eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
744 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
خُمپاره آمَد صاف خورد کنارِ سنگر.. حاج هِمت گفت: بر مُحَمَد و آلِ مُحَمَد صَلَوات... نِگاهش کردم، انگار هیچ چیز نِمۍ توانست تِکانش بدهد... دِلم ازین ایمان ها مۍ‌خواهَد:)
ممکن از نا ممکن می‌پرسد: •<خانہ ات کجاست؟>• پاسخ می‌آید •<در رؤیاۍ یڪ ناتوان>•
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_چهل_وهفتم تیله های رنگی جا خوردم، نیم
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 :الهام نیامد؟! انتخاب واحد ترم جدید و سعید، بالاخره نشست پای درس. در گیر و دار مسائل هر روز، تلفن زنگ زد با یه خبر خوش از طرف مامان. – مهران، دنبال یه مدرسه برای الهام باش. این بار که برگردم با الهام میام. از خوشحالی بال در آوردم، خیلی دلم براش تنگ شده بود. مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد. نمراتش افتضاح شده بود، و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ به هر کسی که می شناختم رو زدم، بعد از هزار جا رو انداختن، بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد. زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم. اما خبر دایی بهتر بود – الان الهام هم اینجاست. هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم، خیلی پای تلفن گریه می کرد. مدام التماس می کرد: – بیاید، من رو با خودتون ببرید، من می خوام پیش شما باشم. مادرم پای تلفن می سوخت و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم. اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید. هر چند، دردی رو دوا نمی کرد، نه از الهام، نه از مادرم، نه از من. حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم و من حتی صداش رو نشنیده بودم. دل توی دلم نبود، علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت، صدام، انرژی گرفت. – جدی؟ می تونم باهاش صحبت کنم؟ دایی رفت صداش کنه، اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود. – مادرت و الهام، فردا دارن با پرواز میان مشهد. ساعت ۴ بعد از ظهر باش. جا خوردم ولی چیزی نگفتم. تلفن رو که قطع کردم، تمام مدت ذهنم پیش الهام بود. چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ... 🥀 @aseman_del
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : دسته گل از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم. پرواز هم با تاخیر به زمین نشست. روی صندلی بند نبودم، دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود، انرژی و شیطنت های کودکانه اش. هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود. توی سالن بالا و پایین می رفتم، با یه دسته گل و تسبیح به دست، برای اولین بار، تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر سخته منتظر کسی باشی، که این همه وقت حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی. پرواز نشست و مسافرها با ساک می اومدن. از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد. همراه مادر، داشت می اومد. قد کشیده بود، نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد. شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید. مادر، من رو دید و پهنای صورتم لبخند بود. لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام، یخ کرد. آروم به من و های توی دستم نگاه کرد، الهامی که عاشق گل بود. برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم، کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره کوچیکم، اما اون لحظه نمی دونستم دست بدم؟ روبوسی کنم؟ بغلش کنم؟ یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش کفایت می کرد؟ کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش: – الهام خانم داداش، خوش اومدی. چند لحظه بهم نگاه کرد، خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت. سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد. حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود، تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم. نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند: – دیگه جلوتر از این نرو، تا همین حد کافیه. ... 🥀 @aseman_del
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : آدم برفی اون دختر پر از شور و نشاط، بی صدا و گوشه گیر شده بود، با کسی حرف نمی زد. این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه. الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود. اینطوری نمی شد، هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم. مغزم دیگه کار نمی کرد، نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود، نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم. دیگه مغزم کار نمی کرد. – خدایا به دادم برس، انگار مغزم از کار افتاده هیچ ایده و راهکاری ندارم. بعد از نماز صبح، خوابیدم، دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم. از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد، حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو از ، سفید شده بود. اولین برف اون سال، یهو ایده ای توی سرم جرقه زد. سریع از اتاق اومدم بیرون، مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد. – هنوز خوابه؟ – هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه. رفتم سمت اتاق، دو تا ضربه به در زدم. جوابی نداد. رفتم تو، پتو رو کشیده بود روی سرش، با عصبانیت صداش رو بلند کرد. – من نمی خوام برم مدرسه. با هیجان رفتم سمتش، و پتو رو از روی سرش کنار زدم. – کی گفت بری مدرسه؟ پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم. زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش. – برو بیرون حوصله ات رو ندارم. اما من، اهل شدن نبودم، محکم گرفتمش و با خنده گفتم: – پا میشی یا با همین پتو، گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها. پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد. – گفتم برو بیرون، نری بیرون جیغ می کشم. این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود. شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست. لبخند آمیزی صورتم رو پر کرد. – الهی به امید تو همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود، منم، گوله شده با بلندش کردم ... 🥀 @aseman_del
تقدیم نگاهتون😌🌸
اگه آدم واقعا از تہ دل وجود خدا رو حس کنہ و بہ آیہ‌ۍ «الم یعلم بان‌الله یری» ایمان بیاره دیگہ روش نمیشہ گناه کنہ🌿'!
ولی کسی نه از آینده خبر داره نه از سرنوشت:)💙