eitaa logo
آثار پاکروان
56 دنبال‌کننده
113 عکس
18 ویدیو
176 فایل
در تاریخ بماند. خفته‌گان بیدار شوند, ارتباط با مدیر: @pakravan40
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃♥️🍃 تاریخ ق1 🍃♥️🍃 « با یاد شهدای رودک مخصوصا شهید محمد تقی شریف» 🍃غروب آفتاب نزديك بود. چند تكه ابر در وسطه آسمان ديده مي‌شد. پسر كوچكي روي سكوي دم درشان نشسته بود. اسم او حسن بود. او منتظر آمدن پدرش بود. هوا كم‌كم تاريك مي‌شد. با كم شدن نور خورشيد، قدرت سرما بيشتر مي‌شد. 🍃سوز سردي كه بر پشت باد ملايم سوار بود، آهسته آهسته از راه مي‌‍رسيد، گرماي روز را مي‌راند و خودش بجايش مي‌نشست. حسن با ناراحتي غروب آفتاب را تماشا مي‌كرد. او در فكر پدرش بود. دوست داشت هر چه زودتر بيايد و او را در آغوش بگيرد. پدرش مشهدي جعفر، مرد زحمت‌کش و مهرباني بود. 🍃مشهدي جعفر از اوايل انقلاب در تظاهرات شركت مي‌كرد. او مرد با خدايي است. از ستم‌هاي زمانه ناراحت بود. مي‌خواست ستمگر از بين برود. او غم و غصه‌هاي زيادي را به ياد داشت. زماني كه جوان بود، آن غم‌ها در سينه‌اش انباشته شده بود. هيچ وقت نمي‌توانست آن‌ا را فراموش كند. حالا كه تمام ملت براي سرنگوني رژيم شاه تلاش مي‌كردند. عقيده داشت كه بايد هر چه توان دارد، كمك كند تا انقلاب به پيروزي برسد. 🍃حسن سردش بود. او به سرما اهميت نمي‌داد، يا اصلا به سرما فكر نمي‌كرد. از حالتي كه روي سكو نشسته بود، به خوبي مي‌شد آثار سرما را در وجودش مشاهده كرد. 🍃حسن شعارهايي را زير لب زمزمه مي‌كرد. او اين شعار ها را از پدر و برادر بزرگ‌اش حسين ياد گرفته بود: 🍃« مرگ برشاه، درود بر خميني» 🍃« مرگ بر آمريكا» 🍃« مرگ بر سه مفسدين كارتر، سادات و بگين» 🍃« الله اكبر، خميني رهبر، الله اكبر، خميني رهبر» 🍃« استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي» (ادامه در ق2) 🖌 محمد ابراهیم پاکروان (مواِپا) . . توجه: استفاده در کانال‌ها و گروه‌ها با حفظ امانت، صلواتی است.
🍃♥️🍃 تاریخ ق2 🍃♥️🍃 موقع فرار شاه اين را ياد گرفته بود: « شاه فراري شده، سوار گاري شده» مادرش مشغول جمع كردن رخت‌ها از روي طناب بود. حسن را ديد كه روي سكو نشسته است. گفت: پسرم هوا سرد است. بيا، برو خانه. ـ سردم نيست. ـ چرا سردت است. ببين چطوري روي سكو نشسته‌اي. ـ گفتم كه سردم نييست. صبر كن. پدرم بيايد با هم مي‌آييم. ـ پس بيا كتت را بپوش. حسن بدون آنكه جواب بدهد، از سكو پايين آمد. به طرف مادرش دويد. بعد از پوشيدن كت دوباره به سر جايش برگشت. مدتي گذشت. پدرش را ديد كه وارد كوچه شد. با خوشحالي از سكو پايين پريد. به طرف پدر دويد. وقتي به پدر رسيد، خودش را به آغوش‌اش انداخت. مشهدي جعفر پسرش را در آغوش كشيد. بوسه‌اي از صورتش برداشت. صورتش سرد بود. در حالي كه با يك دست پسرش را در آغوش نگه داشته بود، با دست ديگرش دست‌هاي كوچك پسرش را در ميان دست بزرگش جاي مي داد. گفت: دست‌هايت يخ زده، چرا به خانه نرفتي؟ ـ مي‌خوام با تو بروم. ـ در خانه مي‌ماندي، مي‌آمدم. ـ آخه امروز دير كردي. ـ اگر مي‌دانستي به كجا رفته بودم، اين حرف را نمي‌زدي. دست‌هايش را از دست پدر بيرون آورد. در حالي كه دست در گردنش مي‌انداخت و صورتش را به صورتش مي‌چسباند، گفت: امروز چه شعار تازه ياد گرفتي؟ ـ چند شعار خوب و جديد ياد گرفتم كه به تو هم ياد مي‌دهم. ـ برايم بگو. ـ چشم. اما در خانه. (ادامه در ق3) 🖌 محمد ابراهیم پاکروان (مواِپا) . . توجه: استفاده در کانال‌ها و گروه‌ها با حفظ امانت، صلواتی است.