eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
744 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
همونطور که میدونید ؛ چند روز دیگه عید غدیر هست :) بیاید از امشب تصمیم بگیریم ک هرکاری میکنیم به عشق مولا باشه موافقید دیگه ؟ ؛)
برای مثال عرض کنم : به پدر و مادرت نگاه کن به عشق مولا :) به دوستت مهربونی کن به عشق مولا.. قران بخون به عشق مولا .. زیارت عاشورا بخون به عشق مولا .. خشمتو کنترل کن به عشق مولا.. خیلی کار میشه کرد ؛ خیلی 🍃
بهترین کار میدونی چیه ؟ گناهتو ترک کن به عشق امیر المومنین .. . . میدونی چی میشه؟! تو گناهاتو ترک کنی به عشق امیر المومنین اونوقت حضرت زهرا رزق اربعینتو نمیده ؟! معلومه که میده .. اونوقته که وقتی امام زمان بهت نگاه میکنه ؛ لبخند میزنه .. میدونی وقتی گناهامونُ ترک کنیم چه دل هایی رو شاد میکنی ؛ دل اهل بیت رو شاد میکنی رفیق ؛))))
یه اهل دلی میگفت : دلاتونو خونه امیرالمومنین کنید؛ خونه امیر المومنین رو حضرت زهرا جارو میزنه ؛)) قشنگ نیس؟ حضرت مادر نگات کنه ؛ ببینه به عشق همسرش ؛ گناهتو ترک کردی . حالا اونوقت مگه میشه تورو یارِ پسرش مهدی نکنه ...
الان باید این بیتُ با خودم تکرار کنم : . دل خود را به کجا برم که آرام شود خاک کوی تو فقط دارو و درمان من است
هدایت شده از [ گُردانِ ۱۱۸ ]
. برنامه ریزیِ ستاد کرونارو خوندین :)؟ آخ حسین‌ع .. ببخشید اگِ بی معرفت بودیم ؛ شکر نعمت نکردیم💔 .
مگه میشه ؟ مگه داریم؟ هیچ کاری برای امام علی نمیخواید بکنید ؟؟؟ :(( @yaregharibam بجنبید ؛منتظرتونم
سلام...حال و احوال چه طوره😉بریم سراغ رمان مدافع عشق...❤️
رمان_مدافع_عشق_قسمت4 : ڪار نشریه به خوبـےتمام شدودوستےمن با فاطمه سادات خواهرتو شروع... آنقدر مهربان، صبور و آرام بود ڪه براحتـےمیشداو را دوست داشت. حرفهایش راجب روزڪنجڪاوترمیڪرد. همین حرفها به رفت و آمدهایم سمت حوزه مهر پایان زد. گاها تماس تلفنـےداشتیم و بعضـےوقتها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه جدیدعڪسهای من... جلوه خاصی داشت درڪادر تصاویر. ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتـےهستید. علـےاکبر،سجاد،زینب،فاطمه وعلی اصغر با مادر و پدر عزیزی ڪه در چندبرخورد ڪوتاه توانسته بودم از نزدیڪ ببینمشان. بزرگـتری و مابقی طبق نامشان از توڪوچڪتر.... نام پدرت حسین و مادرت زهرا حتـےاین چینش اسمها برایم عجیب بود. تورادیگرندیدم و فقط چند جمله ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگـفت. دوستـےما روز به روز محڪم ترمیشدودر این فاصله خبر اردوی به گوشم رسید... _ فاطمه سادات؟ _ جانم؟.. _ توام میری؟... _ ڪجا؟ _ اممم...باداداشت... راهیان نور؟... _ اره! ما چند ساله ڪه میریم. با ڪمےِمن و ِمن میگویم: _ میشه منم بیام؟ چشمانش برق میزند... _ دوست داری بیای؟ _ عاوره... خیلــے... _چراڪه نشه!.. فقط... گوشه چادرش را میڪشم... _ فقط چی؟ نگاه معناداری به سرتا پایم میڪند... _ باید چادر سرڪنـے. سرڪج میڪنم،ابرو بالا میندازم.. _ مگه حجابم بده؟؟؟ _ نه!ڪے گـفته بده؟!...اما جایـےڪه ما میریم حرمت خاصـےداره!در اصل رفتن اونها بخاطرهمین سیاهـےبوده...حفظ این ... وڪناری از چادرش را بادست سمتم میگیرد دوست داشتم هرطور شده همراهشان شوم. حال وهوایشان رادوست داشتم. زندگـےشان بوی غریب و آشنایـےاز محبت میداد... محبتـےڪه من در زندگـےام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست... دربین همین افراد. قرار شد در این سفر بشوم عڪاس اختصاصـےخواهر و برادری ڪه مهرشان عجیب به دلم نشسته بود. تصمیمم را گرفتم... نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @aseman_del°.』
: نگاهت مےڪنم پیرهن سـفیدبا چاپ چهره شـهیدهمت،زنجیرو پلاڪ، سـربندیازهرا و یڪ تسـبیح سـبز شفاف پیچیده شده به دور مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تازگےساد گـےرادوست دارم... قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایـےبه محل حرڪت ڪاروان برویم. فاطمه سادات میگـفت: ممڪن است راه را بلدنباشم. و حاالاینجا ایستاده ام ڪنارحوض آبی حیاط کوچکتان و توپشت بمن ایستاده ای. به تصویرلرزان خودم در آب نگاه میڪنم به من می آید... این رادیشب پدرم وقتےفهمید چه تصمیمے گرفته ام بمن گـفت. صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند. _ ریحانه؟... ریحان؟.... الو نگاهش میڪنم. _ ڪجایـے؟... _ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور؟(و به چفیه و سربندش اشاره میڪنم) میخندد... _ خب توام میووردی مینداختـےدور گردنت به حالت دلخور لبهایم راڪج میڪنم... _ ای بدجنس نداشتم!!... دیگه چفیه ندارید؟ مڪث میڪند.. _ اممم نه!...همین یدونس! تا می آیم دوباره غربزنم صدای قدم هایت را پشت سرم میشنوم... _ فاطمه سادات؟؟ _ جونم داداش؟؟!!.. _ بیا اینجا.... فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدو سمت تو با چندقدم بلندتقریبا میدود. توبخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـــــــــے،در گوش خواهرت چیزی میگویـــــــــےو بالافاصله چفیه ات را از ساڪ دستےات بیرون میڪشےودستش میدهے... فاطمه لبخندی از رضایت میزندو سمتم مےاید _ بیا....!! ( و چفیه رادور گردنم میاندازد،متعجب نگاهش میڪنم) _ این چیه؟؟ _ شلواره! معلوم نیس؟؟ _ هرهرهر!.... جدی پرسیدم! مگه برای اقا علےنیست!؟ _ چرا!... اما میگه فعال نمیخوادبندازه. یڪ چیزدردلم فرو میریزد،زیر چشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی. _ ازشون خیلـےتشڪرڪن! _ باعشه خانوم تعارفـے.( و بعدبا صدای بلند میگوید(... علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےبا حالـے!! و تولبخندمیزنـےمیدانـےاین حرف من نیست. با این حال سرڪج میڪنےو جواب میدهی: خواهش میڪنم! *** احساس ارامش میڪنم درست روی شانه هایم... نمیدانم از چیست! از یا... نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @aseman_del ○°.』
رمان_مدافع_عشق_قسمت6 : دشت عباس اعلام میشود ڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم. نگاهم را به زیرمیگیرم و از تابش مستقیم نور خورشیدفرار میڪنم. ڪلافه چادر خاڪےام را از زیرپا جمع میڪنم و نگاهےبه فاطمه میندازم... _ بطری ابو بده خفه شدم از رما... _ اب کمه لازمش دارم _ بابا دارم میپزم _ خب بپز! _ میخواااامش... _ چیڪارش داری؟؟؟ لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے توازدوستانت جدا میشوی وسمت مامی ایی... _ فاطمه سادات؟ _ جانم داداش؟ _ اب رومیدی؟ بطری را میدهدو تومقابل چشــمان من گوشــه ای مینشــینے، آسـتین هایت را بالا میزنےوهمانطورڪه زیرلب ذڪرمیگویــــــــــے،وضــو میگیری... نگاهت میچرخدودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوستدصورتم میدودو گرمیگیرم _ ریحانه؟؟...داداشدچفیه اش رو برای چنددقیقه لازم داره... پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من! چفیه رادستش میدهم و او هم به دست تو! آن را روی خاڪ میندازی، مهر و همان تســــبیح ســــبز شــــفاف را رویش میگذاری،اقامه میبندی و دو ڪلمه میگویــــــــــــے ڪه قلب مرا در دست میگیرد و از جا میڪند.... بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم.رما و تشنگـےاز یادم میرود. آن چیزی ڪه مرا اینقدر جذب میڪند چیست? نمازت ڪه تمام میشود، سجده میڪنـــــــــےڪمـــــــــےطولانےو بعداز آنڪه پیشانےات بوسه از مهر را رها میڪندبا نگاهت فاطمه را صدا میزنے. اوهم دست مرا میڪشد،ڪنار تودرست در یڪ قدمی ات مینشینیم ڪتابچه ڪوچڪےرا برمیداری و باحالـےعجیب شروع میڪنـےبه خواندن... ... زیارت عاشورا... و چقدر صوتت دلنشین است درهمان حال اشڪ از گوشه چشمانت می غلتد... فاطمه بعدازان گـفت: همیشه بعداز نمازت صداش میڪنےتا زیارت عاشورا بخونـے... چقدر حالت را،این حس خوبت را دوست دارم. چقدر عجیب.. ڪه هرڪارت میدهد... حتـے .. نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @aseman_del ○°.』