گفت: من دیدمش که زدنش
با همان انفجارهای اول روی زمین افتاد
بدنم سست شد
اشڪ از چشمانم جاری شد
شانههایم تکان میخورد..
خبر مفقود شدن ابراهیم
سریع بین بچهها پخش شد..
صدای صادق آهنگران
داغ همه را تازه میکرد
ای از سفر برگشتگان
کو شهیدانتان کو شهیدانتان..
آره رُفقا
داداش ابراهیم مفقود شد
گمنام شد..
داداش ابراهیم که میگفت
قشنگترین شهادت شهادتیه که
هیچی ازت باقی نمونه..
داداش ابراهیم به افضل شهادت رسید..
شهید هادی مفقود شد
اما یاد و عشقش بیشک تو دل خیلیا هست
یادش چراغ راه خیلیا شده
خیلیا باهاش راه رو پیدا کردن
خیلیا حاجت گرفتن
خیلیا بهش میگن داداش..
و ابراهیم یه داداش واقعیه
برای همه اونایی که میخان
شبیه ابراهیم زندگی کنن
و راهش رو ادامه بدن..:)
🖊خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعلهور است که اگر تکهتکهام کنند و یا زیر سختترین شکنجهها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت.
"شهید ابراهیم هادی"
💐۲۲ بهمن سالروز شهادت عارف وارسته شهید ابراهیم هادۍ
@aseman_del
*بسم الله الرحمن الرحيم*
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_چهارم : حسادت
دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه
کنم اما بدجور ترسیده بودم ...
الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من نه این، اولین بار بود ...
دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من
بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت:
- خیالم از تو راحته
و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا
وقتی بابا از سر کار برمی گشت
سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله
شون رو نداشت
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو
جمع کنم
سخت بود، اما کاری که می کردم برام مهمتر بود هر چند هیچ وقت، کسی نمی
دید ...
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو
در آرامش نگهدارم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از
زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و
کم کم شعله هاش زبانه می کشید.
فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود، عبوس و غضب کرده ...
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم
بچگی و من دل نگران
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از
اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم ...
بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش
به در ماشین که نزدیک شدم پدرم در رو بست.
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه ...
سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ...
من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم و مسیر هر دومون یکی بود ...
🥀 @aseman_del
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_پنجم : اولین پله های تنهایی
مات و مبهوت پشت در خشکم زده بو، نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من
حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم و کجا پیاده بشم یا اگر بخوام سوار
تاکسی بشم باید ...
همون طورچند لحظه ایستادم، برگشتم سمت در که زنگ بزنم اما دستم بین
زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ اگر بهش بگی چی شده که مامان همین
طوری هم کلی غصه توی دلش داره این یکی هم بهش اضافه میشه ...
دستم رو آوردم پایین رفتم سمت خیابون اصلی پدرم همیشه از کوچه پس کوچه
ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم.
مردم با عجله در رفت و آمدبودن، جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی
گذاشت، ندید گرفته می شدم من با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم، رفتم توی یه مغازه دو سه دقیقه ای طول
کشید اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایست، با عجله رفتم سمت ایستگاه، دل توی دلم نبود. یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در
رو می بستن.
اتوبوس رسید، اما توی هجمه جمعیت رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ، دستم گز گز می کرد با هر
تکان اتوبوس یا یکی روی من می افتاد یا زانوم کنار پله له می شد...
توی هر ایستگاه هم با باز شدن در پرت می شدم بیرون چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم با اون قدهای بلند و هیکل های
بزرگ و من...
بالاخره یکی به دادم رسید خودش رو حائل من کرد، دستش رو تکیه داد به در
اتوبوس و من رو کشید کنار توی تکان ها فشار جمعیت می افتاد روی اون...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود سرم رو آوردم بالا
- متشکرم، خدا خیرتون بده
اون لبخند زد اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...
🥀 @aseman_del