±Repeat it to yourself
everyday:I'm tried,
but I have goals.👌🏻
-اینو هر روز با خودت تکرار کن:
من خسته شدم
ولی کلی هدف دارم !🍓☁️^^
هدفِ اسلام،تربیتِ انسانِ عاقل نیست؛
بلکه تربیتِ انسانِ عاشقِ عاقل است..!
#شهیدبهشتی
مُـرواریدهایخاکـــی🕊
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_چهل_ویکم:تو نفهمیدی جا خورد ـ نه قربانت
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_چهل_ودوم:مرده متحرک
با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین. چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم. تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم و از پشت، زد روی شونه ام.
ـ آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم، جدی و بی تعارف. در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی. بازم با گروه ما بیا، من تقریبا همیشه میام و…
خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود.
توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد.
ـ با اجازه تون من دیگه میرم، خیلی خسته ام.
سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت
ـ حقم داری، برای برنامه اول، این یکم سنگین بود. هر چند خوب از همه جلو زدی، به گرد پات هم نمی رسیدیم.
تا اومدم از فرصت استفاده کنم، یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود یهو به جمع مون اضافه شد.
– بیخود کجا؟ تازه سر شبه. بریم همه پیتزا مهمون من.
ـ آره دیگه بچه پولداری و …
ـ راستی، ماشینت کو؟صبح بی ماشین اومدی؟
ـ شاسی بلند واسه مخ زدنه، اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم.
یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن. منم وسط جمع، با شوخی هایی که از جنس من نبود. به زحمت و با هزار ترفند، خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم. فکر نمی کردم بیاد، اما تا گفتم
ـ سعید آقا میای؟
چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم. سعید سرشار از انرژی و من، مرده متحرک
جمعه بعد رو رفتم سرکار، سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت. یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم، ولی توجهی نکرد. اون رفت کوه من، نه
ساعت ۱۲:۳۰ شب، رسید خونه، از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق. گیج و منگ خواب، چشم هام رو باز کردم. نور بدجور زد توی چشمم
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_چهل_وسوم:امثال تو
صدام خسته و خواب آلود، از توی گلوم در نمی اومد.
– به داداش، رسیدن بخیر
رفت سر کمد، لباس عوض کردن.
– امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت. دیگه آخر اعصابم خورد شد می خواستم بگم دیوونه ام کردید. اصلا مرده، به من چه که نیومده.
غلت زدم رو به دیوار، که نور کمتر بیوفته تو چشمم.
– مخصوصا این پسره کیه؟ سپهر، تا فهمید من داداش توئم، اومد پیله شد که مهران کو، چرا نیومده.
راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش.
ته دلم گفتم.
ـ من دیگه بیا نیستم، اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه.
و چشم هام رو بستم.
نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید، اما خواب از سر من پریده بود. هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم. نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه.
پیش خودم گیر بودم، معلق بین اون درگیرهای فکری و همه اش دوباره زنده شد.
فردا، حدود ظهر، دکتر زنگ زد احوال پرسی و گله که چرا نیومدی. هر چی می گفتم فایده نداشت. مکث عمیقی کردم
– دکتر، من نباشم بقیه هم راحت ترن
سکوت کرد، خوشحال شدم، فکر کردم الان که بیخیال من بشه.
ـ نه اتفاقا، یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه. اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع، شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه.
و زد زیر خنده?
من، مات پای تلفن، نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره.
آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده، اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده، بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت.
ـ دیروز به بچه ها گفتم، فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن. نه فقط من، بقیه هم می خوان بیایی. مهرت به دل همه افتاده.
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_چهل_وچهارم:این آیات کتاب حکیم است
تلفن رو که قطع کرد، بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم. بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم.
نشستم توی صحن، گیج و مبهوت
– آقا جون! چه کار کنم؟ من اهل چنین محافلی نیستم، تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن. اونم که از …
گریه ام گرفت!
ـ به خدا، نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو …
دلم گرفته بود، فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف، نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه و معلق موندن بین زمین و آسمون
می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه، اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم. یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه.
سر در گریبان فرو برده، با خدا و امام رضا درد دل می کردم. سرم رو که آوردم بالا روحانی سیدی با ریش و موی سفید، با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود، دعا می خوند. آرامش عجیبی توی صورتش بود، حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد. بلند شدم رفتم سمتش
ـ حاج آقا! برام استخاره می گیری؟
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد.
ـ چرا که نه پسرم، برو برام قرآن بیار
قرآن رو بوسید، با اون دست های لرزان، آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش. آیات سوره لقمان بود
ـ بسم الله الرحمن الرحیم _ الم …
این آیات کتاب حکیم است. مایه هدایت و رحمت نیکوکاران. همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند. آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند.
از حرم که خارج شدم، قلبم آرام آرام بود. می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه. می ترسیدم سقوط کنم. از آخرتم می ترسیدم، اما بیش از اون برای از دست دادن خدا می ترسیدم. و این آیات پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود.
ـ #حسبنا_الله_نعم_الوکیل نعم المولی و نعم النصیر و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم .
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
دوستـی میگفت
ما برای بالا رفتن و رسیدن به هدف بایـد
یقین کنیـم که گنـاه ما را بدبخت کرده!
وَاِلا خـدا برایِ هر روزِ مـا برنامه خاص داره 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱✨
#استورۍجات
آنطور ڪه هستۍ باش!
'صداقت'
مؤثرترين تيرۍ اسٺ ڪه
بہ قلب هدف مۍ نشیند🌿°`
°|➣|• @asman_del
قطارۍ،
سمټ خدا ميرفٺ...
همه مردم سوار شدند؛
وقتۍ به بهشټ رسید...
همه پیاده شدند؛
یادشان رفٺ...
مقصد خدا بود، نه بهشټ(:
هیـچگاه هدف را فراموش نكنيم!
من ضامن بهشت براۍ کسۍ هستم
که قبر پدرم را در طوس زیارت کند
وحق او را بشناسد🌱'•
•<امامجواد؏؛عیون اخبارالرضا،ج 2،ص 256>•