eitaa logo
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
40.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
26 فایل
✍️ ملتی که تاریخ خود را نداند محکوم به تکرار آن است... 👤ارتباط با اساطیر نامه @moghadam_md تبلیغات👇 @ADS_QODS
مشاهده در ایتا
دانلود
📕رمان 🔻قسمت سی و دوم ▫️نگاهم از وحشتِ نشسته در کلماتش به تپش افتاده بود و دیگر جرأت نمی‌کردم تصویر را باز کنم. ▪️نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و باید می‌دیدم این عاشق دیوانه باز چه هدیه‌ای برایم تدارک دیده که با دستان لرزانم عکس را دانلود کردم و از آنچه دیدم، قلبم از تپش ایستاد. ▫️انگار جریان خون در رگ‌هایم متوقف شده باشد، تمام تنم یخ زده و دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد. ▪️نگاهم از نفس افتاده بود، سرم از درد می‌سوخت، به مرگ خودم راضی شده بودم و او امانم نمی‌داد که پیام بعدی را فرستاد: «این چند روز که خبری ازت نشد، خیلی بهم سخت گذشت. مجبور شدم خودم رو با فتوشاپ سرگرم کنم!» ▫️و او با همین فتوشاپ می‌خواست آبروی من و مهدی را به باد دهد و امشب کاری جز کشتن من نداشت که پی‌در‌پی پیام می‌داد: «فکر کن همین عکس رو بفرستم برای زنش!» ▪️تصاویر صورت ما را روی عکس زشتی که شاید از اینترنت پیدا کرده بود، تعبیه کرده و حاصل مهارت شیطانی‌اش به قدری طبیعی درآمده بود که حتی خودم شرم می‌کردم دوباره نگاه کنم. ▫️از شدت وحشت، به نفس‌نفس افتاده بودم و او ندیده، فهمیده بود چه بلایی سر دلم آورده که پس از چند لحظه تماس گرفت. ▪️انگشتانم به‌شدت می‌لرزید، به زحمت تماس را وصل کردم و همین که نفس‌های وحشت‌زده‌ام را شنید، صدایش از غصه آتش گرفت: «نترس آمال! من نمی‌خوام عذابت بدم، به شرطی که تو هم منو عذاب ندی!» ▫️دیوانگی‌اش به سرحدّ جنون رسیده بود که مثل کودکی به گریه افتاد و میان هق‌هق گریه التماسم می‌کرد: «آمال! من دوستت دارم، به خدا انقدر دوستت دارم که زندگی‌ام رو به‌خاطر تو نابود کردم! باور کن طوری عاشقت شدم که هرکاری ازم برمیاد!» ▪️و نیت کرده بود هرطور شده این طعمه را شکار کند که با تیغ تهدیدی جدید به جانم افتاد: «مطمئن باش اولین عکس رو تو فلوجه پخش می‌کنم، تو بیمارستان، بین همکارات! اونوقت ببینم روت میشه بازم بری سر کار؟ ببینم پدرت جرأت می‌کنه تو درمانگاه شهر بشینه و مریضا رو ویزیت کنه؟ مجبورتون می‌کنم از فلوجه آواره بشید! بعد این عکس رو با همه توضیحات میفرستم برای زن اون یارو !» ▫️روی تختم افتاده بودم، سرم را زیر پتو فرو کرده بودم تا پدر و مادرم صدایم را نشنوند و مثل کسی که در حال جان کندن باشد، ناله می‌زدم: «توروخدا تمومش کن! من دارم سکته می‌کنم، بسه عامر! آخه گناه من چیه که انقدر زجرم میدی؟» ▪️صدایش از گریه خیس خورده بود و به سختی شنیده می‌شد: «گناهت اینه که هفت ساله منو دیوونه خودت کردی! ایندفعه این قصه مثل همیشه تموم نمیشه؛ یا من تو رو بدست میارم یا زندگی‌ات رو نابود می‌کنم!» ▫️او با هر چه تیر در چنتۀ بی‌رحمی‌اش داشت، قلبم را هدف گرفته و بین هر زخمی که به دلم می‌زد، عاشقانه به دست و پایم می‌افتاد تا هم خودم و هم او را از این معرکه نجات دهم اما با اینهمه جام زهری که جرعه‌جرعه در جانم پیمانه می‌کرد، چطور می‌توانستم همراهش شوم؟ ▪️نمی‌شد جایی شکایت کنم، می‌خواستم در برابرش مقاومت کنم و به‌خدا هر روز هزار بار می‌مُردم و زنده می‌شدم تا یک شب در راه برگشت از بیمارستان راهم را بست. ▫️اینبار به قصد شلیک تیر خلاصش دوباره به فلوجه آمده بود که تا از بیمارستان خارج شدم، صدای بوق اتومبیلی نگاهم را به سمت خودش کشید. ▪️عامر با همان لبخند لبریز از درد به انتظارم نشسته بود و من از دیدن دوباره‌اش، قدم‌هایم قفل زمین شد. ▫️بلافاصله از اتومبیل پیاده شد و خیال می‌کرد اینجا هم میشیگان است که با رفتاری متواضعانه به سمتم آمد و پیش از هر کلامی، جعبۀ کوچک جواهری را مقابلم گرفت. ▪️از هر حرکتش می‌ترسیدم و او در برابر نگاه نگرانم جعبه را گشود؛ در تاریکی شب و نور چراغ‌های حاشیۀ خیابان دیدم برایم انگشتری پُر از نگین هدیه آورده و همزمان زبان ریخت: «اگه الان آمریکا بودیم، باید اینجوری ازت خواستگاری می‌کردم!» ▫️چشمانش از اشک پوشیده و لب‌هایش می‌خندید: «اینجا نمیشه از این کارها کرد، وگرنه زانو می‌زدم و دوباره ازت خواستگاری می‌کردم!» ▪️بیش از یک هفته بود که هر روز ملک عذابم شده بود، زندگی را برایم جهنم کرده و حالا با یک انگشتر می‌خواست از من خواستگاری کند که تمام خشم و وحشتم تا سرانگشتانم دوید و با یک ضربه، انگشتر و جعبه را با هم کف خیابان پرت کردم. ▫️آیینۀ چشمان خیسش در هم شکست، نگاهش تا مسیر پرتاب انگشتر روی زمین رفت و من فقط می‌خواستم از حضور این دیوانه فرار کنم که به سرعت به راه افتادم و او با تمام قدرت به چادرم چنگ زد و بی‌ملاحظۀ خیابان و مقابل بیمارستان، فریاد کشید: «تا من نگفتم هیچ‌جا نمیری!» ▪️با یک تکان مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که رنگ خون شده و از خشم آتش گرفته بود، خرناس کشید: «خودت خواستی!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
📕رمان 🔻قسمت سی و یکم ▫️در سرخی تنگ غروب، چشمانش بیش از آنکه عاشق باشد، وحشی شده و این‌بار عزم کرده بود تسلیمم کند که با قدرت خط و نشان کشید: «ببین! همونجوری که تونستم این عکس رو از گوشی ابوزینب بردارم، خیلی اطلاعات دیگه هم به دست اوردم! خیلی راحت میتونم زندگی هر دوتون رو نابود کنم! تو یا مال من میشی یا تاوان بدی پس میدی!» ▪️دربرابر طوفان کلماتی که از دهانش می‌شنیدم، آتش خشمم خاکستر شده و قلبم از ترس یخ زده بود. ▫️نفسم میان سینه مانده بود، نمیتوانستم لب از لب باز کنم و اینهمه پریشانی‌ام انگار دلش را می‌سوزاند که از قلۀ قاطعیت به زیر آمد و با لحنی لطیف راه چاره را نشانم داد: «ببین عزیزم! من نمیخوام اذیتت کنم! من فقط میخوام تو کنارم باشی، پس لطفاً مجبورم نکن!» ▪️قرص خورشید کاملاً پنهان شده بود، این لحظات گرگ و میش بعد از غروب، دلم را بیشتر می‌ترساند و او تهدیدی دیگر به خاطرش آمده بود که خودش را روی نیمکت به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد: «این حرفها باید بین خودمون بمونه. اگه بفهمم به کسی چیزی گفتی، حتی به نورالهدی، اون کاری رو انجام میدم که دوست ندارم!» ▫️با ترسی که در تمام رگ‌هایم می‌دوید مظلومانه نگاهش کردم و پرسیدم: «اگه دوستم داری، چرا میخوای عذابم بدی؟ چرا باور نمیکنی اینکه نمیخوام کنار تو باشم، هیچ ربطی به اون نداره؟» ▪️لبخندی زد و چه لبخند تلخی که مثل زهر، دلم را به هم زد و با لحنی تلخ‌تر متلک انداخت: «پس ناراحت نمیشی به زنش بگم یه شب تو بیابون‌های عراق، شوهرش با یه دختر تنها بوده و چند سال بعد، همون دختر بلند شده از عراق اومده ایران و دوباره یه شب تو شادگان همدیگه رو دیدن؟» ▫️ابوزینب نبود تا دربرابر اینهمه بی‌حیایی‌اش در دهانش بکوبد و بعد از شهادتش، موبایلش به دست عامر افتاده بود تا اینطور زجرکشم کند! ▪️می‌دید کار دلم را ساخته و دیگر نفسی برایم نمانده که با غرور از روی نیمکت بلند شد و انگار حیلۀ دیگری به ذهنش رسیده بود که ذوق‌زده به سمتم چرخید: «در ضمن به زنش میگم من نامزد اون دختر هستم اما متاسفانه ارتباط این دو تا باعث شده زندگی من خراب بشه!» ▫️دستانش آشکارا میلرزید، در چشمانش شیطان میخندید و باور کردم دیوانه شده است که یک لحظه تهدیدم میکرد و یک لحظه عاشقانه به فدایم میرفت: «عزیزم! فقط کافیه با من راه بیای! تو کنار من باشی، نمیذارم هیچ صدمه‌ای بهت بخوره، دنیا رو به پات می‌ریزم!» ▪️از اینهمه جنونی که به جانش افتاده بود، حالم به هم میخورد و احساس خفگی پیدا کرده بودم؛ به هزار زحمت از جا بلند شدم و با قدم‌های سرگردانم خودم را به سمت بیمارستان کشیدم که صدا رساند:«من خیلی وقت ندارم عراق بمونم، باید برگردم!زودتر خبر بده میخوای چی کار کنی!» ▫️دیگر به حال خودم نبودم و حتی به درستی نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که انگار بدبختی‌های من با عامر آغاز شده و تمامی نداشت. ▪️در منتهای پریشانی و وحشت، تا شب دور خودم می‌چرخیدم و حتی نمیتوانستم با کسی کلامی درددل کنم. ▫️بی‌هدف در اینترنت می‌گشتم بلکه فکرم به چیز دیگری مشغول باشد و این شبها، فضای مجازی پُر شده بود از اغتشاشات ایران. ▪️تازه خیابان‌های عراق آرام گرفته و نوبت ایران بود تا به بهانه گرانی بنزین، آرامش شبهایش به هم بریزد؛ انگار این دو بازوی مبارزه با تروریستها، باید تاوان سقوط داعش را پس می‌دادند که دشمنان میدان جنگ را به خیابان‌های بغداد و پس از آن تهران کشیده بودند. ▫️کلیپ‌ها را با بی‌حوصلگی نگاه میکردم، هنوز داغ شهادت مظلومانۀ ابوزینب روی دلم بود و نمیدانستم حالا در ایران چند نفر مثل او غریبانه شهید میشوند. ▪️چشمان شکستۀ مهدی به خاطرم آمده بود؛ همان شبی که خواهش میکرد برای شفای شیرخوارش دعا کنم و نمیدانستم بعد از ۸ ماه، او و همسرش چه حالی دارند و حالا تهدید عامر، مثل تیری در قلبم مانده بود که با هر نفس، حالم بدتر میشد. ▫️عامر به هوای نورالهدی به عراق برگشته و ظاهراً همین چند روزی که میهان خانۀ خواهرش شده بود، گوشی ابوزینب را زیر و رو کرده و با آنچه به دستش افتاده بود، میخواست بعد از هفت سال من را تسلیم کند. ▪️چند شب تا صبح فقط گریه میکردم و از خدا میخواستم از شرّ عامر نجاتم دهد و در یکی از همین نیمه‌شب‌ها پیام داد. ▫️حتی تحمل خواندن کلماتش را نداشتم اما میترسیدم دیوانگی‌اش کار دستم دهد که از سر استیصال پیام را باز کردم و او درست مثل یک عاشق نوشته بود:«سلام عزیزم! تو که به من زنگ نمیزنی اما من دلم خیلی برات تنگ شده!» ▪️هنوز نگاهم به آخر پیامش نرسیده بود که یک عکس ارسال کرد و پیش از آنکه باز شود، پیام داد: «آمال! من این عکس رو با گریه دارم میفرستم! تو منو دیوونه کردی، یه کاری نکن تا با همین عکس زندگی‌ات رو به آتیش بکشم!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
🔻کفاره گناهان بزرگ ✍ از جمله کفاره هاى گناهان بزرگ، به فریاد بیچاره و مظلوم رسیدن و تسلّى دادن به افراد غمگین است 📚 منبع: نهج‌البلاغه حکمت 24 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 کانونی برای تجدد خواهی اجباری و بی حجابی ✍در ۲۲ اردیبهشت ۱۳۱۴ش به دستور رضاشاه، علی‌اصغر حکمت، وزیر معارف وقت، عده‌ای از زنان را فرا خواند، تا با حمایت دولت، پیشقدم نهضت آزادی زنان ایران باشند. این جمعیت نام «کانون بانوان» را برای خود اختیار کرد. طبق اساسنامه وظیفه آنها، توسعه فرهنگ جدید و متجدد کردن بانوان بود. اعضای کانون از طریق برپایی مجالس سخنرانی و سایر اجتماعات، زنان را به ترک چادر تشویق می‌نمودند و از نخستین کسانی بودند که پیش از روز کشف حجاب (۱۷ دی ۱۳۱۴ش) بدون چادر در معابر عمومی حرکت کردند و پلیس طبق دستور محرمانه وظیفه حمایت آنها را داشت 📚منبع: عصر پهلوی به روایت اسناد ساواک؛ علیرضا زهیری 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻وزارت معارف ایران در دستان یهود ✍ علی اصغر حکمت طی 6 سال نشستن بر منصب وزارت معارف پروژه کشف حجاب را کلید زد. او که در تشکیلات فراماسونری نیز حضور جدی داشت، در خاطراتش‌، خود را نفر اول قضیه کشف حجاب معرفی کرده وحتی زمان و مکان مراسم علنی کشف حجاب را او به رضاخان پیشنهاد داده بود. عزری سفیر اسرائیل درخاطراتش در مورد حکمت نوشته: 🔸«تیمسار کیا دیدار مرا با علی‌اصغر حکمت برنامه‌ریزی کرد. چندی پیش از این دیدار به من گفته بود «او از خود شماست» من به خوبی به گفته‌اش پی نبرده بودم، تا اینکه پس از چندی دانستم خانواده حکمت (به معنی حاخام)، از یهودیان سرشناس شیراز بوده‌اند و بالای ۱۲۰ سال پیش از سر ناچاری از کیش خویش دست شسته‌اند. شاید هم خواسته‌اند با گزینش نام خانوادگی «حکمت» از تنها یادگار خانوادگی پاسداری کنند‌، چراکه واژه «حاخام» در زبان عبری برابر با خردمند، فرهیخته، دانشور، دانا یا پژوهنده است. حکمت، هرگز گرایشی به گشودن این راز نداشت...» 📚 منبع: یادنامه، خاطرات مئیر عزری جلد ۱ 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کمی زیبایی ببینیم اینجا استان خوزستان، 50 کیلومتری مسجد سلیمان, کوشک اندیکاست 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 زیبایی دردناک آسیایی ✍در گذشته بانوان چینی پا‌های خود را می‌بستند و به این ترتیب از رشد آن‌ها جلوگیری می‌شد. این کار به این دلیل انجام می‌گرفت که داشتن پا‌های کوچک به عنوان مظهر زیبایی و زنانگی به شمار می‌رفت. همین امر سبب می‌گشت که پا‌های آن‌ها بد فرم شوند 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻سنگ گوری در بویراحمد تصوير سنگ گور تازه جوانی است که در مراسم عروسی هنگام رقص دچار مارگزیدگی شده و جان خود را از دست داده و ظاهراً مار نیز در این گیر و دار کشته شده است. تصویر حکاکی روی سنگ به سادگی و زیبایی روایتگر داستان و شرح ماجراست. زمان در یک لحظه متوقف می شود و شادی رقصندگان با خزیدن مار از زیر پای آنان - در يک لحظه - به يک سوگ بزرگ تبديل می گردد افزون بر آن نوع پوشش و حضور زنان و مردان در کنار یکدیگر و دست در دست داشتن آنان با هم ، حضور شمشیر و تفنگ در عروسی، فضای اجتماعی آن دوره را به روشنی برای ما زنده می کند. شعر روی سنگ نيز شک ما را مبدل به يقين می سازد که شخص از دست رفته داماد بوده است و حالا شعر: نوجوان بودم و نومید ز دلدار شدم بخت برگشت و بدین روز گرفتار شدم ماری از غیب بیامد و بزد پای مرا اجلم مار شد و من اجل مار شدم این سنگ گور که در گورستان قدیمی روستای ده برآفتاب یاسوج پیدا شده، اکنون در موزه ی یاسوج است 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
✍ گاهی سکوت شرافتی دارد که گفتن ندارد .... همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو، شاید خداست که در آغوشش می‌فشاردت ... برای تمام رنج‌هایی که می‌بری صبر کن ،صبر اوج احترام به حکمت خداست.. همچون شاه شطرنج باش که حتی بعد از باخت کسی جرأت بیرون انداختنش از صفحه زندگی را ندارد.. از کسی که بهت دروغ گفته نپرس چرا....؟ چون با یه دروغ دیگه قانعت می‌کنه.... اگه یقین داری روزی پروانه می‌شوی، بگذار روزگار هرچه می‌خواهد پیله کند.... احمـد شاملـو 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 آرامگاه خواجه نظام الملک طوسی در اصفهان ✍در محله دار البطيخ كه امروز محله احمد آباد است، آرامگاه خواجه نظام الملک طوسی، مرد بزرگ علم و ادب و سياست ايران واقع شده است آرامگاه خواجه در كنار قبور چند تن از شاهان سلجوقی قرار گرفته و به نظر بسياري از محققين و كارشناسان در گذشته بنای مناسبی نيز بر اين قبور وجود داشته است. در اين محل ٨ قبر به چشم ميخورد كه اغلب دارای سنگ مرمر نفيس هستند. بر مدفن خواجه نیز سنگ مرمرين بسيار زيبايی نصب است كه در اطراف آن كتيبه ای شامل آيت الكرسی نوشته شده است. مزار ملك شاه سلجوقي نيز در همين محل قرار دارد. تركان خاتون همسر ملك شاه سلجوقی و فرزندان او مانند برکیارق و سلطان محمود نیز در این محل مدفون هستند 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻تعجب ناظران بین المللی از جوان‌ان ایرانی ✍ اقدامات جوانان ایرانی در بخش‌های مختلف، گاه شگفتی ناظران بین‌المللی را به همراه داشته است. دکتر غلامرضا آقازاده، رئیس سابق سازمان انرژی اتمی خاطره زیبایی در این زمینه تعریف می‌کند: همراه البرادعی آمده بود نطنز برای بازدید؛ پیرمردی که ادواردو نام داشت و متخصص سانتریفیوژ بود. نمایشگاهی داشتیم که قطعات سانتریفیوژ را با روش‌های ساخت‌شان در ایران نمایش می‌داد. ادواردو با تعجب نگاه می‌کرد. پر بود از پرسش و مدام سؤال می‌پرسید. این قطعه‌ها به اسکوپ که رسید، هاج و واج ماند 🔸اسکوپ قطعه‌ی حساسی بود و ساخته شدنش در ایران برای ادواردو تصور شدنی نبود. پرسید: «این را چطور ساخته‌اید؟» جوان‌های بیست‌وچند ساله‌ی ما پاسخ ادواردو را می‌دادند. پیرمرد دفترچه‌اش را درآورده بود و نشان بچه‌ها می‌داد. الگوی اسکوپ را ادواردو در اروپا کشیده بود و به نتیجه رسانده بود. رسیدن به محاسبات و فرمول‌های ساخت اسکوپ در ایران، برایش شگفت‌آور بود. روز بعد، البرادعی تهران بود برای دیدار با مسئولین، البرادعی گفته بود: «آنچه ما در نطنز دیدیم، مرحله‌ای از دانش است که بیشتر از هفت هشت کشور دنیا ندارند» 📚منبع: تبیین با تبیان، حجه الاسلام راجی 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانش‌هاست یاد گرفته ام. حكيم گفت: خلاصه دانشها چیست ؟ چوپان گفت: پنج چیز است: - تا راست تمام نشده دروغ نگویم - تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم - تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم. - تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم. - تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم حكيم گفت: حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436