eitaa logo
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
40.7هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
26 فایل
✍️ ملتی که تاریخ خود را نداند محکوم به تکرار آن است... 👤ارتباط با اساطیر نامه @moghadam_md تبلیغات👇 @ADS_QODS
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻ایران و تغییرات رضاشاهی/ این داستان تغییر نام شهرها ✍ یرواند آبراهامیان، مورخ ایرانی-آمریکایی خاورمیانه و استاد برجسته تاریخ در کالج باروخ در کتاب «تاریخ ایران مدرن» می‌نویسد: [پس از پیروزی انقلاب اسلامی] شهرهایی که توسط رضاشاه تغییر نام داده‌شده بودند به نام‌های قبلی خود بازگشتند. برای مثال، پهلوی به انزلی، رضائیه به ارومیه و شاهی به علی‌آباد 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸تصویری کمیاب و کمتر دیده شده از پرواز دادن بالن/ میدان مشق تبریز «دانشسرای فعلی» سال ۱۲۷۳ شمسی 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻خط قدرت در عراق تا صدام ✍در دوران جنگ سرد عراق به یکی از متحدین نزدیک اتحاد جماهیر شوروی تبدیل شده بود و شوروی از طریق این کشور نفوذ خود را در خاورمیانه فراهم می‌کرد. در این دوران، شوروی سعی می‌کرد از وحدت و یکپارچگی عراق حمایت کند تا بتواند با کمک یک حکومت قوی و با قدرت، اهداف خود را عملی سازد. از این رو بود که حکومت‌های مرکزی عراق با پشتوانه شوروی، همهٔ جنبش‌های آزادی خواهانه و استقلال طلبانه را به شدت سرکوب می‌کردند در سال ۱۹۵۷ شیعیان معترض عراقی توانستند پس از سال‌ها فعالیت سیاسی نظام‌مند، حزب الدعوه عراق را تشکیل دهند و اعلام موجودیت سیاسی نمایند. در این زمان بود که با کودتای ضدسلطنتی ژوئیه ۱۹۵۸ توسط تیمسار عبدالکریم قاسم که تمایلات چپ‌گرایانه حکومت پادشاهی عراق به پایان رسید و حکومت جمهوری برقرار شد. در سال ۱۹۶۳ بعد از اینکه عبدالسلام عارف به کمک حزب بعث عراق طی کودتایی خونین قاسم را به قتل رساند حکومت عراق را به دست گرفت؛ ولی بعد از مدتی خود به مخالفت با این حزب پرداخت. پس از مرگ عبدالسلام در سانحه سقوط هلیکوپتر، برادرش عبدالرحمن عارف زمام قدرت را در دست گرفت. سرانجام در سال ۱۹۶۸ حزب بعث در دومین کودتا اما بدون خونریزی، دولت عارف را سرنگون کرد و حسن البکر با تشکیل شورای فرماندهی انقلاب، قدرت را به دست گرفت. وی نیز در سال ۱۹۷۹ در اثر فشار معاونش صدام حسین مجبور به استعفا شد و صدام رئیس‌ جمهور عراق گردید. در سال ۱۳۵۹ (۱۹۸۰) جنگ ایران و عراق با حمله غافلگیرانه صدام به مرزهای ایران آغاز شد که تا سال ۱۹۸۸ ادامه یافت. در همان دهه عملیات انفال که در مناطق شمالی عراق به اجرا درمی‌آمد به قتل و کشتار بیش از ۱۸۲ هزار از کردها گردید و از جمله وقایع مرتبط با آن می‌توان به بمباران شیمیایی شهر حلبچه اشاره نمود 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 «آشور بانیپال بابلا» و هنر فاخر دوران پهلوی! ✍آشور بانیپال بابلا یک کارگردان آسوری تبار بود که علی‌رغم این‌که در جوانی تحصیلات دینی در الهیات مسیحی کرده بود، فردی لائیک و به‌شدت هنجارشکن در حوزهٔ هنری بود و در وقاحت جنسی در آثار نمایشی و نقاشی‌های خود، چند قدم از امثال خود هم جلوتر بود. او همان کسی است که در سال ۵۶ نمایشگاهی از نقاشی‌های خود از بدن برهنه و پایین‌ تنه خود را در گالری ثریا در تهران به نمایش گذاشت که مهمان ویژهٔ این نمایشگاه کسی نبود جز فرح پهلوی! آشور بانی‌پال چند نمایشنامه بر روی صحنه آورد. در یکی از این نمایشنامه‌ها تمام هنرپیشه‌های زن و مرد آن لُخت و عریان -به صورت مادر زاد- به صحنه می‌آمدند و در مقابل چشم تماشاگران هنرنمایی! می‌کردند!! در نمایشنامه‌ای دیگر، هنرپیشگان در حین اجرای برنامه برخی از تماشاچیان را به باد ناسزا می‌گرفتند و به آنان فحش‌های رکیک می‌دادند و واکنش خشم‌آلود بعضی از تماشاچیان را به حساب موفقیت خود در وادار کردن تماشاچی به بازی و دخالت در نمایش خود تلقی می‌کردند 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 باید از فرق سر تا ناخن پا غربی شد! تقی‌زاده از قرارداد دارسی تا دست ‌داشتن در شهادت شیخ فضل‌الله نوری(ره) ✍ تقی‌زاده روشنفکر غربگرایی که موافق تقسیم ایران بین روسیه و انگلیس و مخالف ملی‌ شدن صنعت نفت بود. وی به‌ دلیل شدت خشم مردم از شهادت شیخ‌ فضل‌الله نوری و تجدید امتیازنامه دارسی، دو بار مجبور به فرار از ایران شد. کسی که گفت: ایران باید از فرق سر تا ناخن پا غربی بشود! روحانی نمای فراماسون نفوذی بین علمای همسو با جریان غربگرای مشروطه، از عوامل انگلیس در منحرف کردن مشروطه، از عوامل به سلطنت رسیدن و تقویت دیکتاتوری رضاخان و پسرش محمدرضا پهلوی، مروج فرهنگ غرب... 📚بخشی از سخنرانی رهبری در خصوص شبه‌ روشنفکران داخلی که دنبال ترویج فرهنگ غربی هستند 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 بخشی از خاطرات عین السلطنه در باب الطاف انگلیس به مردم ایران ✍عین السلطنه در روزنامه خاطراتش نقل می‌کند: "در تهران مردم از شدت گرسنگی و قحطی از سلاخ‌ خانه خون گوسفند برای تغذیه خودشان و اطفالشان میگرفتند" در خندقی مُردار شتری افتاده بود که مردم از فرط گرسنگی گوشت و حتی استخوان‌های آن را بردند! همچنین در ج ۷ خاطراتش به کنایه می‌نویسد: و انگلیسی های خیرخواه!!! اجناس را از بازار ایران میخریدند و احتکار می‌کردند. نسل کشی بزرگ ایرانیان به سال ۱۲۹۶ تا ۱۲۹۸ که سفارت و دولت انگلستان در آن نقش داشت 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻تاریخ بخوانیم ✍از اواخر قاجار، کمیسیون جنگ دنبال تشکیل ارتش بود. رضا ماکسیم هم در برخی از جلسات شرکت داشت. ارتش از ترکیب دو نیرو ایجاد شد، ژندارمری و بریگاد قزاق، ژاندارمری ره‌آورد مشروطه بود و بریگاد قزاق در زمان ناصرالدین شاه توسط روسها شکل گرفت. رضا در یکی از سفرهای شاه به اروپا محافظ بار سوغات خاندان قاجاری بود تا گرفتار راهزنان نشوند رضاخان از قزاقها بود، در بین آنها محبوبیت و نفوذ داشت، وقتی فرمانده کل، و بعدها نخست وزیر شد، اولویت و پُستها برای قزاقها بود چون نسبت به رضاخان وفادارتر بودند. اما نیروهای ژاندارمری، از ابتدا مخالفتهایی داشتند و در برابر قزاقها احساس حقارت میکردند. وقتی رضاخان به پادشاهی رسید، ارتش مهمترین و اصلی ترین بازوی نظامش بود، بخصوص قزاق ها. هنوز قانون سربازگیری اجباری تصویب نشده بود. رضاشاه آن اوایل از ترس ترور، شبها مکان خواب خود را تغییر میداد. حتی رابطه زناشویی با تاج الملوک (مادر محمدرضا) هم قطع شد. رضاخان از دو چیز هراس دائمی داشت: ترور و کودتا خیلی ها در ارتش قربانی این سوظن شاه شدند.کافی بود نظمیه گزارش دهد یا کسی برای دیگری پاپوشی بسازد. یکی از آنها سرهنگ محمود خان پولادین بود که به جرم کودتا اعدام شد. بعدتر گروه افسران با رهبری افسر جوان، محسن جهان سوز دستگیر و اعدام شدند. گروهی از افسران لشگر تهران در همان سال بخاطر احتمال سوقصد به رضاشاه بازداشت و اعدام شدند. عشایر، اقوام و بخصوص پادگان های مرزی مانند سلماس و خراسان علیه شاه اقدام کردند و در یک روز ۳۰۰ نفر بازداشت و گروهی اعدام شدند. ارتش رضاخانی، به گزارش سفارت انگلیس بیش از حد نازپروده بود. در صف آرایی علیه مخالفین داخلی و سان دیدن رژه ها جلوه زیبایی داشت اما وقتی ایران مورد حمله قرار گرفت، سربازها در تهران اسلحه خود را میفروختند تا با پول آن به روستا های خود بازگردند. ارتش شاهنشاهی توان دفاع از ملت را نداشت نیاز به ارتش ملی داشتیم ✍علیرضا زادبر 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻رمان سپر سرخ ، قسمت هفدهم ▫️چند روز با دلی که در قفس سینه برای پدر و مادرم پَرپَر می‌زد، میهمان خانه نورالهدی بودم. ▪️عامر هر روز به ما سر می‌زد و هر بار من خودم را در اتاق حبس می‌کردم تا چشمان عاشقش را نبینم و دیگر طاقتش تمام شده بود که یکبار از همان پشت در،صدا رساند:«اگه تو نمی‌خوای منو ببینی ولی من دلم برات خیلی تنگ شده!» ▪️و این قهر و سکوت دیوانه‌اش کرده بود که بی‌هوا فریاد کشید:«نامردم اگه ایندفعه تنها برم آمریکا!باید با من بیای،میفهمی؟!» ▫️خیال می‌کرد با عربده کشیدن می‌تواند رامم کند و نمی‌دانست در این سال‌ها در فلوجه به‌قدری حیوان وحشی داعشی دیده‌ام که دربرابر این تشرهای عاشقانه حتی لحظه‌ای دلم نمی‌لرزد. ▪️می‌شنیدم نورالهدی سرزنشش می‌کند و او همچنان خط و نشان می‌کشید که لحن مردانه‌ای در خانه پیچید و همزمان صدای خنده و خوشحالی بچه‌ها بلند شد. ▫️ظاهراً پدرشان به خانه برگشته و سرانجام ابوزینب از خط آمده بود که دستپاچه روسری‌ام را به سر کشیدم و هیجان‌زده‌تر از نورالهدی از اتاق بیرون رفتم. ▪️فقط می‌خواستم خبری از فلوجه بگیرم و حواسم نبود ابوزینب از ماجرای حضورم در این خانه بی‌خبر است که دربرابر حیرت نگاهش، زبانم به هم پیچید:«فلوجه آزاد شد؟» ▫️نورالهدی و عامر محو حالم مانده بودند، ابوزینب چند لحظه نگاهم کرد و مثل اینکه من تازه به خاطرش آمده باشم،خنده فراموشش شد. ▪️خسته و خاکی از معرکه برگشته، سر و وضع لباس جنگی‌اش به هم ریخته و چین و چروک صورت آفتاب‌سوخته‌اش خبر از نبردی سخت می‌داد و حالا نمی‌فهمید نامزد سابق عامر و دختر زندانی در فلوجه، در این خانه چه می‌کند. ▫️عامر چند قدم عقب‌تر با دلخوری نگاهم می‌کرد و چند دقیقه کشید تا نورالهدی دست و پا شکسته برای ابوزینب بگوید چرا من اینجا هستم و او با هر کلمه‌ای که از همسرش درباره من می‌شنید، خون غیرت بیشتر در صورتش می‌دوید و سفیدی چشمانش از خشم به سرخی می‌زد. ▪️شرم و حیا مانع می‌شد تا نورالهدی همه‌چیز را بگوید و از همان حرف‌های درهم، ابوزینب تا ته خط رفته بود که دیگر نگاهم نکرد و ساکت گوشۀ اتاق در خودش فرو رفت. ▫️من منتظر خبری از فلوجه بودم و خبر دیگری خاطرش را به هم ریخته بود که نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم فرو رفت و با لحنی مبهم زمزمه کرد:«پس مهدی اونشب واسه همین انقدر دیر اومد.» ▪️نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و نمی‌دانستم نام همان کسی را بر زبان آورده که چند روز است خانه خیالم را خراب کرده و پریشان پرسیدم:«فلوجه آزاد شد؟ از پدر و مادرم خبر داری؟» ▫️همانطور که سرش پایین بود، به آرامی خندید و با متانت جواب داد:«فلوجه سر افعی داعش بود که امروز کوبیدیم و شهر کاملاً آزاد شد!همین امروز خودم می‌برمت پیش پدر و مادرت.» ▪️باورم نمی‌شد کار داعش در فلوجه تمام شده باشد و دوباره می‌توانم پدر و مادرم را ببینم که کاسۀ هر دو چشمم از اشک، لبالب شده و با لب‌هایی که سه سال هر لحظه از ترس داعش می‌لرزید، دوباره می‌خندیدم. ▫️نورالهدی در آغوشم کشید و عامر دلتنگ خنده‌هایم بود که حلقه‌ اشک روی مژه‌های مشکی و بلندش نشست و نمی‌خواست گریه کردنش را ببینم که به پشت سر چرخید و دیدم او هم از شادی آنچه باورش نمی‌شد، شانه‌هایش از گریه می‌لرزد. ▪️ابوزینب همانطور که به پشتی تکیه زده بود، تلویزیون را روشن کرد و دیدم مردی با موی و محاسنی سپید میان خبرنگاران عملیات آزادی فلوجه را با آرامش شرح می‌دهد و نورالهدی با خوشحالی رو به من کرد:«ابومهدی همینه!فرمانده حشدالشعبی!» ▫️با کف دستم پردۀ اشک را از چشمانم کنار زدم تا صورت او را بهتر ببینم و به‌خدا یک تکه نور بود که میان جمعی از نظامیان با لبخندی شیرین و لحنی دلنشین سخن می‌گفت و دلم می‌خواست حاج قاسم را هم ببینم که معصومانه پرسیدم:«حاج قاسم بین‌شون نیس؟» ▪️از اینکه نام این سردار ایرانی را بردم، عامر مردد به سمتم چرخید و انگار نام ایران عصبی‌اش می‌کرد که با هر دو دست اشک‌هایش را پاک کرد و پیش از آنکه اعتراض کند، ابوزینب متعجب پرسید:«حاج قاسم رو از کجا می‌شناسی؟» ▫️شاید این سکوت چند روزه و حالا این به زبان آمدنم، عامر را عصبانی‌تر کرده بود که نیشخندی نشانم داد و متلک انداخت:«خیال کردی پدر و مادرت رو حاج قاسم نجات داده؟» ▪️و پاسخ این طعنۀ تلخش در سینۀ ابوزینب بود و روی نام حاج قاسم غیرت داشت که مقابل عامر قد علم کرد و صدایش بالا رفت:«همون جوونی که اونشب آمال رو نجات داده از نیروهای ایرانی حاج قاسم بوده!» ▫️برای یک لحظه نفسم در سینه بند آمد که دوباره نجابت نگاه و مردانگی لحنش پیش چشمانم آمده و حالا فقط می‌خواستم ابوزینب بیشتر برایم بگوید از مردی که معجزۀ زندگی‌ام شده و بی‌هوا دلم را با خودش برده بود... 📖 ادامه دارد... ✍ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
🔻رمان سپر سرخ ، قسمت هجدهم ▫️اما همین خبر و یادآوری آن شب برای عصبی‌تر کردن عامر کافی بود که سینه در سینۀ ابوزینب نعره کشید: «انقدر ایرانی ایرانی نکنید! از کجا معلوم همون ایرانی آمال رو اذیت نکرده باشه و حالا این دختر از ترس آبروش جرأت نمی‌کنه حرفی بزنه!» ▪از زشتی آنچه از زبان عامر می‌شنیدم گُر گرفتم، نورالهدی قدمی به سمت عامر رفت تا پاسخ بی‌حیایی‌اش را بدهد و ابوزینب به هیچ‌کدام‌ از ما فرصت عکس‌العمل نداد که کشیدۀ محکمی در صورت عامر کوبید و مردانه فریاد کشید: «خفه شو!» ▫تنم تب کرده بود، پیشانی‌ام از عرق پوشیده و دیگر توانی برای ایستادن نداشتم که قامتم از زانو شکست، بی‌رمق روی زمین چمباته زدم و به‌خدا دلم می‌خواست زمین من را ببلعد. ▪آن شب، بعد از رفتن آن داعشی هیچ‌کس جز خدا بین ما نبود و خدا خود شاهد نجابت چشمان و حیای کلامش بود که حتی در ماشین یکبار نگاهم نکرد و جز چند سوال ضروری، کلامی با من حرف نزد تا مرا به آغوش نورالهدی سپرد و رفت. ▫تازه گمشدۀ این چند روزم را پیدا کرده و دلم می‌خواست بیشتر از او بشنوم و حالا عامر کاری کرده بود که حتی خجالت می‌کشیدم سرم را بالا بگیرم. ▪️جای سیلی روی صورت عامر بود و انگار این کشیده، داغ دل ابوزینب را خنک نکرده بود که کلماتش از خشم تک به تک آتش می‌گرفت: «اون پسر رفیق منه! یک ساله با هم تو یه سنگر می‌جنگیم و مثل برادرم بهش اعتماد دارم. تو خجالت نمی‌کشی؟» ▪عامر دیگر جرأت نمی‌کرد کلامی بگوید که فقط خیره نگاهش می‌کرد و آنچه من ندیده بودم، ابوزینب دیده و تازه امروز رازش را فهمیده بود که شور شیدایی آن جوان به جانش افتاد و صدایش همچنان از ناراحتی می‌لرزید: «کاری که اون شب مهدی کرده، دل و جیگری می‌خواد که هرکسی نداره! پس دهنت رو ببند!» ▫از نیمرخ عامر می‌دیدم صورتش از غیظ و غضب کبود شده و کشیده‌ای که در دستان من مانده بود، از ابوزینب خورده و دیگر حرفی برای گفتن نداشت که از خانه بیرون رفت و در را پشت سرش طوری به هم کوبید که تنم لرزید و اشکی که پشت شیشه چشمم بند آمده بود، بی‌صدا چکید. ▪نورالهدی می‌فهمید چه حالی دارم؛ کنارم روی مبل نشست و دستان مهربانش را دور شانه‌ام کشید تا دلم به خواهری‌اش خوش باشد و ابوزینب برای دلداری‌ام نمی‌دانست چه کند که به جاده خاکی زد: «خطوط تلفن هنوز تو فلوجه قطعه، نمی‌تونیم با پدر و مادرت تماس بگیریم اما هروقت آماده شدی، خودم می‌برمت!» ▫می‌دانستم به هوای دوری و بی‌خبری از من، دلی برایشان باقی نمانده و در این چند روز کابوس کشته شدن من هزار بار آن‌ها را کشته است که تمام توانم را جمع کردم و یک جمله گفتم: «الان بریم.» ▪نورالهدی دلش می‌خواست همراهم تا فلوجه بیاید اما دخترانش یکی سه ساله و دیگری شیرخواره بود و نمی‌شد تنهایشان بگذارد‌ که مرتب سفارش حال و روزم را به همسرش می‌کرد. ▫️به خوبی می‌دانست در فلوجه کارد به استخوان مردم رسیده است؛ هر چه می‌توانست از نان و برنج و گوشت و روغن و حبوبات همراهم کرد و به جای من، او از اینهمه مهربانی شرمنده بود که زیر لب زمزمه کرد: «تا شهر برگرده به وضعیت عادی شاید اینا به کارتون بیاد.» ▪️آغوشش شبیه خواهری که هرگز نداشتم گرم و امن بود و باید از حضورش دل می‌کندم که سرانجام روی او و دخترانش را بوسیدم و از خانه خارج شدم. ▫️با دلی که از زخم زبان عامر آتش گرفته بود، از پله‌ها پایین می‌آمدم و هنوز از پیچ پله رد نشده بودم که ابوزینب صدا رساند: «در ماشین بازه، سوار شو تا من بیام.» ▪در خانه را باز کردم و همین که ماشین ابوزینب را دیدم، پرندۀ خیالم از قفس پرید که چند شب پیش درست مقابل در همین خانه از ماشینش پیاده شده و همینجا آخرین بار او را دیده و حالا نمی‌فهمیدم در دلم چه خبر شده است. ▫شاید صورتش را به درستی ندیده و تنها ساعتی کنار او بودم و در همان زمان کوتاه، جسارت و شجاعت و فداکاری‌اش کاری با قلبم کرده بود که حتی لحظه‌ای فکرش فراموشم نمی‌شد. ▪نگاهم به خم خیابان بود؛ جایی که ماشینش پیچید و آخرین بار نیمرخ صورتش را دیدم و بی‌آنکه بخواهم آرزویی به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت در و دیوار جانم را به هم کوبید؛ دلم می‌خواست تنها یکبار دیگر او را ببینم و بنا بود حتی شیرینی آرزوی دیدارش زهرِ جانم شود که صدای عامر در گوشم شکست: «چرا نمی‌فهمی داری دیوونم می‌کنی؟» ▫به سمتش چرخیدم؛ کنار کوچه منتظر من ایستاده بود و می‌خواست تا ابوزینب نیامده کاری کند که با میخ نگاه خیره‌اش به چشمانم فرو رفت و بی‌پرده پرسید: «چی‌کار کنم که راضی بشی با من بیای؟» ▪هنوز از نیشی که در خانه زده بود، تا مغز استخوانم می‌سوخت که با تنفر نگاهش کردم و با یک جمله انتقام گرفتم: «اگه تا دیروز هیچ احساسی بهت نداشتم، از امروز ازت بدم میاد!»... 📖 ادامه دارد... ✍ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
راهی برای زیاد شدن محبت به امام زمان علیه السلام 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻نامه گاندی به آدولف هیتلر و ترجمه آن ✍دوست عزیز، دوستانم مدام اصرار می کنند که به خاطر وضعیت خطرناک دنیا، نامه ای برایت بنویسم. من تاکنون مقاومت کردم چون احساس می کردم که ارسال نامه دور از نزاکت است. ولی چیزهایی اتفاق اقتاده که حس می کنم دست از حساب و کتاب های اینچنینی بردارم و به امید کوچکترین تاثیر ممکن، درخواستم را درمیان بگذارم. کاملا مشخص است که در این لحظه از تاریخ، شما تنها انسانی هستی که قدرت جلوگیری از جنگی را داری که می تواند بشر را به دوران بربریت برگرداند. اشکالی ندارد اگر این مزاحمت من کمی ترا برنجاند. آیا به درخواست مردی که موقعیت و منزلتش را مدیون مخالفت با خشونت است توجه خواهی کرد؟ به هر حال انتظار دارم که مرا به خاطر جسارتم ببخشی. دوست همیشگی تو، گاندی 1939،7،23 ‌📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436