| از مجرماݩ انتقام گرفتیم
{و مؤمناݩ را یارے ڪردیم}
و یارے مؤمناݩ، هموارھ
حقّے است بر عهدھ ما! |♥️✌️🏼
سورھ روم آيھ ۴۷
@aseman_del🌸
به نظرم یکی از قشنگترین عبارتهای قرآن جایی هست که خدا میفرماید: «وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا ۖ»
و در برابر حکم پروردگارت شکیبایی کن که تو تحت نظر و مراقبت ما هستی.
جا داره با اطمینان بهش تکیه کنیم.
«وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ حَديثاً» و چه کسی در سخن از خدا راستگوتر است؟
@aseman_del
•\• از نشونه های مومن
اینه که گاهی احساس پوچی کنه؛
ولی بهتر از قبل خودشو بسازه :)
التماستفڪر✋🏻
تۅ فقط ۅاࢪد شۅ ࢪفیق بقیش با من🙃
•[🌿]• @aseman_del
اقا یک کلام
جَوونی رو
قدر بدونیم
قدر بدونیم
قدر بدونیم
قدر بدونیم
قدر بدونیم
میگذره...حسرتش میمونه رو دلمون...🚶🏻♀
گناه هامون رو به گردن جوونیمون نندازیم..
چرا که حضرت علۍاکبر هم جوون بود..(:🚶🏻♀
خاﻧﻪ ﺩﻝ ﺟﺎﯼ ﻫﺮ بیگانه نیست... ﮐﻮﯼ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺟﺎﯼ ﻫﺮ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ!#مولانا
•
.
بھگمانمکھنبّـےتابِـفراقتونداشت
علےاکبـرشدوآمدکھکنارتباشد :)♥️'!
.
خدایا..!
ما را کمک کن تا از این دنیای فریبکار
دوری کنیم، و اگر رو به سوی ما آورد
یاریمان کن تا در جهتِ رضای تو
و آخرتِ خویش از آن بهره گیریم..:)
#شهیدحسنترک
🌱| @aseman_del
.
.
مُشتاق ترـین شب به رهِ #عشـق سَحر شد
[ چشم هَمه روُشن شده...اربابـ #پِــدر شد ]🌱
.
.
#علےاڪبرےام
#روزتونمبارڪجووناےمهدے..
@aseman_del
#ࢪفیقانھحقیقـت|~🙂🚶🏾♀~|
رفیق اونیه که وقتی کنارشی احساسِ
خوشحالی میکنی،
نه حس اضافی بودن.
.......●□🌻⇩∞⇩☘□●.......
𝐣𝐨𝐢𝐧➪ @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_نود_وهفتم: دنیای من
دنیای من فرق کرده بود از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم اما کوچک ترین
گمان به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه یا حق الناسی به گردنم بشه من
رو از خود بی خود می کرد
و می بخشیدم راحت تر از هر چیزی ...
هر بار که پدرم لهم می کرد یا سعید همه
وجودم رو به آتش می کشید چند دقیقه بعد آرام می شدم و بدون اینکه ذره ای
پشیمان باشن ...
ـ خدایا بندگانت رو به خودت بخشیدم تو، هم من رو ببخش
و آرامش وجودم رو فرا می گرفت تازه می فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو ...
- به بندگانم بگو اگر یک قدم به سمت من بردارید من ده قدم به سمت شما میام
و من این قدم ها و نزدیک تر شدن ها رو به چشم می دیدم، رحمت، برکت و لطف
خدا به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود
حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه
حرف هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم و اینکه دلم می خواست خدا را با همه
وجود و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم
دلم می خواست همه مثل
من این عشق و محبت رو درک کنن و این همه زیبایی رو ببینن
کمد من پر شده بود از کتاب در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول
کرده بود چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟
چه عواملی فاصله انداخته؟
چرا؟
چرا؟
من می خوندم و فکر می کردم و خدا هم راه رو برام باز می کرد
درست و غلط رو
بهم نشون می داد
پدری که به همه چیز من گیر می داد حالا دیگه فقط در برابر
کتاب خریدن هام غر می زد و دایی محمد هر بار که می اومد دست پر بود هر
بار یا چند جلد کتاب می آورد یا پولش رو بهم می داد یا همراهم می اومد تا من
کتاب بخرم
بی جایی و سرگردانی کتاب هام رو هم که از این کارتون به اون کارتون دید دستم
رو گرفت و برد ...
پدرم که از در اومد تو با دیدن اون دو تا کتابخونه زبونش بند اومد
دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد
ـ حمید آقا خیلی پذیرایی تون شیک شد ها
اول، می خواستیم ببریم شون توی اتاق سعید نگذاشت ...
#ادامهدارد...
@aseman_del