آثار برجسته و تاثیر گذار شهدا و ایثارگران
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده زینب کمایی از زبان مادر شهیده: 🌹🌿🌹 شهیده میترا در سال 1347 در آ
در زمستان اصفهان که وسیله گرمکننده درست و حسابی نداشتیم و همگی در یک اتاق که با یک تکه موکت فرش شده بود میخوابیدیم. یک شب که هوا خیلی سرد بود بیدار شدم دیدم زینب در جایش نخوابیده. آرام بلند شدم و دیدم رفته در اتاق خالی در آن سرما مشغول خواندن نماز شب است. بعد از نماز وقتی مرا دید با بغض به من نگاه کرد. دلش نمیخواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم. در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نمازخواندن آن قدر لذت ببرد.
🌹🌿🌹
زینب شبی که دعای نور حضرت زهرا (س)را حفظ کرده بود خواب عجیبی دیده بود به این مضمون: «یک زن سیاهپوش در کنارش مینشیند و دعای نور را برای او تفسیر میکند. آن قدر زیبا تفسیر را میگوید که زینب در خواب گریه میکند.زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد میگیرد، به یک گروه کودک تفسیر را یاد میدهد، کودکانی که در حکم انبیا بودند. زینب دعا را میخواند، رودخانه و زمین و کوه هم گریه میکردند.» زینب آن شب در عالم خواب حرفهایی را شنیده و صحنههایی را دیده بود که خبر از یک عالم دیگری میداد. او به خواهرش شهلا که این خواب را برایش تعریف کرده بود سفارش میکند که خوابش را برای هیچ کس تعریف نکند. یک شب سر نماز، سجدهاش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم « دخترم، تو را به خدا این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی داری؟» با چشمهای مشکی و قشنگش که از شدت گریه سرخ شده بود. گفت: «مامان، برای امام خمینی گریه میکنم، امام تنهاست. به امام خیلی فشار میآید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه میخورد.»🌹🌿🌹
زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمیگشت اول به مسجد المهدی میرفت، نماز میخواند و بعد به خانه میآمد.
در اول فروردین سال 1361 هنگام برگشت از مسجد توسط منافقین ربوده شد و با خفه کردن او با چادرش او را به شهادت رساندند و پیکر پاکش بعد از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید.
منافقین طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند.
زینب چهارده ساله و اولین دبیرستانی همراه با شهدای عملیات فتحالمبین (160 شهید) در اصفهان تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. بعد از دفن زینب با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج قرار دارد و تازه رمز جمعآوری درخت میوه کاج را توسط زینب فهمیدم. زینب قبل از شهادت توسط منافقین تهدید شده بود. زینب دو تا وصیتنامه داشت. من سواد کمی داشتم و آرزو داشتم که به راحتی و روانی، آنها را بخوانم. یک شب زینب به خوابم آمد و گفت: «مامان، ناراحت نباش.» یک روز وصیتنامه مرا از اول تا آخر بدون غلط میخوانی؛ آن روز نزدیک است.» صبح که از خواب بیدار شدم. سریع به نهضت سوادآموزی رفتم و ثبتنام کردم و خوب درس خواندم تا بالاخره به راحتی وصیتنامه زینب را میخوانم و حتی بعضی جملاتش را حفظ نمودم. وصیتنامه دومش را در ۱۳اسفند۱۳۶۰ یعنی هجده روز قبل از شهادتش نوشته بود.
🌹🌿🌹
نامهها و دستنوشتههای زینب شبیه به نامههای یک رزمنده در جبهه بود.
🌹🌿🌹
امروز داغ زینب مثل روز اول رفتنش هنوز داغ داغ است؛ داغی که هیچ وقت سرد نمیشود. هیچ وقت کهنه نمیشود. باید دنیا بداند که منافقین چه کسانی را و به چه جرمی به شهادت رساندند.
🌹🌿🌹
آثار برجسته و تاثیر گذار شهدا و ایثارگران
تصویر
برگی از دفتر خودسازی شهیده دانشآموز «زینب کمایی« 🌹🌿🌹
مادر این شهیده 14 ساله درباره دفتر خودسازی زینب، این گونه روایت میکند:
زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان(عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سورههای قرآن کریم، دعا کردن در صبح و ظهر و شب، کمتر گناه کردن تا کمخوردن صبحانه، ناهار و شام.
🌹🌿🌹
دخترم جلوی این موارد ستونهایی کشیده بود و هر شب بعد از محاسبه کارهایش ؛
جدول را علامت میزد؛ من وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی زینب در پوشیدن و خوردن افتادم به یاد آن اندام لاغر و نحیفش که چند تکه استخوان بود، به یاد آن روزههای مداوم و افطارهای ساده، به یاد نماز شبهای طولانی و بیصدایش، به یاد گریههای او در سجدههایش و دعاهایی که در حق امام خمینی(رحمةالله علیه) داشت.
🌹🌿🌹
زینب در عمل، تکتک موارد آن جدول خودسازی و خیلی از چیزهایی که در آن جدول نیامده بود را رعایت میکرد.
🌹🌿🌹
فعالیتهای مذهبی زینب، مورد غضب منافقین قرار گرفته بود چون که با آن سن کم کتابهای شهید مطهری را می خواند و در محافل عمومی و آموزشی با کمونیستها و منافقین بحث می کرد و رسوایشان می ساخت .
کوردلان منافق در آخرین نماز مغرب اسفند ماه سال 1360 هنگام بازگشت از مسجد او را ربودند؛ سپس با گره زدن چادرش او را خفه کرده و مظلومانه به شهادت رساندند.
🌹🌿🌹
پیکر مطهر زینب، سه روز بعد پیدا شد و با پیکرهای غرقِ به خون 360 شهید عملیات «فتحالمبین» در اصفهان تشییع و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
وصیت نامه شهیده زینب کمایی :
خدایا نگذار نقاب نفاق و بیطرفی بر چهره مان افتد و در این هنگامه جنگ ؛حسین را تنها گذاریم . اینها از یزدید بدترند و جایگاهشان اسفل سافلین است و بس ...
ماذا وجدک من فقدک و ماذا فقد من وجدک . چه یافت آنکسی که تو را گم کرد و چه گم کرد انکس که تو را یافت . ( قسمتی از مناجات امام حسین علیه السلام )
بدلیل اینکه هر مسلمانی باید وصیت نامه ای داشته باشد من نیز تصمیم گرفتم این متن را بعنوان وصیت نامه بنویسم و آخرین حرف های خود را برای دوستان و خانواده و تمام عاشقان شهادت بنویسم . از شما عاشقان شهادت می خواهم که راه این شهیدان به خون خفته را ادامه دهید . هیچ گاه از پشتیبانی امام سرد نشوید . همیشه سخن ولی فقیه را به گوش جان بشنوید و به کار ببندید . چون هرکس روزی به سوی خدا باز خواهد گشت. همیشه به یاد مرگ باشید تا کبر و غرور و دیگر گناهان شما را فرا نگیرد .نمازهایتان را فراموش نکنید و برای سلامتی اماممان همیشه دعا کنید و در انتظار ظهور مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف باشید.
مادر جان تو که از بدو تولد همیشه پرستار و غمخوار من بودی حال که وصیت نامه مرا می خوانی خوشحال باش که از امتحان خدا سربلند بیرون امده ای و هرگز در نبود من ناراحت نشو ٬ زیرا که من در پیشگاه خدای خود روزی می خورم و چه چیزی از این بهتر است که تشنه ای به آب برسد و عاشقی به معشوق .
🌹🌿🌹
مادر جان می دانم که برای رساندن من به این مرحله از زندگی زحمات بسیار کشیده ای و به همین دلیل تو را به رنجهای حضرت زینب سلام الله علیها قسم می دهم مرا حلال کن و مرا دعای خیر بفرما .
در آخر از همه شما خواهران و برادران عزیزم و تمام دوستانم تقاضا می کنم که مرا حلال کنید و اگر من باعث ناراحتی شده ام مرا ببخشید . شما را به خون جوشان حسین علیه السلام قسمتان می دهم دعا برای امام را فراموش نکنید . خواهر کوچک شما زینب کمایی.
🌹🌿🌹
گوشه ای از نامه اش به دوستش زهرا نوشته:
بنام او که از اویم، بنام او که بسوی اویم، بنام او که بخاطر اویم، بنام او که زندگیم در
جهت اوست، رفتنم به سوی اوست، بودنم به خاطر اوست، جانم به دست اوست، احساسش می کنم ، با ذره ذره وجودم احساسش میکنم اما بیانش نتوانم کرد .
🌹🌿🌹
دست نوشته زینب:
خدایا اکنون که من در این سن به سر می برم تازه دریافتم که چقدر این دنیای فانی بی ارزش وپوچ است و حال می فهمم که چگونه شهید عاشقانه به دیدارتو می شتابد .
خدایا مرا نیز به آرزوی خود برسان و شهادت را نیز به من برسان.
🌹🇮🇷🌿🌹
#جهادتبیین
#عفاف
#حجاب
🌺🌿🌸
سلامتی و فرج آقا امام زمان و امام خامنهای عزیز و تمام خواهران با حجاب ؛
و شادی روح مطهر شهدا بخصوص شهیده زینب کمائی صلوات:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
🌹🌿🌹
@asarebarjasteshohada
@ravayatefathavini
https://eitaa.com/hafttapeh
آثار برجسته و تاثیر گذار شهدا و ایثارگران
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سیزدهم 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خو
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهاردهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@dastanhaye_mamnooe
@asarebarjasteshohada
آثار برجسته و تاثیر گذار شهدا و ایثارگران
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم 💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پانزدهم
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
💠 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
💠 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
💠 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
💠 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
💠 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
💠 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
💠 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
💠 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@dastanhaye_mamnooe
@asarebarjasteshohada
آثار برجسته و تاثیر گذار شهدا و ایثارگران
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
🌸🌿السلام علیک یااباصالح المهدی🌿🌺
🍃🍃شهید 16 ساله
شهید حمیدرضا حیدری
🌹🌿🌹
شهید دانشآموزی که با شناسنامه پسر عمویش به جبهه رفت 🍃🍃
نام پدر : محمدرضا
تاریخ تولد : 1349/04/01
تاریخ شهادت : 1365/11/07
عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه
زیارتگاه شهید: ورامین _ گلزار شهدای «سید فتحالله»
🌹🌿🌹
(نقاب سفید رنگ بر صورت هنگام تولد)
«زهرا حیدری» مادر شهید «حمیدرضا حیدری»:
نکته جالبی که هنگام تولد حمیدرضا با آن روبرو شدیم، وجود یک نور یا پرده سفید رنگی بود که هنگام تولد در مقابل صورت او قرار داشت و وقتی بزرگترها او را با این وضعیت دیدند به بنده گفتند او عمر زیادی ندارد.
بعد از آن، همیشه نگران وضعیت حمیدرضا بودم که چه اتفاقی برایش پیش خواهد آمد. حمیدرضا از همان کودکی حرفهای بزرگتر از سن و سال خودش میزد.
🌹🌿🌹
حمیدرضا، علاوه بر درس خواندن، چون پسر بسیار زرنگ و فعالی بود، پدرش از ۷ سالگی او را به کلاس ژیمناستیک فرستاد و حمید به دلیل شرایط بدنی خاصی که داشت در مجالس عروسی و مهمانیهای خودمانی حرکات نمایشی انجام میداد و تا ۱۳ سالگی به ژیمناستیک میرفت.
🌹🌿🌹
(میگفت این شبها دیگر نمیآید، قدرش را بدانید)
درماه رمضان به طور منظم تا سحر در مسجد محل میماند و سحرها برای سحری به منزل میآمد و همیشه میگفت «مامان قدر این شبها را بدانید. این چنین شبهایی خیلی کم پیدا میشود». او صحبتهای روحانی مسجد را برای ما تعریف میکرد و به نماز شب مثل نمازهای دیگر مقید بود.
(نشان دادن لیاقت در تحصیلداری شرکت)
حمیدرضا قبل از آنکه به جبهه برود در شرکت تولید پوشاک به عنوان تحصیلدار شرکت مشغول به کار شد و چکها و سفتههای شرکت را پیگیری میکرد.
یکبار رئیس شرکت یک سفته را که توانایی وصول آن را نداشت به حمیدرضا میدهد و به او میگوید این را وصول کن و مبلغ آن را برای خودت بردار.
او بعد از یک هفته وصول میکند، اما علیرغم رضایت صاحب شرکت، میگوید این مبلغ حلال نیست و در این زمینه حتی از پدر بزرگش هم سؤال میکند و پول را به صاحب شرکت باز میگرداند.
🌹🌿🌹
(اصرار به جبهه و رفتن با شناسنامه پسرعمو)
مادر شهید حمیدرضا حیدری:
حمیدرضا از وقتی که در دوره راهنمایی درس میخواند، درخواست اجازه رفتن به جبهه را میکرد. به خصوص هنگامی که آهنگ «هرکه دارد هوس کرببلا بسمالله…» را در تلویزیون میشنید. ما بارها منصرفش کردیم، اما مدام از من میخواست تا با پدرش صحبت کنم.
🌹🌿🌹
با توجه به اینکه سن او به ۱۵ سال تمام نرسیده بود و اجازه رفتن به جبهه را نداشت، با شناسنامه پسر عمویش که نام پدرش اسماعیل بود، ثبتنام کرد.
او گاهی از جبهه نامه میفرستاد که خیلی سوزناک بود، او در نامههایش از همه طلب بخشش میکرد و میگفت «مادر جان، دوست دارم شهید بشوم نه اینکه به مرگ عادی از دنیا بروم، شما هم برای شهادتم دعا کن».
البته یکبار در مسافرتی که به ورامین آمده بودیم تصادف جدی کرد و ضربه مغزی شد اما خداروشکر حالش خوب شد.
🌹🌿🌹
آثار برجسته و تاثیر گذار شهدا و ایثارگران
(میهمانی آخر برای خداحافظی و حلالیت در مسیر شهید شدن)
بار دوم که قصد داشت به جبهه برود به من گفت «مامان دوست دارم حالا که آخرین بار است که به جبهه میروم، یک میهمانی بدهیم تا من با همه اقوام خداحافظی کنم».
ما هم اقوام نزدیک را دعوت کردیم و میهمانی مفصلی ترتیب دادیم. حمیدرضا آن شب در یک دیدار به یاد ماندنی با همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. صبح روز بعد که میخواست برود، سه بار از زیر قرآن گذراندمش و خداحافظی کردیم. هر بار که قدری جلو میرفت دوباره برمیگشت و مرا میبوسید. نمیتواستیم از هم دل بکنیم. خلاصه بعد از چند دفعه خداحافظی، موتورش را روشن کرد تا آن را منزل عمهاش بگذارد. من هم پشت سرش آب ریختم اما دلشوره عجیبی داشتم.
🌹🌿🌹
(خوابی که در شب شهادت حمیدرضا تعبیر شد)
شب شهادت حمیدرضا یعنی هفتم بهمن ماه ۱۳۶۵ در خواب دیدم من و حمیدرضا را به سمت آسمان میبرند و مسافت خیلی زیادی حرکت کردیم، تا به نقطهای رسیدیم که او از من جدا شد و من تنها ماندم. وقتی از خواب بیدار شدم مطمئن شدم حمیدم به شهادت رسیده است.
🌹🌿🌹
فردا صبح، پدرش با اهواز تماس گرفت و جویای وضعیت او شد. آنها گفتند از او اطلاعی نداریم و ۲ ؛ ۳ روزی است آماری از او در دست نیست، اما احتمالاً مجروح شده است و شما برای اطلاعات لازم درباره او به خیابان جمهوری اداره بهداری کل مراجعه کنید.
ما بدن او را جزء مجروحان جستوجو میکردیم، در حالی که او جزء شهدا بود و بدنش در بهشت زهرا شناسایی شد.
🌹🌿🌹
حمیدرضا از ناحیه شکم به وسیله ترکش در عملیات کربلای پنجم در منطقه شلمچه به شهادت رسید، در حالیکه فقط ۱۶ سال داشت. او علاوه بر ترکش، شیمیایی هم شده بود.
بدن حمیدرضا پس از تشییع به همراه دو نفر دیگر از شهدا در ورامین در گلزار شهدای «سید فتحالله» به خاک سپرده شد.
🌹🌿🌹
(خوابی که بعد از شهادت حمیدرضا دیدم و آرام شدم)
همیشه آرزو داشتم فرزندم را مثل بقیه جوانها در لباس دامادی ببینم.
یک شب در عالم خواب دو خانم سفید پوش را دیدم که در یک باغ زیبا ایستادهاند، حمیدرضا هم در آنجا بود. به من نگاه کرد و گفت: مامان نگران من نباش، این دو نفر موکل من هستند و در این باغ درخدمت من هستند. بعد مقداری میوه چید و گوشه چادرم ریخت.
🌹🇮🇷🌿🌹
#جهادتبیین
#عفاف
#حجاب
🌺🌿🌸
سلامتی و فرج آقا امام زمان و امام خامنهای عزیز و تمام خواهران با حجاب ؛
و شادی روح مطهر شهدا بخصوص شهید حمیدرضا حیدری صلوات:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
🌹🌿🌹
@asarebarjasteshohada
@ravayatefathavini
https://eitaa.com/hafttapeh
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌿السلام علیک یااباصالح المهدی🌿🌺
معرفی کوتاهی از نابغه ی جهان اسلام
شهید سید محمد باقر صدر.
🌹🇮🇷🌿🌹
#جهادتبیین
#عفاف
#حجاب
🌺🌿🌸
سلامتی و فرج آقا امام زمان و امام خامنهای عزیز و تمام خواهران با حجاب ؛
و شادی روح مطهر شهدا بخصوص شهید والامقام سید محمد باقر صدر صلوات:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
🌹🌿🌹
@asarebarjasteshohada
@ravayatefathavini
@twtenghelabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌿السلام علیک یااباصالح المهدی🌿🌺
شهید سید محمد باقر صدر در کلام امام خمینی:
او مغز متفکر جهان اسلام بود.
🌹🇮🇷🌿🌹
#جهادتبیین
#عفاف
#حجاب
🌺🌿🌸
سلامتی و فرج آقا امام زمان و امام خامنهای عزیز و تمام خواهران با حجاب ؛
و شادی روح مطهر شهدا بخصوص شهید والامقام سید محمد باقر صدر صلوات:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
🌹🌿🌹
@asarebarjasteshohada
@ravayatefathavini
@twtenghelabi