eitaa logo
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
41هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
26 فایل
✍️ ملتی که تاریخ خود را نداند محکوم به تکرار آن است... 👤ارتباط با اساطیر نامه @moghadam_md تبلیغات👇 @ADS_QODS
مشاهده در ایتا
دانلود
📸کاخ سعدآباد کاخ سعدآباد، یکی از زیباترین و تاریخی ترین کاخ های تهران است که در دامنه کوه های البرز قرار گرفته است. کاخ سعدآباد در گذشته محل اقامت تابستانی برخی از پادشاهان قاجار و پهلوی بوده است و امروزه به عنوان یک مجموعه تاریخی-فرهنگی در اختیار عموم قرار گرفته است 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻دریانوردی که مسلمانان را برای تمرین تیراندازی از دکل کشتی آویزان می‌کرد ✍ واسکو دو گاما، نماینده استعمار پرتغال؛ او را از موفق‌ترین! دریانوردان تاریخ می‌دانند چرا که نخستین فردی است که اروپا و آسیا را از طریق مسیری دریایی به هم پیوند داد از خصوصیات او این بود که مسلمانان را از دکل کشتی آویزان می‌کرد تا افرادش آن‌ها را هدف تمرین تیراندازی با تیروکمان خود کنند، این حرکت وحشیانه واسکو دوگامای پرتغالی کاملاً حساب‌ شده بود. او می‌خواست که مردم و حکمرانان محلی صدای التماس و عذاب اسرا را بشنوند در سال ۱۵۰۲ راهی سفر استعماری به هند شد. یکی از خدمهٔ او دربارهٔ برخورد آن‌ها با کشتی مسلمانانی که از سفر حج برمی‌گشتند چنین نوشته‌است: یک کشتی کاروان حج را گرفتیم که ۳۸۰ مرد و عدهٔ زیادی زن و بچه سرنشین داشت. لااقل ۱۲۰۰۰ سکه مال و اموال از آن‌ها گرفتیم. سپس کشتی و همهٔ سرنشینانش را با باروت آتش زدیم! 📚 منبع: تاریخ علم مردم؛ کانر کلیفورد ترجمه حسن افشار 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 کشتار منافقین در کرمانشاه ✍در جریان یورش مجاهدین خلق به شاه‌آباد (اسلام آباد غرب)، آنها در بیمارستان تمامی اعضای کادر درمانی بیمارستان که با آنها همکاری نکرده بودند را به شکل‌های فجیعی ترور کردند. رزمندگان مجروح و بی‌دفاع را که در بیمارستان بستری بودند روی هم در داخل حیاط جمع کردند و آنها را به رگبار بستند و سپس در حالی که تعدادی از آنها هنوز زنده بوده، را آتش‌شان زدند. سپس ساختان را هم آتش زده، به طوری که بیمارستان پس از این وقایع دیگر قابل استفاده نبود 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻ماده گاوی که یک گوساله زاییده! ✍ بارها فرح به من گفته بود شاه و خانواده‌اش به من به چشم ماده گاوی نگاه می کند که برای آنها گوساله‌ای زاییده است/فریده دیبا (مادر فرح) و البته ناگفته نماند کلا این نوع نگاه حقیرانه ی «جهالت مدرن» و «روشنفکری بیمار» به مقام زن می باشد، زن که در حقیقت هستی جایگاه ربوبیت، تربیت و پرورش انسانها را داراست. 📚 منبع: ما شما را آدم کردیم،علی شجاعی 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 ماجرای جوك‌هايی که برای شمالی ها ساختن ✍ این موضوع تاريخچه طولاني ندارد و به دوره رضاشاه بر مي‌گردد. زماني كه رضاشاه در مقام سردار سپه بود و مقدمات به قدرت رسيدن خود را فراهم مي‌كرد جهت بهره‌برداري از احساسات مذهبي مردم در مراسم سينه‌زني تاسوعا و عاشورا شركت مي‌كرد. در اين مراسم قزاقها و تعدادي از طرفداران سردار سپه شعار مي‌دادند: اگر در كربلا قزاق بودي / حسين بي‌ياور و تنها نبودي، اما مردم گیلان که سرکوب میرزا کوچک خان جنگلی را در یاد داشتند، فريب تبليغات دروغين قزاقها را نخورده و می گفتند: اگر در كربلا قزاق بودي/ عبا و كفش، از حسين ربودي، و در جريان كشف حجاب نیز می خواندند: اگر در كربلا قزاق بودی/ حجاب را از سر زينب ربودي مي‌گويند رضا شاه از آن موقع كينه رشتي‌‌ها را به دل گرفته و همه جا با توهين از ‌آنها ياد مي‌كرد و زمينه ساز ساختن جوك‌هاي مستهجن، مبتذل و توهين‌آميز عليه ‌آنها شد.» 📚منبع: از قاجار به پهلوی، دكتر محمد‌قلي مجد 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 کسری انوشه روان یا خسرو انوشیروان ✍ خسرو انوشیروان از مشهور ترین و نامدارترین شاهان ساسانی است که نزدیک به ۵۰ سال بر ایران حکومت داشته. انوشیروان همان انوشه روان است که به معنای جاودان روح یا روح جاویدان میباشد. کسرا/کسری لقب پادشاهان ساسانی است و با تبدیل ک به خ کسری انوشیروان به خسرو انوشیروان خوانده شده است 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خلط پشت گلو ریشه اصلیش بلغم در قسمت سر هست ،هیچ آنتی بیوتیکی باعث درمان آن نمی شود،فقط باید بلغم سر را خارج کرد اگر خلط پشت حلق درمان نشود باعث مشکلاتی مثل نفخ و رفلاکس معده ،پرخاشگری ،چاقی شکم و پهلو و افسردگی و کبد چرب می شود. برای درمان خارج کردن بلغم سر و از بین بردن خلط پشت گلو روی لینک زیر بزنید و فرم را پر کنید . 👇👇👇 https://formafzar.com/form/rdmkw https://formafzar.com/form/rdmkw https://formafzar.com/form/rdmkw
🔻عارف الهی آیت الله حق شناس ره درباره مبارزه با نفس می فرمودند: ✍باید نفس اماره را با بیداری شب و نماز اول وقت کنترل کنید شصت مرتبه هم که در مبارزه نفس شکست خوردی، باید بلند شوی و بگویی من پیروزم! مهم قاطعیت و تصمیم اول شماست. خداوند متعال در نهایت، شما را یاری می کند، ان شاءالله امیر مؤمنان علیه السلام میفرمایند: با هوای نفس تان مبارزه کنید تا زندگی تان خُرم شود 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻اولین تلگرافی که در ایران مخابره شد ✍«منت خدای را عزّ وجلّ که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت …» این اولین پیامی است که ۲۷ اسفند سال ۱۲۳۶ شمسی توسط تلگراف در ایران مخابره شد. عباسعلی خان دنبلی" نخستین ایرانی است که زبان مورس را آموخت و به عنوان تلگرافچی، اولین تلگراف بین مدرسه دارالفنون و کاخ گلستان را برای ناصرالدین شاه قرائت کرد 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📕رمان 🔻قسمت سی و دوم ▫️نگاهم از وحشتِ نشسته در کلماتش به تپش افتاده بود و دیگر جرأت نمی‌کردم تصویر را باز کنم. ▪️نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و باید می‌دیدم این عاشق دیوانه باز چه هدیه‌ای برایم تدارک دیده که با دستان لرزانم عکس را دانلود کردم و از آنچه دیدم، قلبم از تپش ایستاد. ▫️انگار جریان خون در رگ‌هایم متوقف شده باشد، تمام تنم یخ زده و دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد. ▪️نگاهم از نفس افتاده بود، سرم از درد می‌سوخت، به مرگ خودم راضی شده بودم و او امانم نمی‌داد که پیام بعدی را فرستاد: «این چند روز که خبری ازت نشد، خیلی بهم سخت گذشت. مجبور شدم خودم رو با فتوشاپ سرگرم کنم!» ▫️و او با همین فتوشاپ می‌خواست آبروی من و مهدی را به باد دهد و امشب کاری جز کشتن من نداشت که پی‌در‌پی پیام می‌داد: «فکر کن همین عکس رو بفرستم برای زنش!» ▪️تصاویر صورت ما را روی عکس زشتی که شاید از اینترنت پیدا کرده بود، تعبیه کرده و حاصل مهارت شیطانی‌اش به قدری طبیعی درآمده بود که حتی خودم شرم می‌کردم دوباره نگاه کنم. ▫️از شدت وحشت، به نفس‌نفس افتاده بودم و او ندیده، فهمیده بود چه بلایی سر دلم آورده که پس از چند لحظه تماس گرفت. ▪️انگشتانم به‌شدت می‌لرزید، به زحمت تماس را وصل کردم و همین که نفس‌های وحشت‌زده‌ام را شنید، صدایش از غصه آتش گرفت: «نترس آمال! من نمی‌خوام عذابت بدم، به شرطی که تو هم منو عذاب ندی!» ▫️دیوانگی‌اش به سرحدّ جنون رسیده بود که مثل کودکی به گریه افتاد و میان هق‌هق گریه التماسم می‌کرد: «آمال! من دوستت دارم، به خدا انقدر دوستت دارم که زندگی‌ام رو به‌خاطر تو نابود کردم! باور کن طوری عاشقت شدم که هرکاری ازم برمیاد!» ▪️و نیت کرده بود هرطور شده این طعمه را شکار کند که با تیغ تهدیدی جدید به جانم افتاد: «مطمئن باش اولین عکس رو تو فلوجه پخش می‌کنم، تو بیمارستان، بین همکارات! اونوقت ببینم روت میشه بازم بری سر کار؟ ببینم پدرت جرأت می‌کنه تو درمانگاه شهر بشینه و مریضا رو ویزیت کنه؟ مجبورتون می‌کنم از فلوجه آواره بشید! بعد این عکس رو با همه توضیحات میفرستم برای زن اون یارو !» ▫️روی تختم افتاده بودم، سرم را زیر پتو فرو کرده بودم تا پدر و مادرم صدایم را نشنوند و مثل کسی که در حال جان کندن باشد، ناله می‌زدم: «توروخدا تمومش کن! من دارم سکته می‌کنم، بسه عامر! آخه گناه من چیه که انقدر زجرم میدی؟» ▪️صدایش از گریه خیس خورده بود و به سختی شنیده می‌شد: «گناهت اینه که هفت ساله منو دیوونه خودت کردی! ایندفعه این قصه مثل همیشه تموم نمیشه؛ یا من تو رو بدست میارم یا زندگی‌ات رو نابود می‌کنم!» ▫️او با هر چه تیر در چنتۀ بی‌رحمی‌اش داشت، قلبم را هدف گرفته و بین هر زخمی که به دلم می‌زد، عاشقانه به دست و پایم می‌افتاد تا هم خودم و هم او را از این معرکه نجات دهم اما با اینهمه جام زهری که جرعه‌جرعه در جانم پیمانه می‌کرد، چطور می‌توانستم همراهش شوم؟ ▪️نمی‌شد جایی شکایت کنم، می‌خواستم در برابرش مقاومت کنم و به‌خدا هر روز هزار بار می‌مُردم و زنده می‌شدم تا یک شب در راه برگشت از بیمارستان راهم را بست. ▫️اینبار به قصد شلیک تیر خلاصش دوباره به فلوجه آمده بود که تا از بیمارستان خارج شدم، صدای بوق اتومبیلی نگاهم را به سمت خودش کشید. ▪️عامر با همان لبخند لبریز از درد به انتظارم نشسته بود و من از دیدن دوباره‌اش، قدم‌هایم قفل زمین شد. ▫️بلافاصله از اتومبیل پیاده شد و خیال می‌کرد اینجا هم میشیگان است که با رفتاری متواضعانه به سمتم آمد و پیش از هر کلامی، جعبۀ کوچک جواهری را مقابلم گرفت. ▪️از هر حرکتش می‌ترسیدم و او در برابر نگاه نگرانم جعبه را گشود؛ در تاریکی شب و نور چراغ‌های حاشیۀ خیابان دیدم برایم انگشتری پُر از نگین هدیه آورده و همزمان زبان ریخت: «اگه الان آمریکا بودیم، باید اینجوری ازت خواستگاری می‌کردم!» ▫️چشمانش از اشک پوشیده و لب‌هایش می‌خندید: «اینجا نمیشه از این کارها کرد، وگرنه زانو می‌زدم و دوباره ازت خواستگاری می‌کردم!» ▪️بیش از یک هفته بود که هر روز ملک عذابم شده بود، زندگی را برایم جهنم کرده و حالا با یک انگشتر می‌خواست از من خواستگاری کند که تمام خشم و وحشتم تا سرانگشتانم دوید و با یک ضربه، انگشتر و جعبه را با هم کف خیابان پرت کردم. ▫️آیینۀ چشمان خیسش در هم شکست، نگاهش تا مسیر پرتاب انگشتر روی زمین رفت و من فقط می‌خواستم از حضور این دیوانه فرار کنم که به سرعت به راه افتادم و او با تمام قدرت به چادرم چنگ زد و بی‌ملاحظۀ خیابان و مقابل بیمارستان، فریاد کشید: «تا من نگفتم هیچ‌جا نمیری!» ▪️با یک تکان مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که رنگ خون شده و از خشم آتش گرفته بود، خرناس کشید: «خودت خواستی!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد