🔻نقاب شرم ابزاری برای شکنجه که در قرن شانزدهم بریتانیا اختراع شد
در اصل، نقاب شرم بر روی زنانی که از دید همسر بد خلق بودن زده می شد. این ماسک از جنس فلز بود و روی سر بسته می شد. در قسمت جلویی سازه یک تیغه فلزی تیز وجود داشت که در هنگام صحبت کردن زن تنبیه شده به زبان و لبهای او آسیب جدی وارد میکرد، بهطوری که عملاً نمیتوان با استفاده از چنین ماسکی صحبت کرد
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬آلبرایت وزیر خارجه اسبق آمریکا
خبرنگار: بیش از ۵۰۰ هزار کودک (عراقی) کشته شده اند! این بیشتر از کشتار هیروشیماست، آیا به نظر شما ارزشش رو داشت؟
آلبرایت: «انتخاب سختی بود، ولی به نظرم بله ارزشش رو داشت! »
در این دنیا فقط جان« ملتی» مهمه که حکومتش قادر به پاسخ در میدان باشه! راه صلح از « آماده بودن برای جنگ» میگذره! در این دنیا باید جنگاوری صلح طلب بود!
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ایران زیبا / دره خزینه، لرستان
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت چهل و هشتم ▫️ساعت از ۴ بعد از ظهر گذشته بود که سرانجام مهدی مقابل یک رس
📕رمان سپر سرخ / قسمت چهل و نهم
▫️بهقدری ذهنم به هم ریخته بود که نمیدانستم چه بگویم؛ نورالهدی تلاش میکرد به فارسی با بانوان خانه صحبت کند و تسلیت بگوید و من فقط میخواستم یک کنج دنج پیدا کنم و زینب را با خودم ببرم.
▪️مادر و دو خواهر فاطمه با بیتابی گریه میکردند و مصیبت شهادت او کاری با دل پدرش کرده بود که عمامه را از سر درآورده و دلش دریای صبر بود که به زنها اشاره میکرد آهسته گریه کنند.
▫️دیروز که پیکرش غرق خون پای آن درخت کاج افتاده بود، صورتش را به درستی ندیدم و حالا قاب عکسش روی میز و میان دو شمع بلند سفید بود و میدیدم چه صورت زیبا و چشمان مهربانی دارد.
▪️با دیدن تصویرش تازه میفهمیدم از دست دادنش چه آتشی به دل مهدی زده است که در همین عکس هم از نگاهش معصومیت میبارید و انگار شبیه فرشتهها میخندید.
▫️زینب را در یکی از اتاقها خواباندم، به اتاق نشیمن برگشتم و دیدم تابوت فاطمه پیچیده در پرچم ایران میان اتاق است.
▪️بانوان همه دور تابوت گریه میکردند، پدرش با متنانتی عجیب بالای سرش قرآن میخواند و مادر و خواهرانش صورت روی تابوت نهاده و با بیقراری ناله میزدند.
▫️گوشۀ اتاق، جایی دور از همه، مهدی با سر کج تکیه به دیوار زده و مثل اینکه تمام هستیاش را از دست داده باشد، هقهق میکرد و بهخدا دیدن اینهمه دل سوخته، سخت بود که دوباره به اتاق برگشتم و کنار زینب نشستم.
▪️صدای گریه از بیرون اتاق دلم را آتش میزد، تصویر صورت شهیدۀ این خانه هنوز پیش چشمانم بود و میترسیدم از فردا صبح که زینب دوباره چشم بگشاید و نمیدانستم چه خواهد شد.
▫️آن شب تا سحر جز زینب کسی در آن خانه نخوابید و بعد از نماز صبح، مهدی را میان راهرو دیدم که دیگر از چشمان مجروحش به جای اشک، خون میچکید و با صدایی خَشدار خبر داد: «ساعت ۹ صبح براتون بلیط گرفتم. یکی از دوستام شما رو تا فرودگاه میرسونه.»
▪️لحظهای مکث کرد و شاید دل هر دو نفرمان پیش زینب بود که من نگرانش بودم و او با نفسهایی بریده حرف آخر را زد: «تا عمر دارم مدیونتون هستم که این یکی دو روزه برای زینب مادری کردید.»
▫️و بیآنکه منتظر پاسخم بماند با خداحافظی کوتاهی از کنارم رد شد اما یک دریا حرف در دل من موج میزد و نشد یکی را به ساحل قلب غمگینش برسانم که اگر من چند ساعت را با دخترش سپری کرده بودم او برای نجات من با جانش قمار کرده و حتی نشد یکبار از اینهمه مردانگیاش تشکر کنم.
▪️به اتاق برگشتم و دیدم زینب هنوز خواب است؛ آهسته وسایلم را جمع کردم، نورالهدی هم آمادۀ رفتن بود و دیگر در این خانه کاری نداشتیم که من هم چادرم را سر کردم و جانم پیش زینب ماند و جسمم از اتاق بیرون رفت.
▫️مادر و پدر و خواهران فاطمه با همان حالت لبریز از عزا و متانتشان کنار در ایستاده و به نوبت از من و نورالهدی بابت مراقبت از زینب تشکر میکردند و پدرش زبان عربی بلد بود که چند جملهای در حقمان دعا کرد و با لحنی مهربان قسم خورد: «خدا شاهده همیشه دعاتون میکنم که برای یادگار دخترم انقدر زحمت کشیدید! مشهد رفتید، نائبالزیاره فاطمه من باشید.»
▪️و همین دعای زیبا و خواهش خالصانه، حسن ختام همراهی ما با این خانواده بود که از خانه بیرون آمدیم و دیگر مهدی را ندیدم.
▫️پیش از ظهر وقتی به مشهد رسیدیم، اولین بار که نگاهم به گنبد افتاد، به یاد فاطمه به آقا سلام کردم و همان ورودی صحن، از اینهمه داغی که روی قلبم مانده بود، اشک از هر دو چشمم فواره زد.
▪️اولین بار بود به زیارت امام رضا (علیهالسلام) آمده و این اولین زیارت انگار سهم مهدی و زینب بود که یک لحظه از پیش چشمانم کنار نمیرفتند و هر لحظه خیالم پیش زینب بود که تا این ساعت حتماً از خواب بیدار شده و نمیدانستم چه حال و روزی دارد.
▫️نورالهدی با مدیر کاروان تماس گرفت تا به محل اقامتمان برویم و من طاقت دل بریدن از صحن بهشتی امام رئوف را نداشتم که مهربانی آقا بهترین مرهم برای دردهای مانده بر دلم بود.
▪️اقامتمان در مشهد تنها سه روز بود و من هنوز تشنۀ زیارت امام رضا (علیهالسلام) بودم که عازم قم شدیم و نورالهدی مدام زیر گوشم میخواند: «حضرت معصومه (علیهاالسلام)، کریمه اهل بیت هستن، هرچی حاجت داری از خانم بخواه که من ازشون خیلی حاجت گرفتم!»
▫️و هنگامی که وارد حرم شدم باور کردم هر آنچه از خدا بخواهم مستجاب است که با هر کلمۀ زیارتنامه، دلم از اشتیاق آب میشد و چشمانم بیدریغ میبارید و با همین حال خوش به عراق برگشتیم.
▪️روزهای زمستان ۲۰۲۴ همچنان با خبر نسلکشی اسرائیل در غزه سپری میشد و خبر نداشتم خدا چه سرنوشتی برایم مقدر کرده است که یک روز سرد و مِه گرفته، موبایلم زنگ خورد و صدایی غریبه که مرا به نامم میشناخت، دلم را لرزاند...
📖 ادامه دارد...
📕رمان سپر سرخ / قسمت پنجاهم
▫️روی تخت خوابم پای پنجره نشسته بودم، چشمم به خلوتی خیابان در این صبح زمستانی بود و گوشم به او که پس از سلام و احوالپرسی کوتاهی، خودش را معرفی کرد: «من پدربزرگ زینب هستم، پدر فاطمه. شمارۀ شما رو از آقامهدی گرفتم.»
▪️تازه آهنگ آشنای لحنش به خاطرم آمده بود و در این مدت هیچ خبری از آنها نداشتم که پیش از هر حرفی، نگران زینب شدم: «برای زینب اتفاقی افتاده؟» و او بلافاصله جواب داد: «نه دخترم، زینب خوبه.»
▫️حدود دو ماه از شهادت فاطمه و آخرین دیدار ما گذشته بود؛ نمیدانستم چرا با من تماس گرفته و او با مکثی کوتاه پاسخ ابهامم را داد: «آقامهدی ما رو اورده زیارت، ما الان کربلا هستیم.دوست داشتیم حالا که تا اینجا اومدیم بیایم شما رو ببینیم.»
▪️نزدیک نیمۀ شعبان بود؛ تعجبی نداشت در این ایام به زیارت کربلا بیایند اما باورم نمیشد میخواهند من را ببینند و او از سکوتم فهمیده بود گیجم کرده که بیشتر توضیح داد: «این روزها زینب خیلی بیتابی میکنه، اصلاً بابت همین موضوع اومدیم کربلا که شاید این طفل معصوم یکم قرار بگیره، دیشب تو حرم که نشسته بودیم به دل مادر فاطمه افتاد بیایم شما رو ببینیم شاید حال زینب بهتر بشه.»
▫️سپس عطر لبخند در صدایش پیچید و با متانت پرسید: «اونطور که آقامهدی میگفت شما فلوجه زندگی میکنید، درسته؟»
▪️از کربلا تا فلوجه یک ساعت راه بیشتر نبود و به گمانم با این جمله میخواست آدرس منزل را بگیرد اما من از دیدار دوبارۀ مهدی آن هم در خانۀ خودمان دست و پای دلم را گم کرده بودم و به لکنت افتادم: «بله... درسته... ما فلوجه هستیم...»
▫️چند لحظه مردد مانده بودم و بیادبی بود بیش از این معطلش کنم که سرانجام آدرس دادم و او با خوشزبانی تأکید کرد: «ما انشاءالله امشب بعد از نماز مغرب میایم.»
▪️تماسمان تمام شد و حالا من نمیدانستم برای آمدن این میهمانان غریبه چه توضیحی به پدر و مادرم بدهم؟
▫️بیش از هفت سال بود که آشنایی من و مهدی از آن شب میان بیابانهای اطراف فلوجه آغاز شده بود و در این هفت سال، تنها دو بار او را دیده بودم؛ چهار سال پیش در کمکرسانی به سیل خوزستان که فهمیدم همسر دارد و دو ماه پیش که همسرش پیش چشمانم شهید شد.
▪️در این سالها از تمام این ماجراها جسته و گریخته برای مادرم گفته بودم اما میدانستم حالا باید همه چیز را بدانند که هنگام ظهر پدرم به خانه آمد و پس از صرف نهار، شروع کردم.
▫️از ابتدای قصه از همان لحظهای که مهدی به سیطرۀ داعش نفوذ کرده بود تا همین دو ماه پیش که برای من و نورالهدی بلیط مشهد گرفت و ما را به خدا سپرد، همهچیز را برایشان گفتم و تنها موضوعی که در این میان پنهان کردم، احساس خودم به مهدی بود.
▪️احساسی که وقتی باخبر شدم متأهل است، با تمام قدرت سرکوبش کردم و گمان میکردم دیگر این روزها ذرهای از آن احساس باقی نمانده تا ساعتی پس از اذان مغرب که زنگ خانه به صدا در آمد و دل من لرزید.
▫️پدر و مادرم منتظر ورود میهمانان بودند و من میترسیدم دوباره با مهدی روبرو شوم تا پدرم در را گشود و اول از همه سید وارد شد.
▪️با خوشرویی و به زبان عربی سلام و احوالپرسی کرد و پدرم را مثل برادرش در آغوش کشید.
▫️پشت سرش مادر فاطمه آمد و انگار مصیبت دخترش رمق از قدمهایش برده بود که به زحمت لبخندی زد، با مادرم روبوسی کرد و هنوز نگاهم از او عبور نکرده بود که لحن گرم مهدی در گوشم نشست: «سلام.»
▫️به سمتش چرخیدم و دیدم قامت بلندش در چهارچوب در پیدا شده و منتظر جواب سلامم، نگاهم میکند.
▪️در این دو ماه انگار به اندازۀ سالها پیر شده بود که غصهها روی پیشانیاش خط انداخته و تارهای سفید میان موهای شقیقهاش بیشتر شده بود.
▫️پیراهن خاکستری و شوار و کاپشن مشکی و محاسنش که کمی بلندتر از همیشه بود، گواهی میداد هنوز عزادار است و حتی هنگام سلام و احوالپرسی با پدر و مادرم، نتوانست یک لبخند بزند.
▪️پاسخ سلامش را به یک کلمه دادم و او انگار برای آمدن به این خانه دنبال دلیلی میگشت که دخترش را بهانه کرد: «گفتم شاید شما رو ببینه آرومتر بشه.»
▫️دست زینب در دست پدرش بود و دو ماه بیمادری کار قلب کوچکش را ساخته بود که کاملاً لاغر شده بود، رنگ صورتش به زردی میزد و همین صحنه کافی بود تا دلم از غصه آتش بگیرد.
▪️پدرم تعارف میزد تا میهمانان بنشینند و من بلافاصله مقابل زینب روی زمین زانو زدم تا هم قدش شوم.
▫️مهدی دستش را پس کشید و او انگار منتظر من بود که خودش را در آغوشم رها کرد و شنیدم مهدی زیرلب زمزمه میکند: «شرمنده دوباره بهتون زحمت دادیم.»
▪️سر و صورت زینب را میبوسیدم و نمیدانستم در جواب مهدی چه بگویم که روی مبلی کنج اتاق نشست و من زینب را با خودم به اتاقم بردم تا کمی سرگرمش کنم...
📖 ادامه دارد...
🔻امام صادق علیه السلام :
خُلق نیکو گناه را آب کند ، چنان که خورشید یخ را آب میکند.
📚 منبع: اصول کافی ج۳
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻خاطره رهبر انقلاب درباره بینا شدن پدرشان در نیمه شعبان
مرحوم والد ما { ســال ۱۳۴۲} دچار عارضه چشــم شــدند، که منجر به نابینایی ایشان شد. چشم ایشان به مدت ســه، چهار سال اصلا جایی را نمیدید. تا اینکه در ســال ۱۳۴۵ چندین بار ایشان را برای معالجه از مشهد به تهران بردیم. در یکی از مراجعات، چشم پزشکی گفت:« من چشم ایشان را عمل جراحی میکنم و امید بهبودی هســت.»
در آن زمان هفتاد، هفتاد و پنج سال سنشــان بود. به هرحال نگذاشتند در بیمارستان بمانیم. گفتند:« عمل میکنیم، شما فردا بیایید». از بیمارستان بیرون آمدیم. من خیلی مضطرب و ناراحت بودم... آن روزها، منزلی نزدیکی امامزاده یحیی داشتیم. نزدیک منزل که رسیدم... دیدم آنجا را چراغانی کرده اند. یادم آمد نیمه شــعبان اســت. چند روزی از بس مشغول بودم، نیمهی شعبان به کلی فراموشم شــده بود. تا یاد نیمهی شعبان افتادم، دلم شکســت.
از کوچهی خلــوت و باریکی باید میگذشتم تا به منزلم برسم. ناگهان حالتی به من دست داد و بنا کردم به گریستن و توسل جستن. در آن کوچه، حال توسل حســابیای پیدا کردم. کمی که آرام گرفتم، دیدم اضطرابی که داشــتم به کلی از بین رفــت. فهمیدم که حال ابوی خوب میشود. یعنی حس کردم که آن توسل، اثر کرد... صبح روز بعد که به بیمارستان رفتیم، فهمیدیم که چشم های ایشان خوب شده است؛ آن هم بعد از چند سال که عارضه داشــت و هیچ امیدی به بهبود وجود نداشــت! بعد از آن سال - سال ۴۵ - ایشان مدت بیست سال دیگر زنده بودند و تا آخر عمر هم مطالعه میکردند
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻چه گوارا
دشمن ما و دشمن همه مردم آمریکا، دولت انحصار طلب ایالات متحده است
📚 منبع: طب انقلابی؛ چه گوارا
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻فرمانده آینده قزاق!
✍رضاخان خود ندانست که چرا دو سه باری، به بهانه های مختلف به سرفرماندهی ارتش انگلیس مستقر در آق بابا به میهمانی دعوت شد
او که گرفتار مالاریا شده و در بستر افتاده بود. حتی روزی که با حال نزار و تب به میهمانی انگلیسی ها رفت و ژنرال آیرون ساید او را دید؛ باز تصور نمی کرد که ژنرال انگلیسی در دفترچه خود بنویسید مردی با قد بلند، بینی عقابی و چشمانی درخشان. مرا یاد راجه های مسلمانی می اندازد که در هند دیده بودم و جلو آن یادداشت کند فرمانده آینده بریگارد قزاق؟
📚 منبع: این سه زن؛ مسعود بهنود
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸 عاشورای سیاه تبریز
جبهۀ مقاومت تبریز در برابر تجاوز روس، سال ۱۲۹۰ سنگر مارالان، حوالی تبریز
✍ پس از حضور مورگان شوستر، مستشار آمریکایی در امور مالی ایران، روسیه به ایران اولتیماتوم داد که شوستر باید اخراج شود. ابتدا مجلس مقاومت کرد اما دولت، مجلس را منحل کرد و اولتیماتوم را پذیرفت. با این حال روسها که کلاً دنبال بهانه برای لشگرکشی بودند به تبریز قشون کشیدند. مجاهدان مشروطهخواه مقاومت سرسختانهای کردند. اما پس از پنج روز مقاومت، لشکرهای تازهنفس روس از راه رسید و شهر را زیر توپ گرفت... شهر دست روسها افتاد و چه خونها که بر زمین نریخت، به خصوص در دهم دی ۱۲۹۰، مصادف با عاشورا... عاشورای سیاه تبریز...
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بادگیر خانه آقازاده در ابرکوه
این اثر زیبا مربوط به عصر قاجاریه است و به عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده است
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹تجاوز مسعود رجوی به زنان گروه منافقین خلق
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436