eitaa logo
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
41.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
25 فایل
✍️ ملتی که تاریخ خود را نداند محکوم به تکرار آن است... 👤ارتباط با اساطیر نامه @moghadam_md تبلیغات👇 @ADS_QODS
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻چنار عباسعلی ،چناری که یک شبه مقدس شد ✍یکی از خدمتکاران اندرون مرتکب خلافی شد و چون میدانست خانمش ،او را تنبیه می کند، شبانه فرار کرد و در حضرت عبدالعظیم بست نشست. وقتی این خبر به گوش شاه رسید دلش به حال او سوخت و به بانوی کنیز فراری گفت تا او را ببخشد و برای آنکه اهل اندرون پناهگاه و مامنی نزدیک‌تر داشته باشند و هنگام نیاز به آن پناه ببرند، مخفیانه به یکی از گیس سپیدان حرم دستور داد تا شایع کند که خواب نما شده ودر خواب به او گفته‌اند در پای چنار کهنسال که کنار مظهر قنات «مهر گرد» در اندرونی است، امامزاده‌ای به نام عباسعلی مدفون است گیس سفید، گفته شاه را به کار بست و این خبر در اندرونی پخش شد. اهل حرم شادی‌ها کردند و از شاه خواستند تا نرده‌ای دور درخت کشیده شود. شاه به نصب نرده امر کرد و آن‌ را به رنگ سبز رنگ آمیزی کردند. از آن به بعد درخت مزبور به چنار عباسعلی معروف شد و اطرافش شمع‌های نقره کوبیده هر شب شمع‌ها در آن روشن می کردند رفته رفته چنار مزبور اهمیتی زیادی پیدا کرد و محل بست نشینی شد و به این روش برای نیازمندان حرمسرا نقطه توجه و پناهگاهی نزدیک به‌وجود آمد 📚منبع: یادداشت‌هایی از زندگانی خصوصی ناصرالدین‌شاه، دوستعلی‌خان معیرالممالک 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻محله مطهری-ونیز ایران ✍محله مطهری که در قدیم به شاه آباد معروف بود، نام محله‌ایی است در خرم آباد که به ونیز ایران معروف است و چشمه مشهور شاه آباد در آنجا قرار دارد و از میان شهر عبور می کند در این محله عبور آب از کوچه‌ها فضایی شاعرانه را در ذهن تداعی می‌کند. پل‌های آهنی که روی رودخانه ساخته شده است تردد اهالی محله را به کوچه‌های دیگر آسان كرده است.‌ محلـه مطهـری(شـاه آبـاد)/خـرم آبـاد 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ تاپیکسل 🔹 تاپ ترین پیکسل های موضوعی، حروف الفبا، فانتزی و ... 🔺نسل جدید پیکسل های پارچه ای ❗️چاپ پیکسل با طرح اختصاصی شما دیدن طرح های بیشتر در 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2360476593C7faaac7564
📸 تصویری جالب از یک حمام عمومی تهران سال ۱۲۹۱، عهد قاجار ‌📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻روایتی از تنهایی «آوینی» ✍ «مرتضی خیلی تنها بود، اما اصلا به روی خودش نمی‌آورد. به شدت به مرتضی دنیا سخت می‌گذشت. از روزی که ازدواج کرد، توسط خانواده‌ی همسرش طرد شد تا روز شهادت، اما هیچ وقت این را نگفت. دو اتاق در خانه پدرش داشت. پدرش مسن بود و مادرش ناراحتی قلبی داشت. بچه‌هایش بزرگ‌تر شده بودند فضای زندگی‌اش تنگ بود، همسرش از این فضای کوچک به تنگ آمده بود. آدمی که شب‌ها مطالعه می‌کرد حتی برای مطالعه جا نداشت. شب‌ها برای صحبت تلفنی مکافاتی داشتیم، چون آن قدر باید آهسته صحبت می‌کرد که همسر و بچه‌هایش اذیت نشوند. آقای زم هیچ اعتنایی به او نمی‌کرد سه سال دنبال پانصد هزار تومان وام بود که بتواند جای مستقلی اجار کند و جالب بود که تا روزی که به شهادت رسید، هیچ کدام از آقایان مدیر فرهنگی، این وام را به او ندادند» در بخش دیگری از این کتاب آمده است: 🔸«خیلی اذیت شد و جالب این جاست، در عین این که با این وضعیت سخت فیلم را می‌ساخت، بزرگترهای صاحب ادعای آن موقع سینما را می‌آورد که فیلم «شهری در آسمان» را ببینند و نظر بدهند. به هر جان کندنی بود برنامه آماده کرد که این‌ها بشینند و نظر بدهند قاعده این است که وقتی یک فیلم را نمایش می‌دهند، باید طرف مقابل بنشیند و فیلم را نگاه کند و نظر بدهد، حالا خواه این نظر مثبت باشد یا منفی. این‌ها به جای دیدن فیلم شوخی می‌کردند جوک می‌گفتند. مرتضی می‌گفت نگاه کنید، می گفتند: می‌دانیم چه هست. مرتضی! از جنگ دیگر چه می‌خواهی؟ ول کن تو را به خدا، تمام شد دیگر، برای چه جنگ را یادآور می‌کنی؟ نه تنها کمکش نمی‌کردند، بلکه مسخره‌اش هم می‌کردند. این طور مواقع یک تیک عصبی داشت. قطره‌‌ای بود که وقتی اعصابش را به هم می‌ریختند توی بینی‌اش خالی می‌کرد. می‌گفتم: مرتضی! عوامل حرفه‌ای تر برای کارت بگیر بیاور. می‌گفت: چه کسی؟ با کدام پول حاضر است در مرداد، در آن خاک و خل بیاید در خرمشهر و آبادان؟ کدام یک از کسانی که دو ریال کار یاد گرفته‌اند حاضر‌ند بیایند و این کار را بکنند؟ بعد هم حالا اگر بیایند، چه کسی حاضر است پول آن را بپردازد؟ می‌گفت: انگیزه‌ی همین بچه‌های به زعم تو تازه کار است که کار مرا جلو می‌برد، غیر از این‌ها کس دیگری نیست. می‌گفتم: خوب تو نه می‌دانی چگونه بگویی، نه عوامل درست و حسابی داری، نه پولی، نه چیزی.... که چی؟ می‌گفت: به خدا به جدم زهرا، نه انگیزه دارم و نه علاقه به این کار بریده بود، می‌گفت: فقط تکلیف است» 📚منبع: تکرار یک تنهایی؛ محمد علی صمدی 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻تاثیر کلام ✍اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی، اوضاع خیلی بی ریخت می شود. همیشه بگویید الحمدلله، شکر خدا. بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی. اگر پکر هستی دو مرتبه همراه با دلت بگو الحمدلله. آن وقت غمت را از بین می برد مرحوم حاج اسماعیل دولابی (ره) 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدونی کبد چرب یعنی مرگ خاموش😱 میدونی تمام سکته های،قلبی و مغزی به خاطر مشکلات کبدیه😱😱 اگه هنوز درمانی انجام ندادی سریع اقدام کن و کبدت رو پاکسازی کن تا منجر به سرطان کبد نشدی 😔🤭 جهت درمان قطعی و صد درصدی کبد چرب رو لینک زیر کلیک نمایید و فرم راکامل نمایید 👇👇 https://formafzar.com/form/n9fhg https://formafzar.com/form/n9fhg
📷 سنگ یادبود پناهندگان یهودی که در انفجار کشتی پاتریا سوختند ✍در تاریخ شنبه ...1940 عده‌ای مهاجر یهودی اروپایی بدون کسب مجوز از دولت انگلیس، با کشتی پاتریا به بندر حیفا وارد شدند. وقتی مأمورین انگلیس به کشتی و مسافرینش اجازه لنگر انداختن در بندر حیفا را ندادند، تروریست‌های هاگانا برای جلب نظر مردم دنیا و به‌ویژه آمریکائیان، کشتی را با همه سرنشینانش منفجر کردند 🔸در آن کشتی 1900 نفر یهودی مهاجر وجود داشت. در آن وقت، گناه این عمل ننگین را به گردن دولت انگلیس انداختند، لکن در سال 1950اعلام شد که آن عمل جنایتکارانه توسط خود صهیونیست‌ها انجام گرفته است و نه دولت انگلیس 📚منبع : یک پیمانه آب یک پیمانه خون؛ عذرا خطیبی ‌📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
📕رمان سپر سرخ، قسمت پنجاه و چهارم ▫️لحنش به‌قدری با محبت بود که بی‌اختیار به سمتش چرخیدم؛ شاید بر
📕رمان سپر سرخ ، قسمت پنجاه و پنجم ▫️حلقۀ ظریف و ساده‌ای که با سلیقۀ خودم خریده بودیم، دستم کرد و می‌خواست در همین لحظات اولِ محرم‌شدن حرف دلش را بگوید که سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته زیر گوشم زمزمه کرد: «من نمی‌تونم محبت تو رو جبران کنم، اما هر کاری می‌کنم که قشنگ‌ترین لحظه‌ها رو برات بسازم.» ▪️آیینه چشمانش با حریری از اشک می‌درخشید و می‌فهمیدم چه حال سختی دارد که دلش سوخته و با تمام دردهای مانده روی سینه‌اش صبورانه می‌ساخت تا به روی من بخندد. ▫️اعضای خانواده‌ها برای تبریک دورمان جمع شده و چشم من دنبال زینب بود مبادا در این شلوغی احساس غربت کند که او را روی پایم نشاندم و مهدی با مهربانی پیشنهاد داد: «نیم ساعت تا اذان مغرب وقت داریم، بریم زیارت؟» ▪️شاید هر دو حرف برای گفتن فراوان داشتیم و هیچ‌جا مثل حرم نمی‌شد که با لبخندی دلبرانه و با اشارۀ چشمم، پذیرفتم. ▫️زینب را از آغوشم گرفت، هدیه‌هایی که برایمان آورده بودند به مادرم سپردم و با هم از جا بلند شدیم. ▪️میهمانان از این اتاق گوشۀ صحن بیرون می‌رفتند و آخرین نفر پدر و مادر فاطمه مقابل در منتظر ما ایستاده بودند. ▫️مادرش رویم را بوسید و نمی‌توانست عراقی صحبت کند که آنچه در دلش بود، سید گفت: «دل بچۀ منو شاد کردی، ان‌شاءالله در دنیا و آخرت خدا دلت رو شاد کنه.» ▪️دستم هنوز در دست مادر فاطمه مانده بود و سید با محبت ادامه داد: «تا خونه‌تون آماده بشه و زینب رو ببرید، ما اینجا می‌مونیم و کنارش هستیم.» ▪️سپس به سمت دو گنبد زیبای کاظمین چرخید و با خوش‌زبانی توصیه کرد: «حالا برید رزق زندگی‌تون رو از باب‌الحوائج و باب‌المراد بگیرید.» ▫️شانه به شانۀ هم از اتاق خارج شدیم و به سمت حرم به راه افتادیم؛ یکی دو هفته تا آغاز بهار مانده و انگار هوای حرم از همین حالا بهاری شده بود که نسیم خنک و خوش‌رایحه‌ای از سمت رواق‌ها صورتم را نوازش می‌کرد و از قدم زدن روی فرش‌های حرم، حال دلم بهشتی شده بود. ▪️زینب در آغوش پدرش، پوشیده در پیراهن صورتی و پُر از شکوفه‌ای، شبیه فرشته‌ها شده و من از این لحظه باید جای خالی مادرش را پُر می‌کردم که رو به حرم، تمنا می‌کردم یاری‌ام کنند و همزمان صدای مهدی در گوشم نشست: «برای من خیلی دعا کن!» ▫️به اندازۀ طول چند فرش تا ورودی رواق راه بود و از اینجا بانوان و آقایان از هم جدا می‌شدند اما مهدی نظر بهتری داشت: «همینجا کنار هم بشینیم زیارت‌نامه بخونیم.» ▪️از کتابخانه میان صحن، کتابی دست گرفت و میان یکی از قالی‌ها تعارف زد تا بنشینم و خودش کنارم روی دو زانو نشست. ▫️زینب خودش را سمت من کشید و احساس کردم کمی خسته شده که کمکش کردم روی پایم بخوابد و مهدی با صدایی آهسته قرائت زیارت‌نامه را آغاز کرد. ▪️سلام اول را که خواندم، طوری قلبم به لرزه افتاد که یقین کردم امام کاظم و امام جواد (علیهماالسلام) پاسخ سلامم را با مهربانی دادند و از همین احساس، چلچراغ اشکم در هم شکست. ▫️با هر دو دست صورتم را پوشانده و نمی‌خواستم مهدی شاهد گریه‌هایم باشد که انگار به اندازۀ تمام این سال‌ها، غصه و مصیبت در دلم بود و حالا در پناه ائمه و در کنار مردی که قول داده بود مردانه کنارم باشد، می‌توانستم بار دلم را زمین بگذارم. ▪️از هق‌هق گریه‌هایم، صدای مهدی هم به لرزه افتاده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، به سختی کلمات زیارتنامه را ادا می‌کرد و من فقط از خدا می‌خواستم در عوض روزهای سخت و سیاهی که سپری کرده بودم، دل مهدی را آرام کرده و عشق من را به قلب او هدیه کند. ▫️از شدت گریه و لرزش بدنم، زینب سرش را از روی پایم بلند کرد و نمی‌خواستم یک لحظه دل کوچکش بلرزد که بلافاصله در آغوشش کشیدم و با همین لحن گریان و همان آهنگ همیشگی، نامش را زیر گوشش می‌خواندم. ▪️زیارتنامه که به آخر رسید، آسمان چشمانم از اینهمه بارش بی‌وقفه، سبک شده و دلم انگار به اندازۀ وسعت این عالم باز شده بود که با چشمانم به روی مهدی خندیدم و قلب او همچنان شکسته بود که با لبخند غمگینی پرسید: «برای منم دعا کردی؟» ▫️چشمان خودش هم مثل دو لاله قرمز شده و شاید سینه‌اش سنگین‌تر از این حرف‌ها بود و نمی‌توانست مثل من راحت زار بزند که با لحنی لطیف پاسخ دادم: «فقط برای تو و زینب دعا کردم عزیزم.» ▪️از قند و نبات آمیخته در کلامم، برای اولین بار چشمانش درخشید و شاید از تهِ دل خندید و همزمان آوای اذان مغرب در آسمان حرم پیچید که هر دو از جا بلند شدیم، دست به سینه رو به حرم سلام دادیم و برای اقامۀ نماز از هم جدا شدیم. ▫️بنا بود فردا برای دیدن خانه‌ای که مهدی در بغداد برایم در نظر گرفته بود، دوباره به این شهر بیاییم اما تا آماده شدن خانه فعلاً منزل پدرم بودم که به همراه خانواده تا فلوجه برگشتم و شب از فکر مهدی خوابم نمی‌برد... 📖 ادامه دارد...
📕رمان سپر سرخ ، قسمت پنجاه و ششم ▫️می‌دیدم می‌خواهد به ظاهر هم که شده، عاشقی کند اما در همین چند ساعت پس از محرم شدن‌مان، حتی نتوانست یکبار نامم را صدا بزند و زبانش برای ادای هیچ واژۀ محبت‌آمیزی نمی‌چرخید و می‌ترسیدم همیشه همینطور با دلم غریبه بماند. ▪️ساعت ۹ صبح بود که دنبالم آمد؛ زینب روی صندلی عقب ماشین منتظرم بود و می‌خواستم احساسش را محک بزنم که در عقب را باز کردم تا کنار زینب بنشینم و او روی دستگیره، دستم را گرفت. ▫️فهمیده بود می‌خواهم واکنشش را ببینم و با لبخندی ساختگی سر به سرم گذاشت: «اون شب که نامحرم بودیم جلو نشستی، حالا می‌خوای بری عقب؟» ▪️دستم روی دستگیره و زیر دستانش مانده و با این شوخی رندانه حسابی غافلگیرم کرده بود که خندیدم و او از یادآوری لحظات آن شب پس از هفت سال باز هم شرمنده شد. ▫️انگار وحشت چشمانم به خاطرش مانده و هنوز دلش برای تنهایی‌ام در آن لحظات می‌لرزید: «حلالم کن اونشب انقدر ترسیده بودی!» ▫️از اینکه با لحنی صمیمی حرف می‌زد، در دلم قند آب می‌کردند و دوست داشتم باز هم از احساسش برایم بگوید که با مهربانی درِ جلو را برایم باز کرد و من همانطور که سوار می‌شدم، جواب شوخی‌اش را دادم: «اون شب تو منو جلو سوار کردی اگه دست خودم بود می‌رفتم عقب!» ▪️روی صندلی نشستم، پایین چادرم را جمع کردم تا لای در نماند و او هم‌زمان که در را می‌بست با هوشمندی زیر پایم را خالی کرد: «خانم اون ماشین یه کابین بود، اصلاً صندلی عقب نداشت!» ▫️در بسته شد و من کیش و مات شیطنتش مانده بودم چه پاسخی بدهم تا سوار شد، استارت زد و همزمان با راه افتادن ماشین، با حسی عجیب حرف را به حال و هوای غریب همان شب برد: «هیچوقت فکر نمی‌کردم کارمون به اینجا برسه.» ▪️نمی‌دانست من از همان شب عاشقش شدم و حالا همان مرد، همسر و محرمم بود که پس از سال‌ها، سفرۀ ترس آن لحظات را برایش باز کردم: «من داشتم از وحشت سکته می‌کردم، حاضر بودم بمیرم اما از دست اون وحشی نجات پیدا کنم.» ▫️از ترسی که به تنهایی تحمل کرده بودم، چند لحظه با دلسوزی نگاهم کرد و حالا همسرش بودم که از تصور تصمیم حیوان داعشی، چشمانش از غیرت آتش گرفت و زیرلب حرفی زد که نفهمیدم. ▪️ابروهایش در هم رفته و احساس می‌کردم از اینکه حرف آن شب را پیش کشیده، به شدت پشیمان شده است که پنجره را پایین کشید تا هوای تازه حالش را عوض کند و به مدد اعصابش، با سرانگشت روی فرمان ضربه می‌زد. ▫️صورتش سرخ شده و سکوتش به‌قدری پُر از خشم و خشونت بود که دیگر کلامی نگفتم تا پس از چند دقیقه آرام‌تر شد و خودش سرِ صحبت را از منزل جدیدمان شروع کرد: «سعی کردم یه خونه‌ای پیدا کنم که از هر نظر راحت باشی، ولی اگه نپسندیدی بگو تا بازم بگردم و هر خونه‌ای دوست داشتی بگیرم.» و هنگامی که به خانه رسیدیم، حقیقتاً از هر نظر باب میلم بود. ▪️خانه‌ای یک طبقه و دلباز که دور تا دورش رو به حیاط و کوچه، پنجره بود؛ با آشپزخانه‌ای جادار و کابینت‌هایی سفیدرنگ که روشنایی خانه را بیشتر می‌کرد. ▫️در زندگی قبلی مجبور بودم در منزل مجردی عامر و با وسایل همسر سابقش زندگی کنم اما مهدی می‌خواست این خانه را با سلیقۀ خودم بچینم که هر روز با هم خرید می‌رفتیم؛ تخت و کمد و وسایل اتاق خواب و تجهیزات آشپزخانه و فرش و مبل و پرده و هرآنچه لازم داشتم، در یکی دو هفته خریدیم و در روزهای اول ماه مبارک رمضان و در نخستین روز بهار، زندگی مشترک‌مان آغاز شد. ▪️زینب هر روز سرحال‌تر می‌شد، بهتر غذا می‌خورد، چند کلمه بیشتر حرف می‌زد و همین تغییر، برای نشاندن برق شادی در چشمان مهدی کافی بود اما نه به‌قدری که غم فاطمه را از قلبش ببرد و نه به اندازه‌ای که حتی یک لحظه برایم عاشقی کند. ▫️هر شب حسابی به خودم می‌رسیدم، با خوش سلیقگی چند رنگ غذا و حلوا درست می‌کردم، سفرۀ افطار مفصلی می‌چیدم و منتظر بازگشتش به خانه، چندبار در آینه تمام جزئیات صورت و لباسم را بررسی می‌کردم و او در همان نگاه اول، قلب چشمانش می‌شکست. ▪️احساس می‌کردم هر بار درِ خانه را به رویش می‌گشایم، به جای من فاطمه را می‌بیند که یک لحظه با حسرت نگاهم می‌کرد، بعد به زحمت می‌خندید و با احساسی ساختگی حالم را می‌پرسید اما نمی‌توانست یک لحظه دستم را بگیرد یا حتی یک کلمه عاشقانه بگوید و من هر روز، به امید فردا مقابل اشکم شکیبایی می‌کردم که خواسته بود به قلبش فرصت دهم و نمی‌دانستم در این برزخ بی‌احساسی‌اش تا چند روز دیگر عذاب خواهم کشید. ▪️شاید اگر مهربانی بی‌نهایتش نبود، یک لحظه هم نمی‌توانستم طاقت بیاورم و او هر بار که متوجه دلخوری‌ام می‌شد با همین محبت بی حد و اندازه عذر تقصیر قلب شکسته‌اش را می‌خواست: «به‌خدا من شرمندتم، هر کاری بتونم می‌کنم که این زندگی همونجوری بشه که تو می‌خوای.»... 📖 ادامه دارد...