر از این هیچی ندارم!»
سرهنگ گفت: «با این حساب شما باید برگردي و بري خونه ات.»
رفیق بابام دستپاچه گفت:«این پدرش تو جبهه است، آقاي برونسی...»
شروع کرد به توضیح دادن قضیه. ولی هرچه بیشتر گفت، سرهنگ خلبان کمتر موافقت کرد. آخرش هم نگذاشت
بروم. من هم نه بردم و نه آوردم، بنا کردم به گریه، آن هم چه گریه اي! به سرهنگ گفتم: «چرا اذیت می کنی،
بگذار برم دیگه.»
ناله وزاري هم فایده اي نداشت. او کوتاه آمدنی نبود. آخرش بقچه را دادم به رفیق بابام. با آه و ناله گفتم: «به بابام
بگو اینا نگذاشتن من بیام، بگو بیاد همه شونو دعوا کنه!»
دستی به سرم کشید. مهربان و با محبت گفت: «ناراحت نباش حسن جان، من به محضی که رسیدم اهواز، به حاج
آقا می گم زنگ بزنه این جا، ان شاءالله با هواپیماي بعدي حتماً می آي.»
همان سرهنگ خلبان مرا برد اتاق خودش.هنوز شدید گریه می کردم و اشک می ریختم، مثل باران از ابر بهاري. دو
تا سرهنگ دیگر هم تو اتاق بودند. کمی که آرامتر شدم، یکی شان رو کرد به من و با خنده گفت:«اسمت چیه سرباز
کوچولو.»
این قدر ناراحت بودم که دوست نداشتم جوابش را بدهم.وقتی دیدم همین طور دارد نگام می کند، به خلاف میلم،
آهسته گفتم: «حسن.»
پرسید: «تو با این قد و هیکل کوچولو، جبهه می خواي بري چکار کنی؟»
با ناراحتی جواب دادم:«جبهه می رن چکار می کنن؟ می رن که بجنگن دیگه.»
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۵۴
یک توسل
سید حسن مرتضوي
روال عملیاتها طوري بود که فرماندهان، باید تا پایین ترین رده، نسبت به زمین و منطقه ي عملیات توجیه می
شدند.منطقه ي عملیات والفجر سه، منطقه اي کوهستانی بود و پر از شیار، و پر از پستی و بلندي.
آن وقتها من مسؤول ادوات لشکر بودم. دیدگاه در اختیار ما بود و از آن جا باید آتش عملیات کنترل می شد.
یک شب مانده بود به عملیات. قرار بود فرمانده ي لشکر و رده هاي پایین تر بیایند تو خود مقر دیدگاه. بنا بود تمام
وضعیتها چک شود براي فردا شب که عملیات داشتیم.
چند دقیقه اي طول کشید تا همه آمدند. بینشان چهره ي دوست داشتنی و صمیمی برونسی هم خودنمایی می
کرد. بعد از خواندن چند آیه از قرآن، فرمانده ي لشکر شروع کرد به صحبت. بچه ها را، یکی یکی نسبت به مشکلات و مسائل عملیات توجیه می کرد. از چهره و از لحن صداش معلوم بود خیلی نگران است. جاي نگرانی هم
داشت.
زمین عملیات، پیچیدگی هاي خاص خودش را داشت. رو همین
حساب احتمالش می رفت که هر کدام از فرماندهان، مسیر را گم کنند و نتوانند از پس کار بر بیایند.
وقتی نقشه را روي زمین پهن کردند، نگرانی فرمانده لشکرو بچه هاي دیگر بیشتر شد. فرماندهی لشکر داشت از
قطب نما و گرا و این جور چیزها حرف می زد. ما فقط یک شب فرصت داشتیم. تصمیم گیري تو آن زمان کم، با آن
شرایط حساس، واقعاً کار شاقی بود براي فرمانده ي لشکر.
تو این مابین، عبدالحسین چهره اش آرامتر از بقیه نشان می داد. حرفهاي فرماندهی که تمام شد، معلوم بود هنوز
نگران است. عبدالحسین رو کرد به اش و لبخندي زد. آرام و با حوصله گفت: «آقا مرتضی!»
«جانم.»
«اجازه می دي یک موضوعی رو خدمتت بگم.»
«خواهش می کنم حاج آقا، بفرمایید.»
عبدالحسین کمی آمد جلوتر. خیلی خونسرد گفت: «براي فرداشب احتیاجی نیست که من با نقشه و قطب نما برم.»
همه براشان سؤال شد که او چه می خواهد بگوید. به آسمان، و به شب اشاره کرد و گفت: «فقط یک بار یا
"زهرا(س)" و یک بار یا "االله" کار داره که ان شاءاالله منطقه رو از دشمن بگیریم.»
این ضرب المثل را زیاد شنیده بودم: سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.
عینیتش را ولی آن جا دیدم. عبدالحسین حرفش را طوري با اطمینان گفت که اصلاً آرامش خاصی به بچه ها داد.
یعنی تقریباً موضوع پیچیدگی زمین و این حرفها را تمام کرد. از آن به بعد پر واضح می دیدم که بچه ها با امید
بیشتري از پیروزي حرف می زدند.شب عملیات، حاج عبدالحسین توانست زودتر از بقیه و با کمترین تلفات هدف را بگیرد، با وجود این که منطقه ي
عملیاتی او زمین پیچیده تري هم داشت.
همان طور که گفته بود، یک توسل لازم داشت.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۵۵
شاخکهاي کج شده
علی اکبر محمدي پویا
اواخ سال شصت و دو بود.دقیقاً یادم نیست آن روز مناسبتی داشت یا نه، ولی می دانم بچه هاي گردان را جمع
کرد که براشان حرف بزند.
تو مقدمات صحبتش، مثل همیشه گفت: «السلام علیک یا فاطمه الزهرا، سلام االله علیها.»
بغض گلوش را گرفت و اشک تو چشمهاش جمع شد. همیشه همین طور بود، اسم حضرت را که می برد بی اختیار
اشکش جاري می شد. گویی همه ي وجودش عشق و ارادت بود به آن حضرت، و حضرات مقدسه ي دیگر (علیهم
السلام.)
موضوع صحبتش، حول و حوش امدادهاي غیبی می گشت. لابلاي حرفهاش، خاطره ي قشنگی تعریف کرد؛ خاطره
اي از یکی از عملیاتها. گفت:
شب عملیات، آرام و بی سرو صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن. سر راه یکهو خوردیم به یک میدان مین. خدایی
شد که فهمیدیم میدان مین است، وگرنه ما گرم رفتن بودیم و هواي این طور چیزها را نداشتیم.بچه هاي اطلاعات، اصلاً ماتشان برده بود. آنها موضوع را زودتر از من فهمیدند. وقتی به ام گفتند، خودم هم ماتم
برد.
شبهاي قبل که می آمدیم شناسایی، همچین میدانی ندیده بودیم. تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم این که
راه را کمی اشتباه آمده بودیم. آن طرف میدان مین، شبح دژ دشمن تو چشم می آمد.
ما نوك حمله بودیم و اگر معطل می کردیم، هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد. با بچه هاي اطلاعات، شروع
کردیم به گشتن. همه ي امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم. چند دقیقه اي گشتیم. ولی بی
فایده بود.
کمی عقب تر از ما، تمام گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچه هاي اطلاعات، خیره -
خیره نگاهم می کردند.
«چکار می کنی حاجی؟»
با اسلحه ي کلاش به میدان مین اشاره کردم.
«می بینی که! هیچ راه کاري برامون نیست.»
«یعنی .... برگردیم؟!»
چیزي نگفتم. تنها راه امیدم به در خانه ي اهل بیت (علیهم السلام) بود. متوسل شدم به خود خانم حضرت فاطمه
ي زهرا (سلام االله علیها.) با ناله گفتم: «بی بی، خودتون وضع ما رو دارید می بینید، دستم به دامنتون، یک کاري
بکنید.»
به سجده افتادم روي خاکها و باز گفتم: « شما خودتون تو همه ي عملیاتها مواظب ما بودید، این جا هم دیگه همه
چیز به لطف و عنایت خودتون بستگی داره.»
تو همین حال گریه ام گرفت. عجیب هم قلبم شکسته بود که: خدایا چکار کنیم؟!
وقتی لطف و معجزه اي مقدر شده باشد و قطعاً بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد. حالا اگر کسی بخواهد ذهنیت خود را
قاطی جریان بکند و موضوع را با فکر ناچیز خود بسنجد، اصلاً عقل از او گرفته می شود.من هم، تو آن شرایط
حساس، نمی دانم یکدفعه چطور شد. گویی از اختیار خودم آمدم بیرون. یک حال از خود بیخودي به ام دست داده
بود. یکدفعه رفتم نزدیک بچه هاي گردان. حاضر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور. یکهو گفتم: «برپا.»
همه بلند شدند. به سمت دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم، بچه هاي
اطلاعات جلوم را گرفتند.
«حاجی چکار کردي؟!»
تازه آن جا فهمیدم چه دستوري داده ام. ولی دیگر خیی ها وارد میدان مین شده بودند. همان طور هم به طرف
دشمن آتش می ریختند.
«حاجی همه رو به کشتن دادي!»
شک و اضطراب آنها، مرا هم گرفت. یک آن، اصلاً یک حالت عصبی به ام دست داد. دستها را گذاشتم رو گوشهام و
محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر شدن یکی از مینها بودم....
آن شب ولی به لطف و عنایت «بی بی»، بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. یکی شان هم منفجر نشد.
تازه آن جا من به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن، از وري همان میدان مین!
صبح زود، هنوز درگیر عملیات بودم. یکدفعه چشمم افتاد به چندتا از بچه هاي اطلاعات لشکر. داشتند می دویدند
و با هیجان از این و آن می پرسیدند: «حاجی برونسی کجاست؟! حاجی برونسی کجاست؟!»
رفتم جلوشان. گفتم: «چه خبره؟ چی شده؟»
«فهمیدم دیشب چکار کردي حاجی؟»
صداشان بلند بود و غیر طبیعی.خودم را زدم به آن راه.گفتم:«نه.»
گفتند: «می دونی گردان رو از کجا رد کردي؟»
«از کجا؟»
جریان را با شتاب گفتند. به خنده گفتم: «اه! مگه می شه که ما از رو میدون مین رد شده باشیم؟ حتماً شوخی می
کنید شماها.»
دستم را گرفتند. گفتند: «بیا بریم خودت نگاه کن.»
همراشان رفتم.
دیدن آن میدان مین، واقعاً عبرت داشت. تمام مینها روشان رد پا بود. بعضی حتی شاخکهاشان کج شده بود، ولی
الحمدالله هیچ کدام منفجر نشده بود.
خدا رحمت کند شهید برونسی را، آخر صحبتش با گریه می گفت: «بدونید که حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله
علیها) و اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام)، تو تمام عملیاتها ما رو یاري می کنند.»
محمد رضا فداکار، یکی از همرزمان شهید برونسی، می گفت: چند روز بعد از عملیات، دو، سه تا از بچه ها گذرشان
به همان میدان مین می افتد. به محض اینکه نفر اول پاتوي میدان می گذارد، یکی از مینها عمل می کند که
متأسفانه پاي او قطع می شود! بقیه ي مینها را
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۵۶
اولین نفر
محمد حسن شعبانی
کله قندي، گل منطقه بود؛ از آن ارتفاعات حساس و حیاتی. از بلندي آن جا، دشمن به جاده هاي مواصلاتی و به
تمام منطقه ي ما تسلط داشت. همیشه از همان جا بود که مشکل برامان درست می کرد. تو عملیات آزاد سازي
مهران هم همین مشکل پاپیچ بچه ها شد.
یادم هست روز هفتم عملیات، خیلی از مناطق مورد نظرمان آزاد شده بود. حتی ارتفاعات «S «و ارتفاعات نعل
اسبی هم زیر پاي بچه هاي ما بود. ولی با همه ي این احوال اگر کله قندي دست دشمن می ماند، نتیجه ي
عملیات براي ما صفر بود. یعنی اصلاً تثبیت عملیات، به آزادي آن ارتفاعات بستگی داشت.
دشمن تمام هست و نیستش را گذاشته بود که آن جا را از دست ندهد. چند بار تک زدیم، اما کله قندي همچنان
به انتظار قدمهاي ما لحظه شماري می کرد.
روز هفتم عملیات، خودعبدالحسین باز آمد توي گود. رفت سروقت گردان بلال، که گردان تکاور بود. غلامی،
عسکري، میرانی مقدم و چند تا دیگر از آن آرپی چی زنهاي هیکل دار و رشید را برداشت و با تأکید گفت:
«این کله قندي امروز باید آزاد بشه!»
فکر می کنم دو، سه ساعتی مانده بود به ظهر که حمله را شروع کرد. عبدالحسین و آن چند تا آرپی چی زن، رفتند
تو نوك حمله، بقیه ي گردان تکاور هم پشت سرشان.
سرهنگ جاسم بالاي ارتفاعات، مثل مار زخم خورده، به خودش می پیچید. با آتش سنگینی که رو سر بچه
ها می ریخت، هر طور بود جلوي پیشروي ما را گرفت. حالا عبدالحسین و بقیه، پشت سنگها و لابلاي شیارها
متوقف شده بودند. ولی معلوم بود هیچ کدام قصد برگشتن ندارند.
حجم آتش بیشتر از طرف دشمن بود. یکهو سرو کله ي چند تا از هلیکوپترهاش پیدا شد. یقین داشتیم براي بعثیها
آذوقه و مهمات آورده اند. بچه ها از پایین و از ارتفاعات بغل، شروع کردند به ریختن آتشی شدید. کمی بعد،
هلیکوپترها دست از پا دراز تر برگشتند.
حالا فرصت خوبی بود براي ما. عبدالحسین نعره زد: «االله اکبر.»پشت بندش سریع بلند شد و شروع کرد به پیشروي. در همان حال، آتش هم می ریخت. بچه ها هم به تبعیت از او،
دوباره حمله را شروع کردند. چیزي نگذشت که ورق به نفع ما برگشت و باز این ما بودیم که
میدان دار معرکه شدیم.
سرهنگ جاسم و نیروهایش تو بد وضعی گیر کرده بودند.حالا از چند طرف رو سرشان آتش می ریختیم.پرواضح بود
که دارند نفسهاي آخر را می کشند.فتیله ي آتششان هم هر لحظه پایین تر می آمد!
کم کم اوضاع و احوال طوري شد که دو راه بیشتر براشان نماند: یا تسلیم یا خودکشی.
تو این حیص و بیص، باز سرو کله ي هلیکوپترهاي دشمن پیدا شد. این بار تعدادشان بیشتر نشان می داد و از طرز
مانورشان معلوم بود براي کار مهم تري آمده اند، کاري مهم تر از ریختن آذوقه و مهمات.زده بودند به سیم آخر.
قشنگ تا بالاي ارتفاعات آمدند.
عبدالحسین زودتر از بقیه قضیه را فهمید.
«اومدن "جاسم"فرمانده شون رو ببرن، می خوان نجاتش بدن؛ امان ندین به شون.»
خودش سریع یک گلوله ي آرپی جی زد طرف هلیکوپترها.بچه ها هم مهلت ندادند. هر کی با هر اسلحه اي داشت،
آتش می ریخت طرفشان؛ تیربارچی با تیربار می زد و دوشیکاچی با دوشیکا؛ گلوله هاي آرپی چی هم همین طور،
یک کله شلیک می شد. این بار دوتاشان را زدیم. با سرو صداي زیادي خوردند به صخره ها و منفجر شدند.هلیکوپترهاي دیگر، هلی برد کردند. انگار از طرف شخص صدام دستور داشتند هر طور شده سرهنگ جاسم را
نجات دهند، آخرش ولی نتوانستند. ما همین طور به نوك ارتفاعات نزدیکتر می شدیم. شدت آتشمان که بیشتر
شد، آنها دمشان را گذاشتند رو کولشان و زدند به فرار.
بچه ها با شور و هیجان زیادي قدم بر می داشتند و تخته سنگها را یکی بعد از دیگري رد می کردند. اولین نفري
که پا گذاشت رو ارتفاعات
کله قندي، خود عبدالحسین بود پرچم جمهوري اسلامی را با آن بالا زد. خودش هم سرهنگ جاسم را اسیر
کرد و کلتش را از او گرفت.
جاسم باعث شهادت بهترین و مخلص ترین نیروهاي ما شده بود.نیروهایی که هر کدام براي عبدالحسین حکم فرزند
را داشتند و او براي رزمی شدنشان، حسابی عرق ریخته بود و زحمت کشیده بود.
حاجی وقتی جاسم را دستگیر کرد، چند تا از بچه ها هجوم بردند که او را به درك واصل کنند، ولی عبدالحسین
خیلی قاطع و جدي جلوشان را گرفت. با ناراحتی گفت:«ما حق نداریم همچین کاري بکنیم.»
بچه ها ناراحت تر از او گفتند:«اون از یک سگ هار بدتره، باید همین حالا قصاص بشه.»
«اگر بنا باشه قصاص هم بشه، مقامات بالا باید تشخیص بدن، نه من و شما.»
جلوي نگاههاي حیرت زده ي بچه ها، خودش راه افتاد که جاسم را ببرد عقب تحویل بدهد.می گفت: «می ترسم
بلایی سرش بیارن.»
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۵۷
آخرین نفر
محمد حسن شعبانی
قبل ازعملیات خیبر، جلسه ي مهمی گذاشتند.تمام فرماندهان رده بالا آمده بودند.یادم هست یکی شان رو کالک و
نقشه داشت از محورهاي مهم عملیات می گفت، در ضمن، کار یک یک فرماندهان عملیات را هم براشان توضیح می
داد.
در این مابین،نوبت رسید به عبدالحسین. خونسرد و طبیعی نشسته بود و داشت به حرف فرمانده گوش می داد.
چون کار عبدالحسین مهم و حساس بود، حرفهاي آن فرمانده هم به درازا کشید. یکدفعه عبدالحسین بلند شد و
حرف او را قطع کرد. گفت: «اخوي این حرفها به درد ما نمی خوره!» چشمهام گرد شد.همه مات و مبهوت او را نگاه
می کردند. تو جلسه ي به آن مهمی، انتظار هر حرفی داشتیم غیر از این یکی. عبدالحسین به نقشه ها اشاره کرد و
ادامه داد: «اینها دردي رو از برونسی دوا نمی کنه.»
فرمانده با حالت جدي گفت: «یعنی چی حاج آقا؟! منظور شما رو نمی فهمم.»
عبدالحسین لبخندي زد و گفت: «ببخشین اگر جسارت نشه، می خوام بگم که شما براي کار من، فقط بگو کجا رو
باید بگیرم؛ یعنی منطقه رو نشون بده، با قایق، با هرچی که هست منو ببر اون جا و بگو منطقه اینه، باید این جا رو
بگیري.»سکوت، فضاي جلسه را گرفته بود.حتی آن فرمانده هم چیزي نمی گفت. ولی معلوم بود ناراحت شده. عبدالحسین
باز خودش رشته کلام را بدست گرفت و گفت: «ما باید روي زمین کار کنیم، باید زمین عملیات رو با پوست و
گوشتمون لمس کنیم؛ این طوري که شما از روي نقشه می گی برو پشت اتوبان بصره و اون جا چکار کن، و بعد هم
از اون جا برو فلان منطقه؛ اینها به درد نمی خوره، باید محل رو مستقیم نشون بدي...»
آن روز کمی ناراحتی هم درست شد. ولی آخر عبدالحسین حرفش را به کرسی نشاند. هم قرار شد منطقه را از
نزدیک ببینند، هم سه تا گردان در اختیارش گذاشتند.
تو آن عملیات، به اعتقاد فرماندهان، او از همه موفقتر بود.رشادت عجیبی هم از خودش نشان داد. پا به پاي بچه ها
می آمد. گاهی کلاش دستش بود، گاهی تیربار، گاهی هم آرپی چی می زد.
تکاورهاي غول پیکر دشمن را هیچ وقت یادم نمی رود؛ آخرین حربه ي دشمن بود و آخرین سدش، جلوي سیل
نیروهاي ما.
یکهو مثل مور و ملخ ریختند تو منطقه. اسلحه کوچکشان تیربار بود!
بعضی هاشان خمپاره ي شصت را مثل یک بچه ي دو، سه ماهه گرفته بودند زیر بغلشان. یکی خمپاره را می گرفت
و یکی دیگر هم با همان وضع شلیک می کرد. یعنی قبضه را زمین نمی گذاشتند!
با دیدن آنها، قدرت الهی عبدالحسین انگار بیشتر شد. گرمتر از قبل شروع کرد به ریختن آتش. بچه ها هم از همین
حال و هوا، روحیه می گرفتند و گرمتر می جنگیدند. آخر کار هم حسابی از پس تکاورها برآمدیم؛ یا به درك واصل
شدند و یا فرار را بر قرار ترجیح دادند.
تو آن عملیات، بیشتر از آنکه انتظارش بود، پیشروي کردیم. براي همین از جناحین چپ و راستمان جلوتر افتادیم.
تازه تو فکر استقرار و تثبیت منطقه بودیم که دستور عقب نشینی صادر شد. از نیروهاي دیگر جلوتر رفته بودیم و
هر آن خطر قیچی شدنمان بود.
عبدالحسین زود دست به کار شد. عقب نشینی هم براي خودش معرکه اي بود، تو آن شرایط. تمام زحمتش رو
دوش او سنگینی می کرد. با هر زحمتی که بود، نیروها را فرستاد عقب.
خوب یادم هست؛ آخرین نفري که آمد عقب، خودعبدالحسین بود.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۵۸
ارتفاع نارنجکی
حمید خلخالی
شبح کله قندي، تو تاریکی شب، حال دیگري داشت. گویی بی تابی اش را احساس می کردي، و احساس می کردي
که لحظه لحظه در حسرت قدم نیروهاي حزب االله می سوزد.
دشمن از آن بالا، تسلط عجیبی رو منطقه داشت. خون پاکی که از بچه ها ریخته می شد و تلفاتی که می دادیم،
تقدس خاصی به فتح کله قندي می داد. براي گرفتن آن جا، باید از یک دژ بزرگ و آهنین می گذشتیم.
این طرفتر از کله قندي، دشمن یک مقر زده بود.مقري قرص و محکم که هم براي ما خیلی مزاحمت داشت، هم تو
حفظ کله قندي و نیروهاي آن، خیلی مؤثر بود. از همان جا دشمن فشار زیادي می آورد که مناطق آزاد شده را از
مان بگیرد.ضمناً سدي هم بود جلوي پیشروي ما.
یک شب، عبدالحسین از گرد راه رسید. رو کرد به من و گفت: «حمید، بچه هاي شناسایی رو جمع کن.»
«براي چی؟»
لبخند شیرینی زد و گفت: «به امید خدا و چهارده معصوم (علیهم السلام) می خوایم بزنیم اون دژ آهنی رو، رو سر
دشمن خراب کنیم...»
از همان شب، کار را شروع کردیم. تمام منطقه کوهستانی بود و شیارهاي عمیقی داشت. عملیات باید از چند محور
انجام می شد. محوري که به ما دادند، صعب العبور بود و پر از پستی و بلندي. شاید عمیق ترین شیار آن منطقه،
سر راه ما قرار داشت. اسمش را بچه ها گذاشته بودند: شیار نماز خانه. با همه ي این سختی ها، استحکامات و موانع
دشمن هم قوز بالاي قوز می شد.
تو نقطه ي رهایی، عبدالحسین نشست براشان به حرف زدن. عجیب اطمینان وآرامشی داشت. با آن چهره ي ساده
و نورانی اش طوري حرف می زد و چیزهایی می گفت که آدم از دنیا و مافیها کنده می شد.
ادامه ي صحبتش وقتی به عملیات و گوشزد کردن آخرین نکته ها رسید،
همه ي چهره ها را مصمم تر از قبل می دیدي.ازلابلاي صحبت بچه ها می شد فهمید که دیگر شرایط خاص
عملیات و عوارض زمین، مد نظر هیچ کس نیست.
وقتی راه افتادیم، روحیه ي بچه ها طوري بود که انگار می خواستند براي یک عملیات ساده و کم درد سر بروند.
گروه عبدالحسین، اولین گروهی بود که به خط دشمن زد. پشت بندش بقیه ي گروهها وارد عمل شدند. با همان
حمله ي اول، دژ دشمن شکست.
بعد از عملیات، پاکسازي سریع شروع شد. عبدالحسین تو جزئی ترین کارها، همپاي بچه ها بود. از سنگرها سرکشی
می کرد، اسیرها را می فرستاد عقب، حتی تو جمع کردن اجساد دشمن کمک می کرد. با روحیه و با نشاط، گرم
کار می شد و در همان حال، با بچه ها هم حرف می زد و روحیه می داد به شان. حال و هواي عجیبی داشت؛
روحیه ي بعد از عملیاتش، نسبت به قبل از عملیات، نه تنها پایین نمی آمد، بلکه بهتر هم می شد. این خصوصیتش
را به تمام بچه هاي تیپ هم سرایت می داد.
گردان و تیپی که او فرمانده اش بود، از آن معدود تیپهایی بود که بعد از عملیات، در خواست نیروي کمکی بکند یا
بگوید: نیروي من خسته است و بخواهد تیپ دیگري به جاي تیپ او بیاید.
بچه ها وقتی منطقه را تصرف می کردند، تازه براي یک نبرد سخت تر، و براي پاتکهاي سنگین دشمن آماده می شدند.
آن عملیات، تو منطقه ي آزاد شده که مستقر شدیم، به فاصله کمی، دشمن از جناح دیگري پاتک زد، از آن
پاتکهاي سنگین و تمام عیار. بچه هایی که آن سمت بودند، تعدادشان شاید به انگشتان دو دست هم نمی رسید.
شرایط طوري بود که جناحهاي دیگر را نمی شد خالی کرد و به کمک آنها رفت.
عبدالحسین تا فکر نیروي کمکی بکند براي آن جناح، درگیري شدید شد.بچه ها دفاع جانانه اي می کردند، با همان
تعداد کم.
تو مدت کوتاهی، کار به جاي باریک کشید. حالا بچه ها با نارنجک جلوي دشمن را می گرفتند حتی تو چند
مورد، کار به جنگ تن به تن هم رسید. ولی عراقی ها نتوانستند نفوذ کنند.تو شنودي که از بی سیمهاشان داشتیم،
فهمیدیم قصد عقب نشینی دارند. فکر می کردند نیروي زیادي از ما روي آن ارتفاع مستقر شده. این درست تو
وقتی بود که بالاي آن ارتفاع، فقط دو نفر از بچه ها مانده بودند: بیسیم چی و یک رزمنده ي دیگر. بقیه، یا شهید
شده بودند یا مجروح.
همان دو نفر، جوري آتش می ریختند که دشمن فکر کرده بود با نیروي زیادي طرف است. وقتی می خواستند
عقب نشینی کنند، تو بیسیم می شنیدم که فرمانده شان می گفت:«اگه بیاین عقب همه تون تیرباران می شین.»
بیچاره ها از این طرف داد می زدند:«ما تلفاتمون زیاد بوده، دیگه نمی توانیم بند بیاریم.»...
اینها را به بچه هاي روي ارتفاع از طریق بیسیم می گفتم. همین باعث می شد بیشتر از قبل مقاومت کنند. به قول
عبدالحسین: «خواست خدا بود
که اون ارتفاع حفظ بشه.» آخر کار هم باز خود او همتی کرد. یک گردان نیروي کمکی فرستاد براي آن ارتفاع.
فرمانده ي گردان مابین راه شهید شد. نیروها ولی خودشان را به ارتفاع رساندند. ساعتی بعد آن جا هم تثبیت شد.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۵۹
شیرین تر از عسل
محمد حسن شعبانی
تو عملیات میمک، سر راهمان یک سري ارتفاعات بود. باید از آنها می گذشتیم و آن طرف، توي دشت خاکریز می
زدیم. این کار، کمترین نتیجه اش چند برابر شدن کارآیی سایت موشکی ما بود. از آن جا جواب حمله هاي موشکی
دشمن به شهرهامان را خیلی بهتر می توانستیم بدهیم.
سه تا تیپ از لشکر پنج نصر مأمور این کار شدند؛ تیپ ما که تیپ امام صادق (سلام االله علیه) بود، تیپ امام موسی
کاظم (سلام االله علیه)، و تیپی که عبدالحسین فرمانده اش بود، تیپ جوادالائمه (سلام االله علیه).
کار او از همه مشکل تر بود، باید از روبرو وارد عمل می شد و یک سري ارتفاعات حفره اي و ارتفاعات رملی، و یک
ارتفاع تخم مرغی را از دشمن می گرفت. دو تا تیپ هم قرار بود از جناحین عمل کنند.
شناسایی هاي سخت و طاقت فرسا تمام شد و بالاخره شب عملیات رسید و ما، پا گذاشتیم تو میدان.
عملیات سخت و نفس گیري بود. تیپ عبدالحسین، منطقه خودش را گرفت و مدتی بعد تثبیت کرد. تیپ امام
موسی کاظم(سلام االله علیه) هم
که جناح راست بود، کارش را با موفقیت تمام کرد.
تیپ ما از جناح چپ وارد عمل شد. منطقه را گرفتیم، ولی تثبیت نشد. از همان جناح هم دشمن پاتکهاي سختی
زد و خیلی فشار آورد. اگر اشتباه نکنم، درست هفت شبانه روز مقاومت کردیم و جنگیدیم، ولی باز منطقه تثبیت
نشد.
روز هفتم دیگر نفس بچه ها گرفته شده بود. روحیه مان هم تعریفی نداشت. شرایط طوري بود که از عقب هم نمی
شد نیروي کمکی بیاید. تحمل هر لحظه، سخت تر از لحظه ي قبل می شد برامان. آتش دشمن شدیدتر می شد و
مقاومت ما ضعیفتر.
پاتک آخرش را انگار فقط براي پیروز شدن زده بود. کار داشت به جاي باریکی می کشید. بعضی ها زده بودند به در
ناامیدي و پاك داشتند مأیوس می شدند.تو این حال و هوا، یکهو سر و صداي بی سیم بلند شد. صداي عبدالحسین
را که شنیدم، روحیه ي دیگري پیدا کردم. با رفیعی " 1 ." کار داشت. همان نزدیکی بود. سریع آمد و گوشی را از
دست بیسیم چی قاپید. تو آن سرو صدا و انفجارهاي پی در پی، شروع کرد بلند - بلند حرف زدن.
ازلابلاي حرفها، وقتی فهمیدم عبدالحسین می خواهد چکار کند، کم مانده بود ازخوشحالی فریاد بزنم!سریع دویدم
مابین بچه ها و تا مقاومتشان بیشتر شود، خبر را به شان دادم. تو آن شرایط سخت، این کار او هزاران بار از عسل
شیرین تر بود براي ما.
تصمیم گرفته بود یکی از گردانهایش را براي کمک بفرستد، و فرستاد. مهم تر از این قضیه، آمدن خود او بود. بچه
ها وقتی او را کنار رفیعی دیدند، روحیه شان از این رو به آن رو شد. پابه پاي بقیه شروع کرد به جنگیدن.
تو مدت کوتاهی، ورق به نفع ما برگشت و مدتی بعد، منطقه ي ما هم تثبیت شد.
@asabeghoon_shahadat
⭕️ #خاک_های_نرم_کوشک قسمت ۶۰
تک ورها
سید کاظم حسینی
گردان حر،سال شصت ویک تشکیل شد. براي سرو سامان گرفتنش خیلی زحمت کشیدیم. عبدالحیسن تمام هم و
غمش را گذاشت تا بالاخره گردان رو آمد. فرماندهی اش هم از همان اول با خود او شد.
بعد از شکل گرفتن گردان، بلافاصله رفتیم بستان.آن جا یکسري جلساتی گذاشته شد. بعد از کلی بحث و صحبت
بنا شد خط چذابه و مالک را تحویل بگیریم. فرمانده ي تیپ گفت: «شما سه روز مهلت دارین براي شناسایی و
کارهاي مقدماتی، ان شاءاالله بعدش خط رو تحویل می گیرید.»
همان روز، عبدالحسین فرمانده گروهانها را خواست. با امیرعباسی و خود مسؤول خط رفتیم قرار گاه تیپ، براي
شناسایی اولیه. عباسی به زیر وبم خط آشنا بود و آن طرفها را مثل کف دستش می شناخت.
کار مان دو شب طول کشید. دیده بانی، نگهبانی، کمینها و تمام منطقه را یک شناسایی کلی کردیم. فهمیدیم همه
ي آن دور و اطراف تو تیررس دشمن است. رو همین حساب تیر مستقیم زیاد می زدند. یکی گفت: «باید
هواي این مورد رو خیلی داشته باشیم.»
روز سوم آمدیم عقب که گردان را آماده ي حرکت بکنیم. شبش بنا بود برویم خط را تحویل بگیریم. صبح زود، با
عبدالحسین و چند تا دیگر ازبچه ها، نشسته بودیم تو یکی از چادرها به صبحانه خوردن. عبدالحسین زودتر از بقیه
از سر سفره رفت کنار. سر سفره هم که بود، با بی میلی لقمه می گرفت و می گذاشت تو دهانش. زیاد چیزي
نخورد.دو، سه روزي بود که گرفته و دمغ نشان می داد. آن روز ولی به اوج خودش داشت می رسید. خودم را کمی جابجا
کردم و با خنده گفتم: «طوري شده حاج آقا؟»
لبخند کم رمقی زد و پرسید: «براي چی؟»
«خیلی رفتی تو لاك خودت.»
چند لحظه اي ساکت ماند. بعد که به حرف آمد، گفت: «عملیات فتح المبین که تموم شد، از خدا خواستم که دیگ
تو این مسائل پدافندي و تو نگهداشتن خط نیفتم.»
یکی، دو تا از بچه ها، جور خاصی نگاش کردند.انگار هضم مسأله براشان سنگین بود. او پی صحبتش را گرفت.
«البته هرچی وظیفه باشه انجام می دیم، ولی من از خدا این طوري خواستم.»
لحن صداش غمگین تر شد. ادامه داد: «حالا مثل اینکه خداوند دعاي ما رو مستجاب نفرموده، حتماً صلاح نیست
که ما تو این منطقه خط شکن باشیم.»
تو جبهه، مشکل ترین کارها، شکستن خطوط دشمن بود. او هم تو تمام کارها، همیشه سخت ترینش را انتخاب می
کرد و به عشق دین و مکتب، با همه ي وجودش مایه می گذاشت.
بعد از صبحانه گفت:«بسیجی ها و تمام کادر گردان رو جمع کنید که هم بیشتر باهاشون آشنا بشم و هم یک
صحبتی بکنم.»
گردان را تو میدان موقت صبحگاه جمع کردیم. بچه هاي تبلیغات هم بساط میکروفن و بلندگوها را آماده کردند.
رفت پشت تریبون. چند آیه اي از قرآن خواند و شروع کرد به صحبت.
سخنرانی اش مفصل بود، حول و حوش یک ساعت طول کشید. بعد از صحبت، چند دقیقه اي ما بین بچه ها گشت،
به سؤالها جواب می داد و از بعضی ها هم اسم و فامیلشان را می پرسید و چیزهاي دیگر. از این کار هم خلاص شد.
با هم رفتیم کنار چادر فرماندهی وهمان گوشه نشستیم.گفت: «من خیلی حرف داشتم که به این بچه ها بزنم، ولی
نگفتم.»
پرسیدم: «درباره ي چی؟» «درباره ي مسائل پدافند و این حرفها.»
گفتم: «خوب چرا نگفتی؟!»
نفس عمیقی کشید و گفت: «چون هنوز منتظرم که شاید فرجی بشه و امشب بریم براي عملیات.»
«زیاد سخت نگیر حاجی، ما باید امشب خط پدافندي تحویل بگیریم که می گیریم، ان شاءاالله.»
تا او را بیشتر بی خیال مطلب بکنم، گفتم: «از اینها گذشته، مگه خودت نگفتی هرچی وظیفه باشه انجام می
دیم؟»...
تو همین صحبتها بودیم که یکدفعه سرو کله ي یک موتور از دور پیدا شد. داشت با سرعت می آمد طرف ما. نزدیک
که شد، درچه اي و
مهندس امیرخانی را شناختم.بلند شدیم و رفتیم به استقبال. خود درچه اي پشت موتور نشسته بود. جلوي
پاي ما نگه داشت. سریع آمد پایین و گفت:«آقاي برونسی نیروها رو جمع کن، جمع کن همه رو براشون صحبت
دارم.»
تند تند حرف می زد و کلمه ها را پشت سر هم می گفت. معلوم بود خبر مهمی دارد. همین را ازش پرسیدیم.
«نیروها رو جمع کنید تا یکجا براي همه تون بگم.»
بچه ها تازه متفرق شده بودند.تو فاصله ي چند دقیقه، دوباره همه را جمع کردید. درچه اي ایستاد به سخنرانی.قبل
از آن یک کلمه هم چیزي نگفت و خبر را لو نداد. اول صحبت آن روزش را هنوز یادم هست.
«شما عزیزان گردانی رو تشکیل دادین که فرمانده ي اون اگر اراده کنه و به کوه بزنه، کوه رو به دو نیم می کنه.»
من و عبدالحسین دو، سه قدمی آن طرفتر از او ایستاده بودیم. تا این جمله را گفت، یکدفعه همه ي نگاهها برگشت
به طرف عبدالحسین. دست و پاش را گم نکرد، خونسرد و طبیعی ایستاده بود. همان جا آهسته خندید و نزدیک
گوشم گفت: «ببین آقاي درچه اي چی داره می گه، کدوم کوه رو ما می خوایم نصفش کنیم؟ ما رو چه به این
کارها؟»
سید هاشم درچه اي،دوباره شروع کرد به حرف زدن. عبدالحسین پی حرفش گفت:«انگار سید نمی دونه که مامی
خوایم