eitaa logo
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
39.9هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
27 فایل
✍️ ملتی که تاریخ خود را نداند محکوم به تکرار آن است... 👤ارتباط با اساطیر نامه @moghadam_md تبلیغات👇 @ADS_QODS
مشاهده در ایتا
دانلود
طى هزاران سال داشتن ريش يك سنت رايج بين مردان ايرانى بود. تااينكه درسال۱۰۰۷ شاه عباس صفوى حكم تراشیدن ریش راصادرنمود.براساس این فرمان همه مردان حتی روحانیون موظف به تراشیدن ریش خودشدند! در آن دوران عثمانی ها که از دشمنان صفویه بودند ریش بلند داشتند و تلاش شاه عباس برای ایجاد تمایز با عثمانی ها در این دستور بی تاثیر نبود 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻آری از پشت کوه آمده ام ...! چه می‌دانستم اينور کوه بايد برای ثروت، حرام خورد... برای عشق، خيانت کرد... برای خوب ديده شدن، ديگری را بد نشان داد... و برای به عرش رسيدن، بايد ديگری را به فرش کشاند...! وقتی هم با تمام سادگی دليلش را می‌پرسم ، می‌گويند : از پشت کوه آمده‌ای ...! ترجيح می‌دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه‌ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگ‌ها باشد تا اينکه اينورِ کوه باشم و گرگ‌وار ، انسانیت را بدَرَم ...! ✍🏻محمد بهمن بيگی 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻عبدالرحمان شرفکندی متخلص به هَژار کسی که کتاب قانون ابن سینا كه به زبان عربى بود را به فارسی ترجمه کرد. عبدالرحمان شاعر، نویسنده، مترجم، واژه شناس و محقق کُرد بود. اين ترجمه چنان ارزشمند بود كه حتى حضرت آیت الله خامنه ای نيز در يك سخنرانى از اين ترجمه با ارزش تجليل كرد. او اشعار خيام را نيز به كردى ترجمه كرده بود. هژار بر اثر بیماری در اسفندماه ۱۳۶۹ در تهران درگذشت. پیکر او را به مهاباد منتقل کردند، در حالی‌که شهر در ماتم نشسته‌ بود و جمعیت انبوهی از دور و نزدیک برای وداع با وی گرد آمده‌ بودند
📸 تصویری از کامران میرزا فرزند ناصرالدین شاه فردی که سمت راست شاه ایستاده و عصا در دست دارد علی اصغر خان امین‌السلطان است که در ده سال آخر سلطنت شاه، مقام صدارت عظمی را به عهده داشت در سمت چپ شاه نیز کامران میرزا نایب‌السلطنه ایستاده است که فرزند سوم شاه بود و اختلافات زیادی نیز با امین‌السلطان داشت. میرزا رضا کرمانی یکی از دلایل قتل ناصرالدین‌شاه را ظلم و ستم‌های ماموران و اطرافیان کامران میرزا عنوان کرده بود 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
2.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دیدین تا اشتباه کسی رو تذکر میدیم سریع میگن برید جلو دزدی ها و اختلاس های هزار میلیاردی رو بگیرید؟! 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻اعتراف فردوست به اطاعت محمد رضا از سفارت انگلیس پس از عزل رضاخان از سلطنت، سفارت انگلیس به محمدرضا اطلاع می‌دهد كه گوش كردن به رادیو برلین و فتوحات و تصرفات ارتش آلمان مانع از انتصاب وی به عنوان شاه ایران خواهد شد پس از این پیام، محمدرضا پهلوی دیگر گوش كردن به رادیو برلین را برای همیشه كنار گذاشت. حسین فردوست در این باره می‌گوید: محمدرضا گفت: فردا اول وقت با "ترات" تماس بگیر و با او قرار ملاقات بگذار و بگو كه همان شب با محمدرضا صحبت كردم و گفت كه نقشه را از بین می برم و رادیو هم دیگر گوش نمی كنم مگر رادیوهایی كه خودشان اجازه دهند آنها را بشنوم 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
29.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬این مرد تنها مروری بر زندگی میرزا کوچک‌خان جنگلی و ماجراهای نهضت جنگل در مبارزه با دو قدرت بزرگ روش‌ها و انگلیس بمناسبت ۱۱ آذر ماه سالروز شهادت میرزاکوچک خان جنگلی 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻ماجرای یک جاسوس مرموز ✍"عباس زریباف" مهمترین جاسوس سازمان مجاهدین خلق و مهره مسعود رجوی در اطلاعات سپاه پاسداران بود. او در شنود عملیات‌های سپاه و فرار بنی‌صدر نقش مهمی ایفا کرد ولی پس از بارها خیانت، خود و همسرش با دیگر منافقین به قتل رسید. اکنون دختران وی در بین منافقین خارج نشین نگهداری می‌شوند. 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
3.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💻 ویدئویی از جنایات استعمار فرانسه در الجزایر ✍️ با دیدن این کلیپ متوجه میشوید، فرقب بین صهیونیستها، داعش، منافقین، صربها، ریگی، جیش العدل، بوکوحرام، القاعده، آمریکا ،انگلیس، فرانسه و آلمان نیست! 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 آلبوکرک، آغازگر امپراتوری پرتغال در مشرق زمین(دوران صفویه) ✍ آلبوکرک را نخستین فردی می‌دانند که پس از اسکندر مقدونی یک امپراتوری اروپایی در مشرق زمین ایجاد کرد! به او الفونسوی کبیر و خدای جنگ پرتغالی نیز می گویند! استراتژی او تأسیس یک امپراتوری پرتغالی در شرق بود. البوکرک با ایجاد پایگاه‌هایی که تمامی مدخل‌های دریایی را در بر می‌گرفت( شرق آفریقا، دهانه دریای سرخ، هرمز، مالابار و مالاکا ) کنترل استراتژیک اقیانوس هند را نصیب پرتغال کرد. از این پایگاه‌ها کشتی‌های اقیانوس‌ پیمای پرتغالی، کشتی‌های کندروتر عرب را به هراس می‌انداختند سدیدالسلطنه کبّابی می‌نویسد: «پرتغالیان با اعزام آلفونسو دالبوکرک تا ١١٧ سال (اواسط صفویه) حکومت بیدادگر و استعماری خود را در نهایت قدرت و خشونت ادامه دادند. راه‌های دریایی را زیر نظر گرفتند. حکومت‌ها و عاملان سیاسی و تجاری را به میل خود تغییر می‌دادند. باج و گمرک‌های فوق‌العاده از کالاها و بازرگانان می‌گرفتند. مساجد را می‌سوزانیدند و خود را یگانه مالک و فرمانفرما و صاحب‌اختیار این مناطق وسیع می‌شناختند و به پادشاه پرتغال بندگی این مردمان را تهنیت و تبریک می‌گفتند»!! ✍ استاد عبدالله شهبازی 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻کلنل ولادیمیر لیاخوف روسى که در دوره محمد علی شاه مجلس شورای ملی ایران رو به توپ بست 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻رمان سپر سرخ، قسمت بیست و نهم ✍متنفر شده و این روزها بیشتر نسبت به احساسش بی‌تفاوت بودم ولی بی‌اختیار برگشتم و صورتش به‌قدری تغییر کرده بود، که جا خوردم. ▪️میان موهای مشکی‌اش، تارهای سفید پیدا شده و از همین فاصله مشخص بود چقدر صورتش شکسته شده و دیگر مثل گذشته، سرزنده و سرحال نبود. ▫️خیره نگاهش می‌کردم و او گرم صبحت با جمال، انگار اصلاً من را نمی‌دید. ▪️حدس می‌زدم به خاطر شهادت ابوزینب و تسلای نورالهدی به عراق برگردد اما تصور نمی‌کردم او را در فلوجه و در این بیمارستان ببینم و تازه می‌فهمیدم هم‌خانۀ جمال در آمریکا که از صبح اینهمه وصفش می‌کرد، عامر بوده است. ▫️نمی‌خواستم با هم روبرو شویم که بی‌سروصدا برگشتم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که اسمم را صدا زد. ▪️مطمئن بودم مرا ندیده که مردد چرخیدم و دیدم مقابلم ایستاده است. چشم چند پرستار در انتهای راهرو به من بود که این پسر خوش‌تیپ با کت و شلوار مشکی و پیراهن سورمه‌ای، سراغم را گرفته و جمال انگار از همه‌چیز با خبر بود که با لبخندی مرموز نگاهم می‌کرد. ▫️نگاهش مثل روزهای اول آشنایی‌مان سرشار از عشق بود و لحنش لبریز محبت: «سلام آمال! من خیلی خوش شانسم که دوباره دیدمت، مگه نه؟» ▪️بعد از مجادلۀ سنگینی که سال‌ها پیش آخرین بار در خانۀ نورالهدی با هم داشتیم، اینهمه مهربانی عجیب بود و نمی‌دانستم نقش جمال در این میان چیست که خودش به حرف آمد: «واقعاً فکر کردی عامر واسه دیدن من تا فلوجه میاد؟!» ▫️سپس با صدای بلند خندید و در برابر نگاه گیجم اعتراف کرد: «چند روز بود فهمیده بودم برگشته عراق و هر چی بهش می‌گفتم همدیگه رو ببینیم، ناز می‌کرد ولی تا فهمید...» ▪️و عامر نمی‌خواست او بیش از این چیزی بگوید که با دست، پشتش زد و محترمانه عذرش را خواست: «تا همینجا کمکم کردی ممنونم، حالا برو به مریضات برس!» ▫️خنده روی صورتش ماسید و با دلخوری اعتراض کرد: «تو بازم از من می‌خوای برات یه کاری کنم!» ▪️حوصلۀ خوش‌نمکی‌شان را نداشتم و حقیقتاً نمی‌خواستم بار دیگر با عامر هم‌کلام شوم که برگشتم و همزمان عامر با صدایی آهسته خواهش کرد: «جلو چشم بقیه تحقیرم نکن!» ▫️از صدای قدم‌هایی که دور می‌شد، متوجه شدم جمال از ما فاصله گرفته و بی آنکه به سمتش برگردم، با لحنی سرد و سنگین پاسخ دادم: «اگه می‌خوای تحقیر نشی، از اینجا برو!» ▪️چشمانش را نمی‌دیدم اما از نفس بلندی که کشید، احساس کردم قلبش چطور در هم شکست و با صدایی شکسته‌تر التماس کرد: «به حرمت محبتی که بین‌مون بود، به خاطر چندباری که با هم سر یه سفره نشستیم، من فقط می‌خوام چند دقیقه باهات حرف بزنم، همین!» ▫️دیگر ذره‌ای محبت در دلم نبود و شاید تنها به حرمت همان احساس پاکی که سال‌ها پیش در قلبم بود، به سمتش چرخیدم و او با ذوقی که به جانش افتاده بود، پیشنهاد داد: «بریم بیرون. قول میدم چند دقیقه بیشتر نشه!» ▪️چشمان همه به ما بود و اینهمه کنجکاوی دیگر قابل تحمل نبود که با اکراه پیشنهادش را پذیرفتم و با هم به حیاط بیمارستان رفتیم. ▫️روزهای آخر پاییز بود، لحظات نزدیک غروب و سرمایی که خوشایند نبود و لبخند موزیانه جمال که هنوز در ذهنم مانده و آزارم می‌داد. ▪️روی یکی از نیمکت‌های حاشیۀ حیاط نشست و دیگر هیچ نسبتی جز نامردی‌اش بین ما نبود که سرِ پا ایستادم و او با لحنی رنجیده تمنا کرد: «میشه بشینی؟ من از بغداد تا اینجا نیومدم که انقدر عذابم بدی!» ▫️و من می‌خواستم تکلیف ارتباط او و جمال همین ابتدا روشن شود که بی‌توجه به تقاضایش، پرسیدم: «جمال از ما چی می‌دونه؟» ▪️هرآنچه در سینه‌اش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد و شمرده شروع کرد: «تو میشیگان هم‌خونه بودیم. می‌دونستم اهل فلوجه هست و تو بیمارستان کار می‌کنه. وقتی برگشتم عراق دلم می‌خواست ببینمت اما مطمئن بودم جواب منو نمیدی و نمی‌تونم پیدات کنم. زنگ زدم به جمال گفتم دنبال دختری هستم با این مشخصات.» ▫️به اینجا که رسید، خطوط صورتش همه از خنده پُر شد و با خوشحالی ادامه داد: «و بازم از خوش‌شانسی من، تو همکار جمال بودی. بهم گفت تو کدوم بخش کار می‌کنی و چه روزی شیفت هستی.» ▪️از جمال بیزار بودم، تبانی عامر با او عصبی‌ترم می‌کرد و با همین عصبانیت بازخواستش کردم: «برا چی دنبال من می‌گشتی؟» ▫️موبایلش را از جیب کتش بیرون کشید، برای چند لحظه صفحاتش را جابجا کرد و به نظرم آنچه می‌خواست، پیدا کرده بود که موبایل را به سمتم گرفت و اینبار محکم حرف زد: «برای این!» ▪️به صفحۀ موبایلش دقیق نگاه کردم و از آنچه دیدم، قلبم تیر کشید. ▫تصویر مردی را مقابلم گرفته بود که حدود هشت ماه تلاش می‌کردم فراموشش کنم و حالا نمی‌دانستم عکسش در موبایل عامر چه می‌کند و او از من چه می‌خواهد؟... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد